eitaa logo
💅 لاک جیـــغ 🧕
1.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
411 ویدیو
9 فایل
🌂✨ ✨ ❣هـوالـعـشـڨِ بےپـایـان ←|••عـشـڨ‌طورۍ♥️ ←|دلبـرونهایے سـَهـمِ دلهایِ عـاشڨ🙈 #برای‌نگـاه‌قشنـگتـون😍 #رمـانـهـایِ مذهبی و عـاشقـانـه های جـذابــ🙈ــ روزانه دو پارت، یکی ظهر و بعدی شب ←|••طُ
مشاهده در ایتا
دانلود
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_277 صدا صدای گرشا بود که دست هانا تو هوا لرزید و پایین اومد، باور
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با تعجب عقب کشیدم: _باهات ازدواج... ازدواج کنم؟ سرش و که به نشونه تایید تکون داد دوستش دستپاچه گفت: _من... من میرم ماشین و بیارم نزدیک تر! و اینطوری مارو باهم تنها گذاشت که نفس عمیقی کشیدم: _تو دیوونه شدی! حرفم و رد کرد: _دیوونه نشدم، ولی اگه کنارم نباشی اگه کسی جرئت کنه حتی بهت نزدیک بشه حتما دیوونه میشم! بی اختیار لبخندی رو لبهام نشست: _حالا حتما باید اینجا این حرفهارو بزنیم؟ آروم خندید: _من و تو هروقت  بهم میرسیم، هر وقت همدیگه رو میبینیم یه اتفاقی میافته که همه چی بهم پیچیده بشه، بخاطر همین فرصت دیگه ای پیش نیومد به جز اون شب تو بیمارستان و الان اینجا! لبهام و با زبون تر کردم و گفتم: _راست میگی، همیشه همینطور بوده! نگاهش تو صورتم چرخید و من که طاقت این نگاه پر مهر و نداشتم سعی کردم ازش چشم بگیرم که یهو متوجه رسیدن دوستش شدم : _دوستت اومد و هدایت ویلچرش و به عهده گرفتم و همزمان صداش و شنیدم: _اسمش محمدرضاست! و اینطوری رسوندمش به ماشین... جوابی از یاسمن نگرفتم اما لبخندش، چشم هاش که دیگه نگران نبودن ، صورتش که دیگه رنگ پریده نبود، همه و همه دلم و قرص میکرد، به بودنش اونم واسه همیشه! با فکر بهش بی اختیار لبخندی روی لبهام نشسته بود و انگار خودم ازش بی خبر بودم که محمدرضا به حرف اومد: _باورم نمیشه تو اون حرفهارو به اون خانم گفتی و الانم راه به راه داری لبخند میزنی! سر چرخوندم سمتش: _مگه من چمه؟ ابرو بالا انداخت: _چیزیت که نیست ولی تا همین پارسال محال بود آقا امیرحسین ما به یه خانم حتی نگاه کنه ولی امروز جلوی من خیلی راحت خواستگاری هم کرد! صدام و تو گلوم صاف کردم: _خب بخاطر این بود که وقتش نرسیده بود، وقتش که برسه هم افکارت عوض میشه هم میتونی خواستگاری کنی! خندید: _پس واسه من هنوز وقتش نرسیده، معلومم نیست کی میخواد برسه دیگه دارم پیر میشم! تو خندیدن همراهیش کردم: _پیر شدن و خوب اومدی ولی عشق باید اتفاق بیفته، با عشق ازدواج کن رفیق! اوه کشیده ای گفت: _مطمئنی تو اون تصادف مغزت جابه جا نشده؟ این حرفها دیگه واقعا از تو بعیده! خنده هام به نفس عمیقی تبدیل شد: _تا تجربش نکنی نمیفهمی! همزمان با رسیدن به اداره ماشین و پارک کرد و رو کرد به سمتم: _فعلا تا اونموقع بهتره برسونمت اتاق سرهنگ که حسابی باهات کار داره خودمم برم سرکارم، نظرت چیه؟ و  پیاده شد و واسه خروج از ماشین کمکم کرد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_278 با تعجب عقب کشیدم: _باهات ازدواج... ازدواج کنم؟ سرش و که به ن
