#ازدنیاخستهبودمولی
#part_61
سمانه:تو که نیستی.
کیمیا:بالاخره من نمیزارم.
کیانوش:قربونت برم من.
سمانه:آره دیگه قربون صدقه اون برو😪
کیانوش:الان دارین جاری بازی درمیارین وای به حال بعدا😂
اهورا:دقیقا...من و هومن از این قضیه ها راحتیم😁
متین:از خوشی کل دنیا محروم هستین.
الهه:خیلی جواب خوبی بود.
مهدی:میشه چند تا از خوشی هارو بگی؟
کیانوش:وایسا من میگم
سمانه:عه تو این یه ما فهمیدی؟
کیانوش:بعله.
سمانه:برو...برو نبینمت.
کیمیا دست سمانه رو میگیره.
کیمیا:خب دیگه توام...پاشو بریم.
سمانه:کجا؟
کیمیا:تو اتاق...الهه توام پاشو بیا مردا تنها باشن...اینجا باشیم دعوا پیش میاد😂😁
الهه:موافقم...بریم.
دنیا:الان من خانم حساب نمیشم؟
کیمیا:مادر گلم شما هم پاشو بیا.
دنیا:شوخی کردم...برین.
کیمیا:خواستی بیایی ها.
دنیا:باشه عزیزدلم.
کیمیا و سمانه و الهه خانوم رفتن تو اتاق.
مهدی:کیانوش خوبی الحمدالله؟
کیانوش:چطور؟
مهدی:جدیدا خیلی کل کل میکنیا.
کیانوش:جدی؟!
مهدی:آره دیگه.
کیانوش:هیچی بابا...توام!
رفتم تو آشپزخونه خودمو مشغول کردم.
هومن داد زد.
هومن:عه سمانه خانوم بیاین لحظه دیدنیه😆😂
کیانوش:زهرمار.
سمانه اومد تو آشپزخونه.
سمانه:آره دیگه دستپخت منو دوس نداری..چه بلایی سرش میاری؟😁
الهه خانوم میاد.
الهه:ببخشید آقا کیانوش این بشر رد داده...سمانه بیا بریم.
سمانه:عه نکن..کیانوش جواب؟😁
کیانوش:تشنه م شد اومدم آب بخورم.
سمانه:گفتی و منم باور کردم.
خیلی عصبی تو چشام نگاه کرد و زد زیر خنده.
#ازدنیاخستهبودمولی
#part_62
خیلی عصبی تو چشام نگاه کرد و زد زیر خنده.
الهه:میگم رد داده...بیا بریم.
الهه خانوم دست سمانه رو میگیره و میکشه.
سمانه:کیانوش من حالا با تو دارم.
الهه خانوم و سمانه رفتن.
یه خورده کل کل کردیم و شام خوردیم و همه رفتن.
موندیم من و سمانه.
مشغول جمع کردن خونه بودم.
سمانه دست شو گذاشت رو شونه م.
برگشتم سمتش.
کیانوش:جانم؟
سمانه:ناراحت شدی؟😥
کیانوش:نه...چرا؟!!
سمانه:بابت امشب...خیلی اذیتت کردم.
کیانوش:نه بابا😉
سمانه:خوبه...الانم برو بخواب دیر وقته...من اینارو جمع میکنم.
کیانوش:اول اینکه نمیشه تنها جمع کنی دوم اینکه من فعلا خوابم نمیبره سوم اینکه فردا پنجشنبه س...هستم.
سمانه:هوفف...هرطور راحتی☺️
تقریبا نیم ساعت طول کشید جمع کنیم.
ظرفا رو گذاشتیم تو ظرفشویی و یک ساعت و نیم همه شون شسته میشدن.
سمانه:کیانوش نمیشه تا صبح درش بسته بمونه.
کیانوش:خسته ای؟
سمانه:تقریبا...چطور؟
کیانوش:اگه خسته نیستی بشینیم فیلم ببینیم یا حرف بزنیم اگه هستی که هیچی.
سمانه:پایه م😉
(سمانه)
کیانوش..فلش زد به تلوزیون تا فیلم ببینیم.
منم هرچی دم دستم بود آوردم تا بخوریم.
فیلم رو پخش کرد.
