eitaa logo
لشگرسایبری ۳۱۳🌹
152 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
8.8هزار ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌼اگر آرامش می‌خواهی... ✍آرامش می‌خواهی؟ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ‌ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ! آرامش می‌خواهی؟ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﺤﺚ ﻧﮑﻦ، فقط به او گوش کن! آرامش می‌خواهی؟ خودت را با کسی مقایسه نکن! آرامش می‌خواهی؟ به دیگران کمک کن؛ تو توانایی. شاید همه توانایی روحی و جسمی برای یاری کردن نداشته باشند! آرامش می‌خواهی؟ با همه بی‌هیچ چشم‌داشتی ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ! آرامش می‌خواهی؟ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌اﺕ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ‌ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻦ، هدف داشته باش! آرامش می‌خواهی؟ ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ! آرامش می‌خواهی؟ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ وابسته نباش! ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﻧﺪ. 🌻🌹🌺🌷💐💚🤍❤️🌹 💐لطفاً لینک زیر را لمس کنید و وارد کانال شوید 🌹لشگرسایبری۳۱۳ 🌹 ایتا https://eitaa.com/lashghar313 🌹گلچین مجازی🌹واتساپ شماره ۱۲ https://chat.whatsapp.com/D8KkX9PO6hgCpQfoqtiuWb گلچین ۱۰۰کانال🌹واتساپ شماره ۷ https://chat.whatsapp.com/IWwv0kIYyh84G0uJMxLh3N
هدایت شده از 🌹گلچین مجازی🌹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ✅ 📛از جر و بحث با فرد نادان بپرهیز📛 ✍روزی عالمی، شاگرد خود را در حال دست به یقه‌ شدن با یک نادان دید. 💠به او گفت: مدت‌ها به‌دنبال این سؤال بودم که چرا خداوند به هیچ پرنده‌ای شاخ نداده است؟ سرانجام فهمیدم، چون پرنده در زمان برخورد با خطر می‌تواند پَر بکشد و پرواز کند، پس نیازی به شاخ در آفرینش او نبوده است. 🌺انسان نیز، زمانی که می‌تواند از جر و بحث با یک فرد نادان پَر بکشد و فرار کند، نباید بایستد و با او جر و بحث کند. ☝️بدان زمانی که پَر پرواز داری، نیازی به شاخ گاو نداری. این پَر پرواز را فقط علم به انسان می‌دهد و شاخ گاو را جهالت. 🌹سلام. لطفالینک زیر رالمس کنید و وارد کانال 🌹گلچین مجازی🌹شوید https://eitaa.com/golchinemajazi 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
هدایت شده از 🌹گلچین مجازی🌹
✨﷽✨ ✅دفتر زندگی‌ات را تمیز نگه دار ✍پدری فرزند خود را خواند. دفتر مشق او را كه بسيار تميز و مرتب بود، نگاه كرد و گفت: فرزندم! چرا در اين *دفتر كلمات زشت و ناپسند ننوشتی و آن را نكردی؟ پسر با تعجب پاسخ داد: چون معلم هر روز آن را نگاه می‌كند و نمره می‌دهد. پدر گفت: درست است. پس خود را نيز پاک نگاه دار، چون معلمِ هستی، هر لحظه آن را می‌نگرد و به تو نمره می‌دهد. ألَم يَعلَم بأنَّ اللهَ يَري؛ آيا انسان نمی‌داند كه خدا او را می‌بيند.(علق:14) ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از 🌹گلچین مجازی🌹
📌 ✨✨ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ نکن ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﻌـــــﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺧــﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ زﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﺧــــﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ و ﻏﻤﮕـــــﯿﻦ ﻣﺒﺎﺵ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼــﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ. 👌ﻫﻤـــﯿﺸﻪ ﺑﺎﺵ ﻭ بگــو شڪر ﺍﮔﺮﺭﻭﺯﯼ ﺗﺼـــﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﺛـــﺮﻭﺗﺖ ﮔﺮﻓﺘﻰ ﺭﺍ ﻧﺸـــﻤﺎﺭ ڪﺎﻓﯽ ﻗـــﻄﺮﻩ ﺍﺷڪﻰ ﺑﺮﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ‌ﺍﺕ ﺑﺮﯾﺰﯼ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﺎڪ میڪنند ﺗﻮﺳﺖ.
