eitaa logo
لحظه‌ای باشهدا
3.3هزار دنبال‌کننده
36هزار عکس
22.2هزار ویدیو
894 فایل
ݪحظه‌ا؁باشھدا امروزفضݪیٺ‌زنده‌نگھداشتن‌یادوخاطره‌شھدا کمترازشھادٺ‌نیسٺ، امام‌خامنه‌ای کاناݪ‌بہ‌معرفےشھدا،جانبازاטּ،آزادگاטּ،ایثارگراטּ وبصیرٺ‌دینی‌درپیرو؎ازامام‌خامنه‌ا؎می‌‌‌‌پردازد یاد شھدا باذکرصلوات اللهم‌صل‌علی‌محمدوال‌محمدوعجل‌فرجهم ۱۳۹۷/۱/۱۱
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹لحظاتی با شهدا🌹 📌 تا آخر بخوانید/ *شهیدی که سرش را زنده بود از تنش جدا کردند* 🔹️ *عباسعلی فتاحی* بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت ◇ تک فرزند خانواده هم بود، زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه ◇ مادر گفت: *عباسم!* تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ ◇ *عباسعلی* گفت: امام گفته. ◇ مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم... 🔹️ *عباس* اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته ◇ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب ، فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. ◇ گفتند: آقای *عباسعلی فتاحی!* تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... ◇ بالاخره *عباسعلی* با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. 🔹️یه روز *شهیدخرازی* گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن ، پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود ◇ پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون *عباسعلی* بود ◇ قبل از رفتن *حاج حسین * خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره... 🔹️تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... ◇ اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای *عباسعلی* و اسیر شد... ◇ زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه *عباسعلی* توی شکنجه ها لو بده 🔹️پسر عموی اومد و گفت: *حاج حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه* برید عملیات کنید... ◇ عملیات المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت ◇ پسر عموی *عباسعلی* اومد و گفت: این *عباسعلیه*! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه... 🔹️ عراقی میگفتند: روی پل هر چه *عباسعلی* رو کردند چیزی نگفته ◇ اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند. ◇ جنازه اش رو آوردند تحویل مادرش بدهند. ◇ گفتند به مادرش نگید سر نداره، وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! ◇ گفتن مادر بیخیال. نمیشه... ◇ مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. ◇ گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین 🔹️یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین *عباسم* سر نداره؟ ◇گفتند: ! سر *عباس* تو رو بریدند. ◇ مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم... ◇مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن *عباس* رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی و ) و خم شد رگهای *عباس* رو بوسید. و مادر *شهید عباسعلی * بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد... ** یادش گرامی وراهش پررهرو وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷 ای با شهدا @lahzaei_ba_sh
🌹لحظاتی با شهدا🌹 📌 تا آخر بخوانید/ *شهیدی که سرش را زنده بود از تنش جدا کردند* 🔹️ *عباسعلی فتاحی* بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت ◇ تک فرزند خانواده هم بود، زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه ◇ مادر گفت: *عباسم!* تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ ◇ *عباسعلی* گفت: امام گفته. ◇ مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم... 🔹️ *عباس* اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته ◇ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب ، فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. ◇ گفتند: آقای *عباسعلی فتاحی!* تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... ◇ بالاخره *عباسعلی* با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. 🔹️یه روز *شهیدخرازی* گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن ، پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود ◇ پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون *عباسعلی* بود ◇ قبل از رفتن *حاج حسین * خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره... 🔹️تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... ◇ اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای *عباسعلی* و اسیر شد... ◇ زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه *عباسعلی* توی شکنجه ها لو بده 🔹️پسر عموی اومد و گفت: *حاج حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه* برید عملیات کنید... ◇ عملیات المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت ◇ پسر عموی *عباسعلی* اومد و گفت: این *عباسعلیه*! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه... 🔹️ عراقی میگفتند: روی پل هر چه *عباسعلی* رو کردند چیزی نگفته ◇ اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند. ◇ جنازه اش رو آوردند تحویل مادرش بدهند. ◇ گفتند به مادرش نگید سر نداره، وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! ◇ گفتن مادر بیخیال. نمیشه... ◇ مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. ◇ گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین 🔹️یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین *عباسم* سر نداره؟ ◇گفتند: ! سر *عباس* تو رو بریدند. ◇ مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم... ◇مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن *عباس* رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی و ) و خم شد رگهای *عباس* رو بوسید. و مادر *شهید عباسعلی * بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد... ** یادش گرامی وراهش پررهرو وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷 ای با شهدا @lahzaei_ba_sh
