eitaa logo
رفاقت با خدا
787 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
معبودم‌! کیست‌که‌شیرینی‌محبتت‌را‌چشید پس‌به‌جای‌تو‌دیگری‌را‌برگزید؛ وکیست‌آنکه‌با‌مقام‌قرب‌تو‌اُنس‌یافت‌ پس‌مایل‌به‌روی‌برتافتن‌ازتوشد؟! ❤️‍🩹" . . . . . -کپی‌از‌مطالب‌کانال‌حلاله‌رفیق😉🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥موشن کمیک | داستان 🔹مناسب 🔰 این داستان:مسلم ابن عقیل ، سفیر شهید. ⏰زمان: ۱ دقیقه و ۱۲ ثانیه ✅ اگر پسندیدید لطفا برای دوستان خود ارسال نمایید 👇👇👇 🆔 @life_tayebeh
📌برنامه ی بارگذاری پست های روزانه کانال رفاقت با خدا @life_tayebeh جهت استفاده از مطالب بر روی گزینه ی مورد نظر کلیک کنید . روز شنبه 👇🏻👇🏻👇🏻 1⃣ 2⃣ 3⃣ روز یک شنبه 👇🏻👇🏻👇🏻 1⃣ 2⃣ 3⃣ روز دوشنبه 👇🏻👇🏻👇🏻 1⃣ 2⃣ 3⃣ روز سه شنبه 👇🏻👇🏻👇🏻 1⃣ 2⃣ _ 3⃣ _ روز چهار شنبه👇🏻👇🏻👇🏻 1⃣ _ 2⃣ 3⃣ روز های پنج شنبه وجمعه👇🏻👇🏻👇🏻 _
ٻسمـِ‌ࢪَبِ‌ڂالِقِ‌‌النۅرِو‌خَلق‌اڶمَہـد؎✨💛 〔💫 〕 ✨پُر ز یادش باشیم... 🔶اسماعیل حمیری یکی از شعرای اهل بیت علیهم السلام در زمان امام صادق علیه السلام بود. او عاشق اهل بیت بود و در هر جمعی که بود انتظار داشت از موالیانش نامی به میان بیاید. روزی در جمعی نشسته بود، وقتی دید اهل مجلس درباره‌ی آبیاری و نخل و خرما و .... حرف می‌زنند و مجلس را خالی از یاد و نام اهل بیت علیهم السلام دید غضبناک در حالی که با شدت لباس و ردای خودش را جمع می‌کرد از جای برخاست و از مجلس خارج شد. هنگامی که به دنبالش رفتند و علت عصبانیتش را جویا شدند این شعر را خواند:🌻 اِنّی لاَکْرَهُ اَنْ اُطیلَ بمجلسٍ لا ذِکرَ فیهِ لِاَحمدَ و الَ احمَد یعنی من کراهت دارم در مجلسی بنشینم که در آن مجلس نامی از حبیبم پیغمبر خدا و اهل بیتشان به میان نیاید...‼️ ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ ‍‍‌ل‌لولی‍ک‌الفرج .̶⃖̅͜͞.🌸꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞♡͞@life_tayebeh.̶⃖̅͜͞.🌸꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞♡͞
ٻسمـِ‌ࢪَبِ‌ڂالِقِ‌‌النۅرِو‌خَلق‌اڶمَہـد؎✨💛 「 🍂」‌ تو‌شلوغےعاشورادرکربلا،ديدم‌زنےباعباے عربےروبروےحرم‌سيدالشهدا🧕🏼⃟🕌 بالهجہ‌وكلام‌عربےباارباب‌ سخن‌ميگويد🙂⃟✋🏽 عربےراميفهميدم☺️⃟🔍 زنِ‌عرب‌میگفت😢⃟💔 آبرويم‌رانبر،بہ‌سختےاذن‌زيارت‌از شوهرم‌گرفتہ‌ام🤒⃟🥀 بچہ‌هايم‌راگم‌كرده‌ام😰⃟💔 اگربابچہ‌هابہ‌خانہ‌برنگردم😱⃟🥀 شوهرم‌مراميكشد😭⃟✋🏽 گريہ‌ميكردوباسوزِنجوايش‌اطرافيان‌ هم‌گريہ‌ميكردند😭⃟🎈 كم‌كم‌لحن‌صحبتش‌تندشد😓⃟🍃 توخودت‌دخترداشتے🙂⃟🖤 جان‌سہ‌سالہ‌ات‌كارےبكن🙁⃟💔 چندساعت‌است‌گم‌كرده‌ام‌ بچہ‌هايم‌را😔⃟💔 كمےبہ‌من‌برخورد😕⃟👎🏽 كہ‌چرااين‌طورداردباامام‌حسين‹ع› حرف‌میزند🤧⃟🌪 ناگهان‌دوكودک‌ازپشت‌سرعبايش‌ راگرفتند😇⃟✋🏻 يُمّايُمّاميكردند🙂⃟ زن‌متعجب‌شد😳⃟🔍 باخودگفتم‌لابدبايدالان‌ازارباب‌ تشكرکند☺️⃟🌱 بچہ‌هايش‌رابہ‌اودادند🧒🏻⃟👦🏻 امابیخيالِ‌ازبچہ‌هاےتازه‌پيداشده‌ دوباره‌روبروےحرم‌ايستاد😢⃟🥀 شدت‌گريہ‌اش‌بيشترشد🤒⃟🔍 همہ‌تعجب‌كرده‌بوديم😳⃟🔭 رفتم‌جلووگفتم🚶🏿‍♂⃟✨ خانم‌چراهنوزگريہ‌ميكنے🤔⃟🗝 خداراشاكرباش☺️⃟🤲🏽 زن‌باگريہ‌عجيبےگفت😭⃟💔 من‌ازصاحب‌اين‌حرم‌بچہ‌هاےلالم‌راكہ‌ لال‌مادرزادبودندخواستہ‌ام😭⃟🥀 امانہ‌تنهابچہ‌هايم‌رادادند🙂⃟❤️ بلكہ‌شفاےبچہ‌هايم‌راهم‌امضاكردند☺️⃟ اللهم‌الرزقنازیارت‌الحسین‹ع›ᬼ😔🥀 ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ ‍‍‌ل‌لولی‍ک‌الفرج .̶⃖̅͜͞.🌸꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞♡͞@life_tayebeh.̶⃖̅͜͞.🌸꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞♡͞