هدایت شده از 🌹گلچین مجازی🌹
🔆 ✍ فقط خدا روزی‌رسان است 🔹هارون‌الرشید به بهلول گفت: مى‌خواهم روزى تو را مقرر كنم تا فكرت آسوده باشد. 🔻 بهلول گفت: مانعى ندارد ولى سه عیب دارد! ۱. نمى‌دانى به چه چیزى محتاجم تا مهیا كنى؛ ۲. نمى‌دانى چه وقت مى‌خواهم؛ ۳. نمى‌دانى چه قدر مى‌خواهم. 🔸ولى خداوند هر سه این‌ها را مى‌داند. 🔹با این تفاوت كه اگر خطایى از من سر بزند تو حقوقم را قطع خواهى كرد ولى خداوند هرگز روزى بندگانش را قطع نخواهد کرد.
هدایت شده از 🌹گلچین مجازی🌹
🔆 ✍ خدا رو چه دیدی، شاید شد 🔹دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه‌کلامش این بود: خدا رو چه دیدی، شاید شد. 🔸یادم میاد همون سال یکی از بچه‌ها تصادف کرد و دیگه نتونست راه بره. دیگه مدرسه هم نیومد. فقط یه بار اومد واسه خداحافظی که شبیه مراسم عزاداری بود. همه گریه می‌کردیم و حالمون خراب بود. 🔹گریه‌مون وقتی شروع شد که گفت: به درک که نمی‌تونم راه برم، فقط از این ناراحتم که نمی‌تونم بازیگر بشم. 🔸آخه عشق سینما بود. معلم ریاضی‌مون وقتی حال ما رو دید اون تکیه‌کلام معروفش رو به اون رفیقمون گفت: «خدا رو چه دیدی، شاید شد.» 🔹وقتی این رو گفت همه ما عصبی شدیم. چون بیشتر شبیه یه دلداری مزخرف بود برای کسی که هیچ امیدی برای رسیدن به آرزوش نداره. 🔸امشب تو پیج رفیقم دیدم که برای نقش اول یه فیلم با موضوع معلولیت انتخاب شده و قرارداد بسته. مثل همون روز تو مدرسه گریه‌ام گرفت. 🔹فکر می‌کنی رسیدن به آرزوت محاله؟! خدا رو چه دیدی، شاید شد.
هدایت شده از 🌹گلچین مجازی🌹
✍ اصل و فرع اعمالت را بشناس ✍روزی کشتی بزرگی در نزدیکی جزیره‌ای به صخره‌ای اصابت کرد و غرق شد. ✨مسافران کشتی مدت یک ماه مجبور شدند در آن جزیره زندگی کنند تا یک کشتی گذری آنان را دید و نجاتشان داد‌. ✨در آن جزیره، آنان میوه‌های سرخ‌رنگی را می‌خوردند که هسته‌های بزرگی داشت. ✨زمان سوارشدن به کشتی، برخی از آن‌ها قدری از میوه‌ها را همراه خود به کشتی بردند و چون به وطن رسیدند، متوجه شدند هستۀ آن میوه‌ها بسیار خوردنی‌تر از خود میوه‌ها بود و در اصل میوۀ اصلی، هسته‌ بود که آن را دور می‌ریختند. ✨گاهی ما هم در اعمال صالح خود، اصل آن را تباه می‌سازیم و از دنیا آنچه را که باید برداریم، می‌گذاریم و آنچه را که باید بگذاریم، برمی‌داریم. ‌‌‌
هدایت شده از 🌹گلچین مجازی🌹
🔴هر روزت را زندگی کن ✍️شخصی از عالمی پرسید: برای خوب بودن کدام روز بهتر است؟ عالم فرمود: یک روز قبل از مرگ. شخص حیران شد و گفت: ولی مرگ را هیچ‌کس نمی‌داند! عالم فرمود: پس هر روز زندگی را روزِ آخر فکر کن و خوب باش شاید فردایی نباشد.
