eitaa logo
لیموشیرین
247 دنبال‌کننده
195 عکس
21 ویدیو
0 فایل
کانال رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/1515847863Cefa8310f69 کپی ممنوع❌✖️ کانال صنایع دستی👈 @sanayesalman
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عمو حرفی نمیزد. فقط به دیوار خیره مانده بود. سکوتش مرا میترساند.میدانستم کوهی از غم روی سینه اش سنگینی میکند. پدر سعی میکرد دلداری اش دهد ،اما عمو انگار اصلا نمیشنید. حتی وقتی پدر خداحافظی کرد و رفت عمو در سکوت فقط تماشایش کرد. احسان هم انگار فهمیده بود که حالمان خوب نیست. آرام بود و هیچ سروصدایی نداشت. شام مختصر و ساده ای درست کردم. عمو میلی به غذا نداشت. احسان آن شب زود خوابش برد. من نمیتوانستم بخوابم. درحیاط قدم میزدم. که صدای ضعیفی از اتاق عمو به گوشم رسید. آرام و بی صدا دررا باز کردم . عمو دستش را جلوی دهانش گرفته بود و گریه میکرد. دیدن گریه های پیرمردی با سن او ،دل سنگ را آب میکرد. خیسی صورت و درخشندگی اشکهایش را در آن نور کم هم میشد دید. وارد اتاق شدم و کنارش نشستم. +پدر جون! نگران نباشین.علی یار آماده ی این اتفاق بود. منم میدونستم بالاخره میان سراغش. -منم میدونستم،ولی دونستن ما و آماده بودن علی یار ،درد شکنجه هارو که کمتر نمیکنه... دلم ریش ریش میشه وقتی فکرشو میکنم... +عموجون!علی یار همیشه میگه برای خدا باید هزینه داد.میگه به ادعا نیست...خدا تا امتحان نکنه ازت قبول نمیکنه... این امتحان علی یاره..امتحان ماهم هست.. -من مثل شما ها ایمان قوی ندارم عمو... این امتحان برای من سنگینه،من... +علی یار میگه خدا بیشتر از ظرفیت بنده هاش ازشون امتحان نمیگیره... عمو جون! علی یار برمیگرده ،چون منم مثل شما طاقت این امتحانو ندارم...ولی فعلا جز صبر کاری نمیشه کرد. قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد و لبخند پرمحبتی گوشه ی لبش نشست. (تو نرگسی یا علی یار؟! چقدر مثل علی یار شدی ) لبخند زدم. عمو راست میگفت .من خیلی شبیه علی یار شده بودم. فکرم و نگاهم به مسائل شبیه او شده بود. اما هنوز مطمئن نبودم که مثل او میتوانم صبور هم باشم یانه. ازعمو خواهش کردم کمی استراحت کند و او هم بخاطر اینکه من ناراحت نشوم به رختخواب رفت و دراز کشید. به حیاط رفتم و کنار حوض نشستم. جمله ی عمو ته دلم را خالی کرده بود. فکر اینکه الان علی یار ممکن است زیر شکنجه باشد اجازه نمیداد به خواب حتی فکر کنم. تصور اینکه علی یار از درد فریاد بکشد ،قلبم را مچاله میکرد. شنیده بودم که ناخن های زندانی های سیاسی را میکشند. دستهای زیبای علی یار را نمیتوانستم آنطور تصور کنم. روحم فریاد میکشید و من بی صدا گریه میکردم. دستم را داخل حوض بردم و کمی آب به صورتم زدم. اگر علی یار تشنه باشد؟! راستی از عصر که دستگیرش کرده اند به او غذایی داده اند یا نه؟ علی یار روی تمیزی لباسهایش حساس است، معلوم نیست آنجایی که هست تمیزاست یا کثیف!! این نا مسلمانها به او مهر و سجاده میدهند برای نماز؟علی یار با نماز نفس میکشد... داشتم دیوانه میشدم که احسان به دادم رسید. صدای گریه اش که بلند شد رشته ی افکار پریشان و ترسناکم پاره شد. با سرعت به اتاق رفتم. با دیدن من لبخند زد. بدون اینکه کاری کنم ،آرام شده بود. نگاهم میکرد و با چشمهای کوچک و مهربانش انگار میخواست دلداری ام بدهد. گاهی آنقدر دوستش داشتم که برای آرام کردن دل عاشقم راهی بجز سجده ی شکر پیدا نمیکردم،وآن شب هم با خنده های احسان به سجده افتادم. انگار خدا میخواست دل پریشانم را نوازش کند... @limooshirinn