ٻسمـِࢪَبِڂالِقِالنۅرِوخَلقاڶمَہـد؎✨💛
📚#حکایتیبسیارزیباوخواندنی
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .
به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟
جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.
ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ #داستانک_رفاقت
ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ #اللهمعجللولیکالفرج
.̶⃖̅͜͞.🌸꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞♡͞@life_tayebeh.̶⃖̅͜͞.🌸꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞♡͞
{ٻسمـِࢪَبِ النّۅرِوالذی خَلقاڶمَہـد؎🌿💚}
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت:
«بشکن و بخور و برای من دعا کن.»
بهلول گردوها را شکست و خورد ولی دعایی نکرد.آن مرد گفت:
«گردوها را میخوری نوش جان،ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!»
بهلول گفت:
«مطمئن باش اگر در راه خدا دادهای،خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!»
🍃̶͢.͜.̶🌼̶͢›› #داستانک_رفاقت
🍃̶͢.͜.̶🌼̶͢›› #اللهمعجللولیکالفرج
❰@life_tayebeh✨🌸 ❱