باسلام و احترام
گروهی در رفسنجان در حال ساخت فیلمی به نام فاتحان اروند هستند و به دنبال فردی بوده که این فرد از سن و سال و ظاهری شبیه به شهید حاج قباد شمسالدینی باشد لطفا اگر کسی را میشناسید، پیشنهاد دهید.
هدایت شده از لاله های ایل لری جنوب کرمان
شهید قاسم شمس الدینی:
دست از دامان امام و اسلام برندارید، برای بقای عمر و سلامت امام دعا کنید، نگذارید فرصت طلبان خون شهدا را پایمال کنند و برای یاری حق بشتابید.
https://t.me/laleha_lori_kerman
هدایت شده از لاله های ایل لری جنوب کرمان
📸تصویر کمتر دیده شده از شهید احمدیار شیخ حسینی در کنار شهیدان سلیمان، عبدالنبی و الله یار شیخ حسینی
https://t.me/laleha_lori_kerman
هدایت شده از لاله های ایل لری جنوب کرمان
شهید قباد در کنار قبر ایت الله طالقانی
https://t.me/laleha_lori_kerman
هدایت شده از لاله های ایل لری جنوب کرمان
💎💎💎💎💎💎💎
🍃 *شهید سرافراز عیسی حیدری* 🍃
💎 *«عیسی حیدری» از جمله رزمندگان گردان ۴۱۰ غواصی لشکر۴۱ ثارالله است. او یکم خرداد ماه سال ۱۳۴۳ در روستای «بیدزنوئیه »، پنج کیلومتری شمال شهر رابر (از توابع استان کرمان) متولد شد.*
💎 *عیسی در خانوادهای که از خصوصیات عشایر برخوردار بوند رشد کرد. شهریار و صغرا نام والدین او بود. فرزند آنها در ابتدا برای فراگیری قرآن کریم به مکتب خانههای مرسوم آن زمان و قرآن را فراگرفت. سپس دورههای ابتدایی و راهنمایی را در روستای مجاور به پایان رساند.*
💎 *تحصیلات عیسی حیدری در دوره راهنمایی، با اوج گیری مبارزات مردمی علیه حکومت سرسپرده پهلوی مصادف بود. پس از آن که جهت ادامه تحصیل در مقطع دبیرستان ، به شهر رابر آمد، زمینه تشدید فعالیتهای انقلابی برایش مهیا شد. برای همین علاوه بر هدایت و روشنگری جامعه دانشآموزی،در شبهای بسیار سرد زمستان ۵۷ اقدام به پخش اطلاعیههای حضرت امام (ره) در سطح شهر رابر و مناطق کوهستانی اطراف میکرد.*
💎 *فعالیتهای انقلابی عیسی در دبیرستان و سطح شهر رابر، باعث شد تا مورد غضب و بیمهری ِ برخی از معلمین وابسته و خوانین قرار بگیرد. ولی علیرغم سختیها و رنجهایی که از این ناحیه متحمل شد، به مبـارزات انقلابی خود ادامـه داد و با پیروزی شکوهـمند انقلاب اسـلامی، عضـو فعال انـجمن اسـلامی دانـشآموزان شد.*
💎 *زمانی که تجاوز ارتش بعث عراق به خاک میهن اسلامی آغاز شد عیسی در سال سوم دبیرستان مشغول به تحصیل بود. نظر به فعالیتها و مطالعات انقلابی، واژههای استکبارستیزی ، جهاد و دفاع ، برای فکر بلند عیسی نا آشنا نبود. برای همین درس و مشق را رها کرد و مشتاقانه به جبهههای جنگ شتافت.*
💎 *به دلیل ذکاوت، شجاعت و تدبیری که فرماندهان لشکر ۴۱ ثارالله در او مشاهده کردند، فرماندهی گروهان غواص گردان ۴۱۲ لشکر به او محول کردند. شهامت،رشادت و تدابیر نظامی این عزیز،به ویژه در عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ زبانزد فرماندهان و رزمندگان لشکر ثارالله است.*
💎 *عیسی بعد از سالها مجاهدتِ خالصانه و شرکت در چندین عملیات مهمّ دفاع مقدس ، سرانجام در نوزدهم دي 1365 در عملیات «کربلای ۵»،در گردان ۴۱۰ غواص،با بدنی مملو از تیر و ترکش به برادر شهیدش موسی پیوست .*
