eitaa logo
شبـکه خبری لنجان
12.2هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
72 فایل
📡 با این شبکه ؛ اخبار و رویدادهای فوری و مهم لنجان را در لحظه پیگیری کنید 👌 ✅ دارای مجوز سامانه خبری از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ( به نام لنجان خبر ) 🔵 آدرس سایت : 👉 www.LenjanKhabar.ir . . . 🔴 آیدی مدیر کانال : 👉 @Soltanpoor1361 . .
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️⃝⃡🇮🇷 لنجان خبر حکایتی برای اندیشه: مردی که برای خدا ساز زد روزی بود و روزگاری، مردی بود که چنگ می‌نواخت. او هنرمندی چیره‌دست بود و سال‌ها در بازارها و محافل، با نغمه‌های دلنشین خود مردم را شاد می‌کرد. صدای ساز او چنان گیرا بود که مردم با شنیدن آن لبخند می‌زدند و او را ستایش می‌کردند. هرجا که می‌رفت، همه دورش جمع می‌شدند و او را با به‌به و چه‌چه همراهی می‌کردند. اما زمان گذشت. مرد پیر شد و دستان لرزانش دیگر آن نغمه‌های سابق را نمی‌توانست بنوازد. مردمی که زمانی به دنبالش بودند، دیگر او را نمی‌شناختند. حالا که توان و هنر گذشته را نداشت، کسی به او اعتنا نمی‌کرد. او فقیر و تنها شده بود، بدون آن‌که حتی نانی برای خوردن داشته باشد. در اوج تنهایی، شبی پیرچنگی ساز خود را برداشت و با قدم‌هایی لرزان به قبرستان رفت. در سکوت سنگین شب، جایی که هیچ‌کس او را نمی‌دید، کنار قبری نشست و چنگ خود را در دست گرفت. با اشک در چشمانش به آسمان نگاه کرد و گفت: خدایا، عمری برای مردم نواختم. همه برای من دست زدند و شادی کردند، اما من هیچ‌گاه به تو فکر نکردم. امشب، آخرین بار، سازم را فقط برای تو می‌نوازم. سپس شروع به نواختن کرد. اشک می‌ریخت و هر زخمه‌ای که بر چنگش می‌زد، از ته دلش برمی‌آمد. گویی تمام زندگی و حسرت‌هایش را در صدای سازش ریخته بود. آن شب، پادشاه در خواب دید که نوری از قبرستان بلند شده است. در خواب، ندایی به او گفت: بنده‌ای از بندگان ما، با دل شکسته در قبرستان است. برخیز و به او کمک کن. یک کیسه زر بردار و او را از فقر برهان. پادشاه با وحشت از خواب برخاست. به خادمانش دستور داد که کیسه‌ای پر از سکه آماده کنند و همراه او به قبرستان بروند. در آنجا به جست‌وجو پرداخت تا ببیند آن بنده مقرب که در خواب به او اشاره شده بود، کیست. بعد از جست‌وجوی زیاد، فقط پیرچنگی را یافت که در کنار قبرها خوابیده بود و سازش در کنارش قرار داشت. پادشاه با تعجب به او نگاه کرد و با خود گفت: «آیا این همان بنده مقرب است که در خواب به من سفارش شده بود؟» پادشاه همچنان در جست‌وجو بود، اما هیچ کس دیگری را نیافت. در نهایت، به فراست دریافت که همین پیرچنگی همان کسی است که در خواب سفارش شده بود. در این لحظه، پادشاه عطسه‌ای کرد و صدای عطسه او باعث شد که پیرچنگی از خواب بیدار شود. وقتی پیرچنگی پادشاه را دید، ترسید و گمان کرد که او قصد تنبیه و مجازاتش را دارد. اما پادشاه به او آرامش داد و کیسه پول رو به او داد. پیر چنگی از شدت پشیمانی و زاری، سازش را به زمین کوبید و گفت: یک عمر برای مردم ساز زدم، فقط امشب برای خدا نواختم و اینچنین جواب گرفتم. ✍🏻پیام داستان: این حکایت به ما می‌آموزد که هر عمل و هنری باید برای رضای خداوند باشد، نه برای جلب توجه مردم یا پاداش دنیوی. ♾ شبکه خبری لنجان https://eitaa.com/joinchat/1537671170C3e82e1d744