تقریبا وسط های فیلم بود...دیگه صدای کیانوش نمیومد😕
برگشتم سمتش.
خوابش برده بود!😆
خوابیده بود رو مبل سه نفره که هیچجوره دیگه بیدارش نکنم😁
منم کرم ریختنم گل کرد.
بالش رو از زیر سرش کشیدم😊
بیدار نشد!!
کرم ریختم تموم شد😐
بالش رو گذاشتم زیر سرش و پتو انداختم روش.
منم آنقدر تو خونه چرخیدم تا مدت ظرفشویی تموم شه.
بالاخره تموم شد.
#ازدنیاخستهبودمولی
#part_63
تا عصری هرچی از مامان درباره ی سرماخوردگی یاد گرفتم انجام دادم.
تا عصری خوب شدم و نرفتیم🥳😆.
سمانه:یه سوال بپرسم؟
کیانوش:بپرس.
سمانه:از دکتر میترسی؟
کیانوش:نه بابا...حوصله ندارم...وقت هایی که باید قرص بخورم هم یادم میره😆
سمانه:مادربزرگ من با اون سن ش یادش نمیره اونوقت تو یادت میره؟!!
کیانوش:آره😂
سمانه:خدا شفات بده.😂
کیانوش:ممنونم😅
سمانه:خواهش میکنم😁...کیانوش برو بخواب.
کیانوش:عه چرا؟
سمانه:آنقدر از صبح داری چیز میز درست میکنی و میخوری من جات خسته شدم.
کیانوش:عه؟😂
سمانه:آره...برو بخواب.
کیانوش:خبریه؟
سمانه:نه...چطور؟
کیانوش:ولی بنظر من خبریه.
سمانه:نه نیست برو بخواب دیگه.
کیانوش:چرا هست.
سمانه:نیست!...برو خداروشکر کن من گیرت افتادم بعضی ها مثه من مهربون نیستنا...برو بخواب.
کیانوش:چشم حتما...خب خوابم نمیاد چیکار کنم؟
سمانه:برو به مامانت سر بزن.
کیانوش:نیستن...اصلا دیشب پیش هم بودیم.
سمانه:کیانوش؟
کیانوش:جانم؟
سمانه:میزنمتا...برو😂
کیانوش:کجا؟😁
سمانه:تو نه تنها آلزایمر داری بلکه سمج هم هستی😂...برو هرجایی ولی اینجا نباش.
کیانوش:میشه بپرسم چرا؟
سمانه:میتونی بپرسی ولی من جواب نمیدم.😁
کیانوش:ممنون.😂
سمانه:خواهش میکنم.
سمانه هرجوری که شد راضیم کرد تا برم بیرون...رفتم بیرون.
گوشی مو چک کردم اگه مناسبتی باشه منم بدونم😅
دیدم گوشی مو جا گذاشتم🤦🏽♂️
زنگ در خونه خودمونو زدم.
سمانه:چرا نمیری تو؟🤣...بعله؟
#ازدنیاخستهبودمولی
#part_64
سمانه:چرا نمیری تو؟🤣...بعله؟
کیانوش:میرم حالا😅...گوشیمو یادم رفته😁.
سمانه:تو دو ساعت برو بیرون راس ساعت هشت شب بیا.گوشی هم نمیخوای...فقط برو😅
کیانوش:باشه سمانه...رفتم...خداحافظ.
سمانه:خداحافظ.
نیم ساعت تو راه بودم.
رفتم خونه اهورا.
اهورا:به آقا کیانوش.
کیانوش:سلام...چخبر؟
اهورا:سلامتی...چیشده اومدی اینجا؟😂
کیانوش:مزاحمم برم؟😁
اهورا:خب دیگه.
کیانوش:اهورا یه سوال.
اهورا:جانم؟
کیانوش:امروز مناسبت خاصیه؟
اهورا:خاک تو سرت😂
کیانوش:چه مناسبتیه؟
اهورا:چطور؟
کیانوش:سمانه گفت دو ساعت برو بیرون.
اهورا:نه چیزی نیست.
کیانوش:مطمئنی؟
اهورا:بله.
کیانوش:امیدوارم همینطوری که میگی باشه.
اهورا:همینطوریه😆
کیانوش:خوبی تو؟
اهورا:آره بابا.
