💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_282 تا آخرین لحظه ای که باهم بودیم از حرفش کوتاه نیومد، انگار جد
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_283
در و بستم و به سمتش رفتم،
روبه روش که ایستادم دیگه طاقت نیاورد و پرسید:
_چیزی شده؟
سری به نشونه تایید تکون دادم و مامان ادامه داد:
_خب بگو،
جون به لبم کردی!
نگاهم و تو صورتش چرخوندم و بریده بریده گفتم:
_میخواد...
بیاد...
خواستگاری!
مامان چشم ریز کرد:
_کی؟
درست حرف بزن بفهمم چی میگی!
نفسی گرفتم:
_گ...
گرشا میخواد بیاد خواستگاری!
ابروهاش بالا پرید و این بار من ادامه دادم:
_گفت که به شما اطلاع بدم!
مامان از عصبانیت رفته رفته سرخ شد:
_خیلی غلط کرد!
بهش بگو حق نداره پاش و این سمتی بزاره!
و خواست از اتاق بره بیرون که صداش زدم:
_مامان..
هنوز روبه روی همدیگه بودیم که زل زد بهم:
_چیه؟
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و گفتم:
_لطفا به بابا بگو،
بگو که پنجشنبه قراره واسه من خواستگار بیاد بعدش دیگه هرچی شد شد!
نفس عصبیش و تو صورتم فوت کرد:
_تو اصلا میفهمی چی میگی؟
به اردشیر بگم همون پسری که داماد همایون بود همونی که یاسمن و فراری داد و باعث آبروریزی شد،
بگم پسر کوروش تهرانی میخواد بیاد خواستگاری؟
سرم و به نشونه تایید تکون دادم:
_منم میخوام که بیاد!
از کلافگیش کم نشد،
چشمهاش عصبی تر تو کاسه چرخید و این بار رفت سمت در و همزمان با باز کردنش گفت:
_باشه یاسمن،
به بابات میگم ولی همه چیز پای خودت،
حالا بیا پایین شامت و بخور!
گفت و رفت...
با رفتنش چندباری پشت سر هم عمیق نفس کشیدم،
گفتنش از اونی که فکر میکردم هم سخت تر بود و این سختی هنوز به پایان نرسیده بود،
وقتی بابا ماجرارو میفهمید همه چیز پیچیده تر هم میشد،
نمیدونستم قراره چه عکس العملی از خودش نشون بده و همین باعث شده بود که غرق این افکار وسط اتاق بایستم و قلبم بی امان تو سینم کوبیده بشه!
طول کشید اما بالاخره رفتم پایین،
پشت میز که نشستم نگاه سنگین مامان و رو خودم حس میکردم و اما بابا که فعلا از چیزی با خبر نبود با مهربونی واسم غذا کشید:
_بخور عزیزم!
و با لبخند نگاهم کرد که آروم سر تکون دادم:
_ممنون..
و شروع کردم به غذا خوردن،
هرچند سخت بود،
هرچند نگاه های مامان همچنان روی من زوم بود...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_283 در و بستم و به سمتش رفتم، روبه روش که ایستادم دیگه طاقت نیاور
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_284
شام خوردنمون چند دقیقه ای طول کشید ،
بابا از اکرم خانم تشکری کرد و تا خواست بلند شه مامان مانعش شد:
_بشین عزیزم باید باهم حرف بزنیم!
بزاق دهنم وبا سر و صدا قورت دادم و از روی صندلیم بلند شدم:
_من میرم بالا...
و اما مامان مانع من هم شد:
_کجا؟
مگه نمیخوام راجع به تو با بابات حرف بزنم؟
قبل از اینکه من چیزی بگم بابا گفت:
_اتفاقی افتاده واسه یاسمن؟
گفتم:
_نه...
چیزی نشده!
و هرجوری که بود خودم و از پشت میز کندم و از آشپزخونه زدم بیرون،
حتی فکر اینکه بشینم کنار بابا و مامان حرف گرشارو پیش بکشه هم برام دشوار بود که سریع راه اتاقم و در پیش گرفتم و اما هنوز به طبقه بالا نرسیده بودم که صدای نسبتا بلند بابا به گوشم رسید:
_خواستگار داره؟
یعنی چی؟
دستم رو نرده ها چسبید و دوباره شنیدن صدای بابا که برخلاف صدای مامان بلند بود و واضح به گوشم میرسید چند ثانیه ای طول کشید و بالاخره بابا گفت:
_حالا کی هست؟
این بار چشم بستم،
شنیدن اسم گرشا حتما کفریش میکرد که همینطور هم شد و داد زد:
_چی؟
گرشا تهرانی؟
اون عوضی به هفت پشتش خندیده که میخواد بیاد خواستگاری،
بیجا کرده که میخواد بیاد خواستگاری!
تنم یخ کرد با داد و بیدادهایی که گوشم و پر کرده بود،
حالا دیگه صدای مامان هم بلند شده بود و بحث حسابی بالا گرفته بود دیگه طاقت نیاوردم و باقی پله هاروهم طی کردم و به طبقه بالا رسیدم اما هنوز به اتاقم نرسیده بودم که بابا صدام کرد:
_یاسمن،
بیا ببینم!