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ چند دقیقه ای میشد که تو اتاق سرهنگ بودم و تو سکوت فقط زل زده بود بهم، بعد از اخراجم سرهنگ و ندیده بودم و حالا نمیدونستم واسه چی میخواد من و ببینه که بالاخره سکوت بینمون و شکست: _حالت چطوره؟ بهتری؟ بله ای گفتم: _شکر خدا خوبم. سری تکون داد: _کی قراره سرپا بشی؟ گچ دستت و کی برمیداری؟ جواب دادم: _امروز دستم و باز میکنم، واسه پام هم باید جلسات فیزیوتراپیم رو ادامه بدم ابرو بالا انداخت: _خوبه! با تردید که نگاهش کردم ادامه داد: _خوبه که به زودی سرپا میشی و برمیگردی سرکارت! حرفش و تو ذهنم مرور کردم، برمیگردم سرکارم؟ من که اخراج شده بودم... حالا... حالا داشتم برمیگشتم سرکارم؟ شوکه شده گفتم: _برگردم سرکارم؟ تایید کرد: _درسته، تو دیگه یه نیروی اخراجی نیستی و میتونی برگردی اداره! باورم نمیشد: _چطور ممکنه؟ من که... بین حرفم پرید : _بخاطر تلاش های تو ما به اون دختر رسیدیم، بخاطر تلاش های تو تونستیم دستگیرش کنیم و با مدرک های سفت و سختی که کاری از دست بالا دستی ها واسه ماست مالیش برنیاد بریم سراغ هومن فروزان و نفس عمیقش بلند شد: _هرچند نتونستیم زنده گیرش بندازیم اما تو کار بزرگی کردی! میزش و دور زد و به سمتم اومد و همزمان با نوازش شونه ام ادامه داد: _با قدرت برگرد سرکارت، بااینکه یکی هومن فروزان و از دست دادیم اما پرونده هنوز بازه، ما باید به سر دسته این کثافت کاری ها برسیم! مفهومه؟ حال دلم عجیب خوب بود، بعد از مدتها خوب خوب بودم که جواب دادم: _بله قربان! از اتاق سرهنگ که بیرون زدم انقدر انگیزه گرفته بودم که میخواستم هرچی زودتر سرپا شم، که همه سختی های پیش رو رو تحمل کنم و رو پاهام بایستم، این پرونده باید بسته میشد! با کمک اون سرباز خودم و به مجید رسوندم، مجیدی که انگار زودتر از من خبر برگشتنم و شنیده بود و اما بهم حرفی نزده بود: _پس سرهنگ بالاخره بهت گفت؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _گفت که میتونم برگردم! با خنده به سمتم اومد: _باید دوباره این اتاق و با تو شریک بشم! نگاهم و تو اتاق چرخوندم، دلتنگ این فضا بودم: _من باید دوباره تحملت کنم آقا مجید! و این بار هردومون خندیدیم و محمدرضا به جمعمون اضافه شد: _اینطور که پیداست برگشتی سرکار، پس شیرینیش کو؟ نگاهم که به ساعت افتاد ته مونده خنده هامم جمع و جور شد و گفتم: _فعلا شما لطف کن من و تا مطب دکتر برسون از شر گچ دستم خلاص شم، اومدنی شیرینی هم میگیریم چشم! مجید ابرو بالا انداخت: _میخوای بری برو ولی این قضیه با دو کیلو شیرینی تر شسته نمیشه، ناهار یا شام! نفس عمیقی کشیدم : _خیلی خب، حالا میتونم برم گچ این دست و باز کنم؟ و هردو همزمان جواب دادن: _البته! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_279 چند دقیقه ای میشد که تو اتاق سرهنگ بودم و تو سکوت فقط زل زده