کیانوش:انشاءالله.
نیم ساعت اونجا بودم و رفتم پیش کیمیا.
کلا ول میگشتم😂
نیم ساعت بعد رسیدم.
کیمیا:سلام جیگر خواهر.
کیانوش:سلام عزیزم.
متین:اول سلام...دوم اینکه کیانوش تو از این حرفا هم بلدی؟!!
کیانوش:بعله...چون شماها لیاقت اینو ندارید به شماها نمیگم😝
متین:خیلی تاثیر گذار بود.🙄😂
کیانوش:خب حالا...یه سوال؟
کیمیا:چی؟
کیانوش:امروز مناسبت خاصیه؟
کیمیا:چطور؟
کیانوش:سمانه منو بیرون کرده تا ساعت ۸.
متین:نه چیزی نیست...نیم ساعت دیگه صبر کن.
کیانوش:کیمیا تو نمیدونی؟
#ازدنیاخستهبودمولی
#part_65
کیانوش:کیمیا تو نمیدونی؟
کیمیا:نه...گوشیتو چک کن.
کیانوش:تو خونه جا گذاشتم😅
کیمیا:تو یه سر باید بری.
کیانوش:کجا؟
کیمیا:دکتر...آلزایمر گرفتی.
کیانوش:آره سمانه هم میگه😂
کیمیا:تو قبل اینکه بیای اینجا کجا بودی؟
کیانوش:پیش اهورا.
کیمیا:بعله.
یه ربع نشستم و رفتم خونه.
در زدم کسی درو باز نکرد😟
کلید انداختم و رفتم تو.
سمانه:سلام اومدی...چه سر ساعت!
کیانوش:سلام...ما اینیم دیگه.
سمانه؛آفرین.
کیانوش:خب الان دلیل رو بگو.
سمانه:جدی نمیدونی؟!!
کیانوش:نه...بگو.
سمانه:خدا انشاءالله شفای عاجل ت بده😅
کیانوش:میشه بگی؟
سمانه:خب حق هم داری بار اوله.
کیانوش:سمانه؟!!
سمانه:جان سمانه؟😂
کیانوش:خب حالا چی؟
سمانه:رفتم کلاس شیرینی پزی و اولین شیرینی مو امشب درست کردم...سه نوع مختلف.
کیانوش:به به...گفتم چه بو خوبی میادا😋
سمانه:خب بیا بخور😁
کیانوش:چشم عزیزم...حتما.
سمانه:خوشم میاد.
کیانوش:از چی؟
سمانه:نسبت به بقیه آقایون میتونی ذوق کنی😊
کیانوش:ممنونم سمانه جانم.
سمانه:خب دیگه...بیا بخور نظرتو بگو.
ازش خوردم.
کیانوش:به به خیلی خوشمزه شده...با اینکه بار اولته خیلی خوبه.
سمانه:جدی میگی؟
کیانوش:آره عزیزم...خیلی خوب شده.
سمانه:ممنونم...ولی امروز یه مناسبت دیگه هم هست که بخاطر اون این شیرینی رو پختم.
کیانوش:چی؟
سمانه:میلاد حضرت مهدی.
کیانوش:عه راست میگی...اصلا حواسم نبود.
سمانه:بیا هم آلزایمر داری هم بی حواسی😐😂
لبخند ملیحی زدم.
جشن کوچیکی گرفتیم.
سمانه خسته بود و زود خوابید.
#ازدنیاخستهبودمولی
#part_66
ولی من دلم میخواد مهدی پیشم باشه.
هرکی مشغول زندگی خودش بود.
دلم واسه مسافرت رفتن با مهدی تنگ شده🥺
دلم واسه دوتایی هامون تنگ شده🤕
خیلی دوس دارم بدونم حالش خوبه یا نه؟
داره چیکار میکنه؟😁
[شش ماه بعد]
تو مدرسه در حال استراحت بودم که مهدی زنگ زد.
کیانوش:به سلام آقا مهدی...چطوری؟
مهدی:سلام عزیزم...خوبم...میتونی مرخصی بگیری بیای خونه ما؟
کیانوش:نمیدونم...چرا؟...چیزی شده؟
مهدی:ببین میتونی بهم زنگ بزن.خداحافظ.
