*🍀﷽🍀
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷
#پارت 50
تو شش ماه من از گذشته ام به حاج رضا گفتم
گاهی تحسینم میکرد
گاهی اخم
گاهی گریه....
اما کلا همیشه بهم میگفت تو نظر کرده #حاج_همتی .....
امروز #پنجشنبه است به عادت همیشگی
اول راهی
مزار #شهدا دوتا دست گل خریدم یکی برای شهدا
یکی برای #حاج_رضا...
اول رفتم قعطه سرداران بی پلاک
و آخر مزاری که به یاد #حاج_ابراهیم_همت بود....
از مزار خارج شدم از همون راه قصد آسایشگاه
دیدن حاجی کردم 🙈🙈🙈
تا آسایشگاه سه ساعتی تو راه و ترافیک بودم
مستقیم رفتم اتاقش ....
-سلام 😍😍😍
رضا: سلام چرا زحمت کشیدید 🙈🙈
-زحمتی نیست
رضا: مادر شمارو فردا ناهار دعوت کردن
دلم میخاست جیغ بکشم از خوشحالی ....
وای خدایا از هیجان خوابم نمیبره
تا ده صبح همش به ساعت نگاه میکردم
تا ده شد با ذوق حاضر شدم .....
وسط راه یه سبد گل رز قرمز🌹 و سفید خریدم
بالاخره با ترافیک تهران تا برسم خون حاجی
اینا یکی، دوساعتی طول کشید .....
مامان بابای رضا خیلی مهربون بودن
انگار خونه ای خودم راحت بودم 🙈🙈🙈
✅به کانال توانمندسازی بپیوندید 👇
🌍 eitaa.com/lms_salehin