بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
💥 قسمت چهاردهم 💥
🔺 لطفاً با دقّت و حوصله بیشتری مطالعه بفرمایید!
یاد شبی افتادم که گم شدم و وقتی چشم باز کردم دیدم دفنم کردهاند! آخر به چه کسی میتوان گفت یک آدم که دارد زندگیاش را میکند، بگیرند، بدزدند، دفن کنند و بعدش هم زندان، بیحیایی و...؟!
مدّتی بود که در یکی از محلّههای فقیرنشین بامیان، اطراف اداره پست، کنار ایستگاه تاکسـی کوچهای بود که پر از دخترهای با استعداد، خوشکل و باایمان بود. من از وقتی با آنها آشنا شده بودم، با پدرم مشورت کردم که چهکار میتوان کرد تا از این وضعیّت رنج، فقر و عقبماندگی نجات پیدا کنند.
بابام گفت: «سواد خوندن و نوشتن دارن؟»
گفتم: «آره! حتّی قرآن هم میتونن بخونن البتّه با غلط و اشتباه، ولی آره، سواد دارن.»
بابام پیشنهاد جالبی مطرح کرد که اصلاً به ذهنم نمیرسید. حتّی اوّلش مخالفت کردم و نمیدانستم چرا این حرف را زد، امّا بهخاطر ایمانی که به پدرم دارم، قبول کردم. بعداً هم برکاتش را داشتم به چشم خودم میدیدم.
بابام پیشنهاد داد که به آنها «زبان فارسی»؛ یعنی زبان اصیل و رسمی ایرانی با محوریّت کتاب مثنوی یاد بدهم. در حدّ خواندن و نوشتن کامل!
وقتی علّتش را پرسیدم، به نکته عمیقی اشاره کرد و گفت: «ما تو زبان خودمون فقر فرهنگ نداریم، بلکه فقر منابع فرهنگی داریم. با توجّه به شرایطی که الان بر کشور ما حاکمه، جای خاصّی برای تهیّه و نشر منابع اصیل اسلامی و شیعی وجود نداره، امّا میبینیم که بهخاطر اهمّیّت دادن رهبر ایران به فرهنگ، اصالت اسلامی، تمدّنسازی اسلامی و مهیّا بودن زمینه نشر و تولید کتاب و منابع فرهنگی، ایرانیها خیلی از ما جلوترن. حدّاقل به اندازه سه قرن از ما تو طول این چهل سال جلوتر هستن. من پیشنهاد میدم بهشون زبان فارسی یاد بده تا هم بتونن به منابع فرهنگی اسلامی راحتتر مراجعه کنن و هم یه علّت دیگه داره که خودت بعداً متوجّه میشی!»
وقتی گفت: «خودت بعداً متوجّه می¬شی»، احساس کردم یا هنوز بچّه هستم و یا اینقدر رشد نکردهام که بتوانم محرم همه حرفها و اندیشههای پدرم باشم.
بهخاطر همین، التماسش کردم! گفتم: «فقط یه کلمه... فقط یه کلمه از دلیل دوّمت هم بگو تا دست از سرت بردارم!»
بابام لبخندی زد، نفس عمیقی کشید، به چشمانم خیره شد و گفت:
«ببین جان بابا! بهخاطر شرایط پیچیده و بدی که در طول دو سه سال آینده بر ما حاکم می¬شه، اگه قرار باشه کسـی به داد ما برسه ایرانیها هستن. ما در تمام جنگهایی که داشتیم، در تمام جنگهایی که یا پای ایران وسط بوده و یا پای افغانستان، خون ما و اونا در کنار هم و در هم آغشته شده. تعداد شهدای افغانستانی در جنگ ایران و عراق ۴۵۰۰ نفر و تعداد مفقودا ۴ نفر اعلام شده. مثلاً همین شهید «رجب علی غلامی» که مزارش تو شهرستان بجستانِ خراسان جنوبی تبدیل به زیارتگاه خاصّ و عامّ مردم منطقه شده و در عملیّات والفجر 9 شهید شده و یا همین شهید «علیدوست شهبازی» که هنوز وقتی بهش فکر میکنم، احساس وجد و شجاعت به من پیرمرد دست میده.
