eitaa logo
لیموشیرین
250 دنبال‌کننده
195 عکس
21 ویدیو
0 فایل
کانال رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/1515847863Cefa8310f69 کپی ممنوع❌✖️ کانال صنایع دستی👈 @sanayesalman
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آن روز عصر قرار بود به خانه ی پدرم برویم. مدتی بود که سری بهشان نزده بودیم. هم من دلتنگشان بودم و هم مادر دلش برای نوه اش تنگ شده بود. پدر کمتر بروز میداد اما میدانستم اوهم عاشق احسان است. چند مرتبه به من گفته بود که( احسان رو یه جور دیگه دوست دارم،حتی از علی و رضا هم بیشتر.) میگفت (این پسر ما رو روسفید میکنه) بااینکه منظورش را نمیفهمیدم اما میدانستم پدر بی دلیل حرفی نمیزند. عصر شد و هرچه منتظر ماندم خبری از علی یار نشد. با خودم فکر کردم شاید خیال کرده که من خودم به خانه ی پدر میروم و او هم از بازار مستقیم به آنجا رفته. اما ته دلم میدانستم که دارم به خودم دروغ میگویم. چیزی به عمو نگفتم.نمیخواستم نگرانش کنم. وسایل احسان را جمع کردم و آماده ی رفتن شدم. +پدرجون !با اجازتون دارم میرم یه سری به مامان اینا بزنم -تنها میری؟علی یار کجاست؟ +قراربود بیاد دنبالم ولی فکر کنم جایی کاری براش پیش اومده.مامان منتظره،دست تنها هم هست،من میرم که کمکش کنم -به سلامت ،مراقب باش باباجان +چشم. دیدم که با نگرانی نگاهی به ساعت جیبی اش انداخت .اما برای اینکه بیشتر نگران نشود با لبخند خداحافظی کردم و ازخانه بیرون زدم. انگار اصلا توی این دنیا نبودم. دلم طوری آشفته بود که باهیچ دلداری ای آرام نمیگرفت. تقریبا تمام مسیر را دویدم. وقتی نفس نفس زنان به خانه ی پدرم رسیدم و دیگر نای ایستادن نداشتم تازه به خودم آمدم . پدر داشت مغازه اش را میبست. بادیدن من و چهره ی آشفته ام و احسان که بی امان گریه میکرد ،به سمتمان دوید. احسان را بغل کرد و وسایلم را از دستم گرفت. با دست دیگرش دستم را گرفت و مرا به داخل خانه برد. دیگر توان راه رفتن نداشتم. همانجا روی زمین نشستم. پدر نگران بود و با تعجب نگاهم میکرد. +چی شده باباجون؟ -علی یار کجاست؟ +من نمیدونم بابا....مگه قرار نبود باهم بیاین اینجا دنیا دور سرم میچرخید. نفسم تنگ شده بود. انگار بغض میخواست خفه ام کند که مقاومت میکرد و اشک نمیشد تا دلم سبک شود. +بابا ! علی یار نیامده...یه چیزی شده بابا....من میدونم -دختر جان چرا شلوغش میکنی؟شاید کاری براش پیش اومده... +نه...من میدونم...دلم داره آتیش میگیره بابا...قلبم داره ازجا کنده میشه... -میرم دنبالش بدون اینکه حرف دیگری به من بزند احسان را زمین گذاشت و به سمت در رفت. دررا باز کرد.رضا پشت در بود. دستش را گرفت و اورا هم با خودش برد. مادر که تازه متوجه آمدن من شده بود به حیاط آمد. با دیدن حال آشفته ام لبخند از لبش محو شد. @limooshirinn
سلام روز و روزگارتون خوش ودلتون روشن به نور خدا...❤️ @limooshirinn
