eitaa logo
لشکرصاحب‌الزمان‌عج
188 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
91 ویدیو
4 فایل
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج #بحق_مولاتی_زینب(س) میدان عمل خالےاست ... او در پِےِ سرباز است ... چون ما همـــــہ سرباریم ... سردار نمےآید #العجل_یاران_مهدی #الــــعـــــجـــــل #کپی_مطالب_آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
(ع) ۱ 🏴 يكى از شيعيان در بصره هر سال دهه عاشورا روضه خوانى مى‌كرد اين بنده خدا ورشكست شد و حتى خانه‌اش را هم فروخت. 👈🏼 نزديك محرم بود با همسرش داخل منزل روى تكه حصيرى نشسته بودند، همسرش مى گويد: يك وقت ديدم شوهرم منقلب شد و فرياد زد. گفتم: چه شده؟ 😔 گفت: اى زن ما همه جور مى توانستيم دور و بر كارمان را جمع كنيم، آبرويمان يك مدت محفوظ باشد، اما بناست آبرويمان برود، هر سال دهه عاشورا روى بام خانه ما يك پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم مى آيند ما هم وضعمان ايجاب نمى‌كند و دروغ هم نمى‌توانيم بگوئيم آبرويمان جلوى مردم مى‌رود. 😭 يكدفعه منقلب گرديد، گفت: اى حسين مپسند آبرويمان ميان مردم برود، قدرى گريه كرد. 🔰 همسرش گفت: ناراحت نباش يك چيز فروشى داريم. من هيجده سال زحمت كشيدم يك پسر بزرگ كردم پسر وقتى آمد گيسوانش را مى‌تراشى، و فردا صبح دستش را مى‌گيرى مى‌برى سر بازار و به يك قيمتى او را بفروش و پولش را بياور و اين چراغ محفل حسينى را روشن كن. زن و شوهر رفتند خدمت علماء و قضيه را پرسيدند، علماء گفتند: پسر اگر راضى باشد، اشكالى ندارد ▪ به خانه برگشتند يك وقت ديدند در خانه باز شد پسرشان وارد شد، پسر مى‌گويد وقتى وارد منزل شدم ديدم مادرم مرتب به قد و بالاى من نگاه مى‌كند و گريه مى‌كند، پدرم مرتب مرا مشاهده مى‌كند اشك مى‌ريزد گفتم: مادر چيزى شده؟ مادر گفت: پسر جان ما تصميم گرفته‌ايم تو را با امام حسين (ع) معامله كنيم. پسر گفت: چطور؟ جريان را نقل كردند 😍پسر گفت: به به حاضرم چه از اين بهتر.... شب صبح شد گيسوان پسر را تراشيدند، پدر دست پسر را گرفت كه به بازار ببرد پسر دست انداخت گردن مادرش پس يكمقدار بسيار زيادى گريه كردند و از هم جدا شدند. 👥 پدر، پسر را آورد سر بازار برده فروشان، تا غروب آفتاب هيچكس او را نخريد، غروب آفتاب پدر خوشحال شد، گفت: امشب هم مى‌برمش خانه يكدفعه ديگر مادرش او را ببيند فردا او را مى‌آورم و مى‌فروشم. ✨ تا اين فكر را كردم ديدم يك سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسيمه نزد ما آمد بمن سلام كرد جوابش را دادم. فرمود: آقا اين را مى فروشى؟ (نفرمود غلام يا پسرت را مى فروشى) گفتم: آرى. فرمود: چند مى فروشى؟ گفتم: اين قيمت، يك كيسه اى بمن داد ديدم دينارها درست است. فرمود: اگر بيشتر هم مى خواهى به تو بدهم، من خيال كردم مسخره‌ام مى كند. گفتم: نه. فرمود: بيا يك مشت پول ديگر بمن داد. فرمود: پسر جان بيا برويم. 