ٻسمـِ‌ࢪَبِ‌ڂالِقِ‌‌النۅرِو‌خَلق‌اڶمَہـد؎✨💛 「 🍂」‌ میگن‌وقتی‌تازه‌حکم‌شراب‌نازل‌شده بود ی‌جوونی‌که‌خمره‌شراب‌دستش‌بود‌ داشت‌توی‌راه‌میرفت ی‌دفعه‌دیدپیامبر‌داره‌میاد _پیامبراومدگفت‌چطوری‌جوون!؟ داری‌میری‌کار‌کنی؟ _اون‌جوون‌درحالی‌که‌خیس‌عرق‌بود‌جواب‌داد بله‌دیگه..😅 _پیامبر‌گفت‌جوون‌‌توخمرت‌چیداری؟ _جوون‌که‌شرشر‌عرق‌میریخت‌گفت‌..عسله‌! عسل! _پیامبر‌گفت‌‌بهبه!درخمرتو‌باز‌کن‌عسلتو‌ببینم! _جوون‌ی‌دفعه‌رو‌کر‌دبه‌اسمون‌ به‌خدای‌خودش‌گفت خدایاآبرومو‌نبریا... خدایاالتماست‌میکنم‌آبروموجلو‌پیامبرت‌نبر..! بعددر خمررو‌با‌زکرد‌وچشاشو‌بست! _پیامبرگفت‌عجب‌عسلی!..اون‌جوونه‌باکمال‌ تعجب‌به‌خمره‌نگاه‌کرد دیدخمره‌شرابش‌تبدیل‌شده‌به‌عسل..! رفت‌تو‌سجده‌و‌فریاد‌زد‌ممنونممم‌خدااا! خدایااومدم‌بگم‌ میشه‌خمره‌ی‌شراب‌دل‌ماروهم‌عسل‌کنی..؟ میشه‌آبرومونو‌جلوی‌حسینی‌کہ‌براش‌سینہ میزنیم‌نبری..؟! میشه‌آبرومونو‌جلوی‌امام‌‌زمانمون‌که‌ازدست ماخون‌به‌جگره‌نبری..؟! ‌ ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ ‍‍‌ل‌لولی‍ک‌الفرج .̶⃖̅͜͞.🌸꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞♡͞@life_tayebeh.̶⃖̅͜͞.🌸꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞♡͞
ٻسمـِ‌ࢪَبِ‌ڂالِقِ‌‌النۅرِو‌خَلق‌اڶمَہـد؎✨💛 「 🍂」‌ معجزه استغفار ✍شخصی خدمتِ امام رضا(علیه السلام) آمد و از «خشکسالی» شکایت کرد. حضرت در بیان راهِ چاره فرمودند: «استغفار کن». شخص دیگری به پیشگاه حضرت آمد و از «فقر و ناداری» شکایت کرد. حضرتش فرمودند: «استغفار کن» .فرد سومی به محضرش شرفیاب شد و از حضرت خواست تا دعایی فرماید که خداوند پسری به او عطا فرماید. حضرت، به او فرمودند: «استغفار کن». حاضران باتعجّب پرسیدند: سه نفر با سه خواسته متفاوت، خدمتِ شما آمدند و شما همه را به «استغفار» توصیه فرمودید؟! فرمود: من این توصیه را از خود نگفتم. همانا در این توصیه از کلامِ خداوند الهام گرفتم و آن گاه این آیات سوره نوح را تلاوت فرمودند: «اِستَغفروا ربَّکم اِنَّه کانَ غَفّاراً یرسِلِ السَّماءَ علیکُم مِدراراً ویمدِدکُم بِاَموال وبنین وَیجعَل لَکُم جَنّاتٍ ویجعَل لکم اَنهاراً؛ از پروردگار خود آمرزش بخواهید که او بسیار آمرزنده است؛ تا باران های مفید و پر برکت را از آسمان بر شما پیوسته دارد و شما را با مال بسیار و فرزندان متعدّد یاری رساند و باغ های خرّم و نهرهای جاری به شما عطا فرماید. ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ ‍‍‌ل‌لولی‍ک‌الفرج .̶⃖̅͜͞.🌸꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞♡͞@life_tayebeh.̶⃖̅͜͞.🌸꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞♡͞