رمان پدر که با چهره ای رنگ پریده برگشت ،فهمیدم که دلم به من دروغ نگفته بود. علی یار را گرفته بودند.غافلگیرش کرده بودند.با ظاهر مشتری وارد حجره اش شده بودند و چند نفری حسابی کتکش زده بودند و کشان کشان اورا برده بودند. چندنفراز بازاریها هم که پشتش درآمده بودند کتک خورده بودند. چشمهای رضا کاسه ی خون شده بود. هم گریه کرده بود و هم از عصبانیت داشت منفجر میشد. سریع وسایلم را جمع کردم ، چادرم را سرم کردم و خواستم احسان را بغل کنم که پدر با نگرانی پرسید +کجا بابا جان؟ -برم خونه،الان حتما خبر به عمو هم میرسه +صبر کن،منم میام.احسان رو من میارم. احسان را بغل کرد و به راه افتادیم. قلبم تند میزد.خیلی نگران بودم. نگرانی برای علی یار از یک طرف، نگرانی قلب ضعیف عمو هم از طرف دیگر. تمام مسیر را بی اختیار اشک ریختم. فکر اینکه علی یار کتک خورده باشد قلبم را آتش میزد. حس میکردم سینه ام میسوزد. سر کوچه بودیم که دیدم چند نفر جلوی در خانه ایستاده اند. با شتاب بیشتری به سمت خانه میرفتم. نمیخواستم دیگران این خبر را به عمو بدهند. پدر هم ،همپای من به سمت خانه میدوید. ما دیر رسیده بودیم. عمو مات و مبهوت جلوی در خانه روی زمین نشسته بود. چندنفر از همسایه ها دورش را گرفته بودند و دلداری اش میدادند. پدر یاالله گفت و راه را برای عبور من بازکرد. عمو وقتی مرا دید، حالش عوض شد. شاید میخواست ظاهرش را حفظ کند. شاید دلش میخواست پناهگاه و تکیه گاهم شود. یک دستش به عصا بود و دست دیگرش را روی زمین گذاشت تا بلند شود. نمیدانم لرزش دستهایش باعث میشد ، یا زانوهایش سست شده بود که نمیتوانست خودش را جمع وجور کند. یک بار با زحمت به عصا تکیه کرد و نیم خیز شد اما دوباره روی زمین نشست. دفعه ی بعد بی اختیار به زمین افتاد و بارسوم اصلا نتوانست از جایش بلند شود. پدر از مردجوانی کمک گرفت و عمو را به داخل خانه آورد... @limooshirinn
رمان عمو حرفی نمیزد. فقط به دیوار خیره مانده بود. سکوتش مرا میترساند.میدانستم کوهی از غم روی سینه اش سنگینی میکند. پدر سعی میکرد دلداری اش دهد ،اما عمو انگار اصلا نمیشنید. حتی وقتی پدر خداحافظی کرد و رفت عمو در سکوت فقط تماشایش کرد. احسان هم انگار فهمیده بود که حالمان خوب نیست. آرام بود و هیچ سروصدایی نداشت. شام مختصر و ساده ای درست کردم. عمو میلی به غذا نداشت. احسان آن شب زود خوابش برد. من نمیتوانستم بخوابم. درحیاط قدم میزدم. که صدای ضعیفی از اتاق عمو به گوشم رسید. آرام و بی صدا دررا باز کردم . عمو دستش را جلوی دهانش گرفته بود و گریه میکرد. دیدن گریه های پیرمردی با سن او ،دل سنگ را آب میکرد. خیسی صورت و درخشندگی اشکهایش را در آن نور کم هم میشد دید. وارد اتاق شدم و کنارش نشستم. +پدر جون! نگران نباشین.علی یار آماده ی این اتفاق بود. منم میدونستم بالاخره میان سراغش. -منم میدونستم،ولی دونستن ما و آماده بودن علی یار ،درد شکنجه هارو که کمتر نمیکنه... دلم ریش ریش میشه وقتی فکرشو میکنم... +عموجون!علی یار همیشه میگه برای خدا باید هزینه داد.میگه به ادعا نیست...خدا تا امتحان نکنه ازت قبول نمیکنه... این امتحان علی یاره..امتحان ماهم هست.. -من مثل شما ها ایمان قوی ندارم عمو... این امتحان برای من سنگینه،من... +علی یار میگه خدا بیشتر از ظرفیت بنده هاش ازشون امتحان نمیگیره... عمو جون! علی یار برمیگرده ،چون منم مثل شما طاقت این امتحانو ندارم...