لَیاْلی
امروز روز جهانی بغله بغلش کن❤️
آغوش، معجزهی کوچکی که دنیای آدمها را آرام میکند.
وقتی کلمهها از رساندن مفهوم و احساس عاجز میشوند، آغوش حرفها را میزند.
و زمان میایستد و دردها، شکافها، فاصلهها... همه گم میشوند میان دو دستِ گرم.
بغلم کن،
بگذار زندگی برای لحظهای سادهتر شود.
لیلی سلطانی
از حال و هوای #کمپ_کتاب 📚
از آذرماه، این سفر رو با هم شروع کردیم.
اینجا فقط کتاب نمیخونیم؛ اینجا جاییه که ایدهها به اشتراک گذاشته میشن، گفتوگوها جرقه میزنن و ما همقدم با هم یاد میگیریم و رشد میکنیم.
از کلمهها عبور میکنیم تا به زندگی برسیم🌱
هر صفحهای که میخونیم، فقط یک قدم نیست؛ یک فرصت جدید برای دیدن، یاد گرفتن و قویتر شدنه.
🎧این ۲۰ دقیقه وویسی که امروز تو گروه گذاشتم، فقط شرح چند صفحه از کتابه. برای هر بخش، جزئیات و مطالبی جزئی و تفکیک شده میذارم تا با هم به دریچههای تازهای برای یادگیری و رشد برسیم.
نوشته بود:
سجدههایت را طولانیتر کن.
بلاها بر روی شانههای سجده کننده دوام نمیآورد...
این هفته، پر از بالا و پایین بود. امروز که با شونههای گرد گرفته از خستگی و آلودگی هوا برگشتم خونه و دیدم چندتا از تجهیزاتی که برای نوشتن و کار سفارش داده بودم، رسیدن. بینشون، این عزیز ملیح هم بود تا بشه عصای دست و همدم من برای نوشتن قصههام🩷
قراره امشب تا صبح باهاش بنویسم و تقتق کنم.
اگه هر بار برای نتیجهی تلاشت ذوق کنی و لذت ببری، یعنی داری زندگی رو زندگی میکنی.
لَیاْلی
این هفته، پر از بالا و پایین بود. امروز که با شونههای گرد گرفته از خستگی و آلودگی هوا برگشتم خونه و
قشنگترین لحظهی این مواقع لحظهایه که مامان و بابا هم با ذوق برای آنباکس میان و از ته دل میگن: مبارکت باشه. صرف شادی و موفقیتت بشه. خیلی خوب و بزرگه. خیلی خفنه.
من از این دو عزیز یاد گرفتم از هر چیزی که تو زندگی دارم لذت ببرم و هیچ داشته و دستاوردی رو کم و کوچیک نشمارم. قدمهای کوچیکن که مسیر طولانی رو پیش میبرن. بدون برداشتن این قدمها به چیزی نمیرسی.
شنبهی عجیبی بود.
همهی جهان با من خوب بود و من نه.
نفهمیدم از ۶ صبح تا حوالی ساعت ۱۲ ظهر که مقابل پزشکِ جوانِ خنده رو بنشینم چطور گذشت. چقدر درد کشیدم و چقدر از جانم رفت.
امروز همه حالم را از نگاهم میخواندند. نفر اول پزشک بود. وقتی دید روی صندلی توی خودم خم شدهام و آستینم را بالا نمیزنم، در اتاق را بست تا بارانیام را دربیاورم و ریتم نفسها و فشارم را بگیرد.
وقتی فشارم را میگرفت پرسید: همیشه وقتی حالت بد میشه انقدر افت فشار داری؟
فقط توانستم سر تکان بدهم. بقیهی حرفها و توصیههایش را نفهمیدم. حتی شوخیها و دلگرمی دادنهایش را. فقط لبخندِ مهربان و دوستانهاش را میفهمیدم.
برای تزریق سرم که روی تخت دراز کشیدم و استخوانهایم تیر کشید، پرستار مهربانِ همیشگی بالای سرم آمد و تاکید کرد برایم آنژیوکت آبی بیاورند.
همانطورکه دنبال رگ در تن خشکیدهام میگشت، لبخندش را به چشمهایش داد: همیشه وقتی میای بوی گل میدی.
آرام گفتم: عطرای گُلیو دوست دارم.
آنژیوکت را توی رگم برد و به دستم نوازش داد.
_ بوی عطر جای خودش. خودت بوی گل میدی.
نتوانستم بگویم به همان اندازه هم نازک و شکنندهام.
چند ساعت بعد در پذیرایی خانه به اصرار مادر دراز کشیدم تا توی اتاق تنها نباشم. مادر کنارم نشست و انگشتهایش را لای موهایم برد.
بعد گرمای دستش را به دستهایم داد و روی کمرم کشید تا تنم آرام شود.
سرم را توی تنش بردم و چشم بستم.
_ بعضی وقتا آدم بزرگا بیشتر از بچهها، مراقبت میخوان.
انقد تنهایی مراقب خودت نباش.
جوابی ندادم. به جایش اشکهایم توی یقه اسکیام سُرید و تنم مچالهتر شد.
شنبهی عجیبی بود. و من از "بودن" خسته بودم...
عطر نرگس لای پیچ و تاب بخار چای سیب و دارچین پیچیده بود و پسری جوان، شالگردن را دور گردن دختر مرتب میکرد تا سرما گلوی نرم و چانهی ظریفش را نبوسد.
از گوشهی لب دختر همینطور لبخند روی میز میریخت و در فضای کافه معلق میشد. بدون اینکه بداند.
مردی، آداب دوست داشتن و محافظت از زنی را میدانست.
و دنیا هنوز قابل تحمل بود.