💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_229 واسه شام رفتیم همون رستوران همیشگی خودمون، با گذاشتن لیوان دل
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_230
شوکه شده پلکی زدم،
گرشا بود!
یه قدم به سمتم برداشت
حالا فاصله کمی باهم داشتیم ،
تا خواستم چیزی بگم...
یا اون حرفی بزنه اولین دونه های برف از جلوی چشم هردومون گذشتن و رو زمین نشستن و باعث لبخند کج گوشه لبهای گرشا شدن:
_پس هم تو راست گفتی و هم هواشناسی!
گلوم خشکیده بود...
توقع دیدنش و نداشتم و حالا روبه روم ایستاده بود:
_تو...
اینجا...
اینجا چیکار میکنی؟
لبخندش رو لبهاش باقی موند:
_اومدم ببینمت...
بعد از این همه مدت بالاخره میتونم با خیال راحت ببینمت!
خوب نگاهش کردم...
ریش هاش بلند تر از قبل شده بود،
اما چشم هاش همون جفت چشم های مشکی پر نفوذ بود...
همونا که دوباره باعث طپش های نامنظم قلبم شده بود!
من نگاهش کردم و گرشا ادامه داد:
_خوبی؟
روبه راهی؟
آروم سرم و تکون دادم:
_خوبم...
لبخندش عمیق تر شد:
_خوشحالم که...
حرفش ادامه داشت اما با لرزیدن شونه هام از شدت سرما نصفه نیمه رهاش کرد:
_بریم تو ماشین حرف بزنیم
حتی نگاه نکردم که ببینم با دست به کدوم ماشین اشاره میکنه،
یاد حرفهای هومن افتاده بودم...
یاد تهدیدش...
یاد اینکه هر کاری ازش برمیومد!
سرم و به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_نمیتونم باهات بیام!
چشم ریز کرد:
_اینجا که نمیتونیم باهم حرف برنیم...
هوا سرده!
بینیم و بالا کشیدم تا از چشمام اشکی سرازیر نشه اما این حقیقت داشت...
ما نمیتونستیم باهم باشیم...
ما نباید بهم نزدیک میشدیم:
_نمیشه...
نمیشه بیشتر از این باهم حرف بزنیم!
چشماش از تعجب گرد شد:
_چرا نمیشه؟
یه قدم عقب رفتم:
_نمیشه...
برو!
چشمم و از برف نشسته روی مژه های پرپشتش گرفتم،
اون باید میرفت...
ما باید از هم دور میموندیم!
کلافه گفت:
_تو هنوز از من دلخوری؟
من که گفتم...
بین حرفش پریدم:
_دلخور نیستم
با جلو اومدنش دوباره فاصلمون کم شد:
_پس چی؟
چرا داری ازم فرار میکنی؟
سرم و به اطراف تکون دادم:
_چون...
چون من و تو نباید بهم نزدیک شیم...
نباید همو دوست داشته باشیم...
باید همه چی و فراموش کنیم!
طول کشید تا جواب داد:
_چرا؟
چرا حالا که همه چی تموم شده،
حالا که خبری از هومن و هانا نیست باید همه چی و فراموش کنیم؟
چرا؟
لحنش خبر از گیجی و کلافگیش میداد که دیگه معطلش نکردم و جواب دادم:
_چون این شرط طلاقم از هومن بود!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️