eitaa logo
لَیاْلی
3.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
41 ویدیو
0 فایل
خدا گفت "لَیل" را برای تسکین آفریدم اما این تمام قصه‌ی شب نبود هنوز هم کسی نمی‌داند روزی که لَیل خلق شد، چه بر خدا گذشته بود... • لطفا فقط فوروارد کنید • قصه خانه‌ی من: @leilysoltani
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز روز جهانی بغله بغلش کن❤️
لَیاْلی
امروز روز جهانی بغله بغلش کن❤️
آغوش، معجزه‌ی کوچکی‌ که دنیای آدم‌ها را آرام می‌کند. وقتی کلمه‌ها از رساندن مفهوم و احساس عاجز می‌شوند، آغوش حرف‌ها را می‌زند. و زمان می‌ایستد و دردها، شکاف‌ها، فاصله‌ها... همه گم می‌شوند میان دو دستِ گرم. بغلم کن، بگذار زندگی برای لحظه‌ای ساده‌تر شود. لیلی سلطانی
از حال و هوای 📚 از آذرماه، این سفر رو با هم شروع کردیم. اینجا فقط کتاب نمی‌خونیم؛ اینجا جاییه که ایده‌ها به اشتراک گذاشته می‌شن، گفت‌وگوها جرقه می‌زنن و ما هم‌قدم با هم یاد می‌گیریم و رشد می‌کنیم. از کلمه‌ها عبور می‌کنیم تا به زندگی برسیم🌱 هر صفحه‌ای که می‌خونیم، فقط یک قدم نیست؛ یک فرصت جدید برای دیدن، یاد گرفتن و قوی‌تر شدنه. 🎧این ۲۰ دقیقه وویسی که امروز تو گروه گذاشتم، فقط شرح چند صفحه از کتابه. برای هر بخش، جزئیات و مطالبی جزئی و تفکیک شده می‌ذارم تا با هم به دریچه‌های تازه‌ای برای یادگیری و رشد برسیم.
نوشته بود: سجده‌هایت را طولانی‌تر کن. بلاها بر روی شانه‌های سجده کننده دوام نمی‌آورد...
این هفته، پر از بالا و پایین بود. امروز که با شونه‌های گرد گرفته از خستگی و آلودگی هوا برگشتم خونه و دیدم چندتا از تجهیزاتی که برای نوشتن و کار سفارش داده بودم، رسیدن. بینشون، این عزیز ملیح هم بود تا بشه عصای دست و همدم من برای نوشتن قصه‌هام🩷 قراره امشب تا صبح باهاش بنویسم و تق‌تق کنم. اگه هر بار برای نتیجه‌ی تلاشت ذوق کنی و لذت ببری، یعنی داری زندگی رو زندگی می‌کنی.
لَیاْلی
این هفته، پر از بالا و پایین بود. امروز که با شونه‌های گرد گرفته از خستگی و آلودگی هوا برگشتم خونه و
قشنگترین لحظه‌ی این مواقع لحظه‌ایه که مامان و بابا هم با ذوق برای آنباکس میان و از ته دل می‌گن: مبارکت باشه. صرف شادی و موفقیتت بشه. خیلی خوب و بزرگه‌. خیلی خفنه. من از این دو عزیز یاد گرفتم از هر چیزی که تو زندگی دارم لذت ببرم و هیچ داشته و دستاوردی رو کم و کوچیک نشمارم. قدم‌های کوچیکن که مسیر طولانی رو پیش می‌برن‌. بدون برداشتن این قدم‌ها به چیزی نمی‌رسی.
شنبه‌ی عجیبی بود. همه‌ی جهان با من خوب بود و من نه. نفهمیدم از ۶ صبح تا حوالی ساعت ۱۲ ظهر که مقابل پزشکِ جوانِ خنده رو بنشینم چطور گذشت‌. چقدر درد کشیدم و چقدر از جانم رفت. امروز همه حالم را از نگاهم می‌خواندند. نفر اول پزشک بود. وقتی دید روی صندلی توی خودم خم شده‌ام و آستینم را بالا نمی‌زنم، در اتاق را بست تا بارانی‌ام را دربیاورم و ریتم نفس‌ها و فشارم را بگیرد. وقتی فشارم را می‌گرفت پرسید: همیشه وقتی حالت بد می‌شه انقدر افت فشار داری؟ فقط توانستم سر تکان بدهم. بقیه‌ی حرف‌ها و توصیه‌هایش را نفهمیدم. حتی شوخی‌ها و دل‌گرمی‌ دادن‌هایش را. فقط لبخندِ مهربان و دوستانه‌اش را می‌فهمیدم. برای تزریق سرم که روی تخت دراز کشیدم و استخوان‌هایم تیر کشید، پرستار مهربانِ همیشگی بالای سرم آمد و تاکید کرد برایم آنژیوکت آبی بیاورند. همانطورکه دنبال رگ در تن خشکیده‌ام می‌گشت، لبخندش را به چشم‌هایش داد: همیشه وقتی میای بوی گل می‌دی. آرام گفتم: عطرای گُلیو دوست دارم. آنژیوکت را توی رگم برد و به دستم نوازش داد. _ بوی عطر جای خودش. خودت بوی گل می‌دی. نتوانستم بگویم به همان اندازه هم نازک و شکننده‌ام. چند ساعت بعد در پذیرایی خانه به اصرار مادر دراز کشیدم تا توی اتاق تنها نباشم. مادر کنارم نشست و انگشت‌هایش را لای موهایم برد. بعد گرمای دستش را به دست‌هایم داد و روی کمرم کشید تا تنم آرام شود. سرم را توی تنش بردم و چشم‌ بستم. _ بعضی وقتا آدم بزرگا بیشتر از بچه‌ها، مراقبت می‌خوان. انقد تنهایی مراقب خودت نباش. جوابی ندادم. به جایش اشک‌هایم توی یقه اسکی‌ام سُرید و تنم مچاله‌تر شد. شنبه‌ی عجیبی بود. و من از "بودن" خسته بودم...
عطر نرگس لای پیچ و تاب بخار چای سیب و دارچین پیچیده بود و پسری جوان، شال‌گردن را دور گردن دختر مرتب می‌کرد تا سرما گلوی نرم و چانه‌ی ظریفش را نبوسد. از گوشه‌ی لب دختر همینطور لبخند روی میز می‌ریخت و در فضای کافه معلق می‌شد. بدون اینکه بداند. مردی، آداب دوست داشتن و محافظت از زنی را می‌دانست. و دنیا هنوز قابل تحمل بود.
همین که آقای رهی معیری می‌گن: زندگی خوش‌تر بُود در پرده‌ی وهم و خیال...