راننده ماشینی در دل شب راهش را گم کرد و بعد از مسافتی ناگهان ماشینش هم خاموش شد.🚙 همان جا شروع به شکایت از خدا کرد: خدایا پس تو داری اون بالا چکار میکنی؟و...😠!!` در همین حال چون خسته بود خوابش برد، وقتی صبح از خواب بیدار شد از شکایت شب گذشته‌اش خیلی شرمنده شد.😳😓 ماشینش دقیقا نزدیک یک پرتگاه خطرناک خاموش شده بود...😱🚙 همه ما امکان به خطا رفتن را داریم، پس اگر جایی دیدیم که کــارمان پیــش نمی‌رود، شکایت نکنیم، شایـد اگــر جلــوتر برویم پرتگاه باشد...🙂✨
ٻسمـِ‌ࢪَبِالنّۅرِو‌الذیخَلق‌اڶمَہـد؎... 『۵ داستان کوتاه』 👇👇👇 ➖➖➖➖➖ 1️⃣ *همرزم شهید:* *حسین به من گفته بود در کنار اروند بمان و درجه جذر و مدّ آب که روی میله ثبت می‌شود را بنویس. بعد هم خودش برای مأموریّت دیگری حرکت کرد.* *نیمه های شب خوابم برد. آن هم فقط 25 دقیقه. بعداً برای این فاصله زمانی، از پیش خودم عددهایی را نوشتم تا کسی کسی متوجه خوابیدن من نشود.* *وقتی حسین و دوستش برگشتند، بی مقدّمه به من خیره شد و گفت: "تو شهید نمی‌شوی".* *با تعجّب به او نگاه کردم! مکثی کرد و باز به من گفت: چرا آن 25 دقیقه را از پیش خودت نوشتی؟ اگر می‌نوشتی که خوابم برد، بهتر از دروغ نوشتن بود.* *خدا گواه است که در آن شب و در آن جا، هیچ کس جز خدا همراه من نبود!!! او از کجا میدانست!؟* ➖➖➖➖➖ 2️⃣ *مادر شهید: با مجروح شدن پسرم محمّدحسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم؛ نمی دانستم در کدام اتاق بستری است. در حال عبور از سالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا.* *وارد اتاق شدم. خودش بود؛ محمّدحسین من! امّا به خاطر مجروح شدن، هر دو چشمش را بسته بودند!* *بعد از کمی صحبت گفتم: مادر! چطور مرا دیدی؟! مگر چشمانت بسته نبود؟* *امّا هر چه اصرار کردم، بحث را عوض کرد!* ➖➖➖➖➖ 3️⃣ *برادر شهید: برای پنجمین بار که مجروح و شیمیایی شد سال 62 بود. او را به بیمارستان شهید لبّافی نژاد تهران آوردند. من و برادر دیگرم با اتوبوس راهی تهران شدیم.از کرمان. ساعت 10:00 شب به بیمارستان رسیدیم. با اِصرار وارد ساختمان بیمارستان شدیم.* *نمی‌دانستیم کجا برویم.* *جوانی جلو آمد و گفت:* *شما برادران محمّدحسین یوسف الهی هستید؟ با تعجّب گفتیم: بله!* *جوان ادامه داد: حسین گفته: برادران من الآن وارد بیمارستان شدند.* *برو آنها را بیاور اینجا!* *وارد اتاق که شدیم، دیدیم بدن حسین تمام سوخته ولی می‌تواند صحبت کند.* *اوّلین سؤال ما این بود: از کجا میدانستی که ما آمدیم؟* *لبخندی زد و گفت:* *چیزی نپرسید؛ من از همان لحظه که از کرمان راه افتادید، شما را می دیدم!* *محمّدحسین حتّی رنگ ماشین و ساعت حرکت و... را گفت!* ➖➖➖➖➖ 4️⃣ *همرزم شهید: دو تا از بچّه های واحد شناسایی از ما جدا شدند. آنهم با لباس غوّاصی در آبها فرو رفتند. هر چه معطّل شدیم باز نگشتند. به ناچار قبل از روشن شدن هوا به مقرّ برگشتیم.* *محمّدحسین که مسؤول اطّلاعات لشکر41 ثارالله کرمان بود، موضوع را با شهید حاج قاسم سلیمانی- فرمانده لشکر ـ در میان گذاشت.* *حاج قاسم گفت: باید به قرارگاه خبر بدهم. اگر اسیر شده باشند، حتماً دشمن از عملیّات ما با خبر می‌شود.* *امّا حسین گفت: تا فردا صبر کنید. من امشب تکلیف این دو نفر را مشخّص می‌کنم.* *صبح روز بعد حسین را دیدم. خوشحال بود.* *گفتم: چه شده؟ به قرارگاه خبر دادید؟* *گفت: نه. پرسیدم: چرا؟!* *حسین مکثی کرد و گفت: دیشب هر دوی آنها را دیدم. هم اکبر موسایی پور هم حسین صادقی را.