eitaa logo
لیموشیرین
241 دنبال‌کننده
195 عکس
21 ویدیو
0 فایل
کانال رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/1515847863Cefa8310f69 کپی ممنوع❌✖️ کانال صنایع دستی👈 @sanayesalman
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان صبح فردا عمو دیگر بیدار نشد. خوابش عمیق بود و چهره اش آرام. مثل کودک شیر خواری که درآغوش مادرش خوابیده باشد. آنقدر شوکه شده بودم که نمیدانستم باید چکار کنم. تا یک ساعت کنارش نشسته بودم و به صورت آرامش نگاه میکردم. (حالا چکار کنم عمو؟ حالا تنهایی چکار کنم؟ چرا رفتی؟علی یار برمیگرده.وقتی برگرده چی بهش بگم؟ کاش صبر میکردی عموجون...) وقتی آن حرفها را با بغض به عمو میگفتم ،احسان گوشه ای مشغول بازی بود. فارغ از دنیا، زندگی آرام خودش را داشت. دلم میخواست بچه بودم. دوست داشتم هیچوقت بزرگ نمیشدم. میدانستم که دیگر نمیتوانم عمو را ببینم. پس بازهم به صورتش نگاه کردم. به چشمهایی که بسته شده بودند و من دیگر هیچوقت نمیتوانستم مهربانی شان را تجربه کنم. صورتش را نوازش کردم. موهایش را مرتب کردم. ملحفه ی تمیزی آوردم و رویش انداختم . خواستم بروم همسایه ها را خبر کنم اما دلم طاقت نیاورد. دوباره کنارش رفتم. پارچه را کنار زدم. بغلش کردم و یک دل سیر گریه کردم. دستها و صورتش را بوسیدم و دلتنگی های بعدازاین راهم در آغوشش زار زدم. حالا که کمی آرام شده بودم ،دوباره پارچه را روی صورتش کشیدم. چادرم را سر کردم و احسان را بغل کردم. نمیدانم احسان واقعا سنگین شده بود یا من تمام توانم را ازدست داده بودم. نمیتوانستم اورا با خودم ببرم. احسان را کنار پدر بزرگش گذاشتم. اوعادت داشت که پیشش بماند تا من کارهایم را انجام بدهم. پارچه را کنار زدم تا بتواند صورت پدر بزرگش را ببیند. (پیش آقاجون بمون تا من بیام مامان) پیشانی عمو را بوسیدم و ازجایم بلند شدم. چادرم روی زمین کشیده میشد. انگار قدم کوتاه شده بود. شایدهم من نمیتوانستم درست راه بروم. دستم را به دیوار گرفته بودم و حس میکردم پاهایم قدرت تحمل وزنم را ندارند. خمیده خمیده خودم را به درب خانه رساندم. دررا باز کردم و دیدم که زن همسایه با دخترش از خانه بیرون آمد. @limooshirinn
سلام صبحتون به خیر ودلتون روشن به نور خدا...❤️ @limooshirinn
رمان بااینکه در خانه خودشان حمام داشتند هنوز هم گاهی به حمام عمومی میرفتند. از بقچه هایی که در دستشان بود میشد فهمید که میخواهند به حمام بروند. +حاج خانم...انسیه خانم... -ای وای چی شده نرگس جان؟ بقچه را دست دخترش محبوبه داد و به سمتم دوید. بغلم کرد و کنارم روی زمین نشست. نمیدانم در چهره ام چه میدید که آنقدر وحشت کرده بود. +نرگس ،مادر جون ،خوبی دخترم؟ چرا چشمات سرخه؟ رنگت پریده. حرف بزن -انسیه خانم! +جانم مادر بگو -عمو جونم رفت... +یا امام زمان...الهی بمیرم برات ،تنهایی توی خونه؟ با حرکت سر جوابش را دادم. خودم هم متوجه شده بودم که نمیتوانم کلمات را درست و کامل به زبان بیاورم. +احسان کجاست مادر؟ -پیش عمو.... دیگر نمیتوانستم خودم را نگه دارم. صدای گریه ام که بلند شد ،انسیه خانم محبوبه را صدا زد. (محبوبه ،بیا برو داخل،احسانو ببر خونه ی خودمون.) محبوبه هم بی اختیار اشک میریخت. سرم روی سینه ی انسیه خانم بود و اوهم همراه من گریه میکرد. محبوبه با احسان برگشت . (محبوبه ! مادر !باباتو خبر کن. زنگ خونه ی آقا رسول اینا رو هم بزن بگو بیان کمک) انسیه خانم کمکم کرد تا بلند شوم. پاهایم آنقدر بی رمق شده بودند که فقط چند قدم آنطرف تر توی کوچه روی زمین افتادم. باورم نمیشد که بیدارم. چادر انسیه خانم را کشیدم. +جانم مادر؟! -دختراش... +ای وای حواسم رفت..