eitaa logo
لشکر کتاب
600 دنبال‌کننده
894 عکس
6 ویدیو
0 فایل
میخواهیم کتاب‌های کتابخانه‌مان را مثل سربازی راهی میدان مبارزه با اسرائیل کنیم... 🇵🇸 🇮🇷 🇱🇧 برای اطلاعات بیشتر پیام سنجاق شده رو ببینید. سوال یا پیشنهادی داشتید به این آیدی پیام بدید: @fsfatemi
مشاهده در ایتا
دانلود
کتابها را چیده بودیم روی میز و لشکر کتاب را برای افرادی که از مقابل میزها عبور می‌کردند معرفی می‌کردیم. روبه‌رویمان حدود پنجاه صندلی چیده بودند نزدیک یک مزار و شکل و شمایلی شبیه مراسم‌های تدفین پیدا کرده بود؛ با حضور افرادی سیاه‌پوش که بعضاً ظاهر مذهبی هم نداشتند. کم کم از صحبت‌های روضه‌خوان پشت میکروفون فهمیدیم که امروز طلبیده شده‌ایم به مراسم تشییع یک شهید... شهید مفقودالاثری که بعد از چهل سال برگشته بود و حالا قرار بود در مزاری که تا به حال به اسمش بود ولی خالی، آرام بگیرد‌؛ سنگ یادبودی که در کنار مزار دو برادر شهید دیگرش قرار داشت. اگرچه پدر و مادر این سه شهید پیش از این به دیدار فرزندانشان رفته بودند ولی حضور خواهر شهید حال و هوای تشییع را زینبی کرده بود... شهید را تشییع کردیم، پای روضه‌ی روضه‌خوان اشک ریختیم و سلام همه‌ی لشکرکتابی ها را به شهید محمدرضا سپردیم تا به سیدالشهدا برساند... جای همه‌ی شما خالی بود... + عکس کتاب ۸۹۳ را از پشت میز فروشمان در گلزار شهدا گرفتم و همانجا هم فروش رفت... 🇵🇸📚 🔗 @lashkareketab 🟢 کانال بله 🟠 کانال ایتا
چند دقیقه‌ای می‌شد سر و صدایشان نمی‌آمد. رفتم دیدم با کتابهای اهدایی برجی ساخته‌اند که یک وجب از قد کوثرسادات کوتاهتر است و یک وجب از قد سیدقاسم بلندتر... اگرچه نباید با کتاب‌های اهدایی بازی می‌کردند ولی با بازی کودکانه‌شان تمثیل قشنگی ساختند؛ کتاب‌های لشکر کتاب گاهی سرباز بودند و گلوله‌ای می‌شدند که قلب دشمن را هدف می‌گرفت و حالا هم در زمان آتش‌بس آجر‌هایی می‌شوند که روی هم قرار می‌گیرند تا خانه‌های آوار شده را از نو بسازند. فکر می‌کنم به حجم خرابی‌هایی که دشمن سنگدل به بار آورده، شاید اکنون لزوم کمک به جبهه مقاومت بیشتر از قبل باشد... بلند می‌شوم تا کتاب‌ها را دوباره مرتب کنم. از روی برج برمیدارم و برای فروش توی کارتن می‌چینم. قطعا را با کمک شما مصمم‌تر از قبل پیش ‌می‌بریم... + عیدتون مبارک... الهی همیشه نظر عنایت ارباب به زندگی هاتون باشه 💚 🇵🇸📚 🔗 @lashkareketab 🟢 کانال بله 🟠 کانال ایتا
سالها قبل در روزهای نوجوانی توانستم با پس‌انداز یکسال یک مجموعه‌ی هشت جلدی کتاب بخرم. "قصه های آنی شرلی" سالها بود آرزوی داشتنشان را داشتم و بالاخره خریدمشان. با ذوق تمام مسیر نمایشگاه تا خانه را در مترو سرپا ایستادم و سنگینی کتابها اصلا به چشمم نیامد. به محض رسیدن به خانه مطالعه ی کتاب را شروع کردم و در عرض پنج روز هشت جلد را تمام کردم‌. کتاب باعث شد یک تصمیم عجیب بگیرم: در داستان خوانده بودم که آنی شرلی نام دخترش را از روی نام مادرخوانده اش میسازد و من همین کار را برای دختر آینده ام انجام دادم. نام لیلی را از روی نام مادرم که لیلا بود انتخاب کردم. وقتی قرار شد به خانه ی خودم بروم اولین وسیله ای که از خانه ی پدرم بردم همان هشت جلد کتاب آنی شرلی بود.آنها جز با ارزش ترین دارایی هایم بودند. وقتی فهمیدم باردار شدم آرزو کردم که نوزادم، دختر باشد تا برایش کتاب آنی شرلی را خودم بخوانم، کتابی که بارها در روزهای غم و شادی ام ورق خورده بود. روزی که تصمیم گرفتم اولین کتابم را برای فروش برای لشکر کتاب بفرستم با خودم گفتم دوست داشتنی ترین کتابم باید باشد: من کتابهای هشت گانه ام را انتخاب کردم. حالا میتوانم یک قصه ی زیباتر از آنی شرلی برای دخترم بخوانم. قصه ی قهرمان های واقعیِ مقاومت را... و قصه ی مادرش را که خواست بهترینش را به آن ها بدهد. + این متن رو فروشنده‌ی کتابهای آنی‌شرلی برام فرستادند و حقیقتا اشک توی چشمام جمع شد 🥺 + پشت همه‌ی کتابای لشکرکتاب یه داستان هست؛ شما هم داستان‌هاتون رو برامون بفرستید تا منتشر کنیم... 🇵🇸📚 🔗 @lashkareketab 🟢 کانال بله 🟠 کانال ایتا
آقایی کنار استند و بنر لشکر کتاب ایستاد و بعد از مدتی رسید واریز مبلغی را از روی گوشی نشانم داد و گفت اگر کسی کتابی را دوست داشت ولی هزینه‌ی کتاب برایش زیاد بود، من هزینه‌ی کتابش را پرداخت کردم؛ بعد هم زود رفت. هنوز خیلی دور نشده بود که خانم میانسالی نزدیکمان شد، صدای تبلیغات ما را شنیده بود که می‌گفتیم به سود مردم لبنان و فلسطین کتاب می‌فروشیم. دست در جیب ژاکتش کرد و چند اسکناس پانصدی و دو‌تومنی و پنج تومانی گذاشت کف دستم و داشت زود می‌رفت که گفتم کتاب هم انتخاب کنید.. اول با دو دلی گفت که قیمت‌ کتابها به پول من نمی‌خورد ولی وقتی جواب دادم همه جور کتابی داریم چند لحظه‌ای نگاهش روی کتابها چرخید و بعد پرسید کتاب حدیث هم دارید؟ چند کتاب معرفی کردم و قیمتشان را پرسید. گفتم قدر همان مبلغی که کمک کردی... باورش نشد گفت حتما قیمتش بیشتر است... گفتم نه همان کافی بود. کتابها دست دوم هستند و مبلغشان کم است. خوشحال شد گفت اگر بتواند بعد از مطالعه کتاب را برمیگرداند. با سادگی و مهربانی مادرانه‌اش رویم را بوسید، کتاب را برداشت و رفت.... 🇵🇸📚 🔗 @lashkareketab 🟢 کانال بله 🟠 کانال ایتا