eitaa logo
لیموشیرین
250 دنبال‌کننده
195 عکس
21 ویدیو
0 فایل
کانال رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/1515847863Cefa8310f69 کپی ممنوع❌✖️ کانال صنایع دستی👈 @sanayesalman
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان پدر که با چهره ای رنگ پریده برگشت ،فهمیدم که دلم به من دروغ نگفته بود. علی یار را گرفته بودند.غافلگیرش کرده بودند.با ظاهر مشتری وارد حجره اش شده بودند و چند نفری حسابی کتکش زده بودند و کشان کشان اورا برده بودند. چندنفراز بازاریها هم که پشتش درآمده بودند کتک خورده بودند. چشمهای رضا کاسه ی خون شده بود. هم گریه کرده بود و هم از عصبانیت داشت منفجر میشد. سریع وسایلم را جمع کردم ، چادرم را سرم کردم و خواستم احسان را بغل کنم که پدر با نگرانی پرسید +کجا بابا جان؟ -برم خونه،الان حتما خبر به عمو هم میرسه +صبر کن،منم میام.احسان رو من میارم. احسان را بغل کرد و به راه افتادیم. قلبم تند میزد.خیلی نگران بودم. نگرانی برای علی یار از یک طرف، نگرانی قلب ضعیف عمو هم از طرف دیگر. تمام مسیر را بی اختیار اشک ریختم. فکر اینکه علی یار کتک خورده باشد قلبم را آتش میزد. حس میکردم سینه ام میسوزد. سر کوچه بودیم که دیدم چند نفر جلوی در خانه ایستاده اند. با شتاب بیشتری به سمت خانه میرفتم. نمیخواستم دیگران این خبر را به عمو بدهند. پدر هم ،همپای من به سمت خانه میدوید. ما دیر رسیده بودیم. عمو مات و مبهوت جلوی در خانه روی زمین نشسته بود. چندنفر از همسایه ها دورش را گرفته بودند و دلداری اش میدادند. پدر یاالله گفت و راه را برای عبور من بازکرد. عمو وقتی مرا دید، حالش عوض شد. شاید میخواست ظاهرش را حفظ کند. شاید دلش میخواست پناهگاه و تکیه گاهم شود. یک دستش به عصا بود و دست دیگرش را روی زمین گذاشت تا بلند شود. نمیدانم لرزش دستهایش باعث میشد ، یا زانوهایش سست شده بود که نمیتوانست خودش را جمع وجور کند. یک بار با زحمت به عصا تکیه کرد و نیم خیز شد اما دوباره روی زمین نشست. دفعه ی بعد بی اختیار به زمین افتاد و بارسوم اصلا نتوانست از جایش بلند شود. پدر از مردجوانی کمک گرفت و عمو را به داخل خانه آورد... @limooshirinn