😭 تا فرمود پسر بيا برويم، اين پسر خود را در آغوش پدرش انداخت، مقدار زيادى هم گريه كرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از دروازه بصره رفتند بيرون. پدر مى‌گويد: آمدم منزل ديدم مادر منتظر نتيجه بود گفت: چكار كردى؟ گفتم: فروختم. يك وقت ديدم مادر بلند شد گفت: اى حسين به خودت قسم ديگر اسم بچه‌ام را به زبان نمى‌برم. ✨ پسر مى‌گويد: دنبال سر آن آقا سوار شدم و از دروازه بصره خارج شديم بغض راه گلويم را گرفته بود بنا كردم گريه كردن، يك وقت آقا رويش را برگرداند، فرمود: پسر جان چرا گريه مى‌كنى؟ 💠 گفتم آقا اين اربابى كه داشتم خيلى مهربان بود، خيلى با هم الفت داشتيم، حالا از او جدا شدم و ناراحتم. فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم. گفتم: آرى پدرم. فرمود: مى‌خواهى برگردى نزدشان؟ گفتم: اگر بروم مى‌گويند تو فرار كردى. فرمود: نه پسر جان، برو پائين من را پائين كرد ✨ فرمود: برو خانه، اگر گفتند فرار كردى بگو نه، حسين مرا آزاد كرد. يك وقت ديدم كسى نيست. پسر آمد در خانه را كوبيد مادر آمد در را باز كرد. گفت: پسرجان چرا آمدى؟ دويد شوهرش را صدا زد گفت: به تو نگفته بودم اين بچه طاقت نمى‌آورد، حالا آمده. ⁉پدر گفت: پسر جان چرا فرار كردى؟ گفتم: پدر بخدا من فرار نكردم، (ع) مرا آزاد كرد. 📚 منبع: دارالسلام ━━━ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━ ‌✌🏼لشڪر صاحب الزمان ﴿عج﴾ ↡↡ @Lashkar_sahebazzaman
(ع) ۲ 🌳 برزخ زوار حسين (ع) 🔰 يكى از علماء نجف اشرف كه يك شخصيت علميست مقيد بود هر هفته روزهاى پنجشنبه كه حوزه تعطيل مى‌شد صبح كه نماز مى‌خواند پياده از راه خانه كه يك راه كويرى بود تقريبا سيزده فرسخ مى‌آمد كربلا براى زيارت حضرت سيدالشهداء (ع) و بعد برمى‌گشت. ◥✧ به او گفتند: آقا شما ديگر پير شده‌ايد ناتوان گرديده‌ايد سرما گرما حركت مى‌كنيد مى‌رويد كربلا، آخر آن هم پياده پس سواره برويد زيرا براى شما زحمت است. ❣ ايشان فرمودند: واقعش آن وقتى كه چيزى نديده بودم مى‌رفتم حالا كه چيز‌ها هم ديدم نروم... ⁉ گفتند: چه ديدى؟ 🌀 فرمود: 【يك سال تابستان هوا خيلى گرم بود نماز صبح را خواندم رسم اين بود يك مقدار غذا يك كوزه آب يك عصا آن هم آن غذا را مى‌بستم توى بسته‌اى با كوزه آب مى‌گذاشتم سر عصا و عصا را مى‌انداختم سر شانه و راه مى‌افتادم. ☀ قدرى كه از نجف بيرون آمدم در آن هواى قلب الاثر تشنه شدم، گفتم: از اين آبها بخورم اما حيفم آمد ديدم يك كوزه آب بيشتر نيست به راه افتادم هوا خيلى گرم بود يك مقدار ديگر راه آمدم كم كم آفتاب بالاى سرم آمد ديدم ديگر نمى‌توانم تحمل كنم گفتم: مقدارى از اين آبها بخورم عصا را برگرداندم كوزه را برداشتم نگاه كردم ديدم تمام آبها بخار شده رفته هوا يك قطره آب توى كوزه نيست 🌞 واى من تشنه وسط بيابان... ديگر نفهميدم چه شد چشمهايم سياهى رفت خوردم زمين از هوش رفتم. 