* *با خوشحالی گفتم: الآن کجا هستند؟* *گفت: در خواب آنها را دیدم. اکبر جلو بود و حسین پشت سرش. چهره اکبر نور بود! خیلی نورانی بود. می دانی چرا؟* *اکبر اگر درون آب هم بود، نماز شبش ترک نمی‌شد. در ثانی اکبر نامزد هم داشت. او تکلیفش را که نصف دینش بود انجام داده بود، امّا صادقی مجرّد بود.* *اکبر در خواب گفت: که ناراحت نباشید؛ عراقی ها ما را نگرفته اند، ما بر می‌گردیم.* *پرسیدم: چه طور؟!* *گفت: شهید شده اند*. *جنازه های شان را امشب آب می آورد لب ساحل.* *من به حرف حسین مطمئنّ بودم. شب نزدیک ساحل ماندم. آخر شب نگهبان ساحل از کمی جلوتر تماس گرفت و گفت: یک چیزی روی آب پیداست.* *وقتی رفتم، دیدم پیکر شهید صادقی به کنار ساحل آمده! بعد هم پیکر اکبر پیدا شد!* ➖➖➖➖➖ 5️⃣ *همرزم شهید:* *زمستان سال 64 بود. با بچّه های واحد اطّلاعات در سنگر بودیم. حسین وارد سنگر شد و بعد از کلّی خنده و شوخی گفت: در این عملیّات یک راکت شیمیایی به سنگر شما اصابت می کند.* *بعد با دست اشاره کرد و گفت: شما چند نفر شهید می شوید. من هم شیمیایی می شوم.* *حسین به همه اشاره کرد به جز من!* *چند روز بعد تمام پیش گوئیهای حسین، در عملیّات والفجر 8 محقّق شد!...* ♥❧  ┄┄ ┉┉┉•••◂ 𖦹💓🌙💓𖦹▸•••┉┉┉ ┄┈ ❰@life_tayebeh✨🌸 ❱
ٻسمـِ‌ࢪَبِالنّۅرِو‌الذیخَلق‌اڶمَہـد؎... تدفین حضرت یوسف(ع) 🔹پس از آنکه یوسف، یعقوب نبی و برادرانش را به مصر برد با آنها زندگی کرد تا اینکه یعقوب از دنیا رفت. یوسف بنا بر وصیت پدرش جسد او را به فلسطین برده و در کنار قبر ابراهیم(ع) و اسحاق(ع) دفن نمود و به مصر بازگشت . طول عمر حضرت یوسف علیه السلام را بین ۱۱۰ تا ۱۲۰ سال ذکر کرده اند یوسف خود نیز وصیت کرد که پس از مرگش در کنار پدرانش در فلسطین دفن شود. لیکن او به قدری محبوبیت اجتماعی پیدا کرده و عزت فوق العاده‎ای نزد مردم مصر داشت که پس از فوتش بر سر محل به خاک سپاریش نزاع شد. هر طایفه‎ای می‎خواست جنازه یوسف در محل آنها دفن شود، تا قبر او مایه برکت در زندگی‎شان باشد. بالاخره رأی بر این شد که جنازه یوسف را درتابوتی مرمرین گذاشته و درکف رودنیل دفن کنند، زیرا آب رود که از روی قبر رد می‎شد مورد استفاده همه قرار می‎گرفت و با این ترتیب همه مردم به فیض و برکت وجود پاک حضرت یوسف (ع)می‎رسیدند. این قبرتا زمان حضرت موسى (ع ) هم چنان در رود نیل بود تا اینکه ۳۰۰ سال بعد حضرت موسی به فرمان خداوند مقبره او را درآورد و با خود به فلسطین برد. مسعودى مى گوید: سبب این که موسى جنازه یوسف را از مصر حمل کرد، آن بود که باران بر بنى اسرائیل نیامد. پس خداى عزوجل به موسى وحى فرمود جنازه یوسف را بیرون آورد. موسى از محل دفن یوسف پرسید و پیرزنى نابینا و زمین گیر از بنى اسرائیل گفت : من جاى یوسف را مى دانم ولى سه حاجت دارم که باید از خدا بخواهى آنها را برآورد تا آن جا را به تو نشان دهم! خداوند به موسى وحى فرمود سخنش را بپذیر که این امتحانی برای اوبود وما حاجت هایش را بر آوردیم. پیرزن محل دفن یوسف را نشان داد و موسى جنازه را بیرون آورد و به فلسطین منتقل ساخت... آرامگاه حضرت یوسف نبی(ع) اکنون در شرق نابلس سرزمین‌های اشغالی قراردارد... 📚منابع :قرآن کریم، انجیل عهد عتیق، تورات عهد قدیم ، مجمع البیان طبرسی ج ۵ ص ۲۶۶، اثبات الوصیة ص ۳۸، علل الشرایع، ص 107؛ 💯 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺 _رفاقت ‍‍‌ل‌لولی‍ک‌الفرج ❰@life_tayebeh✨🌸 ❱