ولی فعلا جز صبر کاری نمیشه کرد. قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد و لبخند پرمحبتی گوشه ی لبش نشست. (تو نرگسی یا علی یار؟! چقدر مثل علی یار شدی ) لبخند زدم. عمو راست میگفت .من خیلی شبیه علی یار شده بودم. فکرم و نگاهم به مسائل شبیه او شده بود. اما هنوز مطمئن نبودم که مثل او میتوانم صبور هم باشم یانه. ازعمو خواهش کردم کمی استراحت کند و او هم بخاطر اینکه من ناراحت نشوم به رختخواب رفت و دراز کشید. به حیاط رفتم و کنار حوض نشستم. جمله ی عمو ته دلم را خالی کرده بود. فکر اینکه الان علی یار ممکن است زیر شکنجه باشد اجازه نمیداد به خواب حتی فکر کنم. تصور اینکه علی یار از درد فریاد بکشد ،قلبم را مچاله میکرد. شنیده بودم که ناخن های زندانی های سیاسی را میکشند. دستهای زیبای علی یار را نمیتوانستم آنطور تصور کنم. روحم فریاد میکشید و من بی صدا گریه میکردم. دستم را داخل حوض بردم و کمی آب به صورتم زدم. اگر علی یار تشنه باشد؟! راستی از عصر که دستگیرش کرده اند به او غذایی داده اند یا نه؟ علی یار روی تمیزی لباسهایش حساس است، معلوم نیست آنجایی که هست تمیزاست یا کثیف!! این نا مسلمانها به او مهر و سجاده میدهند برای نماز؟علی یار با نماز نفس میکشد... داشتم دیوانه میشدم که احسان به دادم رسید. صدای گریه اش که بلند شد رشته ی افکار پریشان و ترسناکم پاره شد. با سرعت به اتاق رفتم. با دیدن من لبخند زد. بدون اینکه کاری کنم ،آرام شده بود. نگاهم میکرد و با چشمهای کوچک و مهربانش انگار میخواست دلداری ام بدهد. گاهی آنقدر دوستش داشتم که برای آرام کردن دل عاشقم راهی بجز سجده ی شکر پیدا نمیکردم،وآن شب هم با خنده های احسان به سجده افتادم. انگار خدا میخواست دل پریشانم را نوازش کند... @limooshirinn
سلام روزتون شاد ودلتون روشن به نور خدا...❤️ @limooshirinn
رمان ناراحت بودم ازاینکه باید زندگی میکردم. دنیا طوری مثل همیشه مشغول کار خودش بود که انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده است. انگار همه چیز سرجای خودش قرار دارد . کسی از غم عمیقی که قلبهای مارا میفشرد با خبر نبود. کم کم حتی خواهرهای علی یار به نبودنش عادت کرده بودند. برای رهایی اش دعا میکردند اما آن آشفتگی روزهای اول دیگر در رفتارشان دیده نمیشد. برای دختر خواهر بزرگترش خواستگار آمده بود و همه خوشحال بودند. من هم ناچار بودم که خوشحال باشم. باید ظاهرم را حفظ میکردم و به زندگی ادامه میدادم. بخاطر عمو هم که شده باید آرامشم را حفظ میکردم. احسان بی قرار پدرش بود. این را از بهانه گیریهای بی سابقه اش میفهمیدم. اما بهانه می آوردم که دارد دندان در می آورد و کم حوصله شده است. به چشمهای عمو نمیتوانستم نگاه کنم. هربار که نگاهم به نگاهش گره میخورد،درد و غم درونم را در چشمهایش میدیدم. طاقت نداشتم او را با آن چهره ی چروکیده بااین همه غصه ببینم. غافل از این که گاهی تماشای چهره ی عزیزان حتی اگر غمگین باشند آرزو و حسرت