تک و تنها به تو میاندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچلهها را با صبح
نبض پاینده هستی را در گندمزار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
میبینم
من به این جمله نمیاندیشم
به تو میاندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو میاندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
#فریدون_مشیری
اگر صد گونه غم داری،
چو نرگس
به روی زندگی لبخند! لبخند...!
#فریدون_مشیری
بید مجنون، زیر بال خود، پناهم داده بود!
در حریم خلوتی جانبخش، راهم داده بود.
تکیه بر بال نسیم و چنگ در گیسوی بید!
مسندی والاتر از ایوان شاهم داده بود.
شاه بودم، بر سر آن تخت، شاه وقت خویش
یک چمن گل، تا افق، جای سپاهم داده بود!
چتر گردون، سجدهها بر سایبانم برده بود
عطر پیچک، بوسهها بر پیشگاهم داده بود!
آسمان، دریای آبی، ابرها، قوهای مست!
شوق یک دریا تماشا بر نگاهم داده بود!
آه! ای آرامش جاوید! کی آیی به دست؟
آسمان، یک لحظه، حالی دلبخواهم داده بود!
#فريدون_مشيری
.
پاسخ چلچلهها را تو بگو
قصهء ابر و هوا را تو بخوان
تو بمان با من، تنها تو بمان
در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یکنفس از جرعهء جانم باقیست
آخرین جرعهء این جام تهی را تو بنوش
#فریدون_مشیری
تویی
تویی به خدا ،
عشـق و آرزوی منی،
به سینه تا نفسی هست ،
بی قرار توام.....
تویی تویی به خدا ،
جان و عمر و هستی من......
بیا کـه جان به لب اینجا در انتظار توام...
منم منم به خدا ،
این منم که در همه حال
چو طفل گم شده مادر به جستجوی توام..
منم که سوخته بال و پرم در آتش عشـق ،
(در آن نفس بمیرم کـه در آرزوی توام)
من و توایم کـه در اشتیاق میسوزیم....
من و توایم ڪـه در انتظار فرداییم...
اگـر سپیده فردا دمد، دگر آن روز،
من و تو نیست میان من و تو این :
ماییم...
#فریدون_مشیری
اين منم تنها و حيران نيمهشب
كردهام همراز خود مهتاب را
گويم: امشب بينم آن گُل را به خواب؟
من مگر در خواب بينم، خواب را...
#فریدون_مشیری
من با تو مینویسم
و میخوانم
من با تو راه میروم
و حرف میزنم
وز شوقِ این محال،
که دستم به دست توست
من جای راه رفتن،
پرواز میکنم
#فریدون_مشیری
♥️♥️
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
#فریدون_مشيري
❤️❤️
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
#فریدون_مشيري
مرا میخواستی، تا شاعری را،
ببینی روز و شب دیوانهی خویش
مرا میخواستی، تا در همه شهر،
ز هر کس بشنوی افسانهی خویش
مرا میخواستی، تا از دل من،
برانگیزی نوایِ بینوایی
به صد افسون دهی هر دم فریبم،
به دلسختی کنی بر من، خدایی!
مرا میخواستی، تا در غزلها،
تو را «زیباتر از مهتاب» گویم.
تنت را «در میان چشمهی نور»
شبانگاهانِ مهتابی بشویم.
مرا میخواستی، تا نزدِ مردم،
تو را الهامبخش ِ خویش خوانم
به بال نغمههای آسمانی،
به بامِ آسمانهایت نشانم؛
مرا میخواستی تا از سر ِ ناز
ببینی پیش پایت زاریم را
بخوانی هر زمان در دفترِ من
غم ِ شب تا سحر بیداریم را
مرا میخواستی امّا چه حاصل؟
برایت هر چه کردم باز کم بود!
مرا روزی رها کردی در این شهر،
که این یک قطره دل، دریایِ غم بود!
تو را میخواستم تا در جوانی،
نمیرم از غم بیهمزبانی،
غمِ بیهمزبانی سوخت جانم
چه میخواهم دگر زین زندگانی؟
#فریدون_مشیری
⇢
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
#فریدون_مشیری
از کوچه زیبای تو امروز گذشتم
دیدم که همان عاشق معشوقه پرستم
دیدم که ز سر تا به قدم شوق و امیدم
هر چند گل از خرمن عشق تو نچیدم
آن شور جوانی نرود لحظه ای از یاد
ای راحت جان و دل من خانه ات آباد
هرگز نشود مهر تو ای شوخ فراموش
کی آتش عشق تو شود یکسره خاموش
با اشک جگر سوز ، دل سخت تو سفتم
خاک ره این کوچه به خار مژه رفتم
دل می تپد از شوق که امروز کجائی
شاید که دگرباره از این کوچه بیایی
#فریدون_مشیری