کیانوش:باشه.خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم.
درخواست مو دادم و قبول کردن.
زنگ زدم به مهدی.
مهدی:جانم؟
کیانوش:الان میام.
مهدی:باشه...منتظرتم.
نیم ساعت بعد رسیدم و رفتم بالا.
همه اونجا بودن!
چشم الهه خانوم قرمز بود و سمانه و کیمیا داشتن آرومش
میکردن.
هومن و اهورا ساکن نشسته بودن یه گوشه.
مامان و بابا هم ساکت بودن و معلوم بود هی بغض گلوی بابا رو چنگ میزد.
مهدی:سلام عزیزدلم.
کیانوش:سلام..مهدی...
مهدی:بهت میگم...بیا بریم اتاق.
باهاش رفتم تو اتاق.
مهدی:کیانوش میخوام برم.
کیانوش:کجا؟؟؟
مهدی:سوریه!
کیانوش:چ...چی؟!!
مهدی بغلم کرد.
مهدی:نمیتونستم بدون خداحافظی باهات برم🥺
کیانوش:مه...مهدی؟؟
مهدی:جانم؟
کیانوش:میری تا کی؟
#ازدنیاخستهبودمولی
#part_67
مهدی:نمیدونم.
کیانوش:یه قول بهم میدی؟
مهدی:هرچی باشه رو چشمم.
کیانوش:قول...قول میدی سالم برگردی؟؟
مهدی:قول میدم عزیزم...ازت کمک میخوام.
کیانوش:چی؟
مهدی:این یه مدت هوای الهه رو داشته باش.
کیانوش:باشه تو مراقب خودت باش...فکر اینجا نباش بسپرش به من.
مهدی:ممنونم...مراقبم.
کیانوش:آفرین.
خداحافظی کرد.
از اتاق رفتیم بیرون.
با همه خداحافظی کرد و رفت.
نمیتونستم رو پاهام وایسم.
به دیوار تکیه دادم و خیره به سقف بودم.
(سمانه)
الهه:کیمیا؟...سمانه؟
کیمیا:جونم؟
سمانه:جان دلم؟
الهه:آقا کیانوش حالش بدتره برید پیشش.
سمانه:باشه حالا میریم پیشش...تو فعلا حالت خوب نیست...بیا بریم تو اتاق.
الهه:بر.یم.
کیمیا پیش الهه موند و من رفتم پیش کیانوش.
سمانه:عزیزم؟
کیانوش:بل.ه؟
سمانه:نگرانش نباش خدابزرگه...بسپرش به خدا.
کیانوش:آخه چجوری؟!...چجوری نگرانش نباشم؟
سمانه:میفهممت.
(کیانوش)
سمانه یه خورده باهام حرف زد.
خودمو جمع و جور کردم و تمام سعی مو کردم جمع رو از این سکوت دربیارم.
شب اونجا بودیم.
کیمیا و سمانه پیش الهه خانوم موندن.
هرچقدر مامان اصرار کرد تنها نباشم ولی نمیتونستم تنها نباشم...باید خودمو خالی کنم.
رفتم خونه خودمون.
کل شب چشام رو نذاشتم روی هم.
فقط کارم شده بود گریه کردن.
تا دو روز تو اتاق خودمو حبس کرده بودم...اگه اهورا راضیم نمی کرد شاید بیشتر هم میشد🙂
دیگه باید به قولم عمل کنم.
#ازدنیاخستهبودمولی
#part_68
مثه قبل شلوغ میکردم و می خندیدم انگار نه انگار اتفاقی افتاده ولی ته دلم هنوز نتونسته کنار بیاد.
یک ماه گذشته و کم و پیش بهمون زنگ میزنه یا پیام میده.
دلم خیلی واسش تنگ شده.
همش خاطرات مون تو ذهنم می چرخید.
دلم میخواست الان زنگ بزنه بریم بیرون🙂
خدایا کی دوباره برمی گردیم به اون دوران؟؟
تو همین فکرا بودم گوشیم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود.
دلم خالی شد شاید خبر بدی از مهدی باشه .
نه نه نیست.نبایدم باشه👍
تلفن رو جواب دادم.
صدای مهدی به گوشم خورد.