میشود. شاید اگر به عمو فرصت بیشتری میدادم برای درد دل،و اگر سنگ صبورش میشدم و نمیخواستم که با اجبار زندگی روال عادی اش را طی کند ،او فرصت این را پیدا میکرد تا دل پردردش را سبک کند. شاید تحمل این غم ،بیشتر از توان قلب ضعیفش بود. روزهای آخر عمو خیلی کم حرف میزد. فقط با احسان بازی میکرد و لبخندش را فقط وقتی میدیدم که احسان میخندید. تمام مدت تسبیح زن عمو در دستش بود و ذکر میگفت. +پدر جون چه ذکری میگین؟ -استغفار میکنم بابا! +فکر کردم صلوات میفرستین.آخه منم کلی صلوات نذر کردم. -نه بابا! من از یه عمر غفلت و غرورم توبه میکنم.... بیشتر چیزی نگفت.من هم نپرسیدم. اما چشمهایش پراز حرف بود. دوست داشتم با من حرف میزد،اما عمو سرش را پایین انداخت و به اتاق خودش رفت. @limooshirinn
رمان کم غذاتر ازقبل شده بود. فقط وقتی حرف میزد که چیزی ازاو میپرسیدم. سکوتهای طولانی اش ناراحتم میکرد. احسان را برایش بهانه میکردم تا کمی بخندد. خانه ی به آن بزرگی حالا برای من شبیه قفس شده بود. چقدر به او وابسته شده بودم و نمیدانستم. نشنیدن صدایش روحم را می آزرد و من نمیدانستم چطور میتوانم اورا ازاین خلوت طولانی بیرون بیاورم. عمو عوض شده بود. میدیدم که یواشکی جانماز و سجاده ی زن عمو را می آورد و با آنها نماز میخواند. با زن عمو درد دل میکند و حتی اشک میریزد. وقتی دخترهایش می آمدند ،فقط نگاهشان میکرد و دیگر مثل قبل با آنها شوخی نمیکرد . حتی دیگر قلیان هم نمیکشید. انگار سیر شده بود از دنیایی که عصای دستش را از او دور کرده بود. آن شب،برای شام سوپ آماده کرده بودم. عمو دلش سوپ میخواست. سرسفره برایم تعریف کرد که علی یار در کودکی به سوپ خیلی علاقه داشت. (علی یار عاشق سوپ بود.انصافا هم مادرش سوپهای خوشمزه ای میپخت،آش های خوشمزه ای هم میپخت. اما من اجازه نمیدادم .میگفتم این غذاها مال بدبخت بیچاره هاست... مادرش گاهی یواشکی براش میپخت ولی من دعواش میکردم.میگفتم بچه بد بار میاد...چقدر خودخواه بودم،چقدر نادون بودم،حتی نذاشتم توی بچگی از خوردن سوپ لذت ببره...میخواستم همه چیزش اونجوری باشه که من میپسندم،میخواستم مثل خودم بشه..ولی اون مثل مادرش شد...نفهمیدم چطوری ؟! مادرش که هرچی من میگفتم میگفت چشم،ولی این پسر رو طوری تربیت کرد که خودش میخواست...) @limooshirinn
چون خیلی زیادی کم کارم و میدونم ازدستم شاکی هستین ولی دستتون بهم نمیرسه 😅 یه قسمت دیگه هم میذارم😃
رمان صبح فردا عمو دیگر بیدار نشد. خوابش عمیق بود و چهره اش آرام. مثل کودک شیر خواری که درآغوش مادرش خوابیده باشد. آنقدر شوکه شده بودم که نمیدانستم باید چکار کنم. تا یک ساعت کنارش نشسته بودم و به صورت آرامش نگاه میکردم. (حالا چکار کنم عمو؟ حالا تنهایی چکار کنم؟ چرا رفتی؟علی یار برمیگرده.وقتی برگرده چی بهش بگم؟ کاش صبر میکردی عموجون...) وقتی آن حرفها را با بغض به عمو میگفتم ،احسان گوشه ای مشغول بازی بود. فارغ از دنیا، زندگی آرام خودش را داشت. دلم میخواست بچه بودم. دوست داشتم هیچوقت بزرگ نمیشدم. میدانستم که دیگر نمیتوانم عمو را ببینم. پس بازهم به صورتش نگاه کردم. به چشمهایی که بسته شده بودند و من دیگر هیچوقت نمیتوانستم مهربانی شان را تجربه کنم. صورتش را نوازش کردم. موهایش را مرتب کردم. ملحفه ی تمیزی آوردم و رویش انداختم . خواستم بروم همسایه ها را خبر کنم اما دلم طاقت نیاورد. دوباره کنارش رفتم. پارچه را کنار زدم. بغلش کردم و یک دل سیر گریه کردم. دستها و صورتش را بوسیدم و دلتنگی های بعدازاین راهم در آغوشش زار زدم. حالا که کمی آرام شده بودم ،دوباره پارچه را روی صورتش کشیدم. چادرم را سر کردم و احسان را بغل کردم. نمیدانم احسان واقعا سنگین شده بود یا من تمام توانم را ازدست داده بودم. نمیتوانستم اورا با خودم ببرم. احسان را کنار پدر بزرگش گذاشتم. اوعادت داشت که پیشش بماند تا من کارهایم را انجام بدهم. پارچه را کنار زدم تا بتواند صورت پدر بزرگش را ببیند. (پیش آقاجون بمون تا من بیام مامان) پیشانی عمو را بوسیدم و ازجایم بلند شدم. چادرم روی زمین کشیده میشد. انگار قدم کوتاه شده بود. شایدهم من نمیتوانستم درست راه بروم. دستم را به دیوار گرفته بودم و حس میکردم پاهایم قدرت تحمل وزنم را ندارند. خمیده خمیده خودم را به درب خانه رساندم. دررا باز کردم و دیدم که زن همسایه با دخترش از خانه بیرون آمد. @limooshirinn
سلام صبحتون به خیر ودلتون روشن به نور خدا...❤️ @limooshirinn
رمان بااینکه در خانه خودشان حمام داشتند هنوز هم گاهی به حمام عمومی میرفتند. از بقچه هایی که در دستشان بود میشد فهمید که میخواهند به حمام بروند. +حاج خانم...انسیه خانم... -ای وای چی شده نرگس جان؟ بقچه را دست دخترش محبوبه داد و به سمتم دوید. بغلم کرد و کنارم روی زمین نشست. نمیدانم در چهره ام چه میدید که آنقدر وحشت کرده بود. +نرگس ،مادر جون ،خوبی دخترم؟ چرا چشمات سرخه؟ رنگت پریده. حرف بزن -انسیه خانم! +جانم مادر بگو -عمو جونم رفت... +یا امام زمان...الهی بمیرم برات ،تنهایی توی خونه؟ با حرکت سر جوابش را دادم. خودم هم متوجه شده بودم که نمیتوانم کلمات را درست و کامل به زبان بیاورم. +احسان کجاست مادر؟ -پیش عمو.... دیگر نمیتوانستم خودم را نگه دارم. صدای گریه ام که بلند شد ،انسیه خانم محبوبه را صدا زد. (محبوبه ،بیا برو داخل،احسانو ببر خونه ی خودمون.) محبوبه هم بی اختیار اشک میریخت. سرم روی سینه ی انسیه خانم بود و اوهم همراه من گریه میکرد. محبوبه با احسان برگشت . (محبوبه ! مادر !باباتو خبر کن. زنگ خونه ی آقا رسول اینا رو هم بزن بگو بیان کمک) انسیه خانم کمکم کرد تا بلند شوم. پاهایم آنقدر بی رمق شده بودند که فقط چند قدم آنطرف تر توی کوچه روی زمین افتادم. باورم نمیشد که بیدارم. چادر انسیه خانم را کشیدم. +جانم مادر؟! -دختراش... +ای وای حواسم رفت..باشه مادر تو نگران نباش آقا رسول با چشمهایی پرازاشک ازخانه بیرون دوید. فقط من خبر داشتم که عمو برای رسول و خانواده اش پدری میکند. وضع مالی رسول خوب نبود. مادر مریضش هم همراه او وخانواده اش زندگی میکرد.ازوقتی به محله ی ما آمده بودند عمو هوایش را داشت. حتی عمو هم نمیدانست که من میدانم. رسول که از کودکی یتیم شده بود ،عمو را مثل پدر خودش دوست داشت. +آقا رسول -بله آبجی +شما نرید داخل...اگه میشه برید به دختراش خبر بدید. از حالت صورتش و نگاهش به انسیه خانم فهمیدم که متوجه حرفم نشده است. انسیه خانم حرفم را برایش بازگو کرد. +چشم آبجی،چشم -به بابامم... +چشم ،خبرشون میکنم انسیه خانم ،این بنده خدا ازدست رفت...چندتا بشید با خانمها بلندش کنید ببرید داخل... @limooshirinn