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ گچ دستم تراشیده شد، بعد از روزهایی که راحت نگذشته بود، بعد از مدتها دوباره دستم و تکون دادم، مثل قبل و حالا فقط مونده بود بهتر شدن پام که یک راست رفتم فیزیوتراپی... حالا انقدر واسه سرپا شدن انگیزه داشتم که حاضر بودم همه سختی هارو به جون بخرم و هرچی زودتر خوبِ خوب بشم! روزهای زمستون به سرعت درحال گذر بودن، انگار این روزها هیچ شباهتی به تابستون و پاییزی که امسال گذرونده بودم نداشتن و همه چیز دست به دست هم داده بود تا زودتر به بهار برسیم ! یک ساعتی بود که تو استخر مشغول بودم و حالا همین که سر از آب بیرون آوردم نگاهم به مامان افتاد: _اینجایی؟ تا عینکم و در بیارم مامان جواب داد: _آره، کارگرارو فرستادم رفتن گفتم بیام پیش تو ببینم در چه حالی به سمتش رفتم: _بعد از مدتها هوس شنا کردم لبخندی تحویلم داد: _خیلی خوبه که دوباره پرانرژی و شادی! این ترمم که رفتی دانشگاه خیالم و از بابت خودت راحت کردی نفس عمیقی کشیدم: _دیگه دلیلی نداره که ناراحت باشم! این بار به دقت نگاهم کرد: _یه چیز دیگه هم این وسط هست که زمینه این حال خوب و برات فراهم کرده نه؟ ابروهام بالا پرید و خودم و مشغول خشک کردن صورتم کردم: _چی؟ همراه با نفس عمیقی گفت: _پرسیدم که خودت بگی ولی حالا که دست و پات و گم کردی خودم میگم، اون پسره گرشا... باهاش در ارتباطی نه؟ این بار نتونستم خودم و به نفهمیدن بزنم : _شما... شما از کجا فهمیدین؟ یه تای ابروش بالا پرید: _وقتی خوشگل میکنی میری بیرون، وقتی همیشه نیشت تا بناگوش بازه، وقتی همش صدای پچ پچ از اتاقت میاد نباید متوجه بشم؟ پس حسابی تابلو بازی دراورده بودم که به سرفه افتادم: _نه اونا بخاطر خودمه! دستش و رو شونه خیسم گذاشت: _من همه چی و میدونم، قایمش نکن! سرفه هام قطع شد: _پس چرا تا الان چیزی نگفتین بهم؟ جواب داد: _چون منتظر بودم خودت بهم بگی که چرا باهاش درارتباطی و این ارتباط قراره به کجا برسه؟ سخت بود اما گفتم: _من... من دوستش دارم! اونم من و دوست داره، خیلی وقته! سری به نشونه تایید تکون داد: _از همون وقت که باهاش فرار کردی؟ نگاهم و ازش گرفتم: _اون کارمون اشتباه بود، ولی خب من هیچوقت هیچوقت به هومن حسی نداشتم، از این بابت هم احساس گناه نمیکنم! حرفهامون ادامه پیدا کرد: _تهش که چی؟ ته این دوستداشتن کجاست؟ میخواید باهم ازدواج کنید؟ سرم و که به نشونه تایید تکون دادم ادامه داد: _محاله بابات بزاره این اتفاق بیفته، از سرت بیرونش کن، سعی کن فراموشش کنی چون من اصلا دوست ندارم این دوستداشتن بین تو و یه آدم اشتباهی ادامه پیدا کنه و رسیدنی نباشه، اونوقت دوباره میشی یه دختر ناراحت و گوشه گیر، نزار این اتفاق بیفته یاسمن! دلم گرفت با شنیدن حرفهاش: _چرا؟ چرا تهش باید نرسیدن باشه؟ حالا که دیگه هومنی وجود نداره چرا ما نمیتونیم باهم باشیم؟ مامان جواب داد: _دلیلش و خودت خوب میدونی، پس یه فکری کن، فراموشی و شروع کن! گفت و بلند شد : _دیگه شنا بسه، پاشو بیا بالا یه چیزی بخور! و راه خروج و در پیش گرفت... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_280 گچ دستم تراشیده شد، بعد از روزهایی که راحت نگذشته بود، بعد از
