eitaa logo
کانون ادبی دانشگاه یزد
203 دنبال‌کننده
69 عکس
13 ویدیو
4 فایل
نیست کاری به دو رویان جهانم صائب روی دل از همه عالم به کتابست مرا 📍کانال تلگرام👇🏻 @LiteraryCenter_of_YazdUni 📍پیج اینستاگرام👇🏻 @kanoon_adabi_yazduni 📍دبیر کانون👇🏻 @Mrss_khani
مشاهده در ایتا
دانلود
بی‌تو شبهای‌ غزل سرد و غم‌انگیز شده‌ست شهر در سانحه‌ی عشق سحرخیز شده‌ست درد در دامن آذر متولد شده بود تو نبودی و ندیدیم که پاییز شده‌ست در شبِ شعرِ دلم، شاعر بی‌حوصله‌‌ای سرِ هر قافیه با شعر گلاویز شده‌ست “شمس تبریزی من” باز به دریا زد و رفت در پی قافیه‌ها راهی تبریز شده‌ست تو غزل، ماه عسل، ورد زبانم بودی اعتبار سخنم بعد تو ناچیز شده‌ست سخت می‌گریم و ای کاش که می‌دانستی بی‌تو شبهای غزل سرد و غم‌انگیز شده‌ست ✍🏻فاطمه دهشیری (رَها) کانون ادبی دانشگاه یزد @LiteraryCenter_of_YazdUni
در اعماق وجودمان، گورستانی از خاطرات وجود دارد. گورهایی بی‌نام و نشان، که هر کدام درد و غمی را در خود نهان کرده‌اند. ما با ظرافت تمام، بر روی این گورستان گُل می‌کاریم و وانمود می‌کنیم که ساکنان خاموش آن، دیگر هیچ قدرتی بر ما ندارند. اما غافل از آنیم که بادِ گذر زمان، گاه گَرد و غبار فراموشی را از روی این سنگ قبرها کنار می‌زند و عطر خاطرات را در هوا پراکنده می‌کند؛ آنقدری که در هر لحظه و هرکجا که باشیم عطر آن خاطرات به مشام‌مان می‌رسند. در یک چشم به هم زدن ناگهانی، در پیچ و خم کوچه‌ای آشنا، در نوازش نسیمی که بوی عطری آشنا را با خود می‌آورد، ناگهان زلزله‌ای در این گورستان رخ می‌دهد. سنگ قبرها می‌لرزند، مردگان زنده می‌شوند و فریادهای خاموشِ ماه‌ها و سال‌های دور، از عمق وجودمان بیرون کشیده می‌شوند. احساسات مدفون شده، سر از خاک بیرون می‌آورند و یقین می‌کنیم که هرگز واقعاً نمرده‌اند. ما فقط آن‌ها را در تاریکی وجودمان حبس کرده‌ایم و به دروغ زمزمه کرده‌ایم که دیگر دلتنگ‌شان نیستیم و آن‌ها را فراموش کرده‌ایم. در آن لحظه، سیل خاطرات سرازیر می‌شود و طعم گسِ گذشته، کام‌مان را تلخ و شور می‌کند. اشک‌هایی که ماه‌ها و سال‌ها در اعماق چشمانمان حبس شده بودند و تمام سعی خود را کرده بودیم که نکند باز آن زخم‌های کهنه سر باز زنند، فرو می‌ریزند و دوباره زخمی عمیق‌تر از قبل بر وجودمان به یادگار می‌گذارند و آنگاه ناله‌ای از اعماق وجودمان برمی‌خیزد. در آن لحظه، نقابی که در تمام آن مدت بر چهره‌ی احساساتمان زده بودیم، پاره می‌شود و حقیقت آشکار می‌شود. ما نه تنها آن عشق را فراموش نکرده‌ایم، بلکه متوجه می‌شویم در تمام آن مدتی که گذشته است در حسرت و اندوه آن‌ها زندگی کرده‌ایم. گویی در تمام این مدت، روح‌مان در قفسی از انکار و فراموشی اسیر بوده و حالا، با هر تلاشی برای رهایی، زخم‌های کهنه سر باز می‌کنند و درد فراق، دوباره طاقت‌فرسا می‌شود. در این جدال نابرابر میان عقل و احساس، میان فراموشی و خاطره، گاه عقل پیروز می‌شود و ما دوباره بر روی گورستان وجودمان خاک می‌ریزیم و وانمود می‌کنیم که همه چیز تمام شده است. اما در اعماق وجودمان، می‌دانیم که این آرامش شکننده و موقتی است و فقط قصد فریب خود را داریم. زیرا آن خاطرات، هرگز به طور کامل از بین نمی‌روند. آن‌ها در تار و پود وجودمان ریشه دوانده‌اند و هر از گاهی، سر از خاکستر فراموشی بیرون می‌آورند و دوباره ما را با انبوهی از احساسات ناشناخته و تازه مواجه می‌سازند. ما در این میان، تنها نظاره‌گر این جدال درونی هستیم. جدالی میان عشق و فراموشی، میان گذشته و حال، میان مرگ و