🌹 *این غواص شهید در بخشی از وصیتنامه خود نوشته است:«خدایا تو را گواه میگیرم از موقعی که از خانه حرکت کردهام و تا به امروز فقط برای کسب رضای معبود بوده است و هیچ انگیزه دیگری نبوده و من این مسائل را از سرور شهیدان اباعبدالله (ع) آموختـهام. لحظـهای که احساس کرد که اسلام در خطر است، از همه چیز خود گذشت. زن و فرزند و خواهر و برادر و دوست،همه را آماده و مهیا برای جانبازی در مقابل معبود کرد و حاضر به اسارت اهل بیت و شهادت فرزند خردسال و قطعه قطعه شدن بدنهای پاک عزیزانش شد. یعنی این که بهترین نشانه خداپرستی این است که آن چه را از همه بهتر دوست دارید در راه خدا بدهید و من امروز این احساس را کردهام،این نهضت ما از همه طرف مورد تهاجم بیگانگان است ، دفاع امری واجب است.»*
*روحش شاد 🌷 یادش گرامی 🌷 و راهش پر رهرو باد*
@laleha_lori_kerman
هدایت شده از لاله های ایل لری جنوب کرمان
شهيد دادمولا شمس الديني
محل شهادت: دشت عباس تاريخ تولد:1339 تاريخ شهادت:1361
اي كساني كه مسئول دفن من هستيد، جنازه ام را در مكاني باز قرار دهيد، درب صندوق را باز بگذاريد و دستهايم اگر در بدن بودند بيرون بياوريد و به همگان نشان دهيد كه من از اين دنياي فاني هيچ چيز نبردم به جزء يك دست لباس خاكي و خوني….
منبع: صبح رابر
#شهدا
#وصیتنامه
لاله های ایل لری در ایتا
https://eitaa.com/laleha_lori_kerman
هدایت شده از لاله های ایل لری جنوب کرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ویدئو بخش کوتاهی از پرده خوانی باعنوان «سیر و سلوک در سیره شهدا»است . که به ذکر خاطره ای از شهید قباد شمس الدین در این پرده خوانی می پردازد
راوی و پرده خوان : محمدحسین ناظری
هدایت شده از لاله های ایل لری جنوب کرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شادی روح شهدا بالاخص شهید فلکناز شمس الدینی صلوات
🌷شهید سجاد شمس الدینی🌷
فرزند جعفر
متولد 1370/01/09
محل تولد : اسفندقه جیرفت
تاریخ شهادت : 1398/10/17
محل شهادت : کرمان
مذهب : شیعه
دین : اسلام
وضعیت تاهل : متاهل
تحصیلات : لیسانس حقوق
درجه : سرگرد
استان سکونت : کرمان
نوع استخدام : کادر آگاهی
تاریخ حادثه : 1398/10/17
استان حادثه : کرمان
محل دفن : گلزار شهدای کرمان
🔹علت شهادت : فشار غیرمترقبه ازدحام جمعیت در مراسم تدفین سردار سلیمانی
عامل شهادت : ازدحام جمعیت
شرح علت شهادت : شهید مدافع وطن سجاد شمس الدینی مطلق نیروی کادر آگاهی مور 1398/10/17 هنگام تأمین امنیت شهروندان در مراسم تشییع و تدفین سردار دلها حاج قاسم سلیمانی براثر فشار ازدحام جمعیت به شهادت رسید.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
به کانال #شهدا_ایل_لری_جنوب_کرمان در ایتا بپیوندید👇
🆔 @laleha_lori_kerman
لاله های ایل لری جنوب کرمان
مروری بر زندگی جانباز 70 درصد دفاع مقدس، ابراهیم سعادت فر
ابراهيم پس دست جانباز 70 % دفاع مقدس که اکنون نام فامیلش را به سعادت فر تغییر داده است، در سال 1344 در سياه چادري درمزرعة چناران از توابع شهرستان جيرفت بدنيا آمد. پدرش يارمحمد و مادرش سروگل زندگي را در همان سياه چادر شروع کرده بودند، با زيراندازي از حصير و زيلويي رنگ و رو رفته.