رمان طولی نکشید که صدای شیون و زاری دخترهایش تمام محله را برداشت. با زحمت ازجایم بلندشدم و خودم را به کوچه رساندم. پدر هم آمده بود. با دیدن من به سمتم آمد و دستم را گرفت. چقدر قدرتم زیاد شده بود. با کمک پدر خودم را به خانه رساندم. دخترها دور پدرشان را گرفته بودند و درد یتیمی را ضجه میزدند. پدر مردها را ازاتاق بیرون کرد تا آنها راحت باشند. مادر هم مثل بقیه دخترهای عمو بی اختیار گریه میکرد. به سروصورت خودشان میزدند .یکی صورت پدرش را میبوسید،یکی دستش را یکی پایش را... ومن فقط تماشایشان میکردم. صحنه ها دردناک و تکان دهنده بود. بعداز چند دقیقه پدر برگشت و از آنها خواست که به خانه ی انسیه خانم بروند تا مردها برای غسل و کفن عمو بیایند . ولی مگر میشد آنها را از پدرشان جدا کرد. پدر و آقا رسول چندین مرتبه با خواهش و التماس و اشک ازآنها خواستند که ازاتاق بیرون بروند.. اما آنها قدرت دل کندن نداشتند. رضا هم مثل من یاد روضه ها افتاده بود که گوشه ای نشست و با آن صدای مردانه ی زیبایش شروع به روضه خواندن کرد. روضه ی غروب یازدهم و دل کندن سکینه از پدرش و تازیانه ها که بی رحمانه اورا از پیکر تکه تکه ی بابایش جدا کردند. رضا که روضه میخواند همه گریه میکردند. با خودم گفتم (خوش به حالت عمو جون، که بالای سرت روضه میخونن. علی یار میگه هرجا روضه ی امام حسین باشه مادرش هم میاد...) روضه که تمام شد ،جدا کردن دخترها از پدر راحتتر شد. همگی به خانه ی انسیه خانم رفتیم. آن روز جای علی یار خالی ترازهمیشه بود. ونبودنش دل خواهرهایش را خیلی میسوزاند. نمیدانم چرا خداوند تقدیر علی یار را اینگونه رقم زده بود که موقع مرگ مادر و پدرش در غربت باشد. بعدازظهر عمو را به خاک سپردیم و بااینکه خیلی از مردم و کسبه برای تشییع جنازه آمده بودند بی حضور علی یار ،احساس میکردم عمو غریبانه دفن شده است. پدر اجازه نداد آن شب در خانه ی عمو بمانم.به مادر هم اجازه ی ماندن نداد. رضا و علی وسایل من و احسان را جمع کردند و با هم به خانه ی پدر رفتیم. فردا مراسم ختم عمو برگزار میشد و پدر اصرار داشت که من حتما استراحت کنم. نجمه هم آمده بود تا تنها نباشیم. احسان هم انگار فهمیده بود حال دلم خرابترازآن است که بتوانم مثل همیشه بااو بازی کنم و بخندم.اصلا سراغ من نمی آمد. نیمه های شب بود که متوجه شدم پدر در حیاط با کسی صحبت میکند. پرده را کنار زدم و با دقت نگاه کردم . شیخ کمیل بود. تعجب کردم. آن موقع شب،چه مطلب مهمی پیش آمده بود که خودش را به آنجا رسانده بود ؟ بااینکه برایم سوال شده بود اما بی حوصله ترازآن بودم که بپرسم. دراز کشیدم و میخواستم بخوابم که پدر به اتاق برگشت. @limooshirinn