🌹لحظاتی با شهدا🌹 📌 تا آخر بخوانید/ *شهیدی که سرش را زنده بود از تنش جدا کردند* 🔹️ *عباسعلی فتاحی* بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت ◇ تک فرزند خانواده هم بود، زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه ◇ مادر گفت: *عباسم!* تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ ◇ *عباسعلی* گفت: امام گفته. ◇ مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم... 🔹️ *عباس* اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته ◇ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب ، فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. ◇ گفتند: آقای *عباسعلی فتاحی!* تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... ◇ بالاخره *عباسعلی* با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. 🔹️یه روز *شهیدخرازی* گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن ، پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود ◇ پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون *عباسعلی* بود ◇ قبل از رفتن *حاج حسین * خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره... 🔹️تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... ◇ اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای *عباسعلی* و اسیر شد... ◇ زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه *عباسعلی* توی شکنجه ها لو بده 🔹️پسر عموی اومد و گفت: *حاج حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه* برید عملیات کنید... ◇ عملیات المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت ◇ پسر عموی *عباسعلی* اومد و گفت: این *عباسعلیه*! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه... 🔹️ عراقی میگفتند: روی پل هر چه *عباسعلی* رو کردند چیزی نگفته ◇ اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند. ◇ جنازه اش رو آوردند تحویل مادرش بدهند. ◇ گفتند به مادرش نگید سر نداره، وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! ◇ گفتن مادر بیخیال. نمیشه... ◇ مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. ◇ گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین 🔹️یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین *عباسم* سر نداره؟ ◇گفتند: ! سر *عباس* تو رو بریدند. ◇ مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم... ◇مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن *عباس* رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی و ) و خم شد رگهای *عباس* رو بوسید. و مادر *شهید عباسعلی * بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد... ** یادش گرامی وراهش پررهرو وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷 ای با شهدا @lahzaei_ba_sh
🌹لحظاتی با شهدا🌹 📌 تا آخر بخوانید/ *شهیدی که سرش را زنده بود از تنش جدا کردند* 🔹️ *عباسعلی فتاحی* بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت ◇ تک فرزند خانواده هم بود، زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه ◇ مادر گفت: *عباسم!* تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ ◇ *عباسعلی* گفت: امام گفته. ◇ مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم... 🔹️ *عباس* اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته ◇ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب ، فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. ◇ گفتند: آقای *عباسعلی فتاحی!* تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... ◇ بالاخره *عباسعلی* با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. 🔹️یه روز *شهیدخرازی* گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن ، پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود ◇ پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون *عباسعلی* بود ◇ قبل از رفتن *حاج حسین * خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره... 🔹️تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... ◇ اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای *عباسعلی* و اسیر شد... ◇ زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه *عباسعلی* توی شکنجه ها لو بده 🔹️پسر عموی اومد و گفت: *حاج حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه* برید عملیات کنید... ◇ عملیات المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت ◇ پسر عموی *عباسعلی* اومد و گفت: این *عباسعلیه*! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه... 🔹️ عراقی میگفتند: روی پل هر چه *عباسعلی* رو کردند چیزی نگفته ◇ اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند. ◇ جنازه اش رو آوردند تحویل مادرش بدهند. ◇ گفتند به مادرش نگید سر نداره، وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! ◇ گفتن مادر بیخیال. نمیشه... ◇ مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. ◇ گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین 🔹️یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین *عباسم* سر نداره؟ ◇گفتند: ! سر *عباس* تو رو بریدند. ◇ مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم... ◇مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن *عباس* رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی و ) و خم شد رگهای *عباس* رو بوسید. و مادر *شهید عباسعلی * بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد... ** یادش گرامی وراهش پررهرو وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷 ای با شهدا @lahzaei_ba_sh
🌹لحظاتی با شهدا🌹 📌 تا آخر بخوانید/ *شهیدی که سرش را زنده بود از تنش جدا کردند* 🔹️ *عباسعلی فتاحی* بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت ◇ تک فرزند خانواده هم بود، زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه ◇ مادر گفت: *عباسم!* تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ ◇ *عباسعلی* گفت: امام گفته. ◇ مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم... 🔹️ *عباس* اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته ◇ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب ، فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. ◇ گفتند: آقای *عباسعلی فتاحی!* تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... ◇ بالاخره *عباسعلی* با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. 🔹️یه روز *شهیدخرازی* گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن ، پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود ◇ پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون *عباسعلی* بود ◇ قبل از رفتن *حاج حسین * خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره... 