نفس تو سینم حبس شد و با صدایی که از شدت استرس میلرزید آروم گفتم:
_بله بابا؟
تکرار کرد:
_بیا..
بیا پایین باهات کار دارم!
دل تو دلم نبود واسه روبه رو شدن با بابا و حالا علاوه بر دستهام پاهامم شوع به لرزیدن کرده بودن که پام و رو پله اول گذاشتم و با بابا چشم تو چشم شدم،
قفسه سینش از شدت عصبانیت بالا و پایین میشد که خیره بهم پرسید:
_مامانت چی میگه؟
جوابی که ندادم ادامه داد:
_این پسره میخواد پاشه بیاد خواستگاری؟
آروم لب زدم:
_با اجازه شما!
با غیض جواب داد:
_غلط کرده،
بیاد اینجا پاش و قلم میکنم!
دوباره سکوت کردم اما بابا همچنان حرف واسه گفتن داشت:
_اصلا بگو ببینم تو بااجازه کی بااون عوضی در ارتباطی؟
با خودت چی فکر کردی که انقدر گستاخانه قرار مدار خواستگاری گذاشتی وبه مامانت گفتی که به گوش من برسونه؟
دستام و توهم گره زدم،
نمیدونستم باید چی بگم که مامان از آشپزخونه بیرون اومد :
_انقدر حرص نخور سکته میکنی ها!
بابا داد زد:
_بزار سکته کنم راحت شم،
از دست همتون راحت شم!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_284 شام خوردنمون چند دقیقه ای طول کشید ، بابا از اکرم خانم تشکری
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_284
کلافه نشست روی مبل و دستش و روی سرش گذاشت،
مامان نگاه معناداری بهم انداخت و به سمتش رفت:
_حالا که چیزی نشده،
آروم باش!
بابا کلافه بود:
_دیگه چی میخواستی بشه؟
حتی حرف خواستگاریشونم زدن،
ای خاک بر سر من!
از پله ها پایین رفتم و با کمی فاصله ایستادم و با اینکه همچنان استرس تموم وجودم و در برگرفته بود گفتم:
_بابا لطفا اجازه بدید که...
نزاشت حرفم تموم بشه:
_برو بالا یاسمن،
برو و دیگه حرفشم نزن!
لبام و تو دهنم جمع کردم،
میدونستم تو این خونه کسی طرف گرشا نبود،
میدونستم بابا ازش متنفره و مامان هم همینطور،
اما تکلیف دل من چی میشد؟
چرا همیشه دل آدمها آخرین اولویت بود؟
چرا حالا که هومن نبود هم ما نمیتونستیم عاشقی کنیم؟
چرا وصد چرای بی جواب دیگه...
برگشتم تو اتاقم،
دیگه چیزی از حرفهاشون نشنیدم و خودم و انداختم رو تخت و پتو رو هم روی سرم کشیدم ،
پس کی از راه میرسید روزهای خوب؟
حتی حالا که بوی عطر بهار مشام همه موجودات و پر کرده بود هم باز بهار دل من نرسیده بود و من نمیدونستم نهال شادی وخوشبختی کی قراره تو دل بی قرارم شکوفه کنه...
....
روزهام به حوصلگی میگذشت تو این چند روز حتی دیدن گرشاهم نرفتم،
عشقی که سرانجام نداشت،
عشقی که کسی موافقش نبود فقط درد بود و درد!
با دیدنش هم چیزی عوض نمیشد،
فقط عاشق تر میشدم،
وابسته تر میشدم و شاید برای گرشاهم همینطور بود!
دیگه حتی حوصله چت کردن با ساغر رو هم نداشتم که گوشی و کنار گذاشتم و مثل چند روز گذشته که شب و روزم و ساعت و نمیشناختم و فقط میخوابیدم چشمهام و بستم و همزمان صدای زنگ گوشیم بلند شد،
با فکر اینکه ساغر پشت خطه غرغر کنان گوشی و تو دستم گرفتم و اما با دیدن اسم و شماره گرشا ابرویی بالا انداختم،
همین یک ساعت پیش باهم حرف زده بودیم و گفته بودم میخوام بخوابم،
بااین حال جواب دادم:
_بله
صداش گوشم و پر کرد:
_بیدار شدی؟
گفتم:
_تا الان خوابم نبرده که بخوام بیدار شم
شمرده شمرده گفت:
_پس فکر کنم خوابیدنت و فعلا باید به تاخیر بندازی!
متوجه منظورش نشدم که پرسیدم:
_چرا؟
جواب داد:
_چون خواستگاری بی عروس معنی نداره!
حرفش و تو ذهنم مرور کردم و با لحن متعجبی گفتم:
_چی؟
نمیفهمم چی میگی!
این بار صداش آرومتر شد:
_دارم میگم که تا چند دقیقه دیگه میرسم خونتون واسه خواستگاری،
پس نخواب!
