💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_210 دستم لرزید با شنیدن حرفهاش، قلبم به طپش های نامنظم افتاد و هو
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_211
دیشب رفت...
حرفهام و جدی نگرفت.
شاید خیال میکرد جرئتش و ندارم اما من دیگه جرئت زندگی کردن نداشتم...
چند روزی بود که داشتم به خلاص کردن خودم فکر میکردم و شنیدن حرفهای دیشب هومن هم انگیزم و بیشتر کرد...
من طاقت نداشتم...
طاقت نداشتم که بشینم و انتقامش از گرشارو تماشا کنم...
طاقت نابودی مردی و نداشتم که دوستش داشتم...
که هنوز دوستش داشتم!
نگاهی به ساعت انداختم،
از پنج عصر میگذشت و هوا داشت روبه تاریکی میرفت،
نگاهم و تو خونه چرخوندم،
هر ثانیه فکر تازه ای از ذهنم رد میشد،
نمیدونستم کدومش انتخاب بهتریه...
کشیدن یه تیکه شیشه رو رگم،
خوردن یه مشت قرص یا نه پرت کردن خودم از بالکن!
همه دردناک بودن و شدنی اما هیچکدوم به اندازه این زندگی درد نداشت...
من بریده بودم و دیگه دلیلی واسه زنده بودن نداشتم...
من هیچ شباهتی به یاسمن چند ماه قبل نداشتم...
من دیگه به ته خط رسیده بودم...
تصمیمم و گرفتم و در سطل آشغال و باز کردم
یه تیکه شیشه از تو سطل برداشتم و نشستم پشت میز غذا خوری...
با هر نفسی که میکشیدم هیچکس تو خاطرم نمیومد الا یک نفر...
گرشا یا شایدهم امیرحسین...
امیرحسین بیشتر بهش میومد،
نه به بابا فکر کردم و نه به مامان،
اونا کسایی بودن که من و به این ازدواج وادار کردن که خوشبختیم و تضمین کردن و نفهمیدن جز بدبختی چیزی نصیب من نشد،
شیشه تیز و برنده رو به دستم نزدیک تر کردم،
امیدوار بودم با مرگ من از همه اتفاق های تلخ بعدی جلوگیری بشه،
هومن دست برداره از انتفام و به همین مردن من راضی باشه!
حتی الانم مثل احمقا داشتم اشک میریختم و کارهام و پیش میبردم،
انگار جز گریه زاری دیگه کاری بلد نبودم!
چشمام و بستم و محکم روی هم فشار دادم...
از ته دل آرزو کردم اگه دوباره به دنیا اومدم حتی اگه انسان متولد نشدم و هر موجود دیگه ای بودم،
حالم خوب باشه،
به اندازه روزهایی که میتونستم خوشبخت باشم و خوشحال و نزاشتن این اتفاق بیفته،
خوب زندگي کنم!
دیگه نمیخواستم وقت تلف کنم،
شیشه رو به رگ دستم نزدیک و نزدیکتر کردم...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️