#قسمت_صد_وسی
رمان #مادر
کم غذاتر ازقبل شده بود.
فقط وقتی حرف میزد که چیزی ازاو میپرسیدم.
سکوتهای طولانی اش ناراحتم میکرد.
احسان را برایش بهانه میکردم تا کمی بخندد.
خانه ی به آن بزرگی حالا برای من شبیه قفس شده بود.
چقدر به او وابسته شده بودم و نمیدانستم.
نشنیدن صدایش روحم را می آزرد و من نمیدانستم چطور میتوانم اورا ازاین خلوت طولانی بیرون بیاورم.
عمو عوض شده بود. میدیدم که یواشکی جانماز و سجاده ی زن عمو را می آورد و با آنها نماز میخواند.
با زن عمو درد دل میکند و حتی اشک میریزد.
وقتی دخترهایش می آمدند ،فقط نگاهشان میکرد و دیگر مثل قبل با آنها شوخی نمیکرد .
حتی دیگر قلیان هم نمیکشید.
انگار سیر شده بود از دنیایی که عصای دستش را از او دور کرده بود.
آن شب،برای شام سوپ آماده کرده بودم.
عمو دلش سوپ میخواست.
سرسفره برایم تعریف کرد که علی یار در کودکی به سوپ خیلی علاقه داشت.
(علی یار عاشق سوپ بود.انصافا هم مادرش سوپهای خوشمزه ای میپخت،آش های خوشمزه ای هم میپخت. اما من اجازه نمیدادم .میگفتم این غذاها مال بدبخت بیچاره هاست... مادرش گاهی یواشکی براش میپخت ولی من دعواش میکردم.میگفتم بچه بد بار میاد...چقدر خودخواه بودم،چقدر نادون بودم،حتی نذاشتم توی بچگی از خوردن سوپ لذت ببره...میخواستم همه چیزش اونجوری باشه که من میپسندم،میخواستم مثل خودم بشه..ولی اون مثل مادرش شد...نفهمیدم چطوری ؟! مادرش که هرچی من میگفتم میگفت چشم،ولی این پسر رو طوری تربیت کرد که خودش میخواست...)
@limooshirinn