💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_243 دوتایی مشغول خوردن صبحونه شدیم، تعریف های سحر تمومی نداشت و ب
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجواجبازی
#پارت_244
حالا چند شب از به اینجااومدنم میگذشت،
تو این مدت نتونستم دوست داشتن گرشارو از سحر پنهون کنم و حالا اون هم از ماجرا باخبر بود،
غرق فکر نفس عمیقی سر دادم و همین باعث نگاه سوالی مامان رعنا شد:
_تو فکری؟
سرم و که به اطراف تکون دادم این بار نوبت دایی یاسر رسید که سیگارش و تو جا سیگاری خاموش کرد و گفت:
_حتما داره به آبروریزی هایی که راه انداخته فکر میکنه!
و پوزخندی تحویلم داد که دستم از عصبانیت مشت شد و جواب دادم:
_دایی من فکر نمیکنم کاری کرده باشم که به شخص شما لطمه ای زده باشه،
هرکاری کرده باشم به خودم کردم به مامان و بابام نه شما!
چشم غره ای بهم اومد:
_مطلقه شدنت ربطی به ما نداره؟
خودکشیت چی؟
خیره تو چشماش جواب دادم:
_نه نداره،
زندگی خودمه خودمم واسش تصمیم میگیرم!
از عصبانیت دندوناش روهم چفت شد و با دست مشت شده نیمخیز شد که مامان رعنا جلوش و گرفت:
_چیکار میکنی یاسر؟
و روبه من ادامه داد:
_تو چرا انقدر بلبل زبونی میکنی؟
دلخور از حرفهایی که شنیده بودم بلند شدم و بی هیچ حرفی رفتم تو اتاق و در و هم پشت سرم بستم،
خسته بودم از جواب پس دادن به این و اون ،رو لبه تخت نشستم،
خسته از تحمل داییم که تو این چند روز کم نزاشته بود و با حرفهاش حسابی آزارم داده بود!
دلم حسابی گرفته بود که چونم از بغض لرزید و ورود سحر به اتاق هم باعث این نشد که بغضم و جمع و جور کنم!
_یاسی تو که دایی یاسر و میشناسی چرا...
سر چرخوندم سمتش و حرفش و بریدم:
_ولش کن،
بریم بیرون شام بخوریم؟
با تعجب ابرویی بالا انداخت:
_ به مامان رعنا و دایی چی بگیم؟
بلند شدم و گفتم:
_انقدری بزرگ شدیم که لازم نباشه جواب کسی و بدیم،
آماده شو اونش با من!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_247 دور زدیم و راهی شدیم، راهی سمتی که گرشا بود، سحر خیره به مسیر
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجواجبازی
#پارت_248
جراحت های روی صورتش،
این پا و اون دست بستش همه و همه قلبم و به درد میاورد ،
گلوم و از بغض سنگین میکرد و تن صدام و پایین میاورد:
_نمیبینی وضعتو؟
اصلا به فکر خودت هستی؟
رو ازم گرفت:
_تو چی؟
این وضعم و دیدی و دیگه جوابم و ندادی؟
دیدی و از تهران زدی بیرون؟
دیدی و اومدی اینجا؟
هوا سرد بود اما چیزی که باعث یخ زدن تنم میشد سرمای زمستون نبود،
حرفهای گرشا بود...
حرفهایی که حکم یه سطل آب سرد و داشت...
میریخت رو همه وجودم و حتی نفس کشیدن و برام سخت میکرد!
این بار خیره تو چشمام کنایه زد:
_از تصادفم،
از این حالم خبر داشتی نه؟
همه چی و میدونستی و اومدی؟
دستم مشت شد و جواب دادم:
_آره میدونستم،
میدونستم و اومدم!
متعجب ابرویی بالا انداخت:
_چرا؟
مگه درستش این نیست که تو سختیا باهم باشیم؟
بزاق دهنم و به سختی قورت دادم،
سخت بود اما باید جوابی بهش میدادم که راهی تهران شه...
که بره و به زندگیش برسه...
که فراموشم کنه...
فراموشم کنه و امن زندگی کنه...
من نمیخواستم سایه شوم هومن بیشتر از این بهش صدمه بزنه!
سکوتم که طولانی شد لب زد:
_چیشد؟
نگاهم و تو صورتش چرخوندم و جواب دادم:
_من تصمیمم و گرفتم گرشا،
میخوام تنها باشم،
تا آخر عمر!
جا خوده پوزخندی زد:
_میخوای تنها باشی؟
سرم و به نشونه تایید تکون دادم:
_میخوام اینطوری زندگی کنم...
دور از تهران...
و با مکث چند ثانیه ای ادامه دادم:
دور از تو...
دور از همه اون گذشته!
چشمهاش گرد شد:
_زده به سرت؟
میفهمی داری چی میگی؟
جواب دادم:
_برگرد تهران..
برگرد و به زندگیت برس...
دیگه نه به من فکر کن و نه باهام تماسی بگیر...
دیگه دنبالم نیا!
چشمهاش گرد موند و فقط قفسه سینش زیر اون کاپشن چرمی بالا و پایین شد:
_برم؟
برم به زندگیم برسم؟
همه تلاشم و واسه سرد و خونسرد نشون دادن کردم،
اگه به حرفهام شک میکرد اگه میموند پای این عشق نفرین شده معلوم نبود این بار چه بلایی سرش میومد که سرم و به نشونه تایید تکون دادم:
_آره برو...
من دیگه نیستم!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️