🔹️تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... ◇ اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای *عباسعلی* و اسیر شد... ◇ زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه *عباسعلی* توی شکنجه ها لو بده 🔹️پسر عموی اومد و گفت: *حاج حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه* برید عملیات کنید... ◇ عملیات المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت ◇ پسر عموی *عباسعلی* اومد و گفت: این *عباسعلیه*! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه... 🔹️ عراقی میگفتند: روی پل هر چه *عباسعلی* رو کردند چیزی نگفته ◇ اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند. ◇ جنازه اش رو آوردند تحویل مادرش بدهند. ◇ گفتند به مادرش نگید سر نداره، وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! ◇ گفتن مادر بیخیال. نمیشه... ◇ مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. ◇ گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین 🔹️یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین *عباسم* سر نداره؟ ◇گفتند: ! سر *عباس* تو رو بریدند. ◇ مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم... ◇مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن *عباس* رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی و ) و خم شد رگهای *عباس* رو بوسید. و مادر *شهید عباسعلی * بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد... ** یادش گرامی وراهش پررهرو وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷 ای با شهدا @lahzaei_ba_sh
🌹لحظاتی با شهدا🌹 📌 تا آخر بخوانید/ *شهیدی که سرش را زنده بود از تنش جدا کردند* 🔹️ *عباسعلی فتاحی* بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت ◇ تک فرزند خانواده هم بود، زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه ◇ مادر گفت: *عباسم!* تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ ◇ *عباسعلی* گفت: امام گفته. ◇ مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم... 🔹️ *عباس* اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته ◇ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب ، فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. ◇ گفتند: آقای *عباسعلی فتاحی!* تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... ◇ بالاخره *عباسعلی* با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. 🔹️یه روز *شهیدخرازی* گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن ، پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود ◇ پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون *عباسعلی* بود ◇ قبل از رفتن *حاج حسین * خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره... 🔹️تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... ◇ اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای *عباسعلی* و اسیر شد... ◇ زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه *عباسعلی* توی شکنجه ها لو بده 🔹️پسر عموی اومد و گفت: *حاج حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه* برید عملیات کنید... ◇ عملیات المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت ◇ پسر عموی *عباسعلی* اومد و گفت: این *عباسعلیه*! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه... 🔹️ عراقی میگفتند: روی پل هر چه *عباسعلی* رو کردند چیزی نگفته ◇ اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند. ◇ جنازه اش رو آوردند تحویل مادرش بدهند. ◇ گفتند به مادرش نگید سر نداره، وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! ◇ گفتن مادر بیخیال. نمیشه... ◇ مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. ◇ گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین 🔹️یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین *عباسم* سر نداره؟ ◇گفتند: ! سر *عباس* تو رو بریدند. ◇ مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم... ◇مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن *عباس* رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی و ) و خم شد رگهای *عباس* رو بوسید. و مادر *شهید عباسعلی * بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد... ** یادش گرامی وراهش پررهرو وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷 ای با شهدا @lahzaei_ba_sh
💥خـدای آن طرف اروند، خـدای این طـرف اروند است💥 🔸 شب عملیات والفجر هشت؛ نیروها باید بدل امواج خروشان اروند میزدند. 🌷 شهید به شهید گفـت: « امشـب اگـر مـا را نـزنند؛ تـوی آب کوسـه‌ها می‌زنند! اگـر هیچ کدام نزنند؛ ما لای سیم خـاردار و تلـه‌های انفجاری گیر می‌کنیم. با محاسبات مادی، امشب ما نمی‌توانیم از آب رد بشویم. • من امشـب فقـط وارد آب می‌شـوم تا امــام که در جماران است، به ایشان خبر دهند که آقا! بچه‌ها به عشق شما زدند به خط. دیگر برای من مهم نیست که آنطرفِ خـط، برسیم یا نرسیم !»  • و بعـد از آن گفـت: «اونی کـه وظیـفه ماسـت، وارد آب شدن اسـت. از این آب بیـرون اومـدن دیگـر در اختیار و وظیـفه ما نیست؛ اون دیگـه با خداست.» 🔹 بعد گفت: «خـدای آن طرف اروند، خـدای این طـرف اروند است. اگـر کسی این طـرف، قلبـش آرام است، آن طـرف می‌ترسد؛ توحیـدش مشـکل دارد.» 🟢یاران انقلابی 🔹عَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ 🔺 چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیرِ شما در آن است. و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شرِّ شما در آن است. و خدا می‌داند، و شما نمی‌دانید. آیه ۲۱۶ بقره التماس دعا وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم 🇮🇷 @lahzaei_ba_sh