باشه مادر تو نگران نباش آقا رسول با چشمهایی پرازاشک ازخانه بیرون دوید. فقط من خبر داشتم که عمو برای رسول و خانواده اش پدری میکند. وضع مالی رسول خوب نبود. مادر مریضش هم همراه او وخانواده اش زندگی میکرد.ازوقتی به محله ی ما آمده بودند عمو هوایش را داشت. حتی عمو هم نمیدانست که من میدانم. رسول که از کودکی یتیم شده بود ،عمو را مثل پدر خودش دوست داشت. +آقا رسول -بله آبجی +شما نرید داخل...اگه میشه برید به دختراش خبر بدید. از حالت صورتش و نگاهش به انسیه خانم فهمیدم که متوجه حرفم نشده است. انسیه خانم حرفم را برایش بازگو کرد. +چشم آبجی،چشم -به بابامم... +چشم ،خبرشون میکنم انسیه خانم ،این بنده خدا ازدست رفت...چندتا بشید با خانمها بلندش کنید ببرید داخل... @limooshirinn
رمان طولی نکشید که صدای شیون و زاری دخترهایش تمام محله را برداشت. با زحمت ازجایم بلندشدم و خودم را به کوچه رساندم. پدر هم آمده بود. با دیدن من به سمتم آمد و دستم را گرفت. چقدر قدرتم زیاد شده بود. با کمک پدر خودم را به خانه رساندم. دخترها دور پدرشان را گرفته بودند و درد یتیمی را ضجه میزدند. پدر مردها را ازاتاق بیرون کرد تا آنها راحت باشند. مادر هم مثل بقیه دخترهای عمو بی اختیار گریه میکرد. به سروصورت خودشان میزدند .یکی صورت پدرش را میبوسید،یکی دستش را یکی پایش را... ومن فقط تماشایشان میکردم. صحنه ها دردناک و تکان دهنده بود. بعداز چند دقیقه پدر برگشت و از آنها خواست که به خانه ی انسیه خانم بروند تا مردها برای غسل و کفن عمو بیایند . ولی مگر میشد آنها را از پدرشان جدا کرد. پدر و آقا رسول چندین مرتبه با خواهش و التماس و اشک ازآنها خواستند که ازاتاق بیرون بروند.. اما آنها قدرت دل کندن نداشتند. رضا هم مثل من یاد روضه ها افتاده بود که گوشه ای نشست و با آن صدای مردانه ی زیبایش شروع به روضه خواندن کرد. روضه ی غروب یازدهم و دل کندن سکینه از پدرش و تازیانه ها که بی رحمانه اورا از پیکر تکه تکه ی بابایش جدا کردند. رضا که روضه میخواند همه گریه میکردند. با خودم گفتم (خوش به حالت عمو جون، که بالای سرت روضه میخونن. علی یار میگه هرجا روضه ی امام حسین باشه مادرش هم میاد...) روضه که تمام شد ،جدا کردن دخترها از پدر راحتتر شد. همگی به خانه ی انسیه خانم رفتیم. آن روز جای علی یار خالی ترازهمیشه بود. ونبودنش دل خواهرهایش را خیلی میسوزاند. نمیدانم چرا خداوند تقدیر علی یار را اینگونه رقم زده بود که موقع مرگ مادر و پدرش در غربت باشد. بعدازظهر عمو را به خاک سپردیم و بااینکه خیلی از مردم و کسبه برای تشییع جنازه آمده بودند بی حضور علی یار ،احساس میکردم عمو غریبانه دفن شده است. پدر اجازه نداد آن شب در خانه ی عمو بمانم.به مادر هم اجازه ی ماندن نداد. رضا و علی وسایل من و احسان را جمع کردند و با هم به خانه ی پدر رفتیم. فردا مراسم ختم عمو برگزار میشد و پدر اصرار داشت که من حتما استراحت کنم. نجمه هم آمده بود تا تنها نباشیم. احسان هم انگار فهمیده بود حال دلم خرابترازآن است که بتوانم مثل همیشه بااو بازی کنم و بخندم.اصلا سراغ من نمی آمد. نیمه های شب بود که متوجه شدم پدر در حیاط با کسی صحبت میکند. پرده را کنار زدم و با دقت نگاه کردم . شیخ کمیل بود. تعجب کردم. آن موقع شب،چه مطلب مهمی پیش آمده بود که خودش را به آنجا رسانده بود ؟ بااینکه برایم سوال شده بود اما بی حوصله ترازآن بودم که بپرسم. دراز کشیدم و میخواستم بخوابم که پدر به اتاق برگشت. @limooshirinn