هدایت شده از 🌹گلچین مجازی🌹
🔅 ✍ زندان تن 🔹 یکی از بندگان مخلص خدا زمانی که ذکر خدا می‌گفت، دست راستش را روی سینه می‌گذاشت. 🔸از او پرسیدند: چرا دست روی سینه قرار می‌دهی؟ 🔹گفت: روح (مؤمن) من در وجودم اسیر است و همواره بی‌تاب برای پرکشیدن به سوی معبود! قفسه سینه‌ام چون میله‌های زندانی است که روح من به امر خدا در پشت آن تا زمانی که خودش حکم فرموده محکوم به حبس و زندانی است. 🔸گاهی وقت‌ها که از شدّت ذکر، روحم در پشت میله‌های زندان تن برای پر کشیدن به سوی معبود بی‌تابی می‌کند، دست روی سینه‌ام می‌گذارم تا پشت میله‌های زندان آرام گیرد و ساکن شود. 🔹چنانچه نبی مکرم اسلام صلی‌الله علیه وآله فرمود: اگر امر و اراده‌ خدا نبود، ارواح برای لحظه‌ای در قالب تن زندانی نمی‌شدند و به سوی معبود هر لحظه پر می‌کشیدند. ‌‌‌‌✅ ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف حساب فوق العاده شنیدنی ♦️ پدر و مادرهای نادان بچه‌های خود را این طور تربیت می‌کنند! ⛔️ استاد شهید مطهری: بدبخت‌تر از بچه‌هایی که در ناز و نعمت پرورش پیدا می‌کنند در دنیا کسی نیست! ⛔️ این بچه‌ها در مقابل سختی‌ها حساس می‌شوند و در مقابل لذت‌ها بی تفاوت هستند. ⛔️ یک نسیمی از سختی اینها را فوق‌العاده رنج می‌دهد اما عالی‌ترین لذت‌ها را هم به آنها بدهید برایشان ارزشی ندارد. @golchinemajazi
🔅 ✍ معجزه ستارالعیوب فرد ثروتمند و در عین حال خیّری بود که در مشهد بازار معروفی داشت. مسجد، مدرسه، آب انبار، پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشت. به او خبر داده بودند در حوزه علمیه‌ای که با پول او ساخته شده، طلبه‌ای شراب می‌خورد! ناگهان همهمه‌ای در مدرسه پیچید. طلاب صدا می‌زدند حاج‌آقاست که به مدرسه وارد شده. در این وقت روز چه‌کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است! فرد خیر یک‌سره به حجره‌ من آمد و بقیه همراهان هم دنبالش. داخل حجره همه نشستند. ناگهان حا‌ج‌آقا به‌تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه فردوسی. دلم در سینه بدجوری می‌زد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم می‌لرزید. اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ فرد خیر دستش را آرام به‌سوی کتاب‌های دیگر دراز کرد و پرسید: ببخشید، نام این کتاب چیست؟ گفتم: بحارالانوار. گفت: عجب، این یکی چطور؟ گفتم: گلستان سعدی. گفت: چه خوب! این یکی چیست؟ پاسخ دادم: مکاسب. لحظاتی بعد، آنچه نباید بشود، به وقوع پیوست و آنچه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت: این چه نوع کتابی‌ست، اسمش چیست؟ معلوم بود که پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود. برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید. چشم‌هایم سیاهی رفت. زانوهایم سست شد. آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم. خوشبختانه همراهان فرد خیر هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی‌دیدند. اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود، چه باید کرد؟ دوباره پرسید: بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟ گفتم: چرا آقا، الآن می‌گم. داشتم آب می‌شدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب. و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا! فاصله سؤال آمرانه فرد خیر و جواب التماس‌آمیز من چند لحظه بیشتر نبود. شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته‌دلان و متنبه‌شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت فرد خیر بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش. شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم‌هایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابه‌لای پلک‌هایش چکید. ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یک‌باره کتاب ستارالعیوب را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آن‌ها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و فرد خیر هم هیچ‌گاه به روی خودش نیاورد که چه دیده است. اما آن محصلِ آن مدرسه، همان‌دم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت. سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت. محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگی‌اش را برای شاگردانش تعریف کرد که زندگی من معجزه ستارالعیوب است. ستارالعیوب یکی از نام‌های احیاگر و معجزه‌آفرین خداست و من آزادشده و تربیت‌یافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی آن فرد خیر هستم که باعث تغییر و تحول سازنده‌ام شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔅 ✍️ هیچ‌کس را دست‌کم نگیر 🔹ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮل گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ. 🔸ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪ‌ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ می‌گذشتیم ﮐﻪ ﺩﯾﺪیم ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮب‌دستش ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ می‌دهد ﻭ ﺑﻪﺳﻤﺖ ﻣﺎ می‌دود! 🔹ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ. 🔸ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲﻧﻔﺲﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ‌ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ. 🔹ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ. 🔸ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪم ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺳﯿﺪم ﻭ ﺩﯾﺪم ﻣﺎﺩﺭم ﻣﺮﯾﺾ اﺳﺖ! 🔹ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ می‌ذاره! 🔸ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد. ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ. یک‌دفعه ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ. 🔹ﺩﻭﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ. 🔸ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ نوشته: ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ‌ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ می‌کنیم! 🔹ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝ‌وﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد. 🔸ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ: ﻣﺎﺩﺭ، ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟ 🔹ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: همان که ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ. ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ می‌آید، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ می‌پوشد ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ می‌کند. 💢ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ، هیچ‌کس ﺭﺍ ﺩﺳﺖﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ.‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌
🔅 ✍️ به‌دنبال کسی باشید که اندازه آخرت شما را دوست داشته باشد 🔹مرد مؤمنی که خیاط است، درآمدی در حد کفاف زندگی‌اش حق تعالی به او بخشیده است. 🔸فرزندانش اصرار دارند وامی با بهره زیاد بگیرد و حیاط خانه‌شان را تعمیر کند، اما پدر حاضر به گرفتن ربا نیست. 🔹دختر جوان او که در آستانه ازدواج است بهانه می‌کند که وقتی خواستگاری برای او بیاید، از حیاط خانه‌شان خجالت می‌کشد. 🔸پدر که گوشش به این حرفا سنگین است، شبی زمستانی که در منزل نشسته بود دو دختر و یک پسر و همسرش را دور خود جمع کرد. 🔹از تک‌تک آنان سؤال کرد که چقدر دوستش دارند. 🔸همگی گفتند: به اندازه دنیا! 🔹پدر گفت: چرا همگی اندازه دنیا گفتید؟ 🔸گفتند: از دنیا بزرگ‌تر برای نشان‌دادن عشق خود پیدا نکردیم. 🔹پدر گفت: اگر از من بپرسید، من می‌گویم اندازه آخرت شما را دوست دارم که بزرگ‌تر و ماندنی‌تر و نعماتش وسیع‌تر است. 🔸برای همین اگر شما هم مرا به‌اندازه آخرت دوست داشتید راضی نمی‌شدید مال حرامی را در زندگی‌مان وارد کنم، که این مال هم دنیا و آخرت مرا بسوزاند و هم دنیا و آخرت شما را. 🔹فرزندانم، در دوستی خود در دنیا به‌دنبال کسی باشید که اندازه آخرت شما را دوست داشته باشد، نه اندازه دنیایتان را.