مهدی:سلام کیانوش جان.
کیانوش:سلام...خوبی؟
مهدی:خوبم عزیزم...تو خوبی؟
کیانوش:خداروشکر...خوبم...کی برمیگردی؟
مهدی:انشاءالله فردا صبح تهرانم.
وقتی اینو گفت انگار دنیا رو بهم دادن 😉
کیانوش:منتظرتم داداش😊
مهدی:عزیزمم...گوشیم دیگه دستمه...به اون زنگ بزن یا پیام بده.
کیانوش:خیلی خوب.
مهدی:کاری نداری؟
کیانوش:نه...مراقب خودت باش.
مهدی:باشه عزیزم...توام مراقب خودت باش.خداحافظ.
کیانوش:باش...خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم.
از اون موقع به بعد هی پیام میدادم و جواب میداد.
بهم پیام داد گوشیم شارژ نداره خاموش میشه...نگران نباش تا صبح شارژ میشه.
من تا صبح چشام رو نذاشتم روی هم.
صبح به مهدی زنگ زدم،گوشی ش خاموش بود😔
تاحالا سابقه نداشت گوشی ش خاموش باشه.شایدم نزده شارژ...ولی خب گفت تا صبح شارژ میشه😟
با خودم گفتم شاید پیش اهورا یا هومن.
زنگ زدم به هردوشون.هومن جواب نداد ولی اهورا جواب دادم.
اهورا:سلام.جانم؟
صداش بغض داشت🥺
کیانوش:سلام.چیزی شده؟
اهورا:نه چطور؟
کیانوش:نه هومن جواب میده نه مهدی.توام که دیر جواب دادی اونم برای اولین بار😐
#ازدنیاخستهبودمولی
#part_69
اهورا:خبر ندارم.
کیانوش:اهورا بگو.
اهورا:میگم بهت ولی الان نه.کجایی؟
کیانوش:خونه م.
اهورا:باشه الان میام.خداحافظ.
سریع تلفن رو قطع کرد بدون اینکه جوابی بدم.
یه صلوات می فرستادم به مهدی زنگ میزدم.اما باز جواب نداد🥺😭
یه ساعت بعد اهورا اومد.
کیانوش:چیو میخوای بهم بگی؟
اهورا:علیک سلام.
کیانوش:سلام.چیز مهمی که از اونور تهران اومدی اینور.
اهورا:باشه میگم.تو بشین.
کیانوش:نشستم.بگو.
اهورا نشست کنارم و بغلم کرد.
کیانوش:میشه بگی چیشده؟
اهورا:مهدی...مهدی...مهدی
کیانوش:مهدی چی؟🥺
اهورا:ش.ه.ی.د...
کیانوش:نهههه😭
سمانه از اتاق اومد بیرون.
سمانه:عزیزم اون عاقبت به خیر شده چرا گریه میکنی؟..آروم باش.
اهورا:کیانوش به خودت مسلط باش.آروم باش.
دست خودم نبود داد زدم و گفتم...
کیانوش:آروم؟!!!چجوری؟!😭
اهورا:باشه سخته.میدونم.
سمانه:میتونی.
کیانوش:پس چی ازم میخوای؟!🙄
امیرعلی بهم زنگ زد.صدامو درست کردم و جواب دادم.
امیرعلی:سلام کیانوش.
کیانوش:سلام.راسته؟
امیرعلی:چی راسته؟
کیانوش:من فهمیدم بگو راسته یا نه.
امیرعلی:متاسفانه...بعله🥺
کیانوش:کجا؟چجوری؟
امیرعلی:بعدا میگم بهت.
کیانوش:الان بگو.
امیرعلی:پشت تلفن نمیشه.
کیانوش:باشه بگو یه جا بیام.
امیرعلی:از دست تو.تو کجایی؟
کیانوش:خونه م.
امیرعلی:باشه اومدم.
#ازدنیاخستهبودمولی
#part_70
کیانوش:فعلا خداحافظ.
امیرعلی:خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم.
سمانه فقط بهم نگاه میکرد.
سمانه:عزیز من میدونم سخته ولی خوب باید حالت خوب باشه که رفیقت به این درجه رسیده...چقدر خدا دوستت داشته که گذاشته ش سر راهت.