شنزار و خاک بيابان فرششان بود و نان جو و ارزن قوتشان. کودکي ابراهيم در آن مزرعه گذشت. در هوايي معتدل و پاک. در شش سالگي قرآن را از برادرش آموخت و نماز را از پدر و مادرش. کلاس اول و دوم ابتدايي را در مدرسة عشايري خواند. ذهن کنجکاوي داشت. از هر کس چيزي ميآموخت که بعدها در جبهه به کارش آمد.
ابتداي سال 1355 از چناران جيرفت به کوههاي سرسبز بافت و رابر کوچ کرد. نزد اقوام جديد، که براي اولين بار آنها را مي ديد. تا دور از پدر و مادر تحصيل را ادامه دهد. آنجا زياد دوام نياورد. آخر بهار همان سال به منظور ورود به بازار کار، به کرمان آمد.
سال 1357، انقاب اسلامي که به بار نشست، 13 ساله بود با سابقة حضور در راهپيمايي و تظاهرات ضد رژيم. برادرش موسي الگويش بود. هفت ماه پس از شروع جنگ تحميلي به عشق جبهه وارد پادگان آموزشي شد.
زمستان 1359 خودش را به گزينش بسيج معرفي کرد، در اين مدت در اتاقي اجار هاي با چند نفر از دوستانش زندگي مي کرد. همه با هم در کار ساختمان بودند؛ روزمزد. نتيجة ورود به پادگان آموزشي برابر شد با حضوري پنج ساله در جبهه. بعد از جنگ ادامه تحصيل داد. ابتدا ديپلم علوم انساني را از دبيرستان فجر کرمان گرفت و سپس فوق ديپلم را از دانشگاه امام حسين(ع). وي دوره هاي آموزش عالي رست هاي و علوم و فنون اين دانشگاه را نيز با موفقيت پشت سر گذاشت.
علاوه بر اينها در راستاي مأموريتهاي شغلي، دورة غواصي را به مدت 2 ماه در بندر بوشهر، دورههاي آب شناسي، نقشه خواني را در سپاه کرمان و اهواز و مشهد گذراند.
بعد از جنگ در ايجاد و حفظ امنيت جنوب شرق کشور نقش داشت. سال 1382 با درجة سرهنگي به عنوان جانباز 70 % بازنشستة حالت اشتغال شد. ابراهيم سعادتفر سال 62 وقتي 18 سال داشت همسرش را از ميان اقوام انتخاب کرد. سال 65 ازدواج کرد. هم اکنون 4 فرزند(3 دختر و 1 پسر) دارد.
برگرفته از «کتاب من هم گریه کردم»
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
به کانال #شهدا_ایل_لری_جنوب_کرمان در ایتا بپیوندید👇
🆔 @laleha_lori_kerman
95c24693.pdf
506.6K
صفحات اولیه کتاب "من هم گریه کردم"
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
به کانال #شهدا_ایل_لری_جنوب_کرمان در ایتا بپیوندید👇
🆔 @laleha_lori_kerman
لاله های ایل لری جنوب کرمان
مروری بر زندگی جانباز 70 درصد دفاع مقدس، ابراهیم سعادت فر ابراهيم پس دست جانباز 70 % دفاع مقدس که ا
ابراهیم سعادت فر خاطرات خود را از چگونگی شیمیایی شدن و مراحل درمان اینگونه بیان میکند:
۲۳ بهمن سال ۶۴ در حین عملیات والفجر ۸ در سنگر اطلاعات عملیات نشسته و مشغول صرف صبحانه بودیم که هواپیمای عراق را بالای سر خود دیدیم. من، (شهید)حسین یوسفالهی و (شهید) حسن یزدانی در محوطه بودیم که با بمباران شیمیایی دشمن؛ به سمت اروند حرکت کردیم در حالی که مواد شیمیایی به طور مایع و روان روی پوست ما ریخته بود.