دخترم! شرایط پیچیدهای در انتظارمونه. به زودی تکفیریا در اینجا اعلام وجود میکنن و شرایطی به مراتب، بدتر از قبل به وجود میارن! متأسّفانه ما طوایف مختلف افغانستان، چندان با هم متّحد نیستیم، امّا ایران میتونه با شرایطی که بلده و اجرا میکنه، حکم برادر بزرگتر ما رو در نبردها و شرایط حسّاس ایفا بکنه. بهخاطر همینه که من معتقدم اگه بخوایم مثل عراق و سوریه به سلامت از جنگ بیرون بیایم، باید تئوری «ایرانیزه» کردن فرهنگ جهاد و مقاومت رو بپذیریم و به مردم و ملّتمون یاد بدیم که ایران، رفیق بیکلک ماست. این فقط توسّط نزدیک شدن و آشنا شدن مردم ما با فرهنگ و منابع اصیل شیعی ایرانی محقّق میشه!»
#نه
ادامه...👇👇👇
ادامه قسمت چهاردهم
👇👇👇
دهانم بسته شد و چشمانم گردتر! اصلاً فکرش نمیکردم اینطوری باشد.
بهخاطر همین تصمیم گرفتم در همین منطقه خودمان؛ یعنی بامیان، دخترای 12 تا 20 ساله را دور خودم جمع کنم و به بهانه مثنوی و اشعار جذّاب به آنها فارسی سلیس یاد بدهم.
اینقدر به آموزش زبان فارسی علاقه دارم که آن دخترها هم متوجّه این علاقه شده بودند و با من راه میآمدند و کلّی با هم خوش میگذراندیم.
حدوداً هشت ماه به این کار ادامه دادم و داشتیم به نتایج خوبی میرسیدیم؛ حتّی فیلمها و کتابهای ایرانی را بین هم پخش میکردیم و بچّهها هم از این کار لذّت میبردند.
تا اینکه یک شب وقتی میخواستم به خانه برگردم یکی از دخترها با حالتی هراسان و سراسیمه به سمت من آمد. اینقدر دویده بود که نمیتوانست حرف بزند و حتّی آب دهانش را قورت بدهد.
تا کمی آرامش کردم و توانست حرف بزند، گفت: «سمن خانم! لطفاً زود بیا خونهمون! مامانم خیلی درد داره، داره میمیره!»
من فوراً با او شروع به دویدن کردم. اینقدر سریع از کوچههای وحشتناک و تاریک آن محلّه دویدم و رد شدم که نفس نفس میزدم. به سرعت وارد خانه آنها شدیم. دیدم مامانش کف حیاط خوابیده است، بالای سرش رفتم؛ دیدم بیهوش نیست، امّا ناله میکند.
متوجّه شدم که وقتی من به سمت مادرش رفتم، آن دختر دَر خانه را بست. تعجّب کردم که چرا این همه راه را دویده است تا پیش من بیاید، امّا نرفته است از همسایهها کمک بگیرد!
امّا آن لحظه مامانـش مـهم بـود. بالای سـرش نشـسـتم. از پزشکی چیزی سر در نمیآوردم، امّا میدانم که وقتی کسی افتاده و نمیدانی مشکلش چیست باید اوّل نفس و دهانش را چک کنی که از نظر تنفّس، دهان و بینی مشکلی نداشته باشد.
مشکل تنفّسی نداشت و حتّی قلبش هم ظاهراً منظّم کار میکرد. کمی بهصورتش زدم، شانه و گردنش را ماساژ دادم. چشمانش باز بود و همین به من میفهماند که مشکل حادّی ندارد.
داشتم همین موارد را چک میکردم که ناگهان احساس کردم کمی اطرافم تاریک شد... تاریکتر شد... طوری که احساس کردم یک نفر بالای سرم ایستاده و به من نزدیک است.
اوّلش فکر کردم همان دختره است، بدون اینکه سرم را برگردانم به او گفتم: «تاریکی نکن ببینم مامانت چه مشکلی داره!»
امّا صدایی نیامد. صدای نفس از ته گلو، خشن و مردانهای از بالای سرم میآمد... ناگهان دلم ریخت! برگشتم تا ببینم چه کسـی و چه چیزی تاریکی کرده و سایهاش روی سرم است.
چشمتان روز بد نبیند! دیدم دو تا مرد هیکلی و صورت پوشیده به فاصله یک متری بالای سرم ایستادهاند و به من نگاه میکنند.