زندگی. اما این تمام ماجرا نیست. در اعماق این گورستان، گاه نغمه‌ای به گوش می‌رسد، نغمه‌ای از جنس امید. نغمه‌ای که زمزمه می‌کند: "شاید... شاید هنوز راهی برای بازگشت باشد." شاید هنوز خاطره‌ای و یا امیدی سر از خاک بربیاورد و زنده شود. این نغمه، نویدبخش امیدی دوباره است. امیدی که مانند ققنوس از خاکستر فراموشی برمی‌خیزد و در اعماق وجودمان ریشه می‌دواند و دوباره از وجود همان خاکستر خاموش شده جان می‌گیرد و زنده می‌شود. امیدی که شاید، فقط شاید، مرهمی بر زخم‌های کهنه‌ی گذشته باشد. در این جدال میان تسلیم و امید، ما آزادیم که انتخاب کنیم. می‌توانیم در گورستان خاطراتمان بمانیم و تا ابد در حسرت گذشته زندگی کنیم، یا می‌توانیم نغمه‌ی امید را دنبال کنیم و مسیر تازه‌ای را برگزینیم. انتخاب با ماست...! اما یک چیز مسلم است: تا زمانی که با خاطراتمان روبرو نشویم، تا زمانی که با احساساتمان صادق نباشیم، هرگز طعم واقعی رهایی را نخواهیم چشید. پس چه بهتر که شجاعت مواجه شدن با گذشته را داشته باشیم، هرچند که این کار برایمان دردناک و عذاب‌آور باشد. چه بهتر است که به ندای قلب‌مان گوش فرا دهیم، هرچند که این کار ما را به مسیر ناشناخته‌‌ای رهنمون می‌کند. زندگی کوتاه‌تر از آن است که آن را در تاریکی فراموشی و انکار آن را تلف کنیم؛ شاید باید یک فرصت دوباره به خودمان بدهیم تا دیگر حسرت نخوریم که چرا و چگونه این اتفاق رخ داد. آن وقت است که از گورستان خاطرات‌مان بیرون می‌آییم و به استقبال مسیر جدید زندگی‌مان قدم برمی‌داریم. ✍🏻نازنین دهستانی کانون ادبی دانشگاه یزد @LiteraryCenter_of_YazdUni
نام داستان: وصله دار مدام این پا آن پا می‌کنم نگاهی به آخر کوچه می‌اندازم صغری خانم و اکرم خانم را می‌بینم که از آن آخر آرام آرام به سمت حسینه می‌آیند چاره‌ای نیست دیگر راه برگشتی وجود ندارد به اجبار به داخل حسینه می‌روم همان اول حسینه دوزانو می‌نشینم و نگاهی به اطرا ف می‌اندازم دنبال نگاهی آشنا می‌گردم تا به آن پناه ببرم اما آشنایی در کار نیست. زن مش عباس سینی چایی تازه دمی را در جلویم نگه می‌دارد و تعارف خشک و خالی می‌کند آرام جوری که آن گوشه از چادرم را که عزیز جان برایم وصله کرده پیدا نباشد خم می‌شوم و چایی را بر می‌دارم و در مقابلم می‌گذارم تا کمی خنک شود. درِ ورودی حسینه باز می‌شود و صغری خانم و اکرم خانم وارد می‌شوند و جوری که کسی صدایشان را نشنود با هم پچ پچ می‌کنند و نگاهی به اطراف می‌اندازند. دور تا دور حسینه را زن های چادر مشکی پر کرده‌اند و دیگر جایی برای نشستن آن دو نیست زن مش عباس جلو می‌آید و با آن‌ها چاق سلامتی می‌کند و به قسمت مردان می‌رود و از مش عباس دو تا صندلی می‌گیرد صندلی‌ها فلزی هستند و دسته دارند، مثل همان‌هایی که در سالن کنکور بود و وقتی می‌خواستیم گزینه‌ها را پر کنیم دسته‌اش صدا می‌داد و لق می‌خورد صندلی‌ها را در نزدیکی من قرار می‌دهد خنکی‌شان را حس می‌کنم و عرق سردی روی کمرم سر می‌خورد و به صغری خانم و اکرم خانم برای نشستن بر روی صندلی‌ها تعارف می‌کند کمی جا به جا می‌شوم و حواسم هست که وصله‌ی چادرم پیدا نباشد آخر اگر صغری خانم آن را ببیند دیگر آبرو برایمان نمی‌گذارد و از فردا همه جا پر می‌کند که دختر آقا رسول خدا بیامرز با چادر وصله کرده به حسینه می‌آید؛ آن موقع است که عزیز جانم در فرق سرش می‌کوبد و خودش را سرزنش می‌کند که چرا نتوانسته بعد پدر و مادرم آبرومندانه بزرگم کند عزیزجان می‌گوید: وقتی کوچک بودم آن‌ها تصادف کرده‌اند و مرده‌اند با صدای صغری خانم به خودم می‌آیم: _زهرا، عزیز جانت نیامده؟ جواب کنکورت چه شد دختر؟ بغض‌ام را قورت می‌دهم و می‌گویم: نه صغری خانم کمی پا درد داشت نتوانست بیاید سلام رساند، جواب کنکور هم کمی من من می‌کنم و می‌گویم هنوز نیامده است! چپ چپ نگاهم می‌کند و آرام جوری که بقیه متوجه نشوند می‌گوید: دختر جان آدم خوب نیست این وقت شب تنها حسینه بیایید هر کی نداند من خوب می‌دانم مردم چه چیزهایی پشت سر این‌جور دخترها می‌گویند مادر خدا بیامرزم همیشه می‌گفت دختر باید آفتاب مهتاب ندیده باشد برای کنکور هم راستش رو بگو نکنه که قبول نشدی!؟ بیچاره عزیز جونت چقدر از دست تو جوش میخوره! نگاهی به صندلی می‌کنم، چقدر تست زدم و بی‌خوابی کشیدم تا یک صندلی در دانشگاه به دست بیارم!! با صدای صغری خانم به خودم می‌آیم: کجایی دختر؟ دلت بامنه!؟ سری تکان می‌دهم و می‌گویم بله گوشم با شماست و چاییم را که حالا یخ کرده است سر می‌کشم و به ادامه‌ی نصیحت‌های صغری خانم گوش می‌دهم البته زیر چشمی نگاهی به وصله‌ی چادرم می‌کنم. عزیز جان دیروز گفت اگر امسال دانشگاه قبول شوم، یک چادر عربی برایم می‌خرد. ولی خبر ندارد که من امسال هم نصف سوال‌ها را جواب ندادم! شاید تقصیر آن صندلی درب و داغونی است که هر سال کنکور میدهم... اصلا آن صندلی دلش می‌خواسته کمد لباس باشد ولی خانواده بهش اصرار کردن که تو برو صندلی شو کمد رو هم در کنارش ادامه بده! مثل من که هر چه می‌گویم می‌خواهم جامعه‌شناس شوم می‌گویند دکتر شو و در کنارش آن را هم ادامه بده، اما من حالم از فرمول‌ها و داروها بهم می‌خورد، در همین فکرها بودم که با صدای صلوات جمعیت به خودم آمدم صغری خانم همچنان دارد از ویژگی دختران قدیم و سربه‌زیریشان حرف می‌زد و من را نصیحت می‌کند و گاهی هم رو به اکرم خانم می‌گوید: شما بگو دروغ می گم؟؟ و اکرم خانم پاسخ می دهد: چی بگم والا دخترهای این دوره و زمونه‌اند دیگر چه کار می‌شود کرد! اگر بهشان بگویی بالای چشمت ابرو هست بهشان بر میخورد، همین عروس محبوبه خانم را دیدی؟ معلوم نیست از کجا پیدایش کرده‌اند اگر از این آشغال‌ها به خودش نمالد مثل بز می‌ماند و روبه من ادامه می‌دهد دختر جان ما برای خودت می‌گویم پس فردا که کسی آمد در خانه‌تان را زد پشت سرت نگویند این دختر هم از همان هاست... صغری خانم حرف کبری خانم را قطع می‌کند و می‌گوید: بله شما درست میگی، این عزیز جانت چه گناهی کرده است که آخری عمری حرف بشنود، و... دلم می‌خواهد هر چه زود به خانه بروم و در اتاق بیخی روی صندلی همیشگی‌ام های‌های گریه کنم اصلا کاش بیشتر آدم‌ها صندلی بودن، نگاه که می‌کنم جمعیت همه به صف ایستاده‌اند تا با غذای نذری به خانه بروند.
ادامه... گوشه گوشه مسجد را که خوب نگاه می‌کنم یاد کودکی‌هایم می‌افتم زمانی که با عزیز جان می‌آمدیم مسجد و من که بلد نبودم نماز بخوانم به صندلی پلاستیکی گوشه مسجد پناه می‌بردم و با بچه ها می‌نشستیم رویش و می‌خوانیدم: ماشین مشتی مندلی نه بوق داره نه صندلی، صندلی‌هاش فنر داره نشستنش خطر داره! اشک در چشمانم حلقه می زند. دلم برای روزهای ساده کودکیم قنج می‌رود. زن مش عباس با صدای بلند و رسا از زنان می‌خواهد تا سریع‌تر در صف‌های منظم قرارگیرند; بلند می‌شوم و چادرم را می‌تکانم که با صدای صغری خانم مو به تنم سیخ می‌شود زهرا چادرت وصله دارد؟ بر می‌گردم و به آن تیکه پارچه‌ی مشکی که به چادرم دوخته شده است نگاهی می‌اندازم و با خود میگویم: کاش روی صندلی نشسته بودم! ✍🏻 ریحانه طائفی کانون‌ ادبی دانشگاه یزد @LiteraryCenter_of_YazdUni