eitaa logo
💅 لاک جیـــغ 🧕
1.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
411 ویدیو
9 فایل
🌂✨ ✨ ❣هـوالـعـشـڨِ بےپـایـان ←|••عـشـڨ‌طورۍ♥️ ←|دلبـرونهایے سـَهـمِ دلهایِ عـاشڨ🙈 #برای‌نگـاه‌قشنـگتـون😍 #رمـانـهـایِ مذهبی و عـاشقـانـه های جـذابــ🙈ــ روزانه دو پارت، یکی ظهر و بعدی شب ←|••طُ
مشاهده در ایتا
دانلود
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_48 دوباره کنار هومن نشستم و شنونده صحبت های بزرگترها شدم که بعد ا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ مثل قبل، با وجود هومن غذا از گلوم پایین نرفت و با بی میلی یه کمی از شامم و خوردم و تا آخر شام خودم و مشغول کردم، با قاشق و چنگالم بازی میکردم و تو فکر و خیالاتم غرق بودم. هومن بس نبود باید زجر فامیل شدن با زرافه رو هم میکشیدم که نگاهم به سمتش کشیده شد، نمیدونم چرا اما تا نگاهم بهش افتاد سریع سر چرخوند، یه جوری که انگار تموم این مدت داشته نگاهم میکرده! اونم مثل بقیه رو مخم بود که بی اهمیت بهش دوباره زل زدم به بشقابم و چند دقیقه بعد بالاخره صرف شام تموم شد و دوباره به دور همیمون برگشتیم. این بار کنار هانا نشسته بودم و اون مشغول تعریف کردن بود و منی که اصلا فکرم اینجا نبود فقط با تکون دادن سرم حرفاش و تایید میکردم و البته بهش حسودیمم میشد! هانا خیلی راحت بااین ازدواج کنار اومده بود و لبخند از رو لبهاش رفتنی نبود، شاید زرافه مهره مار داشت و من خبر نداشتم! حرفم و که تو ذهنم مرور کردم لبخندی زدم و همزمان صدای رسای آقا همایون باعث شد تا توجهمون به سمتش جلب بشه: _کوروش جان شما تازه از راه رسیدید خسته اید، حرفای ما رفقای قدیمی هم که تمومی نداره امشب و خوب استراحت کنید فردا باز هم گپ میزنیم و خدمتکارا رو صدا کرد. حتما تو این عمارت اتاق هایی هم واسه این مهمونا در نظر گرفته شده بود که آقا کوروش و خانمش و گرشا بلند شدن و بعد از گفتن شب بخیر، همراه خدمتکارا راهی شدن... با رفتنشون گیتی خانم با مهربونی صدام زد: _عزیزم توهم امروز حسابی خسته شدی، شماهم برید استراحت کنید زیر لب چشمی گفتم و هومن به سمتشون رفت و نمیدونم با آقای فروزان چی پچ پچ کرد که با خمیازه کشیدن هانا، نگاهم و از اونا گرفتم و به هانا دوختم: _راستی تو چرا یهو خودت و اون شکلی کردی ؟! آروم خندید: _میخواستم فراریشون بدم دیگه! حرفش گیج ترم کرد: _اگه میخواستی فراریشون بدی پس چرا یهو انقدر حالت عوض شد و جواب مثبت دادی؟ نکنه دوماد دلت و برد؟ شونه ای بالا انداخت: _نمیدونم چی باید بگم! حرفهایی که ازش شنیدم هیچ جوره بوی نارضایتی نمیداد... هانا مثل من مجبور به ازدواج نشده بود... ماجرای هانا به کل تغییر کرده بود. هنوز چیزی نگفته بودم که با شب بخیر بلند هومن و بعد هم به سمت من اومدنش، صحبتامون با هانا ادامه پیدا نکرد و ناچار با هومن راهی طبقه بالا شدم. رفتن به اون اتاق که قتلگاهم میدونستمش برام دشوار بود اما مگه میشد تو این خونه حرفی زد؟ مگه میشد به آقا همایونی که کوچیک و بزرگ جلوش خم و راست میشدن اعتراضی کرد؟ هومن در اتاق و باز کرد و کنار ایستاد: _برو تو... بی هیچ حرفی میخواستم برم تو اتاق که متوجه باز شدن در اتاقی شدم که سمت راست اتاق ما قرار داشت و گرشا بیرون اومد، با دیدن ما ابرویی بالا انداخت و هومن تکرار کرد: _برو تو یاسمن و شب بخیر آرومی به گرشا گفت و اینبار تا اومدم برم تو، گرشا به سمتمون اومد: _هومن از الان میخوای بخوابی؟ و نگاهی به ساعت مچیش انداخت: _تازه سرِشبه! هومن جواب داد: _آره... توهم باید خسته باشی! و این بار با اشاره چشم بهم فهموند برم تو که بالاخره رفتم تو اتاق و یکی دو دقیقه بعد هومن هم اومد تو اتاق و در و بست، شروع کرد به باز کردن دکمه های پیرهنش و حتما قصد داشت مطابق دیشب با بالا تنه لختش خودش و برام غیرقابل تحمل تر کنه! همینجور که رو تخت نشسته بودم رو ازش گرفتم تا نبینمش که یهو صدای زنگ در به گوشمون رسید، هومن که حالا پیرهنش و از تنش درآورده بود به سمت در رفت و بازش کرد، نگاهم به در دوخته شده بود که دوباره گرشا جلو چشمام نقش بست! قبل از اینکه بخواد چیزی بگه یه نگاه به هومنی که با بالا تنه لخت جلوش ایستاده بود انداخت و بعد در کمال ناباوریم عین فضولا چشمش و تو اتاق چرخوند و با دیدن من که رو تخت نشسته بودم، قیافش از اون جدی بودن دراومد و نهایتا با یه لبخند مزخرف بریده بریده گفت: _من خوابم نمیبره هومن، بیا به یاد قدیما بزنیم بیرون ببینم شبای اینجا چه شکلیه! بااین حرفش من از تعجب چشمام گرد شد و هومن با مکث جواب داد: _امشب؟ تو خسته نیستی؟ سری به نشونه رد حرف هومن تکون داد: _نه... آماده شو که بریم! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_267 با تموم قوا راه افتادیم ، تموم فکر و ذکرم پی این بود که از دی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ کمپرس یخ و از رو پیشونیم برداشتم و سر چرخوندم سمت گرشا، سرمش هنوز تموم نشده بود و خیره به سقف اتاق هر از چند گاهی پلک میزد که صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم: _خوبی؟ نفسش و عمیق بیرون فرستاد: _فعلا زندم! نگاهم و رو سر تا پاهاش چرخوندم، هنوز اثر جراحت های تصادفش خوب نشده بود و این بلا سرش اومده بود، دوباره که عمیق نفس کشید با صدای آرومی گفتم: _خدارو شکر که چیزی نشد، جاییتم که نشکسته! میخواست سرش و به سمتم بچرخونه اما نمیتونست، گردنش ضربه بدی خورده بود و حالا زور زدنش واسه رو کردن به من هم باعث دردش شده بود و هم باعث حرصی شدنش و من و به خنده مینداخت که یه لحظه یادم رفت تو چه وضعی هستیم و قهقهه بلندی زدم! قهقهه ای که انگار از صدتا فحش بدتر بود و سبب بلند شدن صدای گرشاهم شد: _میخندی؟ بایدم بخندی! دستم و گاز گرفتم، حالش خوب نبود و اینطوری داشتم کفریش میکردم که بلند شدم و پایین تخت و روبه روش ایستادم، صورتش سرخ سرخ بود که گفتم: _دکتر گفت نباید سر و گردنت و تکون بدی! جواب داد: _دکتر واسه خودش گفت! کارد میزدی خونش درنمیومد و همه اینها تقصیر من بود که خودم و بهش نزدیکتر کردم : _سر منم ضربه خورده، ببین پیشونیمو! زل زد تو چشمام: _من نمیفهمم چرا از دست پسرخالت باید فرار میکردی؟ اونم اینطوری بااین همه خسارت جانی! نفس عمیقی کشیدم: _چون حوصله جواب پس دادن نداشتم، من قراره مدتی اینجا بمونم اگه خالم میفهمید که باز یه کار مخفیانه کردم این بار حتما همه چیز و به مامانم میگفت! تا بخواد چیزی بگه سحر وارد اتاق شد و بعد از اینکه نگاهش و بین من و گرشا چرخوند به سمتمون اومد و یکی از آبمیوه هایی که خریده بود و تحویل من داد: _بگیر بخور جون بگیری رو صندلی که نشست قبل از زدن نی تو آبمیوم ازش پرسیدم: _چه خبر از سامان؟ پا روی پاانداخت: _زنگ زد گفتم با منی، اونم خیال میکنه اشتباها یه دختر و با چادر تو شاهچراغ دیده که شبیه تو بوده! خیالم راحت شده بود که آبمیوه ام و باز کردم و اما قبل از نوشیندش بااحساس درد شدید سرم قیافم گرفته شد و همین برای دراومدن صدای گرشا کافی بود: _یاسمن خوبی؟ سرم داشت میترکید اما حال نامساعدش باعث شد تا هرجور شده خودم و خوب نشون بدم: _چیزی نیست، فکرکنم بهتره دوباره رو پیشونیم یخ بزارم سحر که واسه خودش داشت کیک و آبمیوه میلومبوند جواب داد: _نزار حیفه، بااین پیشونی قلمبت خوشگلتر شدی! و هرهر خندید که زهرماری نثارش کردم و لگدی بهش زدم: _پاشو غرغر کنان بلند شد و من نشستم سرجاش، گرشا همچنان نمیتونست سر بچرخونه و نگاهم کنه که خطاب به سحر گفت: _خانم یه دکتری پرستاری کسی و صدا کن که یه نگاه به سر یاسمن بندازن ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️