تمام دلخوشی ما همون دوستایی بودند که به وقتش همیشه حضور داشتن و نجاتمون دادن. با انجام دادن کارایی که از نظر بقیه احمقانه و بچگانه میاد، عجیب بودن و قهقه زدن بخاطر یه موضوع بیمزه، زخمامون رو پنهان کردیم و و همهی اینها باعث شدن که دست از بزرگونه فکر کردن برداریم و درد رو برای مدتی فراموش کنیم.
در بین آواره سنگ ها، به دنبالش گشتم، تا پیدایش کنم، و به او بگویم که تمام این مدت چقدر دوستش داشته ام، تا به او بگویم چقدر زیبا بود، چقدر مهربان بود و مثل ستاره های درخشان آسمان میدرخشید، اما اکنون او، در زیر آواره سنگ ها جان باخته است، مرا با این دنیای غریب تنها گذاشته و رفته است، او رفت و تیکه ای از قلب و روح و جانم را با خودش برد، کجایی بی نظیر من؟ کجایی که اکنون دلتنگت هستم.
ولی گریه هام از ناراحتی نبود. فکر کنم داشتم گریه میکردم چون هیچ راه دیگه ای نداشتیم، جز اینکه تو همین دنیا ادامه بدیم. گریه میکردم چون دنیای دیگه ای برای انتخاب نداشتیم و برای همه چیزایی که جلو رومون بود، همه چیزایی که دورمون بودن، اشک میریختم.
انقد موهامو عاشق نوازش انگشتات کردی که دیگه برای من نیستن، شبا که میخوابم آروم میریزن و بی قرار دنبال یه راهی میگردن که آخرش به انگشت های تو برسه.
برای هم ساخته شدن یه حرف مسخرست، دنیا پره از آدمایی که واسه هم ساخته نشدن تا برای با هم بودن بجنگن و اینطوریه که عشق ارزش پیدا میکنه.