🌳 در چه حالى بودم نمى‌دانم، يك وقت ديدم نسيم خنكى به صورتم خورد چشمهايم را باز كردم ديدم باغ و گلستان درختها نهرهاى جارى... بَه چقدر عالى اينجا كجاست اين درختها چيه اين نهرهاى جارى چيه اين آدمهاى خوشرو وزيبا و تو دل بُرو كيا هستند. 💠 از جاى خودم بلند شدم كوزه هم دستم بود ولى خشك و آب داخل آن نبود آمدم به اين آقايانى كه تشريف داشتند گفتم: آقا اينجا كجاست من بين نجف و كربلا اين تشكيلات را نديده بودم؟ ✨ گفتند: حالا آب را بخور چون تشنه هستى كوزه ات را هم پركن چون به دردت مى خورد بعد ما به شما مى‌گوئيم كجا هستى وقتى از آب خوردم ديدم عجب آبى اين چه آبى است!؟ چقدر لذيذ چقدر عالى كوزه‌ام را پر كردم سر حال شده آمدم جلو. ⁉ گفتم: خوب آقايان اينجا كجاست؟ 🏴 گفتند: اينجا عالم برزخ زوار قبر آقا امام حسين (ع) است يعنى آنهائى كه حساب با امام حسين (ع) باز كردند عالم برزخ ايشان اينجاست. يك وقت ديدم باد گرم به صورتم مى‌خورد چشمهايم را باز كردم ديدم همان وسط صحراى نجف است هيچ اثرى از آن درختها و باغها نيست و فقط آنچه كه هست كوزه پر از آب است اما از آن آبها...】 👈🏼 گفت: حالا منى كه به چشمم اين چيزها را ديده حالا ديگر زيارت آقايم امام حسين (ع) را ترك كنم. اى كسانى كه با امام حسين (ع) حساب باز كرديد خيلى قدر خودتان را بدانيد. 📚 کرامات الحسینیه (ع)، ص ۱۶۳ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━ ‌✌🏼لشڪر صاحب الزمان ﴿عج﴾ ↡↡ @Lashkar_sahebazzaman
(ع) ۱ 🏴 يكى از شيعيان در بصره هر سال دهه عاشورا روضه خوانى مى‌كرد اين بنده خدا ورشكست شد و حتى خانه‌اش را هم فروخت. 👈🏼 نزديك محرم بود با همسرش داخل منزل روى تكه حصيرى نشسته بودند، همسرش مى گويد: يك وقت ديدم شوهرم منقلب شد و فرياد زد. گفتم: چه شده؟ 😔 گفت: اى زن ما همه جور مى توانستيم دور و بر كارمان را جمع كنيم، آبرويمان يك مدت محفوظ باشد، اما بناست آبرويمان برود، هر سال دهه عاشورا روى بام خانه ما يك پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم مى آيند ما هم وضعمان ايجاب نمى‌كند و دروغ هم نمى‌توانيم بگوئيم آبرويمان جلوى مردم مى‌رود. 😭 يكدفعه منقلب گرديد، گفت: اى حسين مپسند آبرويمان ميان مردم برود، قدرى گريه كرد. 🔰 همسرش گفت: ناراحت نباش يك چيز فروشى داريم. من هيجده سال زحمت كشيدم يك پسر بزرگ كردم پسر وقتى آمد گيسوانش را مى‌تراشى، و فردا صبح دستش را مى‌گيرى مى‌برى سر بازار و به يك قيمتى او را بفروش و پولش را بياور و اين چراغ محفل حسينى را روشن كن. زن و شوهر رفتند خدمت علماء و قضيه را پرسيدند، علماء گفتند: پسر اگر راضى باشد، اشكالى ندارد ▪ به خانه برگشتند يك وقت ديدند در خانه باز شد پسرشان وارد شد، پسر مى‌گويد وقتى وارد منزل شدم ديدم مادرم مرتب به قد و بالاى من نگاه مى‌كند و گريه مى‌كند، پدرم مرتب مرا مشاهده مى‌كند اشك مى‌ريزد گفتم: مادر چيزى شده؟ مادر گفت: پسر جان ما تصميم گرفته‌ايم تو را با امام حسين (ع) معامله كنيم. پسر گفت: چطور؟ جريان را نقل كردند 😍پسر گفت: به به حاضرم چه از اين بهتر.... شب صبح شد گيسوان پسر را تراشيدند، پدر دست پسر را گرفت كه به بازار ببرد پسر دست انداخت گردن مادرش پس يكمقدار بسيار زيادى گريه كردند و از هم جدا شدند. 👥 پدر، پسر را آورد سر بازار برده فروشان، تا غروب آفتاب هيچكس او را نخريد، غروب آفتاب پدر خوشحال شد، گفت: امشب هم مى‌برمش خانه يكدفعه ديگر مادرش او را ببيند فردا او را مى‌آورم و مى‌فروشم. ✨ تا اين فكر را كردم ديدم يك سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسيمه نزد ما آمد بمن سلام كرد جوابش را دادم. فرمود: آقا اين را مى فروشى؟ (نفرمود غلام يا پسرت را مى فروشى) گفتم: آرى. فرمود: چند مى فروشى؟ گفتم: اين قيمت، يك كيسه اى بمن داد ديدم دينارها درست است. فرمود: اگر بيشتر هم مى خواهى به تو بدهم، من خيال كردم مسخره‌ام مى كند. گفتم: نه. فرمود: بيا يك مشت پول ديگر بمن داد. فرمود: پسر جان بيا برويم. 😭 تا فرمود پسر بيا برويم، اين پسر خود را در آغوش پدرش انداخت، مقدار زيادى هم گريه كرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از دروازه بصره رفتند بيرون. پدر مى‌گويد: آمدم منزل ديدم مادر منتظر نتيجه بود گفت: چكار كردى؟ گفتم: فروختم. يك وقت ديدم مادر بلند شد گفت: اى حسين به خودت قسم ديگر اسم بچه‌ام را به زبان نمى‌برم. ✨ پسر مى‌گويد: دنبال سر آن آقا سوار شدم و از دروازه بصره خارج شديم بغض راه گلويم را گرفته بود بنا كردم گريه كردن، يك وقت آقا رويش را برگرداند، فرمود: پسر جان چرا گريه مى‌كنى؟ 💠 گفتم آقا اين اربابى كه داشتم خيلى مهربان بود، خيلى با هم الفت داشتيم، حالا از او جدا شدم و ناراحتم. فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم. گفتم: آرى پدرم. فرمود: مى‌خواهى برگردى نزدشان؟ گفتم: اگر بروم مى‌گويند تو فرار كردى. فرمود: نه پسر جان، برو پائين من را پائين كرد ✨ فرمود: برو خانه، اگر گفتند فرار كردى بگو نه، حسين مرا آزاد كرد. يك وقت ديدم كسى نيست. پسر آمد در خانه را كوبيد مادر آمد در را باز كرد. گفت: پسرجان چرا آمدى؟ دويد شوهرش را صدا زد گفت: به تو نگفته بودم اين بچه طاقت نمى‌آورد، حالا آمده. ⁉پدر گفت: پسر جان چرا فرار كردى؟ گفتم: پدر بخدا من فرار نكردم، (ع) مرا آزاد كرد. 📚 منبع: دارالسلام ━━━ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━ ‌✌🏼لشڪر صاحب الزمان ﴿عج﴾ ↡↡ @Lashkar_sahebazzaman