❤️⃝⃡🇮🇷 لنجان خبر حکایتی برای اندیشه: كشتی رانی مگس یک مگس بر پرِكاهی كه آن پرکاه بر ادرار خر، روان شده بود، نشست. مگس با غرور بر ادرار خر كشتی می‌راند و می گفت: من به علم دریانوردی و كشتی‌رانی آگاهم و تفكر بسیاری در این كار كرده‌ام. این دریا و كشتی را ببینید و نیز مرا ببینید كه چگونه كشتی می‌رانم. او بر سر دریا در ذهن كوچك خود كشتی می‌راند. آن ادرار به عنوان دریای بی‌ساحل و آن كاه به عنوان كشتی بزرگ به نظرش می‌آمد، بدین دلیل که او آگاهی و بینش کمی داشت. جهان هر كس به اندازه ذهن و بینش اوست. در واقع آدمِ مغرور و كج‌اندیش مانند این مگس است که به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه، عقل دارد. ✍🏻حکایت «کشتی‌رانی مگس» در مثنوی معنوی مولانا، به زیبایی به خودبینی و جهل مرکب اشاره دارد. ♾ شبکه خبری لنجان https://eitaa.com/joinchat/1537671170C3e82e1d744
❤️⃝⃡🇮🇷 لنجان خبر حکایتی برای اندیشه: هیزم‌فروش و مفت‌خور مرد فقیری که پرخور بود، به جرمی زندانی شد. در زندان نیز آرام نگرفت و متنبه نشد. به زور غذای سایر زندانی‌ها را می‌گرفت و می‌خورد. آنقدر اذیت کرد که بالاخره زندانی‌ها به قاضی شکایت بردند و گفتند: «نجات‌مان بده! این زندانی پرخور ما را عاصی کرده است و نمی‌گذارد یک وعده غذا از گلوی‌مان پایین برود.» قاضی موضوع را بررسی کرد و فهمید که فقیر از کار کردن سرباز می‌زند و زندان برایش به یک بهشت کوچک تبدیل شده است؛ جایی که هم غذای فراوان دارد و هم نیازی به کار کردن ندارد. بنابراین، قاضی دستور داد که او را از زندان بیرون بیاندازند. هرچند فقیر مفت‌خور اصرار می‌کرد که در زندان بماند، قاضی نپذیرفت و برای اینکه مردم به او باج ندهند و او مجبور شود کار کند، دستور داد که او را در شهر بگردانند و جار بزنند که او فقیر است، اما هیچ کسی نباید به او نسیه دهد، وام ندهد، امانت ندهد و خلاصه هیچ کمکی به او نکند. به این ترتیب، مأموران قاضی؛ فقیر را بر شتر مردی هیزم‌شکن نشاندند و به هیزم‌شکن گفتند او را کوچه به کوچه بگرداند و جار بزند: «ای مردم! این مرد را بشناسید. او فقیر است. به او وام ندهید. نسیه ندهید. داد و ستد نکنید. او دزد است. پرخور است و هیچ‌کس و هیچ‌کاری ندارد. خوب نگاهش کنید.» هیزم‌شکن نیز از صبح زود تا نیمه شب فریاد زد و درباره مفت‌خور بی‌آبرو هشدار داد. شب که رسید، هیزم‌شکن به فقیر گفت: «تمام امروز را به تو اختصاص دادم. حالا مزد من و کرایه شتر را بده که بروم.» فقیر با خنده گفت: «تو نفهمیدی که از صبح تا حالا چه جار می‌زدی؟ الان همه شهر می‌دانند که من پول به کسی نمی‌دهم. تو که از صبح فریاد می‌زدی و همه را از من آگاه می‌کردی، آیا به آنچه می‌گفتی فکر کرده‌ای؟!» ✍🏻 مولانا در این حکایت به یک نکته بسیار مهم اشاره می‌کند که گاهی کسانی که دیگران را موعظه می‌کنند یا در جایگاهی برای اصلاح جامعه قرار دارند، خودشان به آنچه می‌گویند نمی اندیشند و عمل نمی کنند. ♾ شبکه خبری لنجان https://eitaa.com/joinchat/1537671170C3e82e1d744