نفسم داشت بند میآمد. احساس میکردم قلبم ایستاده و از تپش افتاده است. یک جیغ بلند کشیدم و یکمرتبه خودم را بهطرف دیگری انداختم، میخواستم از دستشان فرار کنم که همان مادر نامردی که داشتم برایش خودم را به آب و آتش میزدم، مچ پاهایم را گرفت و باعث شد محکم و با صورت به زمین بخورم.
داشتم از درد به خودم میپیچیدم که دیدم آن دو تا مرد بالای سرم آمدند تا یک نفرشان خواست به من دست بزند، توی دستش زدم و مثلاً میخواستم فرار کنم که محکم با مشت به دهانم کوبید.
دیگر حال جیغ کشیدن نداشتم. میتوانستند از همان لحظه اوّل بیهوشم کنند، امّا عمداً اوّل مفصّل کتکم زدند بعدش که خُرد و خمبار شدم، دیدم یک نفرشان دارد دستکش پلاستیکی دست میکند! دسـتکش را دسـتش کرد و از داخل یک نایلون، دستمالی را خیلی با احتیاط بیرون آورد و به من نزدیک شد.
مثل کسی که میخواهد سر مرغی را ببرد، همانطوری بالای سرم نشست و موهایم را طوری وحشیانه کشید که بتواند صورتم را به راحتی کنترل کند.
من که لب و دهانم خونی بود و داشتم سرفه میکردم، فقط دیدم دستمالی را محکم روی دهان و بینیام گذاشت.
هر کاری کردم که از دستهای گنده و زُمُختش خلاص بشوم نشد که نشد!
چشمهایم داشت بسته میشد.
دست و پاهایم دیگر اراده و توان حرکت نداشتند.
دیگر نفهمیدم چه شد!
رمان #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
💥 قسمت پانزدهم 💥
🔺باز هم به فکر پرواز باش! حتّی زمانی که دارند برای ذبح، به تو آب میدهند!
تمام این خاطرات مثل برق از جلوی چشمانم رد شد و تنها یک آه حسرت بهخاطر از دست رفتن آرزوهایم به دلم گذاشت!
این چیزها را به هم سلّولیهایم نگفتم، مخصوصاً اندیشههای پدرم که حاضرم برایش جانم را بدهم از بس قبولش دارم و یقین دارم که الکی چیزی نمیگوید؛ مخصوصاً مسائل منطقه، آموزش زبان سلیس فارسی ایرانی به دوستانم و... با اینکه زبان اصلی خودمان هم فارسی هست، امّا پدرم روی زبان فارسی سلیس ایرانی تأکید داشت.
این حرفها را نمیشد به بقیّه گفت؛ چون فوراً علّتش را از من میخواستند و من هم چیز زیادی از خطّ و فکر پدرم نداشتم و نمیدانستم چطور جوابشان را بدهم؛ ضمن اینکه آنجا دیوارش موش داشت، موشش هم گوش داشت!
بگذریم.
فقط گفتم: «منو یه شب از وسط کلاسم دزدیدن و به همه برنامههام گند زدن و الانم اینجا هستم! همین.»
نگاهم بهطرف ماهدخت رفت. گفتم: «تو چه خبر؟ شما کجا؟ اینجا کجا؟»
ماهدخت بغض کرد، بغضش شدید بود! نفسهای عمیقی میکشید که نزدیک است به یک گریه بلند دخترانه خانه خراب¬کن تبدیل بشود. تا اینکه فوراً دستش را روی صورتش گذاشت و شروع به گریه کرد. دلم خیلی برایش سوخت، امّا یواشیواش که گذشــت، دیـدم آرام نـشد. او را توی بـغـلم گـرفـتم و گـفتم: «تو هـمـیشه به من درس صبر و صبوری میدادی، چی شد دختر؟ حرفای خودتم یادت رفت؟»
امّا نه... این تو بمیری، از آن تو بمیریها نبود! گریههایش داشت از حالت عادّی خارج میشد؛ روی زمین افتاد، دستش را روی گوشش گذاشت، بلندبلند داد میزد، اشک میریخت و حتّی یکی دو بار هم خودش را زد. فوراً دست و پایش را گرفتیم تا به خودش لطمه و آسیب نزند.
راستش را بخواهید، ما هم با گریه و صحنههای داغدار ماهدخت، گریهمان گرفته بود و با او گریه میکردیم. هایده همینطوری که داشت نوازشش می¬کرد و قربان صدقهاش میشد، گفت: «ماهدخت! الهی دورت بگردم! آروم باش... الان میان، میان میبرنتا... آروم دختر، آروم!»
