eitaa logo
💅 لاک جیـــغ 🧕
1.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
411 ویدیو
9 فایل
🌂✨ ✨ ❣هـوالـعـشـڨِ بےپـایـان ←|••عـشـڨ‌طورۍ♥️ ←|دلبـرونهایے سـَهـمِ دلهایِ عـاشڨ🙈 #برای‌نگـاه‌قشنـگتـون😍 #رمـانـهـایِ مذهبی و عـاشقـانـه های جـذابــ🙈ــ روزانه دو پارت، یکی ظهر و بعدی شب ←|••طُ
مشاهده در ایتا
دانلود
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_265 رسیدن به شاهچراغ بیشتر از سه ساعت طول کشید! سه ساعت دور خودمو
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ویلچر و تا همونجایی که گفت بردم و بعد از متوقف کردنش دست به سینه روبه روش ایستادم: _همیشه واسم سوال بود که تو چرا با همه خانوادت و اطرافیات فرق داری! لبخندی زد: _واسه همه سواله و خیره تو چشمام ادامه داد: _من از وقتی خودم و شناختم اعتقاداتم این شد، همه این سالها با بابام مشکل داشتم ولی پای اعتقاداتم موندم، موندم و یه نظامی شدم با خنده گفتم: _بهتره بگی یه پلیس اخراجی! نفس عمیقی کشید: _ از وقتی به خانواده همایون فروزان نزدیک شدم همه اینارو به جون خریدم ابرویی بالا انداختم: _پدرت نمیتونست جلوی اخراج شدنت و بگیره؟ سرش و به نشونه رد حرفم تکون داد: _تو که خودت خوب میدونی واسه پدرهای ما، سیاست خیلی مهم تر از این چیزای جزیی و کوچیکه! پوزخندی روی لبهام نشست: _یه لحظه یادم رفت... جواب داد: _بعد از اینکه خودکشی کردی... دستی تو صورتش کشید و ادامه داد: _هومن واسه فرار از همه چی ماجرای فرارت با من و گفت، بعد از گفتن ماجرا بااینکه هانا هنوز هم موافق طلاق نبود و همچنان میخواست من با غلط کردم برم پیش همایون، از هم جدا شدیم و جدایی از هانا باعث این شد که از خونه بیرون بشم! سری تکون دادم: _ولی من هنوز نفهمیدم، هانایی که شب خواستگاری اون دلقک بازی هارو درآورد چرا یه دفعه کاری کرد که من مجبور به ازدواج با هومن شم، چرا با تو ازدواج کرد؟ و قبل از اینکه گرشا چیزی بگه خودم ادامه دادم: _من که باور نمیکنم بخاطر عشق و عاشقی باشه، همونطور که همه این مدت عشق و دوستداشتن هومن و باور نکردم به همون اندازه هم مطمئنم که هانا از رو عشق و احساس این کار و نکرده! تایید کرد: _خیلی بهش فکر کردم، شاید بعد از دستگیری هومن تکلیف این ماجراهم روشن بشه! نفسی گرفتم و دست راستم و تو جیب پالتوم گذاشتم و همین باعث خندیدن گرشا شد، نگاهش و رو سرتا پام چرخوند و گفت: _هیچوقت چادر سرت نکردی نه؟ چشمام که گرد شد دستهاش و به نشونه تسلیم بالا آورد: _سر نکردی! دستم و بین گلوم و گره گذاشتم تا حس خفگیم کمتر بشه و خنده های گرشا ادامه پیدا کرد: _گره اش هم نزنی روی سرت وایمیسه، خودت و اذیت نکن!  گره چادر و باز کردم و کمی رو سرم مرتبش کردم: _امیدوارم وایسه رفته رفته لبخندی روی لبهاش نشست: _چقدر بهت میاد! جا خوردم: _واقعا؟ چشماش و که بست و دوباره باز کرد تودوربین جلوی گوشیم نگاهی به خودم انداختم، تو شلخته ترین حالت ممکن سر میکردم و گرشا معتقد بود این چادر بهم میاد! صفحه گوشی و خاموش کردم و همزمان با پایین آوردن دستم لبخندی زدم و تا خواستم چیزی بگم نگاهم افتاد به سامانی که با کمی فاصله از ما ایستاده بود! با دیدنش آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و خیره به اون اما خطاب به گرشا لب زدم: _سا... سامان! و سامان که انگار از این فاصله نزدیک متوجه نگاهم شده بود چشمهاش به سمتم چرخید و من عینهو جن گرفته ها چادر و رو صورتم کشیدم و سریع پشت به سامان هدایت ویلچر گرشا رو به عهده گرفتم: _باید بریم... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️