با شنیدن حرفهاش عینهو برق گرفته ها از جا پریدم:
_چی داری میگی گرشا؟
کجایی تو؟
هرچی من قلبم تو دهنم بود گرشا آروم بود که جواب داد:
_گلفروشی،
منتظرم تا دسته گل خواستگاری و تحویل بگیرم!
صدای نفس هام بلند شد:
_دیوونه شدی؟
من که بهت گفتم بابام قبول نکرد که بیای،
من که گفتم...
نزاشت حرفم تموم شه:
_صاحب گلفروشی داره صدام میزنه فکر کنم گلت آماده شد،
یه دسته گل بزرگ باهمه گلهای خوشگلی که یکیش یاسمن نمیشه!
نفس عمیقی کشیدم وگرشا ادامه داد:
_چند دقیقه دیگه میرسما،
پاشو یه آبی به سر و صورتت بزن که بعدا با یادآوری این خواستگاری به قیافه امشبت نخندم!
مخم داشت سوت میکشید،
من که از خدام بود گرشا به عنوان دوماد وارد این خونه بشه اما صدای داد و بیداد های بابا و مخالفت هاش هنوز توی گوشم بود و من و از اومدن گرشا میترسوند که گفتم:
_نیا،
بیای بد میشه!
انگار حرفهام و نمیشنید:
_برو آماده شو فعلا!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_284 کلافه نشست روی مبل و دستش و روی سرش گذاشت، مامان نگاه معنادار
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_285
هنوز باورم نمیشد اما گرشا اومد!
زنگ خونه به صدا دراومد و من تو اتاق بودم و فقط پوست لبم و میکندم،
حرف زدن باهاش بی فایده بود،
اومده بود خواستگاری؛
همونطور که گفته بود و حالا من نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته و اما تو اتاق هم نمیتونستم بمونم که در و باز کردم و بیرون رفتم،
خیلی به خودم نرسیدم و فقط لباس های مناسبی پوشیدم،
یه تونیک سبزآبی همراه با شلوار و شال سفید تنم کرده بودم و سر پله ها ایستاده بودم که مامان همینطور که از تو آیفون داشت بیرون و میدید و دستش و جلوی دهنش گذاشته بود متوجه حضورم شد و سرش و به سمتم چرخوند و نگاهی به سرتا پام انداخت:
_کار خودت وکردی یاسمن؟
این پسره اینجا چیکار میکنه ها؟
حرفهای بابات و جدی نگرفتی نه؟
و دوباره رو کرد به آیفون و هینی کشید:
_الانه که بزنه پسر مردم و بکشه!
و دوید بیرون که پشت سرش رفتم...
به حیاط که رسیدم سر و صدای بابا و گرشا و صدای ناشناسی خیلی خوب به گوش میرسید که مامان بهشون رسید ،
دست به یقه نبودن و با صدای بلند داشتن بحث میکردن که یهو بابا دسته گلی که روی جعبه شیرینی تو دستهای گرشا بود و با عصبانیت گرفت و کوبید روی زمین:
_بفرمایید برید!
و اومد تو و خواست در و ببنده که نگاهش افتاد به منی که چند قدمی باهاش فاصله داشتم :
_توهم برو تو!
چند باری پشت سرهم پلک زدم و قبل از اینکه من بخوام برم یا چیزی بگم گرشا که دقیقا جلوی در و پشت سر بابا بود گفت:
_من میخوام باهاتون حرف بزنم آقای نورایی!
و خیره تو چشم های منی که با فاصله اما روبه روش بودم ادامه داد:
_خواهش میکنم فقط چند دقیقه به من فرصت بدید!
بابا کلافه به سمتش چرخید:
_لزومی نمیبینم واسه همچین کاری...
و روبه مردی که تنها همراه گرشا بود و کسی نبود جز شوهر خواهرش ادامه داد:
_دست برادر زن کله خرابت و بگیر برو!
گرشا اما مصمم بود واسه نرفتن:
_من تا حرفهام و نزنم جایی نمیرم!
صدای نفس عمیق بابا گوش همه رو پر کرد و مامان که کنار بابا ایستاده بود گفت:
_جواب ما منفیه،
پس برو!
گرشا با سماجت سری تکون داد:
_میدونم جواب شما منفیه ولی جواب یاسمن چی؟
جواب اونم منفیه؟
بابا تو صورتش داد زد:
_اسم دختر من و نیار!
گرشا تکرار کرد:
_خواهش میکنم بزارید فقط چند دقیقه باهاتون حرف بزنم!
داشتم از بغض و نگرانی خفه میشدم و تو دلم آرزو میکردم که بابا بهش این اجازه رو بده که انگار به آرزوم رسیدم و بابا کنار در ایستاد و این بار با صدای آرومی لب زد:
_فقط چند دقیقه!
بیاید تو...
و گرشا بی هیچ حرفی جعبه شیرینی ودسته گلی که روی زمین افتاده بود وبرداشت و بالاخره وارد حیاط شدن...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️