eitaa logo
💅 لاک جیـــغ 🧕
1.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
411 ویدیو
9 فایل
🌂✨ ✨ ❣هـوالـعـشـڨِ بےپـایـان ←|••عـشـڨ‌طورۍ♥️ ←|دلبـرونهایے سـَهـمِ دلهایِ عـاشڨ🙈 #برای‌نگـاه‌قشنـگتـون😍 #رمـانـهـایِ مذهبی و عـاشقـانـه های جـذابــ🙈ــ روزانه دو پارت، یکی ظهر و بعدی شب ←|••طُ
مشاهده در ایتا
دانلود
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_249 لبهاش و با زبون تر کردو‌بعد از چند ثانیه سکوت گفت: _باورم نمی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ هیچکس نمیفهمید تو همون چند قدم که تا رسیدن به ماشین سحر برداشتم بهم چی گذشت، با هرقدم لرزیدم، تنم لرزید، چونم از بغض لرزید... چقدر دروغ گفته بودم... چقدر پریشون بودم... چقدر از خودم بدم میومد که با حرفهام گند زدم به غرور مردونش، گند زدم به حسی که اون و تا اینجا کشونده بود... چقدر از خودم بیزار بودم بخاطر این بخت شوم! همزمان با باز کردن در ماشین سحر پرسید: _دوساعته چی میگید بهم؟ یخ نکردی؟ نگاهم که بهش افتاد هیچ جوابی بهش ندادم و یهو از بغض ترکیدم که چشمهاش گرد شد: _یاسی؟ خوبی؟ نشستم رو صندلی و در و بستم و بین گریه بریده بریده گفتم : _برو... برو سحر! از اینطور دیدنم حسابی جا خورده بود که با به حرکت درآوردن ماشین بازم ساکت نموند: _بگو چیشده؟ چی گفتید بهم؟ سرم و تکیه داده بودم به شیشه پنجره و واسه دلم، واسه دلی که خون بود میباریدم... من خیلی بد بودم که اینجوری باهاش حرف زده بودم... خیلی بد بودم که جز دردسر، جز گرفتاری... جز اذیت... جز دل شکستن چیزی برای مردی که دوستش داشتم، یا فرا تر از دوست داشتن، عاشقش بودم نداشتم! سحر که شاهد حال نامساعدم بود صورتش گرفته شد: _تا کی میخوای گریه کنی؟ اصلا اینجوری بااین قیافه میتونیم بریم خونه؟ و عمیق نفس کشید و ماشین و کنار خیابون نگهداشت و خیره تو چشمام ادامه داد: _به من بگو چیشده یاسمن، حداقلش اینه که دلت سبک میشه! بینیم و بالا کشیدم و گفتم: _میخواستی چی بشه؟ همه چی فقط بدتر شد... بهش گفتم... بهش گفتم دوستندارم... بهش گفتم واسه همیشه بره... گفتم همه چی تمومه... گفتم بااینکه تا اینجا بخاطرم اومده بود، گفتم و حالش و بدتر کردم گفتم و حالم بدتر شد! و سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم: _لعنت به تقدیر من... لعنت من! دستش و رو دستم گذاشت: _همه این کارارو بخاطر خودش کردی، تو که میدونی اگه اینارو نمیگفتی اگه این رابطه ادامه پیدا میکرد اون هومن نامرد حتما دوباره یه بلایی سرش میاورد، غیر از اینه؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _همین حالاشم تن و بدنم  داره میلرزه که نکنه هومن فهمیده باشه گرشا تا شیراز اومده بخاطر دیدنم! دستم و نوازش کرد: _بد به دلت راه نده، الانم آروم باش، اشکات و پاک کن، چندتاهم نفس عمیق بکش منم میرم از این سوپرمارکت اون سمت خیابون واست یه بطری آب میگیرم حالت جا بیاد! و با لبخند چشم ازم گرفت و از ماشین پیاده شد.... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️