💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_264 به بدبختی و با هزار مکافات خودم ورسونم بیمارستان. با کمک خدم
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_265
رسیدن به شاهچراغ بیشتر از سه ساعت طول کشید!
سه ساعت دور خودمون چرخیدیم و بالاخره رسیدیم!
اون هم چه رسیدنی...
حالا باید گرشا سریع به زیارتش میرسید چون دیگه وقتی نبود و یکی دوساعت دیگه کلاس سحر تموم میشد و من باید خودم و بهش میرسوندم.
ماشین و پارک کردم و همزمان صدای نفس عمیق گرشارو شنیدم:
_دفعه قبلی که اومدم شیراز مسافتا انقدر طولانی نبود!
نگاهم که بهش افتاد لبم و گاز گرفتم تا نخندم اما گرشا تا میتونست خندید:
_برگشتنی حتما همون خانمه رو راه بنداز
این بار دیگه دووم نیاوردم و ریز ریز خندیدم:
_اگه غر بزنی و صداش و نشنوم ممکنه مسافت برگشت طولانی ترم بشه!
سرش و به پشتی صندلی تکیه داد:
_من کف دستم و بو نکرده بودم که شما شهر اجدادیت و بلد نیستی!
و بعد در ماشین و باز کرد:
_بریم!
سری به نشونه تایید تکون دادم و پیاده شدم و با ویلچر ماشین و دور زدم و تکیه به در ماشین منتظر نگاهش کردم:
_پیاده شو
نگاهش و بین من و ویلچر چرخوند:
_یه کمی نزدیکش کن...
ویلچر و چسبوندم به ماشین و نگهش داشتم،
سخت بود جابه جایی براش بااون پا و دست شکسته که دست بردم واسه گرفتن دستهاش و از رو آستینش دستش و گرفتم و با کمک من گرشا نشست روی ویلچر و راهی شدیم ...
چادر سرم کردم بااینکه حتی نمیتونستم روی سرم نگهش دارم و زیر گلوم گره اش زده بودم!
هوا سرد بود اما حیاط پر از رفت و اومد بود،
من هرسال یک بار و به شیراز میومدم اما کم پیش اومده بود که بیام اینجا و حال و هوا و فضای اینجا برام غریب بود.
اعتقادات من به کلی با اعتقادات گرشا متفاوت بود و از زمزمه های زیر لب گرشاهم سر در نمیاوردم و فقط ویلچرش و هدایت میکردم که صداش به گوشم رسید:
_تا نزدیکی های ورودی بریم یه چند دقیقه ای اونجا کار دارم
مطابق حرفش عمل کردم:
_چیکار داری؟
جواب داد:
_میخوام زیارت نامه بخونم!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️