کیانوش:نمیدونم...هیچی نمیدونم.
اهورا:کیانوش؟
کیانوش:بله؟
اهورا:باور کن دست خودش نبود.آخراش مدام میگفت مراقبت باشم.
کیانوش:ت...ت...تو پیش ش بودی؟
اهورا:آره!
کیانوش:مگه سوریه نبوده تو چجوری پیشش بودی؟!!
...چجوری اینجوری شد؟
اهورا:تو ایران اینجوری شده...فقط اینو میتونم بگم...بقیه شو نمی تونم.سخته.
کیانوش:بگو.
اهورا:کی قراره بیاد؟
کیانوش:امیرعلی.
اهورا:خودش میاد بهت میگه.من میرم.
کیانوش:میشه نری؟
اهورا:باشه...هستم.
مدتی بعد امیر علی اومد.
بعد سلام و احوال پرسی...
کیانوش:تعریف کن.
امیرعلی:بزار نکنم.
کیانوش:بکن.
امیرعلی:هوفف...باشه...صبح تو راه خونه ی تو بود که از کار بهش زنگ زدن و عملیات پیش اومده و بودنش ضروریه...اونم رفت و تو اون عملیات اهورا هم بود...عملیات خوشبختانه تموم شد و مهدی و اهورا وقتی تو راه اینجا بودن... که یه نفر از دور بهشون شلیک میکنه و مهدی زخمی میشه اهورا میبرتش بیمارستان ولی چون خون ریزی شدیدی داشت ......طاقت نیاورد🙂
کیانوش:چیزی نمیتونم بگم🥺
سمانه:کیانوش به خودت مسلط باش..اقا مهدی همیشه و همه جا پیشته.
یه لبخند ملیحی زدم.
وقتی خودمو جمع و جور کردم به بقیه خبر دادم.
سمانه و کیمیا آروم آروم به الهه خانوم خبر دادن.
الهه:میدونستم برمیگرده...خودمو آماده کرده بودم🙂
#ازدنیاخستهبودمولی
#part_71
اون روز کلا جمع بودیم.
سمانه و کیمیا دور و ور من و الهه خانوم میگشتن.
شب برای خواب هم جمع بودیم تا صبح برای خاک سپاری بریم.
[فردا صبح]
من و الهه خانوم طبق وصیتنامه خودش...میتونستیم یه ربع باهاش تنها باشیم.
اول الهه خانوم رفت و بعد من رفتم.
کیانوش:سلام مهدی...خیلی خوشحالم به اینجا رسیدی ولی نمیدونم چرا زیر قولت زدی؟؟...تو که اهل اینکارا نبودی...ولی خب چی میشه کرد؟!!
دیگه حرفی واسه گفتن نداشتم و فقط بهش زل زده بودم.
وقتم تموم شد و مهدی رو داخل مزارش گذاشتن و خاکش کرد...هربار خاک میریختن انگار هوا کمتر میشد و نفس تنگی میگرفتم.
همه رفتن و فقط من موندم .
هیچی نمیگفتم و فقط بهش نگاه میکردم.
همین نگاه کردن بهم آرامش میداد.
[چهار بعد]
حالم بهتر شده بود.
هرروز بهش سر میزدم.
آخر هفته ها براش دلنوشته مینوشتم و هیج وقت از این کار خسته نمیشدم.
الهه خانوم هم طبق وصیتنامه مهدی... ازدواج کرد.
《پایان》
دوستان میتونید برای دست یابی به پیام هامون از هشتگ های زیر استفاده کنید
#تیکهآهنگ
#پروفایل
#متن
#شعر
#انگیزشی
#تلنگر
#استوری
#آیمووی
#ساختخودم
#عاشقانه
#غمگین
#حامیم
#علییاسینی
#عرفانطهماسبی
برای بدست آوردن تمام پارت های رمان قبلی...
#ازدنیاخستهبودمولی
برای بدست آوردن پارت های رمان
جدید...
#پلههایلرزان
لینک ناشناس مدیر
https://harfeto.timefriend.net/17484371970093
لینک ناشناس فاطمه
https://daigo.ir/secret/7430484301
لینک ناشناس #سربازامامزمان
https://harfeto.timefriend.net/17257212735872