قدری که جلوتر رفتیم؛ حسین گفت برگردیم بچهها زیر آوار هستند. به سمت سنگر اطلاعات عملیات برگشتیم و بچهها را از زیر آوار خارج کردیم. باز هم حرکت کردیم که از اروند بگذریم. هنوز از شدت وخامت حال خودمان خبر نداشتیم.اولین کسی که حالش بد شد (شهید) شمسالدینی بود. سه ساعت بعد، حسین بدحال شد و ساعت ۱۲ ظهر من دچار حالت استفراغ؛ تاول؛ خارش و سوزش پوست شدم. این عوارض در همهی بچهها دیده میشد.
ساعت ۲ بعدازظهر به بیمارستان صحرایی فاطمهالزهرا رسیدیم و دیدیم که بقیه بچهها هم آنجا هستند ضمن آنکه متوجه شدیم دو سه نفر هم به شهادت رسیدهاند. حال عمومی بچهها خیلی بد بود هر کسی گوشهای افتاده بود و استفراغ میکرد. یک اتوبوس که صندلیهایش را برداشته بودند، رسید و بچهها را سوار کردند به سمت اهواز.
کاروان جانبازان نابینا به سردمداری حسین متصدی
به اهواز که رسیدیم از اتوبوس پیاده شدیم در حالی که چشممان جایی را نمیدید و از بین ما تنها حسین متصدی بود که یک مقدار بینایی داشت و او جلودار شد و بقیه زنجیروار دست یکدیگر را گرفته در پیاش روان شدیم. دیدن این صحنه برای کارکنان بیمارستان بقیهالله اهواز جالب بود.
تاول مانند گردو از زیر پوستهای ما بیرون زده بود. لحظهای که من روی تخت افتادم تا دو شب بیهوش بودم و نفهیدم اطرافم چه میگذرد.
برای درمان به اتریش اعزام شدم
در این بیمارستان هر کاری از دست پزشکان و پرستاران برمیآمد برایمان انجام دادند و پس از دو شب اقامت؛ ما را به تهران اعزام کردند. در تهران جمع ما پراکنده و از هم جدا شدیم تا اینکه متوجه شدم جزء مجروحینی هستم که باید برای مداوا به خارج از کشور اعزام شوم.
جانبازی که در هواپیما و روی آسمان به شهادت رسید
هواپیمایی که ما را برای اعزام به کشورهای اتریش؛ هلند و بلژیک سوار کرد؛ مملو از جانبازان شیمیایی بود. صندلیهای آن را برداشته بودند و مجروحین به حالت درازکش حمل میشدند. وضعیت ما به قدری وخیم بود که لباس نمیتوانستیم بپوشیم چرا که به خاطر تاولها به پوست بدنمان میچسبید. تور و ملحفهای روی ما انداخته بودند تا کمتر اذیت شویم.
هنوز به مقصد نرسیده بودیم که یکی از جانبازان به نام شمسالدینی در حین پرواز به شهادت رسید.
ما اصلا حال تکان خوردن و بلند شدن از جا را نداشتیم. مقصد من برای درمان کشور اتریش بود. به محض ورود به فرودگاه مقصد؛ هلیکوپتر برای انتقال ما به بیمارستان آماده بود. اتاقهای بیمارستان هم بسیار مجهز بود و همهی امکانات و تجهیزات مورد نیاز را داشت و همهی کارهای ما در همان اتاق انجام میشد.
دیدن یک دوست در کشور بیگانه
یکی از دوستانم به نام دکتر شفازند در اتریش تحصیل میکرد که به دیدنم آمد و همهی کارها و از جمله کار ترجمه هم برای من انجام میداد.
از من فقط یک پوست و استخوان باقی مانده بود و البته بقیهی جانبازان شیمیایی هم همینطور بودند.
یک روز احساس کردم حالم بهتر است با بینایی ضعیفی که داشتم تصمیم گرفتم از تخت پایین آمده و تا کنار تخت بغل دستی بروم. همین که قدم اول را برداشتم؛ نقش زمین شده و به مدت ۸ ساعت بیهوش شدم.وقتی به هوش آمدم جمعی از پزشکان و پرستاران را اطراف خودم دیدم. این حالت به خاطر ضعف و ناتوانی به من دست داد.
تغذیه از راه رگ اصلی
رگهای دست من جوابگوی سوزن و سرنگ برای تزریق خون و سرم غذایی نبود؛ لذا یکی از رگهای اصلی مرا برای این کار در نظر گرفته بودند.