🚨 خدای بی‌نیاز پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر شد. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف شود. شاه از قاضی شهر فتوای مرگ جوانی را برای زنده‌ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر، در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آن‌ها را خریدند. پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید: چه دعایی کردی که اشکت آمد؟ جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم خدایا! والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن می‌رسد. با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات می‌دهد و به آن می‌رسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش راحت شده است؛ پس می‌بینی تمام خلایقت برای نیازشان مرا می‌کشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، فقط تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بنده‌ات بی‌نیازی. فقط تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم نمی‌توانم برسانم. شاه چون صحبت‌های جوان را شنید، زار زار گریست و گفت: برخیز و برو، من مردن را بر این‌گونه زنده‌ماندن ترجیح می‌دهم. تو دل پاکی داری. دعا کن خدای بی‌نیاز مرا هم شفا داده و از خلایقش بی‌نیازم کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┈────•⊹ ⸼࣪🖤⊹ ⸼࣪ •────┈ ◗‌ ◖ ◗‌ ◖ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ « 𝑱𝑶𝑰𝑵 ➫ @life_tayebeh ✨↺ »
‌ 📚 روزی حضرت سلیمان(ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه‌ای افتاد که دانه‌ گندمی را با خود به طرف دریا حمل می‌کرد. سلیمان(ع) همچنان به او نگاه می‌کرد که در همان لحظه قورباغه‌ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان(ع) مدتی به فکر فرو رفت و شگفت‌زده شد، ناگاه دید قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد ولی دانه گندم را همراه نداشت. سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید، و سرگذاشت او را پرسید. مورچه گفت: «ای پیامبرخدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می‌کند که نمی‌تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می‌کنم و خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا نزد آن کرم ببرد. قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می‌برد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ می‌گذارد، من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه‌ گندم را نزد او می‌گذارم و سپس باز می‌گردم.» سلیمان(ع) به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می‌بری، آیا سخنی از او شنیده‌ای؟ مورچه گفت: آری او می‌گوید «یا من لا ینسانی فی جوف هذه الصخره تحت هذه اللجه برزقک، لا تنس عبادک المومنین برحمتک» ای خدایی که رزق و روزی مرا در درون این سنگ در قعر دریا فراموش نمی‌کنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن. •••••✾•🌿🌺🌿•✾•••• ╭┈─────────── 𝓲𝓭 ➤@life_tayebeh ╰┈───────────