💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_261 زیر لب باشه ای گفتم: _راستی به گوشیم زنگ نزن پیام هم نده، خود
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_262
تموم دو روز گذشته به غرغرهای سحر و خاله گذشت و حالا
همینطور که رو تخت سحر دراز کشیده بودم و با گوشی مشغول بودم و هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم صدای سحر و شنیدم:
_پاشو
از تخت آویزون شدم و با یه لبخند گله گشاد جوابش و دادم:
_خیلی وقته بیدارم
پایین تخت رو تشک خوابیده بود زل زد بهم و گفت:
_پس چرا پانشدی؟
نکنه فکر کردی چون اجازه دادم رو تختم بخوابی ملکه این اتاقی و منم خدمتکارتم و منتظری واست صبحونه حاضر کنم؟
با همون لبخند دوباره تخت دراز کشیدم و گفتم:
_تاحالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم ولی آره،
خیلی گشنمه پاشو یه چیزی درست کن بخوریم!
صدای جیغ جیغش گوشم و پر کرد:
_چی؟
تا حالا اینجوری بهش نگاه نکردی؟
تا خنده و قهقهه هام شروع شد صدای جیغ جیغ سحرم بالا گرفت و آخر سر در حالی که نه من میفهمیدم اون چی میگه و نه اون با صدای خنده من میتونست خونسردیش و حفظ کنه ،
پتوم و گرفت و عین یه گاو وحشی شروع کرد به کشیدنش که خندیدن یادم رفت و با چشمهای گرد شده به صورت سرخ شده سحر نگاه کردم و اما قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم زور زدن های سحر به ثمر نشست و پخش شدم رو زمین!
با حس خورد شدن کمرم فقط داشتم پلک میزدم و سحر که بالا سرم بود بلند بلند نفس میکشید که با لبخند خبیثانه ای گفت:
_حالا فهمیدی رئیس کیه؟
دستم و پشت کمرم که روی کاشی های سرد بین تخت و تشک داشت داغون میشد گذاشتم و با صدای بلند داد زدم:
_چه غلطی کردی وحشی؟
و به ثانیه نکشید که قیافم گرفته شد و به سختی خودم و کشوندم رو تشک سحر و اون که میخواست بیشتر از این آزارم بده با دستش مانع از ورودم به تشکش میشد که حرصی شروع کردم به لگد زدن بهش و منطقی بود اینکه فشار لگد های من بیشتر از زور بازوی سحر باشه و در نهایت سحرم اون سمت تشک پخش شه رو زمین!
حالا این من بودم که حس برنده هارو داشتم،
خودم و صاحب تشک کردم و در حالی که آرنجم و به تشک تکیه داده بودم و سرم و رو دستم قرار داده بودم گفتم:
_حالا فهمیدی چه غلطی کردی؟
موهای آشفته چسبیده به صورتش و هر جوری که بود کنار زد و نگاه سردش و بهم دوخت:
_اینجوری نمیشه،
از امشب دیگه عین یه مهمون تحویلت نمیگیرم از امشب اگه خواستی تو اتاق من بمونی همین پایین رو این تشک میخوابی،
دیگه از تخت خبری نیست!
نیشخندی زدم:
_همچین تخت تخت میکنی انگار از پر قو درستش کردن
و تو یه حرکت سریع چرخیدم و لگد محکمی به تختش زدم:
_تخت داغونت ارزونی خودت!
دوباره صدای جیغش دراومد اما قبل از اینکه بتونه جوابی بهم بده خاله در و باز کرد و نگاهش و بین هر دوی ما که سرمون رو زمین بود و چشمهامون واسه دیدن خاله که تو چهارچوب در اتاق و درست بالا سرمون قرار داشت، به سقفش چسبیده بود و داشت از کاسه در میومد چرخوند و گفت:
_اینجا چه خبره؟
سحر سریع خودش و جمع و جور کرد و پاشد سرپا :
_هیچی داشتیم باهم شوخی میکردیم، سر صبحی حالمون عوض شه!
و با لبخند زل زد بهم که نشستم تو جام و لب زدم:
_آره خاله جون،
دخترت استاد شوخیای خرکیه!
و بلند شدم و تو نگاه های گیج و درمونده خاله جلو تر از سحر،
دست به کمر از اتاقش بیرون زدم و اون دیوونه هم پشت سرم اومد...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️