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ حرفهای مامان حسابی بهمم ریخته بود ، گرشا سر کوچه منتظرم بود و من بااین حرفها انقدر ذهنم مشغول شده بود که حتی تمرکز نداشتم واسه کشیدن یه خط چشم قرینه که بیخیالش شدم و با آرایشی که مثل همیشه تمیز و بی نقص نبود لباسام و پوشیدم و از خونه بیرون زدم. دیگه خبری از اون ماشین لوکسش نبود و حتی ماشین زیر پاش هم متعلق به دوستش بود که با رسیدن بهش سوار ماشین شدم، با دیدنم لبخند عمیقی زد: _سلام یاسمن خانم! جواب سلامش و که  دادم ماشین و به حرکت درآورد: _کدوم رستوران بریم؟ غذای کجارو دوست داری؟ نیم نگاهی بهش انداختم: _تو این وضع که ماشینت و فروختی و داری مهریه هانارو میدی انقدر ولخرجی نکن! معنی دار چشم دوخت بهم: _الان گفتم حساب کن ببین پول ناهار چقدر میشه؟ حرفش و رد کردم: _ ولی من دوست ندارم تو این وضع.. نزاشت حرفم تموم بشه: _اوضاعم بد نیست، پس انقدر غر نزن فقط بگو کجا بریم؟ شونه ای بالا انداختم: _جاش فرق نمیکنه همینکه پیش هم باشیم کافیه! قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت: _بریم دربند؟   چشمهام و به نشونه تایید بستم و دوباره باز کردم: _بریم! لبخندی تحویلم داد و گفت: _راستی تا یادم نرفته بگم، امروز که چشمات و سیاه نکردی خیلی خوشگل تری! خنده ام گرفت: _از سیاه نکردن منظورت خط چشم نکشیدنه؟ تایید کرد: _همون، اینطوری خوشگل تری! جواب دادم: _میخواستم مثل همیشه آرایش کنم ولی نتونستم! گفتم و نفس عمیقی کشیدم که پرسید: _بخاطر یه خط چشم نکشیدن انقدر داری افسوس میخوری؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _بخاطر اینکه مامانم همه چی و فهمیده خونسرد گفت: _خب بفهمه! ادامه دادم: _فهمیده و بهم گفته باید فراموشت کنم، گفت این رابطه به هیجا نمیرسه! لحظه ای چشم از مسیر گرفت و به من دوخت: _چرا؟ چرا به هیچ جا نرسه؟ کلافه گفتم: _خودت چی فکر میکنی؟ هیچکس با ازدواج من و تو موافق نیست، نه خانواده تو به این ازدواج رضایت میدن نه خانواده من، فکر کنم باید به حرف مامانم گوش کنیم، باید تمومش کنیم! ماشین و کشوند کنار خیابون و زد رو ترمز: _تمومش کنیم؟ چی و تمومش کنیم؟ شوخیت گرفته؟ حرفش و رد کردم: _ چاره دیگه ای نداریم! با عصبانیت نفسش و فوت کرد تو صورتم: _از تو تعجب میکنم که همچین حرفی میزنی، مگه تو... مگه تو دوستم نداری؟ بی مکث جواب دادم: _این چه سوالیه؟ معلومه که دوستدارم! در حالی که قفسه سینش از شدت حرص و عصبانیت بالا و پایین میشد گفت: _پس من آخر همین هفته میام خواستگاری! کم مونده بود از تعجب شاخ دربیارم: _من میگم کسی راضی نیست تو میخوای بیای خواستگاری؟ سرش و به بالا و پایین تکون داد: _میخوام بیام! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_281 حرفهای مامان حسابی بهمم ریخته بود ، گرشا سر کوچه منتظرم بود
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ تا آخرین لحظه ای که باهم بودیم از حرفش کوتاه نیومد، انگار جدی جدی تصمیمش و گرفته بود و میخواست بیاد، بیاد در حالی که هیچکس موافق نبود و من اصلا نمیفهمیدمش! فقط سه روز تا آخر هفته ای که گرشا ازش گفته بود باقی مونده بود و من تموم امروز نتونسته بودم به مامان حرفی بزنم... اصلا نمیدونستم وقتی به گوش بابا برسه چه عکس العملی قراره نشون بده و این میترسوندم که نشسته بودم رو تخت و هزار تا فکر و خیال تو سرم رژه میرفت! غرق همین افکار با شنیدن صدای کوتاه پیام گوشیم آهی کشیدم و گوشیم و تو دستم گرفتم، گرشا بود و میخواست بدونه قضیه رو به مامان گفتم یا نه؛ "چیشد؟" براش نوشتم "هرچقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم بگم" این بار به پیام دادن بسنده نکرد و باهام تماس گرفت! نفسی گرفتم و جواب دادم: _جونم؟ صداش گوشم و پر کرد: _پاشو ، پاشو برو پیش مامانت بهش بگو دومادت آخر هفته میخواد با گل و شیرینی بیاد دیدنت! حتی تصور رسیدن بهش که یه جورایی غیر ممکن بود باعث لرزیدن قلبم میشد که لبخندی روی لبهام نشست: _مامانمم میگه قدمش رو تخم چشمام! دوباره صداش و شنیدم: _شاید این و نگه ولی حداقلش اینه که من با اطلاع قبلی میام! جواب دادم: _تو چی؟ تو به خانوادت گفتی؟ صداش تو گوشی پیچید: _آره گفتم، حالا نوبت توئه که بگی! با تعجب گفتم: _واقعا؟ اونا چی گفتن؟ شمرده شمرده گفت: _تا وقتی به یکتا خانم نگی منم هیچ اطلاعاتی از اینور بهت نمیرسونم! با مکث جواب دادم: _خیلی سختمه حرفم و رد کرد: _اصلا هم سخت نیست بهش بگو و خبرش و بهم بده! بعد از رد و بدل شدن چند تا جمله دیگه تماسمون قطع شد، هرچی من از استرس داشتم خفه میشدم، گرشا حسابی آروم بود و ازم قول گرفته بود که همین الان برم و ماجرارو به مامان بگم که از روی تخت بلند شدم و جلوی آینه ایستادم، چند ثانیه ای به خودم نگاه کردم  و چند تا مشت آروم به سینم کوبیدم تا آروم باشم و بعد از کشیدن چند تا نفس عمیق برگشتم تا از اتاق بزنم بیرون که صدای مامان و پشت در اتاق شنیدم: _یاسمن عزیزم بیا شام بخوریم! با عجله به سمت در رفتم و در و باز کردم، با دیدنم جاخورده گفت: _ترسوندیم، پشت در وایساده بودی؟ جواب دادم: _باید باهم... باهم حرف بزنیم مامان! و کنار در ایستادم و مامان که نمیدونست قضیه از چه قراره با تردید وارد اتاق شد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_282 تا آخرین لحظه ای که باهم بودیم از حرفش کوتاه نیومد، انگار جد
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ در و بستم و به سمتش رفتم، روبه روش که ایستادم دیگه طاقت نیاورد و پرسید: _چیزی شده؟ سری به نشونه تایید تکون دادم و مامان ادامه داد: _خب بگو، جون به لبم کردی! نگاهم و تو صورتش چرخوندم و بریده بریده گفتم: _میخواد... بیاد... خواستگاری! مامان چشم ریز کرد: _کی؟ درست حرف بزن بفهمم چی میگی! نفسی گرفتم: _گ... گرشا میخواد بیاد خواستگاری! ابروهاش بالا پرید و این بار من ادامه دادم: _گفت که به شما اطلاع بدم! مامان از عصبانیت رفته رفته سرخ شد: _خیلی غلط کرد! بهش بگو حق نداره پاش و این سمتی بزاره! و خواست از اتاق بره بیرون که صداش زدم: _مامان.. هنوز روبه روی همدیگه بودیم که زل زد بهم: _چیه؟ آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و گفتم: _لطفا به بابا بگو، بگو که پنجشنبه قراره واسه من خواستگار بیاد بعدش دیگه هرچی شد شد! نفس عصبیش و تو صورتم فوت کرد: _تو اصلا میفهمی چی میگی؟ به اردشیر بگم همون پسری که داماد همایون بود همونی که یاسمن و فراری داد و باعث آبروریزی شد، بگم پسر کوروش تهرانی میخواد بیاد خواستگاری؟ سرم و به نشونه تایید تکون دادم: _منم میخوام که بیاد! از کلافگیش کم نشد، چشمهاش عصبی تر تو کاسه چرخید و این بار رفت سمت در و همزمان با باز کردنش گفت: _باشه یاسمن، به بابات میگم ولی همه چیز پای خودت، حالا بیا پایین شامت و بخور! گفت و رفت... با رفتنش چندباری پشت سر هم عمیق نفس کشیدم، گفتنش از اونی که فکر میکردم هم سخت تر بود و این سختی هنوز به پایان نرسیده بود، وقتی بابا ماجرارو میفهمید همه چیز پیچیده تر هم میشد، نمیدونستم قراره چه عکس العملی از خودش نشون بده و همین باعث شده بود که غرق این افکار وسط اتاق بایستم و قلبم بی امان تو سینم کوبیده بشه! طول کشید اما بالاخره رفتم پایین، پشت میز که نشستم نگاه سنگین مامان و رو خودم حس میکردم و اما بابا که فعلا از چیزی با خبر نبود با مهربونی واسم غذا کشید: _بخور عزیزم! و با لبخند نگاهم کرد که آروم سر تکون دادم: _ممنون.. و شروع کردم به غذا خوردن، هرچند سخت بود، هرچند نگاه های مامان همچنان روی من زوم بود... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_283 در و بستم و به سمتش رفتم، روبه روش که ایستادم دیگه طاقت نیاور
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ شام خوردنمون چند دقیقه ای طول کشید ، بابا از اکرم خانم تشکری کرد و تا خواست بلند شه مامان مانعش شد: _بشین عزیزم باید باهم حرف بزنیم! بزاق دهنم وبا سر و صدا قورت دادم و از روی صندلیم بلند شدم: _من میرم بالا... و اما مامان مانع من هم شد: _کجا؟ مگه نمیخوام راجع به تو با بابات حرف بزنم؟ قبل از اینکه من چیزی بگم بابا گفت: _اتفاقی افتاده واسه یاسمن؟ گفتم: _نه... چیزی نشده! و هرجوری که بود خودم و از پشت میز کندم و از آشپزخونه زدم بیرون، حتی فکر اینکه بشینم کنار بابا و مامان حرف گرشارو پیش بکشه هم برام دشوار بود که سریع راه اتاقم و در پیش گرفتم و اما هنوز به طبقه بالا نرسیده بودم که صدای نسبتا بلند بابا به گوشم رسید: _خواستگار داره؟ یعنی چی؟ دستم رو نرده ها چسبید و دوباره شنیدن صدای بابا که برخلاف صدای مامان بلند بود و واضح به گوشم میرسید چند ثانیه ای طول کشید و بالاخره بابا گفت: _حالا کی هست؟ این بار چشم بستم، شنیدن اسم گرشا حتما کفریش میکرد که همینطور هم شد و داد زد: _چی؟ گرشا تهرانی؟ اون عوضی به هفت پشتش خندیده که میخواد بیاد خواستگاری، بیجا کرده که میخواد بیاد خواستگاری! تنم یخ کرد با داد و بیدادهایی که گوشم و پر کرده بود، حالا دیگه صدای مامان هم بلند شده بود و بحث حسابی بالا گرفته بود دیگه طاقت نیاوردم و باقی پله هاروهم طی کردم و به طبقه بالا رسیدم اما هنوز به اتاقم نرسیده بودم که بابا صدام کرد: _یاسمن، بیا ببینم! نفس تو سینم حبس شد و با صدایی که از شدت استرس میلرزید آروم گفتم: _بله بابا؟ تکرار کرد: _بیا.. بیا پایین باهات کار دارم! دل تو دلم نبود واسه روبه رو شدن با بابا و حالا علاوه بر دستهام پاهامم شوع به لرزیدن کرده بودن که پام و رو پله اول گذاشتم و با بابا چشم تو چشم شدم، قفسه سینش از شدت عصبانیت بالا و پایین میشد که خیره بهم پرسید: _مامانت چی میگه؟ جوابی که ندادم ادامه داد: _این پسره میخواد پاشه بیاد خواستگاری؟ آروم لب زدم: _با اجازه شما! با غیض جواب داد: _غلط کرده، بیاد اینجا پاش و قلم میکنم! دوباره سکوت کردم اما بابا همچنان حرف واسه گفتن داشت: _اصلا بگو ببینم تو بااجازه کی بااون عوضی در ارتباطی؟ با خودت چی فکر کردی که انقدر گستاخانه قرار مدار خواستگاری گذاشتی و‌به مامانت گفتی که به گوش من برسونه؟ دستام و توهم گره زدم، نمیدونستم باید چی بگم که مامان از آشپزخونه بیرون اومد : _انقدر حرص نخور سکته میکنی ها! بابا داد زد: _بزار سکته کنم راحت شم، از دست همتون راحت شم! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_284 شام خوردنمون چند دقیقه ای طول کشید ، بابا از اکرم خانم تشکری
