بخش اول
هنوز اذانِ مغرب نگفته بود که رسیدم ایستگاه راه آهنِ قم. ۶ نفر بودیم. از بچه ها فقط احسانِ قنبریان را می شناختم. ٢۵ بهمنِ ٨۴ بود. دقیقا دو ماه از پایانِ خدمتم میگذشت. چند روز قبل روح الله ثانی تماسی گرفت که اگر می روی بسم الله. عصری هم که داشتم بارِ سفر را می بستم، احسان زنگ زده که خانه ی دراویش به هم ریخته است. جزئیاتش را در کوپه ی قطار تعریف کرد. اگر اشتباه نکنم مسعود کاملی، مهدی سلمانزاده، مجید و داود حیدری هم بودند. روح الله قبل حرکت تأکید میکرد که هرآنچه جانشینم گفت فقط گوش می دهید.
رسیدیم اهواز و بعد یک راست با تاکسی رفتیم شلمچه. کانّه زمینی شخم زده یا بمباران شده را می نمود. یک کانتینرِ قرمز نزدیک نهر بود. اطرافش دقایقی قدم زدیم بلکه کسی را پیدا کنیم. از دور موتور سواری نمایان شد. علی الظاهر از دور جانشینِ یادمان را می نمود. ولی از نزدیک نه. تصوراتمان از جانشینِ روح الله در قد و قواره ی خودش بود. نه از قد و قواره ی ما هم کمتر. این شد کلید رفاقتی ۱٣ ساله (علی ناظمی). پنج نفر خادم قبل از ما، از جیرفت رسیده بودند. همگی به اضافه ی وسایلِ انبار داخل کانتینر شب ها را صبح میکردیم.
این سومین باری بود که راهیان نور می آمدم و اولین فرصتِ خادمی.
رفته رفته بیشتر می شدیم. به کانتیتر یک کانکس هم پیوسته بود.
بچه های اراک هم از راه رسیده بودند.
لودرها مشغول خاکریز نونی شکل و آبگرفتگی بودند، ما هم سیم خاردار و خورشیدی را این وسط پخش می کردیم. غروب هم بساط سینه زنی به راه بود.
شب ها گوش تا گوش هم می خوابیدیم داخل کانکس و کانتینر. یکی از بچه ها از این ساعت های کوکی کوچک داشت. برای نماز شب کوک می کرد. همه بیدار می شدند غیر از خودش. احسان هم چون دست به خرابکاریِ خوبی داشت، محکوم به شستن لباس های بچه ها شده بود مدتی. خوابیدن بعد نماز صبح ممنوع بود. به زور باید ورزش می کردیم. گاهی لایِ کار پیچی می خوریم و با داود حیدری و خدا بیامرز علی مزینانی چرخی در آبگرفتگی می زدیم.
فضای خاکریز نونی شکل تقریبا تمام شده بود که یک کامیون ده تن کیسه گونی هایی آوردند برای ساخت سنگر.
رفته رفته به جمعِ رفقا اضافه می شد.
یک روز یکی مین پیدا کرد و زیر آب شسته بود، یک روز استخوانی که بعد نیم ساعت گریه و زاری متوجه میشدیم استخوانِ انسان نیست پیدا میشد، سه چهار نفری دو ساعت سینه زدیم برای تخریب حرم سامرا، یک روز به گل ماندیم و با گریدر رها شدیم، یک روز حاج حسین می آمد و با کیسه ای قوّتو می افتاد به جانِ خادم ها، یک روز احسان از دست حاج حسین فرار می کرد سمت چپ قایم می شد ولی یادش نبود چشم راستِ حاجی مجروح است و... هر روز روزِ خودش بود.
مرتضی طالبی گوشه ای نشسته بود و شعر می نوشت به داد و بی داد روح الله میگفت: برادر، من شاعر هستم اومدم کار فرهنگی کنم... داود و محمد شریف هم مشغول تابلو نویسی شده بودند.
سالِ اول نشریه ی امتداد هم بود، معمولا هفته ای یکی دو شب سید محسن و رضا فرهادی به شلمچه سر می زدند. غروب ها که دورِ هم جمع می شدیم با تی ان تی هایی که مهدی از مین های خنثی کرده اش می آورد چایی دم و سیب زمینی کباب می کردیم.
برسیم به آماده سازی سنگر ها و خرابکاری هایش...
پ ن: آن زمان ها یک دوربین اتوماتیک نگاتیو داشتم. و بیشتر عکس یادگاری می انداختم...
ادامه دارد⬅
#راهیان_نور
#اگر_عشقت_نبود_اینجا_نبودم
#شلمچه
#لنز_سرگردان
@lenzesargardan
بخش دوم؛
ورودی خاکریزِ سمت راستی کنار دکل سنگرِ اول را درست کردیم، سقفش را با ایرانت و الوار جمع کردیم. یک سنگر پنج نفره ی فانتزیِ خوبی شد. یک روز بیشتر نگذشت که روح الله گفت خوب ساختید. آفرین. این سنگر را تحویل سپاه بدهید.
سنگرِ بعدی را هم با همین نقطه ی پایان تحویل سپاه دادیم. آواره که نمی توانستیم بمانیم. سنگر بعدی را بزرگتر ساختیم. گونی های هر ردیف را که می چیدیم خدا بیامرز علی مزینانی روی گونی ها میدوید و مداحی می کرد. احمد شریف زاده هم تا سایه ای پیدا میکرد، خواب را بغل می کرد. روح الله مردانخوانی و مرتضی طالبی هم که مشغول جور کردن قافیه های شعرهایشان بودند. شاعر هم این قدر خشن مگر می شود. بخاطرِ اینکه خونی ریخته شود خروسی را سر بریدند. چاقو نبود با تیغ موکت بری کارش را یکسره کرد. حجم حضور کاروان ها بالا رفته بود. لابلای پر کردن کیسه های گونی برای سنگر، پلاستیک های خواهران را هم با بیل پر میکردیم. بالاخره سنگر سوم هم تمام شد. برای فرار از بازی تحویل یک تابلو ورودی سنگر زدیم. رویش نوشتیم حسینیه ی شهید غلامعلی رجبی. یازده نفر گوش تا گوش هم می خوابیدیم.