لیلما که فقط گریه میکرد و پاهای ماهدخت را توی بغلش گرفته بود که نتواند به خودش آسیبی بزند.
من هم که شوکّه شده بودم با یک دهان باز، دو تا چشم خیس و قرمز، دندانهای به هم فشرده و عصبانی و دستهایی که دست¬های دوستش را گرفته است تا اذیّت نشود، در دلم هزار تا سؤال، درد و گره و... وجود داشت.
ناگهان در همان لحظه، صدای باز شدن در سلّولمان آمد. همه ما تا مرز سکته و مرگ پیش رفتیم. بیشتر تلاش کردیم ماهدخت را آرام کنیم، امّا نشد.
از وقتی صدای در آمد تا وقتی در کاملاً باز شد و سه نفر هیکلی باتوم به دست و وحشی وارد طویله شدند، شاید 8-7 ثانیه شد.
در همان 8-7 ثانیه، صحنهای را دیدیم که از همه صحنه¬های تا آن موقع زندان، فشار و استرس بیشتری داشت. اینقدر که من و لیلما و هایده هم با دیدن آن صحنه، شروع به جیغ زدن کردیم!
تا صدای در آمد، دیدیم همان شخصـی که چشمانش خیلی ضعیف بود و به مرز کوری رسیده بود، بلند شد، نعره¬ای کشید و با جفت لگد روی شکم ماهدخت پـریـد و مـثـل یک افعی گرسـنه، دو تا دسـت گـنـده و سـفـتش را روی گـلـوی مـاهـدخـت گذاشت و شروع به فشار دادن کرد!
#نه
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news
ادامه...👇
ادامه قسمت پانزدهم
👇👇👇
جفت لگدش که دقیقاً وسط بدن ماهدخت فرود آمده بود، سبب تنگی نفس و احتمال شکستگی در بدن ماهدخت شد. بهخاطر همین، وقتی دستش را روی گلوی ماهدخت گذاشت و شروع به خفه کردن ماهدخت کرد، ماهدخت فوراً قرمز و تیره شد و همه رگهای صورت، گردن و چشمانش بیرون زد!
واقعاً داشت ماهدخت را میکشت!
ماهدخت داشت میمُرد!
در باز شد. تا در باز شد و آن سه نفر آن صحنه را دیدند، خواستند به آن مرد کم بینا حمله کنند که... آن یکی مرد افغان جلوی آنها را گرفت و با آنها درگیر شد.
بهطور قطع میتوانم بگویم که آن سه نفر، حریف آن یک مرد تنهای افغان نبودند! با سه نفرشان درگیر شد، امّا آنها با باتوم هم نتوانستند حریفش بشوند از بس قوی بود، آنها را غافلگیر کرد و به قصد کُشت زد.
ما سه تا زنی که شاهد آن صحنهها بودیم، ماهدخت را یادمان رفته بود. یک گوشه کز کرده بودیم و از وحشت این همه درگیری میلرزیدیم و گریه میکردیم.
آن سه نفر به زمین افتادند، حالتی بین بیجانی و بیهوشی!
آن مرد افغان فوراً بالای سر رفیقش رفت و از پشتسر، دستش را گرفت و به او گفت: «ولش کن جلیل! ولش کن، کُشتیش! ولش کن، بذار به وقتش! اینجا نه! کارت خوب بود!»
بعداز اینکه این حرف را زد، رفیقش دستش را کمکم از روی صورت سرخ شده و لبهای کبود ماهدخت برداشت و وقتی میخواست از روی سینهاش بلند شود، همه آب دهانش را جمع کرد و محکم به زمین پرت کرد.
آن مرد سراغ ما آمد، به من نزدیک شد. من داشتم از او میترسیدم، امّا میدانستم کاری با من ندارد و آزارش به من نمیرسد.
خم شد و به چشمانم زل زد. با یک صدای کلفت و خشن، امّا مطمئن و مردانه گفت: «الان اینجا قیامت میشه دختر ! از زمین و آسمونش مأمور میریزه و ما رو میبرن، احتمالاً ما رو میبرن خضراء، امّا مهم نیست. ســـمن این تنها کاری بود که از دست ما برمیومد!»
صدای دویدن و بلندبلند داد زدن ده بیست تا مأمور میآمد، مشخّص بود که دارند بهطرف سلّول ما میدوند.
