eitaa logo
💅 لاک جیـــغ 🧕
1.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
411 ویدیو
8 فایل
🌂✨ ✨ ❣هـوالـعـشـڨِ بےپـایـان ←|••عـشـڨ‌طورۍ♥️ ←|دلبـرونهایے سـَهـمِ دلهایِ عـاشڨ🙈 #برای‌نگـاه‌قشنـگتـون😍 #رمـانـهـایِ مذهبی و عـاشقـانـه های جـذابــ🙈ــ روزانه دو پارت، یکی ظهر و بعدی شب ←|••طُ
مشاهده در ایتا
دانلود
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_243 دوتایی مشغول خوردن صبحونه شدیم، تعریف های سحر تمومی نداشت و ب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ حالا چند شب از به اینجااومدنم میگذشت، تو این مدت نتونستم دوست داشتن گرشارو از سحر پنهون کنم و حالا اون هم از ماجرا باخبر بود، غرق فکر نفس عمیقی سر دادم و همین باعث نگاه سوالی مامان رعنا شد: _تو فکری؟ سرم و که به اطراف تکون دادم این بار نوبت دایی یاسر رسید که سیگارش و تو جا سیگاری خاموش کرد و گفت: _حتما داره به آبروریزی هایی که راه انداخته فکر میکنه! و پوزخندی تحویلم داد که دستم از عصبانیت مشت شد و جواب دادم: _دایی من فکر نمیکنم کاری کرده باشم که به شخص شما لطمه ای زده باشه، هرکاری کرده باشم به خودم کردم به مامان و بابام نه شما! چشم غره ای بهم اومد: _مطلقه شدنت ربطی به ما نداره؟ خودکشیت چی؟ خیره تو چشماش جواب دادم: _نه نداره، زندگی خودمه خودمم واسش تصمیم میگیرم! از عصبانیت دندوناش روهم چفت شد و با دست مشت شده نیمخیز شد که مامان رعنا جلوش و گرفت: _چیکار میکنی یاسر؟ و روبه من ادامه داد: _تو چرا انقدر بلبل زبونی میکنی؟ دلخور از حرفهایی که شنیده بودم بلند شدم و بی هیچ حرفی رفتم تو اتاق و در و هم پشت سرم بستم، خسته بودم از جواب پس دادن به این و اون ،رو لبه تخت نشستم، خسته از تحمل داییم که تو این چند روز کم نزاشته بود و با حرفهاش حسابی آزارم داده بود! دلم حسابی گرفته بود که چونم از بغض لرزید و ورود سحر به اتاق هم باعث این نشد که بغضم و جمع و جور کنم! _یاسی تو که دایی یاسر و میشناسی چرا... سر چرخوندم سمتش و حرفش و بریدم: _ولش کن، بریم بیرون شام بخوریم؟ با تعجب ابرویی بالا انداخت: _ به مامان رعنا و دایی چی بگیم؟ بلند شدم و گفتم: _انقدری بزرگ شدیم که لازم نباشه جواب کسی و بدیم، آماده شو اونش با من! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_247 دور زدیم و راهی شدیم، راهی سمتی که گرشا بود، سحر خیره به مسیر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ جراحت های روی صورتش، این پا و اون دست بستش همه و همه قلبم و به درد میاورد ، گلوم و از بغض سنگین میکرد و تن صدام و پایین میاورد: _نمیبینی وضعتو؟ اصلا به فکر خودت هستی؟ رو ازم گرفت: _تو چی؟ این وضعم و دیدی و دیگه جوابم و ندادی؟ دیدی و از تهران زدی بیرون؟ دیدی و اومدی اینجا؟ هوا سرد بود اما چیزی که باعث یخ زدن تنم میشد سرمای زمستون نبود، حرفهای گرشا بود... حرفهایی که حکم یه سطل آب سرد و داشت... میریخت رو همه وجودم و حتی نفس کشیدن و برام سخت میکرد! این بار خیره تو چشمام کنایه زد: _از تصادفم، از این حالم خبر داشتی نه؟ همه چی و میدونستی و اومدی؟ دستم مشت شد و جواب دادم: _آره میدونستم، میدونستم و‌ اومدم! متعجب ابرویی بالا انداخت: _چرا؟ مگه درستش این نیست که تو سختیا باهم باشیم؟ بزاق دهنم و به سختی قورت دادم، سخت بود اما باید جوابی بهش میدادم که راهی تهران شه... که بره و به زندگیش برسه... که فراموشم کنه... فراموشم کنه و امن زندگی کنه... من نمیخواستم سایه شوم هومن بیشتر از این بهش صدمه بزنه! سکوتم که طولانی شد لب زد: _چیشد؟ نگاهم و تو صورتش چرخوندم و جواب دادم: _من تصمیمم و گرفتم گرشا، میخوام تنها باشم، تا آخر عمر! جا خوده پوزخندی زد: _میخوای تنها باشی؟ سرم و به نشونه تایید تکون دادم: _میخوام اینطوری زندگی کنم... دور از تهران... و با مکث چند ثانیه ای ادامه دادم: دور از تو... دور از همه اون گذشته! چشمهاش گرد شد: _زده به سرت؟ میفهمی داری چی میگی؟ جواب دادم: _برگرد تهران.. برگرد و به زندگیت برس... دیگه نه به من فکر کن و نه باهام تماسی بگیر... دیگه دنبالم نیا! چشمهاش گرد موند و فقط قفسه سینش زیر اون کاپشن چرمی بالا و پایین شد: _برم؟ برم به زندگیم برسم؟ همه تلاشم و واسه سرد و خونسرد نشون دادن کردم، اگه به حرفهام شک میکرد اگه میموند پای این عشق نفرین شده معلوم نبود این بار چه بلایی سرش میومد که سرم و به نشونه تایید تکون دادم: _آره برو... من دیگه نیستم! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️