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ کلافه نشست روی مبل و دستش و روی سرش گذاشت، مامان نگاه معناداری بهم انداخت و به سمتش رفت: _حالا که چیزی نشده، آروم باش! بابا کلافه بود: _دیگه چی میخواستی بشه؟ حتی حرف خواستگاریشونم زدن، ای خاک بر سر من! از پله ها پایین رفتم و با کمی فاصله ایستادم و با اینکه همچنان استرس تموم وجودم و در برگرفته بود گفتم: _بابا لطفا اجازه بدید که... نزاشت حرفم تموم بشه: _برو بالا یاسمن، برو و دیگه حرفشم نزن! لبام و تو دهنم جمع کردم، میدونستم تو این خونه کسی طرف گرشا نبود، میدونستم بابا ازش متنفره و مامان هم همینطور، اما تکلیف دل من چی میشد؟ چرا همیشه دل آدمها آخرین اولویت بود؟ چرا حالا که هومن نبود هم ما نمیتونستیم عاشقی کنیم؟ چرا و‌صد چرای بی جواب دیگه... برگشتم تو اتاقم، دیگه چیزی از حرفهاشون نشنیدم و خودم و انداختم رو تخت و پتو رو هم روی سرم کشیدم ، پس کی از راه میرسید روزهای خوب؟ حتی حالا که بوی عطر بهار مشام همه موجودات و پر کرده بود هم باز بهار دل من نرسیده بود و من نمیدونستم نهال شادی و‌خوشبختی کی قراره تو‌ دل بی قرارم شکوفه کنه... .... روزهام به حوصلگی میگذشت تو این چند روز حتی دیدن گرشاهم نرفتم، عشقی که سرانجام نداشت، عشقی که کسی موافقش نبود فقط درد بود و درد! با دیدنش هم چیزی عوض نمیشد، فقط عاشق تر میشدم، وابسته تر میشدم و شاید برای گرشاهم همینطور بود! دیگه حتی حوصله چت کردن با ساغر رو هم نداشتم که گوشی و کنار گذاشتم و مثل چند روز گذشته که شب و روزم و ساعت و نمیشناختم و فقط میخوابیدم چشمهام و بستم و همزمان صدای زنگ گوشیم بلند شد، با فکر اینکه ساغر پشت خطه غرغر کنان گوشی و تو دستم گرفتم و اما با دیدن اسم و شماره گرشا ابرویی بالا انداختم، همین یک ساعت پیش باهم حرف زده بودیم و گفته بودم میخوام بخوابم، بااین حال جواب دادم: _بله صداش گوشم و پر کرد: _بیدار شدی؟ گفتم: _تا الان خوابم نبرده که بخوام بیدار شم شمرده شمرده گفت: _پس فکر کنم خوابیدنت و فعلا باید به تاخیر بندازی! متوجه منظورش نشدم که پرسیدم: _چرا؟ جواب داد: _چون خواستگاری بی عروس معنی نداره! حرفش و تو ذهنم مرور کردم و با لحن متعجبی گفتم: _چی؟ نمیفهمم چی میگی! این بار صداش آرومتر شد: _دارم میگم که تا چند دقیقه دیگه میرسم خونتون واسه خواستگاری، پس نخواب! با شنیدن حرفهاش عینهو برق گرفته ها از جا پریدم: _چی داری میگی گرشا؟ کجایی تو؟ هرچی من قلبم تو دهنم بود گرشا آروم بود که جواب داد: _گلفروشی، منتظرم تا دسته گل خواستگاری و تحویل بگیرم! صدای نفس هام بلند شد: _دیوونه شدی؟ من که بهت گفتم بابام قبول نکرد که بیای، من که گفتم... نزاشت حرفم تموم شه: _صاحب گلفروشی داره صدام میزنه فکر کنم گلت آماده شد، یه دسته گل بزرگ باهمه گلهای خوشگلی که یکیش یاسمن نمیشه! نفس عمیقی کشیدم و‌گرشا ادامه داد: _چند دقیقه دیگه میرسما، پاشو یه آبی به سر و صورتت بزن که بعدا با یادآوری این خواستگاری به قیافه امشبت نخندم! مخم داشت سوت میکشید، من که از خدام بود گرشا به عنوان دوماد وارد این خونه بشه اما صدای داد و بیداد های بابا و مخالفت هاش هنوز توی گوشم بود و من و از اومدن گرشا میترسوند که گفتم: _نیا، بیای بد میشه! انگار حرفهام و نمیشنید: _برو آماده شو فعلا! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_284 کلافه نشست روی مبل و دستش و روی سرش گذاشت، مامان نگاه معنادار