🌹لحظاتی با شهدا🌹 📌 تا آخر بخوانید/ *شهیدی که سرش را زنده بود از تنش جدا کردند* 🔹️ *عباسعلی فتاحی* بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت ◇ تک فرزند خانواده هم بود، زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه ◇ مادر گفت: *عباسم!* تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ ◇ *عباسعلی* گفت: امام گفته. ◇ مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم... 🔹️ *عباس* اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته ◇ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب ، فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. ◇ گفتند: آقای *عباسعلی فتاحی!* تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... ◇ بالاخره *عباسعلی* با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. 🔹️یه روز *شهیدخرازی* گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن ، پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود ◇ پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون *عباسعلی* بود ◇ قبل از رفتن *حاج حسین * خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره... 🔹️تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... ◇ اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای *عباسعلی* و اسیر شد... ◇ زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه *عباسعلی* توی شکنجه ها لو بده 🔹️پسر عموی اومد و گفت: *حاج حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه* برید عملیات کنید... ◇ عملیات المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت ◇ پسر عموی *عباسعلی* اومد و گفت: این *عباسعلیه*! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه... 🔹️ عراقی میگفتند: روی پل هر چه *عباسعلی* رو کردند چیزی نگفته ◇ اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند. ◇ جنازه اش رو آوردند تحویل مادرش بدهند. ◇ گفتند به مادرش نگید سر نداره، وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! ◇ گفتن مادر بیخیال. نمیشه... ◇ مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. ◇ گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین 🔹️یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین *عباسم* سر نداره؟ ◇گفتند: ! سر *عباس* تو رو بریدند. ◇ مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم... ◇مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن *عباس* رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی و ) و خم شد رگهای *عباس* رو بوسید. و مادر *شهید عباسعلی * بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد... ** یادش گرامی وراهش پررهرو وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷 ای با شهدا @lahzaei_ba_sh
🌹لحظاتی با شهدا🌹 📌 تا آخر بخوانید/ *شهیدی که سرش را زنده بود از تنش جدا کردند* 🔹️ *عباسعلی فتاحی* بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت ◇ تک فرزند خانواده هم بود، زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه ◇ مادر گفت: *عباسم!* تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ ◇ *عباسعلی* گفت: امام گفته. ◇ مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم... 🔹️ *عباس* اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته ◇ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب ، فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. ◇ گفتند: آقای *عباسعلی فتاحی!* تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... ◇ بالاخره *عباسعلی* با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. 🔹️یه روز *شهیدخرازی* گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن ، پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود ◇ پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون *عباسعلی* بود ◇ قبل از رفتن *حاج حسین * خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره... 🔹️تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... ◇ اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای *عباسعلی* و اسیر شد... ◇ زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه *عباسعلی* توی شکنجه ها لو بده 🔹️پسر عموی اومد و گفت: *حاج حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه* برید عملیات کنید... ◇ عملیات المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت ◇ پسر عموی *عباسعلی* اومد و گفت: این *عباسعلیه*! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه... 🔹️ عراقی میگفتند: روی پل هر چه *عباسعلی* رو کردند چیزی نگفته ◇ اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند. ◇ جنازه اش رو آوردند تحویل مادرش بدهند. ◇ گفتند به مادرش نگید سر نداره، وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! ◇ گفتن مادر بیخیال. نمیشه... ◇ مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. ◇ گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین 🔹️یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین *عباسم* سر نداره؟ ◇گفتند: ! سر *عباس* تو رو بریدند. ◇ مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم... ◇مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن *عباس* رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی و ) و خم شد رگهای *عباس* رو بوسید. و مادر *شهید عباسعلی * بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد... ** یادش گرامی وراهش پررهرو وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷 ای با شهدا @lahzaei_ba_sh
💥خـدای آن طرف اروند، خـدای این طـرف اروند است💥 🔸 شب عملیات والفجر هشت؛ نیروها باید بدل امواج خروشان اروند میزدند. 🌷 شهید به شهید گفـت: « امشـب اگـر مـا را نـزنند؛ تـوی آب کوسـه‌ها می‌زنند! اگـر هیچ کدام نزنند؛ ما لای سیم خـاردار و تلـه‌های انفجاری گیر می‌کنیم. با محاسبات مادی، امشب ما نمی‌توانیم از آب رد بشویم. • من امشـب فقـط وارد آب می‌شـوم تا امــام که در جماران است، به ایشان خبر دهند که آقا! بچه‌ها به عشق شما زدند به خط. دیگر برای من مهم نیست که آنطرفِ خـط، برسیم یا نرسیم !»  • و بعـد از آن گفـت: «اونی کـه وظیـفه ماسـت، وارد آب شدن اسـت. از این آب بیـرون اومـدن دیگـر در اختیار و وظیـفه ما نیست؛ اون دیگـه با خداست.» 🔹 بعد گفت: «خـدای آن طرف اروند، خـدای این طـرف اروند است. اگـر کسی این طـرف، قلبـش آرام است، آن طـرف می‌ترسد؛ توحیـدش مشـکل دارد.» 🟢یاران انقلابی 🔹عَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ 🔺 چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیرِ شما در آن است. و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شرِّ شما در آن است. و خدا می‌داند، و شما نمی‌دانید. آیه ۲۱۶ بقره التماس دعا وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم 🇮🇷 @lahzaei_ba_sh