eitaa logo
افق سوم بانوی لر
328 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
643 ویدیو
39 فایل
اخبار فرهنگی و محتوایی بانوان لرستان ارتباط با ادمین https://eitaa.com/neday_habbh
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 محبت مراسم رونمایی از تقریظ آقا بود بر کتاب سرباز روز نهم. آمد جعبه مرحمتی آقا را بدهد دستم، گفت: "سنگینه! بذار این آقای رحیمی بگیره برات بیاره! شما اذیت میشی!" چقدر دلم خوش شد که یک نفر به فکر هست! همین محبت ساده‌اش من را بنده کرد! که الإنسان عبید الإحسان ن.منتظری 🦋 عضویت در کانال افق سوم بانوی لر @lorban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 میدان شهدا صبح که خبر شهادت و کشف پیکرهای سوخته منتشر شد و بالاخره آن اضطراب و دعاهای ۱۶ ساعته ختم به اشک پای صوت سوره‌ی والفجر روی تصاویر سید ابراهیم رییسی شد، با خانواده رفتیم میدان شهدا برای عزاداری، خواهرم و بچه‌هایش هم خودشان را رساندند و به آخر جمعیت رسیدیم. دست خواهرزاده‌ی ۹ ساله‌ام را گرفتم و توی جمعیت به راه افتادیم. با اینکه در انتخاب پوشش اجباری ندارد، خودش خواسته بود که چادر بپوشد و محجبه باشد... رعنا مرادی‌نسب سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | 🦋 عضویت در کانال افق سوم بانوی لر @lorban
📌 بغض راننده تاکسی صبح دوشنبه ساعت ۷ که بیدار شدم، حال دلم همچون منطقه دیزمار مه گرفته و آشوب بود و این تنها حال دل من نبود. حال همه ما و مردم و اهل بیت همین بود. همه نگران حال خادم امام رضا بودیم. حوالی ۷:۴۰ تاکسی گرفتم که برسم سر کار؛ تاکسی پیدا نمی‌شد. بخشی از مسیر را پیاده طی کردم. سوار تاکسی شدم. حوالی ۷:۵۰ بود که راننده تاکسی گفت: خبر رو شنیدی؟ گفتم: نه با موبایل صدای رادیو را باز کرد. پیام تسلیت همراه با موسیقی غمنامی در حال اعلام بود. راننده گفت: خیلی ازش خوشم میومد (بغض کرد) نگاه موهای دستم سیخ شده... راست می‌گفت؛ به سختی جلوی گریه‌ی خودش را می‌گرفت و دماغ خودش را بالا می‌کشید. از حال او، حال منم عوض شد. حسن احمدوند 🦋 عضویت در کانال افق سوم بانوی لر @lorban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 روایت تهران بخش هشتم نوای چمرونه و گِل‌مالی لرستانی‌ها در عزای سیدالشهدای خدمت محمد فرهادپور | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | 🦋 عضویت در کانال افق سوم بانوی لر @lorban
📌 آرایشگاه یوسف تا یوسف پیشبند را بست و من روی صندلی جاگیر شدم. مینی بوس بنز کرم رنگ قدیمی‌اش را جلوی مغازه پارک کرد و وارد مغازه شد و سلام سردی کرد. تا نشست روی صندلی آهی کشید و به تلویزیون گوشه‌ سمت چپ آرایشگاه که اخبار شهادت رئیس جمهور را بازگو می‌کرد خیره شد.‌ یوسف مثل همیشه نبود و انگار دل و دماغ نداشت. مثل آسمان که ابر سیاهی را بغل کرده بود و منتظر بود که باریدن بگیرد. هر وقت برای اصلاح سر و صورتم پیشش می‌رفتم از بس که از همه چیز و همه جا حرف می‌زد سردرد می‌گرفتم؛ ولی امروز فرق می‌کرد. بی‌حوصله پنبه‌ی آغشته به الکل را به قیچی و شانه می‌کشید. از توی آینه‌ی سرتاسری مقابلم پیرمرد را زیر نظر داشتم. هنوز به تلویزیون خیره مانده بود. بی‌مقدمه با صدایی که انگار از ته چاه به گوش می‌رسید گفت: دیدید رئیسی چه راحت رفت؟ یوسف که تازه می‌خواست دست به کار بشود از توی آینه به پیرمرد نگاه کرد و با حسرت گفت: سیّد حلالی بود! تشدید روی حرف یا را محکم گفت و کلمه حلال را با غلظت زیادی ادا کرد. ارادت و علاقه مردم لرستان به سادات تمامی ندارد. حالا اگر آن سید، اهل خدمت و رسیدگی به حال و روز مردم باشد که این ارادت چند برابر می‌شود. مثل سید فخرالدین رحیمی و سید اسدالله مدنی که هنوزم که هنوز است نام نیک‌شان وِرد زبان مردم است. پیرمرد روی صندلی جابجا شد و گفت: دیگه مثل رئیسی نمیاد، خیلی زحمت کشید. خیلی... یوسف با بغض گفت: می‌خوام عکس بزرگی از آقای رئیسی بزنم روی دیوار این آرایشگاه! بعد از توی آینه روبرو به من نگاه کرد و گفت: چرا کسی عکسی از این شهید چاپ نمی‌کنه بین این مغازه‌ها پخش کنه؟ شانه را به نشانه‌ی ندانستن علت این موضوع بالا انداختم. یکهو ساکت شد و به حرفش ادامه نداد. احساس کردم من هم باید چیزی بگویم: اگر خدا بخواد باز هم مثل رئیسی، کسی پیدا میشه که به درد مردم برسه! یوسف شانه را لای موهای نامرتب و شلخته‌ام انداخت و گفت: چطور بزنم؟ گفتم: مثل همیشه ساده! سامان سپهوند دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | 🦋 عضویت در کانال افق سوم بانوی لر @lorban
📌 خستگی ۷ ساعت راه؛ دورنمای حرم امام در اولین ورودی تهران؛ شروع پیاده‌روی از ۶ صبح؛ صدای هق‌هق مردم؛ نشستن در کناری از خیابان و گریه‌های بی‌صدا؛ موکب‌های پر شمار آب و عکس از «شهدای خدمت»؛ تب‌و‌تاب پیرسال‌ها برای گرفتن عکس بیش‌تر؛ سکوت جوا‌ن‌ترها؛ نام بردن مسافرها از شهرهایشان از اصفهان و اهواز تا خرم‌آباد و یزد؛ صدای قرائت قرآن حامد شاکرنژاد و شعرخوانی شاعری که نمی‌شناسمش اما مرا یاد احمد بابایی می‌اندازد؛ شعر بعد شهادت حاج قاسم؛ پیش رفتن سانتی‌متری در صف ورود به دانشگاه؛ رسیدن به صف‌های پایانی نماز؛ نزدیک‌ترین فاصله‌ام با رهبری در دورترین صف برای اولین بار؛ تکرار مداوم جمله‌ی یکی از شنیده‌هایم در ذهنم که می‌گفت: «رهبری نوری در ظلمات است برای ما که حجم و عمق ظلمات را اصلا نمی‌بینیم.»؛ گرمازدگی چند نفر بین مسیر؛ افتادن در فرعی‌هایی هم که شلوغ است؛ میانبر زدن به مسیر اصلی؛ افتادن کنار جایگاه گروه نواهای آیینی؛ صدای حیدر حیدر مداوم و طبل و سنجه‌ها؛ سرخ شدن چهره طبل‌زن‌ها و رگ‌های متورم‌شان زیر آفتاب داغ؛ دوباره صدای گریه‌ها و هق‌هق؛ نزدیک شدن خودروی حمل شهدا و اولین تصویر از تابوت شهدا با عکس و اسم «سیدابراهیم رییسی»؛ صدای مداح و «به سمت گودال از خیمه دویدم من...»؛ خستگی راه؛ خستگی پاها؛ نماز ظهر ترمینال جنوب؛ ۷ ساعت مسیر بازگشت به خرم‌آباد؛ نمازهای بین راه؛ خواب کج و معوج؛ حسرت دو ساعت دراز کشیدن و خواب راحت؛ و این روایت ۲۴ ساعت زندگی‌ام برای حضور در مراسم تشییع پیکر رییسی بود. در حالی که فقط تماشاچی بوده‌ام. خیلی خسته‌ام، نیاز دارم ساعت‌ها استراحت کنم، اما رییسی چند سال به استراحت نیاز داشت که اینطور بی‌هوا و بی‌خبر رفت؟ چند سال ۲۴ ساعت‌هایش این‌طور بود و من اصلا ندانستم و ندیدم؟ اصلا چرا رازهایی باید باشند که فاش نشوند جز به بهای خون؟ رعنا مرادی‌نسب دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | 🦋 عضویت در کانال افق سوم بانوی لر @lorban