آن مرد سرعت کلامش را بیشتر کرد و گفت: «ببین سمن! تو دختر باهوشی هستی. برای مردن اینجا نیومدی، امّا برای برگشتن هم ممکنه زنده نمونی! به راهت ادامه بده!»
صدای دویدنها نزدیکتر میشد و تعداد افرادی که میدویدند، بیشتر و بیشتر میشد و استرس ناتمام ماندن کلام آن مرد به جانم افتاده بود. فقط به لبهای خشک و خونیاش نگاه می¬کردم که داشت کلمات را منقطع منقطع به من می-رساند: «سمن از اینجا برو بیرون، باید به افغانستان برگردی! امّا کلید نجات تو از اینجا ماهدخته، همین دختری که مثلاً داشتیم میکشتیمش، قدرشو بدون!»
دیگر صداها خیلی نزدیک شده بود، یکی دو قدمی ما بودند، سایه¬شان مشخّص بود. خیلی تند آخرین جملاتش این بود: «باز هم فکر پرواز باش! حتّی زمانی که دارن برای ذبح، بهت آب میدن!»
من که بهتزده بودم و حتّی توان تحلیل، پرسش و درک آن لحظات را نداشتم، فقط فرصت کردم تمام جانم را در لبانم جمع کنم و به آن مرد بگویم: «آقا اسم شما چیه؟!»
توی سلّول ریختند! هرکس با هر چه که در دستش بود به آن دو تا بیچاره حمله کرد و به سر و صورتشان میزدند.
دوباره با جیغ و فریاد گفتم: «تورو خدا اسمتو به من بگو!»
توحّش کامل بود از بس وحشیانه آن دو تا بنده خدا را میزدند.
وسط آن خون و خونریزی و کشت و کشتار، صدایش را شنیدم. آره صدای خودش بود، همانطور پر طنین و درشت! مثل شیری که در تله کفتارها افتاده است. شنیدم که گفت: «ماهر... ماهر عبدالله! برو... سمن، ماهدخت رو ول نکن!»
رمان #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
💥 قسمت شانزدهم 💥
🔺طبقه آخر... سلّول آخر...!
تا آن روز، هیچوقت اینقدر نترسیده بودم و خون و مظلومیّت خودمان را با گوشت و پوست درک نکرده بودم. آن روز، از هر روز بیشتر سخت گذشت و ترسیدم. اینقدر ترسیده بودم که فکر میکردم قلبم دارد از جا کنده میشود!
ماهر و جلیل را بردند، به قصد کشت هم بردند. فقط با لبم ... آرام و پر بغض به آنها نگاه کردم و یواشکی گفتم: «برید خدا به همراتون... فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ!»
در همان آشفتگی حواسم بهطرف ماهدخت رفت. خودم را زیر دست و پای آن وحشیها انداختم و به زور به ماهدخت رساندم. از بس جا کوچک بود و با وجود آن تعداد زیاد، نمیتوانستم از ماهدخت مراقبت بکنم. ماهدخت هم بیحال روی زمین افتاده بود و به زور و با صدا تلاش میکرد نفس بکشد.
هر چقدر کتکم زدند، خودم را از ماهدخت جدا نکردم. دو سه بار تنفّس دهان به دهان به او دادم و ماساژش دادم تا کمی اوضاعش بهتر شد.
وقتی کمی اوضاعش بهتر شد، احساس کردم که نظرشان بهطور کلّی بهطرف ما دو تا جلب شده است. هر چهار نفرمان را با خودشان بردند، امّا نه با حالت عادّی بلکه موهایمان را میکشیدند و با توحّش هر چه تمامتر ما را یکی دو طبقه پایینتر بردند.
من کلّاً به هوای زیر زمین حسّاسم و احساس خفگی میکنم، حالا چه برسد به اینکه در آن شرایط حدّاقل سه چهار طبقه، شاید هم بیشتر زیرِ زمین بودیم. از فشار کمبود اکسیژن، به زور نفس کشیدن، وزن سنگین ماهدخت و... داشتم کم میآوردم.
ماهدخت کمکم داشت چشمانش را باز کرد. خودش را که در پناه من دید، محکمتر به من چسبید. من هم دستم را محکمتر گرفتم و نگهش داشتم. باید از خودم و خودش، دو جسم به هم چسبیده میساختم، باید پوست تنش میشدم، باید سایه بدنش میشدم، این سفارش ماهر بود.