پرستارانی که برای مصافحه با ما صف کشیدند
پس از مدتی مراقبت ویژه در این بیمارستان؛ با بهبودی مختصری که حاصل شده بود، قرار بود به پایتخت اتریش منتقل شویم؛ برایمان لباس آوردند پوشیدیم و در رهرو بیمارستان متوجه شدیم که پرستارهای زن و مرد صف کشیدهاند که با ما مصافحه کرده و خبرنگاران نیز آمادهی گرفتن فیلم و عکس هستند. ما طبق آداب دین مبین اسلام از دست دادن با زن نامحرم اجتناب کردیم. هدف آنها بهرهبرداری تبلیغاتی برای خودشان بود.
۲۰ روز در وین و ۱۵ روز در کلن تحت مراقبت بودم و نهایتا مرخص شده و به ایران آمدم.اما در اتریش خبر شهادت عزیزانمان هندوزاده و یوسفالهی را هم شنیدم.
۷ بار پیوند چشم انجام دادهام
تاکنون به خاطر جراحتهایی که در اثر شیمیایی شدن برداشتهام، ۷ بار پیوند چشم انجام دادم و ریههایم نیز دچار مشکل هستند.
به کانال #شهدا_ایل_لری_جنوب_کرمان در ایتا بپیوندید👇
🆔 @laleha_lori_kerman
خاطرات جانباز 70 درصد بازعلی شمسالدینی از دوران دفاع مقدس
در سال 61 به عنوان پاسدار به جبهه اعزام شدم. به دستور امام خمینی (ره) بر خودم وظیفه دانستم برای پاسداری از اسلام، جمهوری اسلامی و حفظ خاک و ناموس به جبهه بروم و به عنوان یک پاسدار همان قدری که توان دارم، از کشورم دفاع کنم.
6 ماه آموزشهای نظامی را فرا گرفتم و با جمعی از پاسداران به منطقه جنگی اهواز اعزام شدم تا به صورت دائم در جبهه خدمت کنم و حدود یک سال در جبهه خدمت کردم.
وقتی به جبهه رسیدیم، گروهبندی شدیم و در گردان 416 عاشورا انجام وظیفه میکردم، فرمانده ما محمد مارانی بود، بعد هم احمد شول، فرمانده ما بود که در همان عملیاتی که من جانباز شدم، او هم شهید شد.
قبل از عملیات کربلای یک که مهران آزاد شد، سردار سلیمانی سخنرانی کرد و به بچهها گفت: میدانید حضرت امام چه فرموده؟ امام فرموده: سلام مرا به بچهها برسانید و بگویید مهران چه شد؟
خدا میداند بعد از این یک جمله، احمد آقا یک ساعت گریه کرد، حتی بعد از سخنرانی وقتی به چادرها برگشتیم، مثل ابر بهار اشک میریخت و میگفت: خدایا در دل امام چه می گذرد که این حرف را زده؟ چرا باید قلب امام به درد بیاید؟ چرا او از ما که به گرد معرفتش هم نمیرسیم، میپرسد مهران چه شد.
وقتی حاج احمد شهید شد
یک سال در جبهه بودم که عملیات کربلای یک در مهران آغاز شد و ما از اهواز برای پاکسازی مهران مأموریت گرفتیم و به منطقه اعزام شدیم.
ساعت هفت عملیات به فرماندهی حاج احمد شول آغاز شد، چند ساعتی گذشت که خبر دادند، حاج احمد شهید شده، فرمانده که شهید شد، بچهها خیلی ناراحت شدند.
خواجویی یکی از بچههای سیرجان، فرمانده گردان ما بود، آمد و گفت: چند تا از سنگرهای دشمن روی تپه هستند و خیلی از بچهها را میزنند، هر جوری هست باید این سنگرها را از سر راه برداریم، وگرنه همچنان تلفات میدهیم.
برای انهدام سنگرهای دشمن به چهار گروه تقسیم شدیم و از چهار طرف به سمت سنگرها رفتیم و با گلولههای آرپیجی و نارنجک سنگرها را منهدم کردیم، دو نفر از مزدوران صدام فرار کردند.