(ع) ۲ 🌳 برزخ زوار حسين (ع) 🔰 يكى از علماء نجف اشرف كه يك شخصيت علميست مقيد بود هر هفته روزهاى پنجشنبه كه حوزه تعطيل مى‌شد صبح كه نماز مى‌خواند پياده از راه خانه كه يك راه كويرى بود تقريبا سيزده فرسخ مى‌آمد كربلا براى زيارت حضرت سيدالشهداء (ع) و بعد برمى‌گشت. ◥✧ به او گفتند: آقا شما ديگر پير شده‌ايد ناتوان گرديده‌ايد سرما گرما حركت مى‌كنيد مى‌رويد كربلا، آخر آن هم پياده پس سواره برويد زيرا براى شما زحمت است. ❣ ايشان فرمودند: واقعش آن وقتى كه چيزى نديده بودم مى‌رفتم حالا كه چيز‌ها هم ديدم نروم... ⁉ گفتند: چه ديدى؟ 🌀 فرمود: 【يك سال تابستان هوا خيلى گرم بود نماز صبح را خواندم رسم اين بود يك مقدار غذا يك كوزه آب يك عصا آن هم آن غذا را مى‌بستم توى بسته‌اى با كوزه آب مى‌گذاشتم سر عصا و عصا را مى‌انداختم سر شانه و راه مى‌افتادم. ☀ قدرى كه از نجف بيرون آمدم در آن هواى قلب الاثر تشنه شدم، گفتم: از اين آبها بخورم اما حيفم آمد ديدم يك كوزه آب بيشتر نيست به راه افتادم هوا خيلى گرم بود يك مقدار ديگر راه آمدم كم كم آفتاب بالاى سرم آمد ديدم ديگر نمى‌توانم تحمل كنم گفتم: مقدارى از اين آبها بخورم عصا را برگرداندم كوزه را برداشتم نگاه كردم ديدم تمام آبها بخار شده رفته هوا يك قطره آب توى كوزه نيست 🌞 واى من تشنه وسط بيابان... ديگر نفهميدم چه شد چشمهايم سياهى رفت خوردم زمين از هوش رفتم. 🌳 در چه حالى بودم نمى‌دانم، يك وقت ديدم نسيم خنكى به صورتم خورد چشمهايم را باز كردم ديدم باغ و گلستان درختها نهرهاى جارى... بَه چقدر عالى اينجا كجاست اين درختها چيه اين نهرهاى جارى چيه اين آدمهاى خوشرو وزيبا و تو دل بُرو كيا هستند. 💠 از جاى خودم بلند شدم كوزه هم دستم بود ولى خشك و آب داخل آن نبود آمدم به اين آقايانى كه تشريف داشتند گفتم: آقا اينجا كجاست من بين نجف و كربلا اين تشكيلات را نديده بودم؟ ✨ گفتند: حالا آب را بخور چون تشنه هستى كوزه ات را هم پركن چون به دردت مى خورد بعد ما به شما مى‌گوئيم كجا هستى وقتى از آب خوردم ديدم عجب آبى اين چه آبى است!؟ چقدر لذيذ چقدر عالى كوزه‌ام را پر كردم سر حال شده آمدم جلو. ⁉ گفتم: خوب آقايان اينجا كجاست؟ 🏴 گفتند: اينجا عالم برزخ زوار قبر آقا امام حسين (ع) است يعنى آنهائى كه حساب با امام حسين (ع) باز كردند عالم برزخ ايشان اينجاست. يك وقت ديدم باد گرم به صورتم مى‌خورد چشمهايم را باز كردم ديدم همان وسط صحراى نجف است هيچ اثرى از آن درختها و باغها نيست و فقط آنچه كه هست كوزه پر از آب است اما از آن آبها...】 👈🏼 گفت: حالا منى كه به چشمم اين چيزها را ديده حالا ديگر زيارت آقايم امام حسين (ع) را ترك كنم. اى كسانى كه با امام حسين (ع) حساب باز كرديد خيلى قدر خودتان را بدانيد. 📚 کرامات الحسینیه (ع)، ص ۱۶۳ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━ ‌✌🏼لشڪر صاحب الزمان ﴿عج﴾ ↡↡ @Lashkar_sahebazzaman