با خودم میگفتم از دو حال خارج نیست: یا ماهدخت آدم خوبی هست یا نیست! اگر خوب نباشد خودم به حسابش میرسم، اگر هم آدم خوبی باشد که ضرر نکردم.
فقط میدانستم که اتّفاقات مهمّ و سختی قرار است بین من و او و یا با هم بیفتد. حالا چه اتّفاقاتی؟ این را دیگر حتّی حدس هم نمیتوانستم بزنم!
ما را به جایی شبیه سالن بردند. روبهروی ما سلّولهایی بود که به غیر از یک سلّول، اسرای دیگر از بقیّه سلّولها بیرون آمده بودند و به ما نگاه میکردند. با اینکه دلیلی برای شکنجه ما وجود نداشت، امّا باز هم با این حال برای خالی نبودن عریضه، سی چهل بار با کمربند هر کدام از ما را زدند و تار و مار و کبودمان کردند!
چهار تا زن، بیپناه، بییاور، خُرد و خسته و خونی روی زمین رها شده بودیم.
چشمان ما بعداز یک فصل کتک حسابی داشت یکی یکی باز میشد. داشتیم مثل کرمهایی که یواشیواش از زیر خاک بیرون میزنند، لول میخوردیم و بدنمان را تکان میدادیم.
ماهدخت با صدای گرفته و بعداز کلّی سرفه گفت: «زندهها دستا بالا!»
#نه
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news
ادامه...👇
ادامه قسمت شانزدهم
👇👇👇
سه نفرمان با زور و زحمت دستانمان را کمی بالا بردیم، حتّی توان حرف زدن اضافه نداشتیم.
از بین ما سه نفر، حال هایده خیلی بدتر از بقیّه به نظر میرسید، خیلی به خودش میپیچید و اظهار درد و پیچیدگی خاصّی در شکم و بدنش داشت. خودمان را جمعوجورتر کردیم و کمکم بهطرف هایده کشاندیم.
امّا من نمیدانم چرا حواسم بهطرف بقیّه زندانیها بود که با دلسوزی و ناراحتی به ما نگاه میکردند، زندانیهایی سیاهپوست، سفیدپوست، حتّی اروپایی و...
تا حالا برایتان اتّفاق افتاده است که حواستان به یک سمتی جلب شود، امّا هر چه به آن سمت نگاه میکنید، باز هم سیر نمیشوید و حس میکنید یک چیزی در ورای آن سمت هست که باید کشفش کنید؟!
دقیقاً همین حس سراغم آمده بود. تا اینکه کشفش کردم! فهمیدم چرا چشم و ضمیر ناخودآگاهم هر چه به آن طرف نگاه میکند سیر نمیشود.
در بین آن همه سلّولی که آدمهایش بهطرف درهای سلّولشان فشار میآوردند تا بتوانند دقیقتر به ما نگاه کنند، حتّی سر و دستانشان بیرون زده بود و با دقّت به ما نگاه میکردند، حواسم بهطرف آن سلّول کوچکی جلب شد که هیچکس از آنجا به ما نگاه نمیکرد و یک جورهایی برای من جاذبه داشت. به خدا قسم وقتی یاد آن لحظه میافتم تپش قلب و هیجان عجیبی میگیرم. رویم را بهطرف بچّه¬ها گرداندم و از آنها پرسیدم: «این طبقه کجاست؟ اینا کین؟ شماها تا حالا این طبقه بودین؟!»
لیلما گفت: «اینجا تقریباً طبقه آخر اینجاست... اکثرا آسیایی هستن... تک و توک اروپایی اینجا میبینی!»
گفتم : «لیلما اون سلّول...»
گفت: «کدوم؟!»
گفتم: «اون، اوناش! آخری... سلّول آخری! کجاست؟ مال کیاست؟»
لیلما چیزی گفت که دلم هُری پایین ریخت، طوری که دیگر نشد جمعش کنم.
لیلما گفت: «نمیدونم! امّا میگن... مطمئن نیستما، قط شنیدم که میگن اونجا ایرانین! میگن دو نفرن، دو تا مرد ایرانی! من تا حالا نه صداشونو شنیدم و نه قیافهشونو دقیق دیدم! امّا میگن دو تا پیرمرد ایرانی اونجان.»
رمان #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news