زمانی که وارد سنگرهای عراقی شدیم، یکی از سربازان عراقی پایش قطع شده بود به عربی طلب آب کرد و ما به او آب دادیم.
زیرگلوله دشمن هم راحت میخوابیدیم
ساعت حدود 12 شب بود که دشمن کاملاً عقبنشینی کرد و 92 نفر از عراقیها تسلیم شدند و غنیمت هم گرفتیم، دشمن که عقبنشینی کرد، ما هم کمی استراحت کردیم.
شب که شد یک لشکر آمد جای ما و خط را تحویل گرفت، ما هم به پشت خط رفتیم، البته آنجا هم زیر آتش دشمن بود.
ساعت دو نیمه شب آتش دشمن خیلی زیاد شد، رفتم سر خاکریز یک ساعت نگهبانی دادم و بعد یکی دیگر از بچهها آمد برای نگهبانی و من رفتم کنار چند تا از بچهها خوابیدم.
دشمن آتش زیادی میریخت، اما ما ترسی نداشتیم و زیر گلوله هم راحت میخوابیدیم.
خواب بودم که دو تا گلوله خمپاره و کاتیوشا آمد روی سرمان از 15 نفری که آن جا خوابیده بودیم، چهار، پنج نفر شهید شدند و تعدادی هم مجروح شدیم، میخواستم بلند شوم، اما نمیتوانستم، یکی از ترکشها رفته بود روی نخاع و هرچه تلاش کردم، نتوانستم بلند شوم.
آن لحظه متوجه نشدم چه مشکلی ایجاد شده است، ترکشها توی گردنم، پشتم و دستم بودند، آمبولانس آمد و مجروحها را به پشت خط برد، اما من از هوش رفتم و فکر کردند، شهید شدهام.
صبح روز بعد لحظاتی به هوش آمدم، آفتاب تنم را داغ کرده بود، تشنگی آن قدر زیاد بود که درد از یادم رفته بود، هشت، 9 صبح بود که صدایی آمد که گفت: شهید را بگذارید و مجروح را بردارید و من را بر روی برانکارد گذاشتند و به اورژانس لشکر ثارالله بردند.
نمیدانستم، قطع نخاعی چیست
با هلیکوپتر ما را به کرمانشاه آوردند، یک شب آن جا بستری بودم، دکتر بالای سرم آمد و به پرستاران گفت: با احتیاط جابهجا شود، گفتم: دکتر چی شده؟ گفت: ترکش توی مهره کمرت است، درش میآورم و خوب میشوی.
بعد از بیمارستان باختران به بیمارستان آیتالله کاشانی اصفهان اعزام شدم، بعد از 20 روز عمل کردم، دکتر بعد از عمل گفت: قطعنخاع شدی، گفتم، قطعنخاع چیه؟ گفت: مهره کمرت قطع شده و دیگه نمیتوانی، راه بروی.
سه ماه در بیمارستان آیتالله کاشانی اصفهان بودم، زخم بستر شدید گرفتم، تمام پشتم پوسیده و سیاه شده بود، دکتر گفت: تا شش ماه باید به روی سینه بخوابی، بعد از سه ماه به بیمارستان آیتالله کاشانی کرمان اعزام شدم.
خواب خودم را در لباس پاسداری میبینم
دو ماه در آسایشگاه کرمان بودم و نتوانستم به خانه بروم، از دردی که داشتم، ناراحت نبودم، فقط از این ناراحت شدم که از راه رفتن افتادم و نمیتوانستم به نمازم و خودم برسم.
همرزمانم همیشه در فکر و ذهنم هستند، خواب آنها را میبینم و بعضی وقتها هم خودم را در لباس پاسداری در خواب میبینم.
🌷🌷
کانال #شهدا_ایل_لری_جنوب_کرمان در ایتا
🆔 @laleha_lori_kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 شهیدانه
🌷"اسوه اخلاق"
🌷 بیاد شهید والامقام "محمد ستوبر" از گنجان رابُر
(قسمت اول)
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
به کانال #شهدا_ایل_لری_جنوب_کرمان در ایتا بپیوندید👇
🆔 @laleha_lori_kerman