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ هنوز باورم نمیشد اما گرشا اومد! زنگ خونه به صدا دراومد و من تو اتاق بودم و فقط پوست لبم و میکندم، حرف زدن باهاش بی فایده بود، اومده بود خواستگاری؛ همونطور که گفته بود و حالا من نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته و اما تو اتاق هم نمیتونستم بمونم که در و باز کردم و بیرون رفتم، خیلی به خودم نرسیدم و فقط لباس های مناسبی پوشیدم، یه تونیک سبزآبی همراه با شلوار و شال سفید تنم کرده بودم و سر پله ها ایستاده بودم که مامان همینطور که از تو آیفون داشت بیرون و میدید و دستش و جلوی دهنش گذاشته بود متوجه حضورم شد و سرش و به سمتم چرخوند و نگاهی به سرتا پام انداخت: _کار خودت و‌کردی یاسمن؟ این پسره اینجا چیکار میکنه ها؟ حرفهای بابات و جدی نگرفتی نه؟ و دوباره رو کرد به آیفون و هینی کشید: _الانه که بزنه پسر مردم و بکشه! و دوید بیرون که پشت سرش رفتم... به حیاط که رسیدم سر و صدای بابا و گرشا و صدای ناشناسی خیلی خوب به گوش میرسید که مامان بهشون رسید ، دست به یقه نبودن و با صدای بلند داشتن بحث میکردن که یهو بابا دسته گلی که روی جعبه شیرینی تو دستهای گرشا بود و با عصبانیت گرفت و کوبید روی زمین: _بفرمایید برید! و اومد تو و خواست در و ببنده که نگاهش افتاد به منی که چند قدمی باهاش فاصله داشتم : _توهم برو تو! چند باری پشت سرهم پلک زدم و  قبل از اینکه من بخوام برم یا چیزی بگم گرشا که دقیقا جلوی در و پشت سر بابا بود گفت: _من میخوام باهاتون حرف بزنم آقای نورایی! و خیره تو چشم های منی که با فاصله اما روبه روش بودم ادامه داد: _خواهش میکنم فقط چند دقیقه به من فرصت بدید! بابا کلافه به سمتش چرخید: _لزومی نمیبینم واسه همچین کاری... و روبه مردی که تنها همراه گرشا بود و کسی نبود جز شوهر خواهرش ادامه داد: _دست برادر زن کله خرابت و بگیر برو! گرشا اما مصمم بود واسه نرفتن: _من تا حرفهام و نزنم جایی نمیرم! صدای نفس عمیق بابا گوش همه رو پر کرد و مامان که کنار بابا ایستاده بود گفت: _جواب ما منفیه، پس برو! گرشا با سماجت سری تکون داد: _میدونم جواب شما منفیه ولی جواب یاسمن چی؟ جواب اونم منفیه؟ بابا تو صورتش داد زد: _اسم دختر من و نیار! گرشا تکرار کرد: _خواهش میکنم بزارید فقط چند دقیقه باهاتون حرف بزنم! داشتم از بغض و نگرانی خفه میشدم و تو دلم آرزو میکردم که بابا بهش این اجازه رو بده که انگار به آرزوم رسیدم و بابا کنار در ایستاد و این بار با صدای آرومی لب زد: _فقط چند دقیقه! بیاید تو... و گرشا بی هیچ حرفی جعبه شیرینی و‌دسته گلی که روی زمین افتاده بود و‌برداشت و بالاخره وارد حیاط شدن... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️