غروب ها روی تویوتا جمع میشدیم و چرخی در محوطه میزدیم. جمع خوانی هم نمک آش میشد. گاهی هم با سرکشی های حاج محمد زارع متفرق می شدیم. حاج داود آن سال تصادف سختی کرده بود. شاخ به شاخ به کامیون در جاده ی خرم آباد پل دختر.
گاهی حاج حسین سر میزد و گاهی دیگران، بچه های امتداد هم که پلاس بودند.
می خواستند داخل نونی را آب پر کنند. یک امیرِ شش سیلندرِ حرفه ای داشتیم. با بیل مکانیکی از سمت نحر خین شیاری انداخت. جز و مد آب را میرساند تا نحر ورودی یادمان. پمپ آب هم الباقی قصه را ادامه میداد.
چند هفته اول آب گرم نبود. لاجرم حمامی هم نبود. بعد سه هفته دسته جمعی رفتیم حمام چهل دوشِ پادگان دژ خرمشهر.
تابلوهای چوبی و آهنی آخرین مرحله بود. اولین تابلو چوبی را زدیم مثلا ادخلو ها به سلام... دور زدیم تا آخرین تابلو را زدیم التماس دعا... برگشتیم دیدیم زیر تابلو اول با ماژیک نوشته شده فرهنگی ل ٧ ولیعصر عج... عه... چه جالب.
یک روز با داود و وحید خیلی شیک و با اعتماد به نفس، فنس را بالا زدیم و راه افتادیم. هنگ مرزی که رد میشد بوق هم میزد.دست هم تکان میداد.رسیدیم به آنجا که باید.سریع دست به کار شدیم. من در تلاش برای در آوردن ماسکِ شیمیایی از زمین بودم.داود هم گلوله ی توپ صد و شش را روی زانو گذاشت.خب اتفاقی نی افتاد. فقط چون پوسیده بود از وسط به دو نیم شد. خرج های استوانه ایِ ریزش روی زمین پخش شد. تا جیب هایم جا داشت پرکردم. ماسک را هم زیر بغل زدم و برگشتیم. کنار بساط چای شبانه که با خرجِ مینِ ضد تانک و خودرو درست می کردیم،با خرج های صد و شش هم به جانِ هم می افتادیم. که یکی شان نیمچه حفره ای در ریشهای نداشته ام درست کرد.
چند هفته هم گذشت. احسان و علی قرار شد برگردند. حاجی هم چند روزی بود که مستقر شده بود.
تا اینکه یک روز حدود ده نفر نیرو آمد. گفتند نیروهای حاجی هستند. خب ما کَر و کثیف و سوخته در مقابل ده نفر تر و تمیز. بعد شام درِ گوشی زمزمه شد که سنگر حسینیه توسط نیروهای جدید اشغال شده. شیطنت و شوخی های منطقه گُل کرد. با دماغ های آویزان رسیدیم نزدیک سنگر. پچ پچ و طراحی نقشه ی عملیات. یادم نیست ایده ی کداممان بود. در نهایت داود پتویی که نقشِ در را داشت تکانی داد و حاجی را صدا کرد.
حاجی بیدارید؟
بله.
روح الله زنگ زده که فردا ٨ صبح سردار کاظمینی برای بازدید می آیند. و باید تا فردا ده تا سنگر حفره ای نزدیک فنس ها درست کنیم.
خب.
بچه های ما خسته شدند. ولی پای کار هستند. اگر برو بچه های شما که تازه نفس هستند بیایند کمک نورِعلی نور می شود.
نمیدانم خواب بودند یا بیدار. خلاصه حاجی نیروهای تازه نفس را فرستاد کمک. علی اصغر و داود و جواد و داود را در خاطر دارم.(فامیلی ها را به عمد ننوشتم،شاید خاطره ی خوبی نباشد) شروع کردیم به بیل زدنِ بیهوده.علی اصغر گفت حسین آقا خسته شدی من هم بیل را دو دستی تقدیم کردم.الباقی هم همینطور به ترتیب.با سرعت به سمت سنگر دویدیم. سنگر هم تاریک. وارد شدیم. احسان و علی هم برگشتشان کنسل شده بود و از همه جا بی خبر. با ما وارد شدند.دراز کشیدیم و با خنده چهار تا لیچار نثار تازه نفس ها کردیم.محسن پور مهدی و احسان قنبریان کنارِ من بودند.هنوز خنده ها و به خواب زدن ها تمام نشده بود که یکی از سنگر خارج شد.حاجی بود و تمام.ای دادِ بی داد. محسن پتو را روی سرش کشید و یکی یکی الفرار.روح الله و داود که تا یک هفته سنگر صوت پیش روضه خوان بودند.حاجی هم همچنان ناراحت.کاری بود که شده بود و از دستمان بر می آمد.نظرتون؟
روزهای آخر بود که بچه ها فقط دو سه تا گونی مین جمع کرده بودند که یادگاری ببرند منزل. دستِ خالی که نمیتوانستند برگردند.خب در نهایت نشد که سوغاتی ببرند.همین
#راهیان_نور
@lenzesargardan