9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا چجوری ما رو دوست داره؟!!
🎙 استاد پناهیان
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
❓❓میلاد امام کاظم در ماه صفر است یا ذیالحجه؟
استاد یوسفی غروی:
🔰در کشور ما روز هفتم صفر، بهعنوان سالروز میلاد امام کاظم تبریک گفته میشود؛
🔻درحالیکه هرچند طبرسی در «اعلام الوری» و «تاج الموالید» نیز شهرآشوب در «مناقب آل ابیطالب» در قرن پنجم و ششم، روز هفتم صفر را برای میلاد امام کاظم ذکر کردهاند؛
👈 اما همان طور که علامه شوشتری صاحب «قاموسالرجال» گفته قبل از قرن پنجم «لم یُعیّن أحدٌ شهره» یعنی هیچکس ماه ولادت امام کاظم را تعیین نکرده است؛ چه برسد به روز ولادت!
🟢 در منابع قدیمتر، مثل «اصول کافی» یا حتی «ارشاد» شیخ مفید، اصلاً روز میلاد امام کاظم ذکر نشده،
👈بلکه تنها سال ولادت آن حضرت، سال ۱۲8هـ ذکر شده است.
🔸در «المحاسن» برقی از ابیبصیر نقل شده که من سال ۱۲۸ ه.ق همراه با امام صادق به حج مشرف شدم. وقتی از حج برگشتیم و به شهرک ابواء (در نزدیکی مدینه) رسیدیم، مادر امام کاظم درد زایمانشان گرفت و آن حضرت، آنجا به دنیا آمدند.
👌 بنابراین وقتی در راه بازگشت از موسم حج حضرت به دنیا آمده باشند
🔻بسیار بعید است که ایشان در ماه صفر به دنیا آمده باشند؛
👌 بنابراین میلاد امام کاظم در زوهای آخر ماه ذیالحجه بوده است.
👌از آنجاکه ذیالحجه آخرین ماه سال قمری است و میلاد امام هم در روزهای آخر این ماه واقع شده است به همین دلیل گاهی در تاریخ اشتباه شده و به جای سال ۱۲۸ ه.ق سال ۱۲۹ ه.ق نوشته شده است.
🔺پس تاریخ هفتم صفر بهعنوان سالروز میلاد امام کاظم اصلا صحت ندارد
🔺 و علمای شیعه بنا را بر این گذاشته بودند که دو ماه محرم و صفر عزا باشد. 🔸من تاکنون در هيچ تقويمي قبل از رحلت مرحوم آيتالله بروجردي، نديدم که ميلاد امام باقر و امام کاظم در ماه صفر ذکر شده باشد.
🔻اين ماجرا پس از درگذشت مرحوم بروجردي که علما عليه شاه قيام کردند، انجام شد. شاه تصميم گرفت عليه حوزه اقدامی کند و چون حوزه هفتم ماه صفر را شهادت امام حسن مجتبي ميدانست، 🔺آخوندهای درباری آن وقت، از کتابها استخراج کردند که ولادت امام کاظم، هفتم صفر است و سوم صفر را هم ولادت امام باقر اعلام کردند.
🔺بدین ترتیب به دستور شاه در تقويمها اين روز بهعنوان ميلاد امام کاظم ثبت شد.
هنوز هم پس از گذشت سالها از اين موضوع، دفاتر مراجع و علما #هفتم_صفر را بهعنوان #شهادت_امام_حسن_مجتبي می دانند و عزاداری می کنند، اما صداوسيما و رسانهها اين روز را بهعنوان روز ميلاد مطرح می کنند.
مطالب بیشتر در:
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1394/08/28/921424/%D8%A8%D8%B1%D8%B1%D8%B3%DB%8C-%D8%B3%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AA-%D9%87%D9%81%D8%AA%D9%85-%D8%B5%D9%81%D8%B1-%D8%B1%D9%88%D8%B2-%D9%88%D9%84%D8%A7%D8%AF%D8%AA-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B8%D9%85-%D8%B9-%D9%88-%D8%B4%D9%87%D8%A7%D8%AF%D8%AA-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%B9
#نشردهید
#دوشنبه_های_امام_حسنی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حضور ملائک در جلسات روضه
🎙 استاد عالی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
❓❓میلاد امام کاظم در ماه صفر است یا ذیالحجه؟ استاد یوسفی غروی: 🔰در کشور ما روز هفتم صفر، بهعنوان
برای کریم اهل بیت کم نزارید،
امام حسن همیشه مظلوم بوده، بیاین یه کاری بکنیم؛
چند نفر میتونن پنجشنبه روضه امام حسن بگیرن؟...
1_2226658715.mp3
4.21M
#اسلام_و_یهود 2
⭕ تلاش های پیامبر برای جلوگیری از انحراف اسلام
اهمیت #قدس و تسلط یهود بر دنیا
🎙 استاد طائب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
#اسلام_و_یهود 2 ⭕ تلاش های پیامبر برای جلوگیری از انحراف اسلام اهمیت #قدس و تسلط یهود بر دنیا 🎙 ا
👆👆👆
بخش دوم از سری #اسلام_و_یهود
حتما حتما گوش بدین و برای دیگران هم بفرستین
خیلی ظلم ها در حق اهلبیت پیامبر و مسلمانان شده که ما ازش بیخبریم
هرچه بیشتر دشمن خودمون رو بشناسیم، زودتر میتونیم به پیروزی نهایی و ظهور صاحب زمانمان برسیم ان شاءالله
#دشمن_شناختی
#نشرحداکثری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ آیه ی قرآن که بسیار ترسناکه
🔥 وقتی خدا به حالت دور کردن سگ، با انسان سخن می گوید😱
⁉️ کدام رفتار انسان، باعث این عاقبت به شری می شود؟
#گناه_نکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 آسایش و راحت طلبی قبل از ظهور #امام_زمان !!
⁉️ چرا این قدر فتنه بوجود می آید؟
🎙رهبر معظم انقلاب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۵ و ۶
حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود. این روزها سنگین شده بود و سخت راه میرفت.
آرام کلید را از درون کیفش درآورد،
در را گشود. سرش را پایین انداخت و در را رها کرد...
در که باز شد نفس کشید عطر حضور غایب این روزهای زندگیاش را...
وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایههایی که میآمدند و محو میشدند، به سمت اتاق خوابشان رفت. حاج علی او را به حال خود گذاشت. میدانست این تنهایی را نیاز دارد.
نگاهش را در اتاق چرخاند...
به لباسهای مردش که مثل همیشه مرتب
بود، به کلاههای آویزان روی دیوار، شمشیر رژهاش که نقش دیوار شده و پوتینهای واکس خورده، به تخت همیشه آنکادر شدهاش...
زندگی با یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر! مرتب کردن تخت را دیگر خوب
یاد گرفته بود.
🕊-آیه بانو دستمو نگاه کن! اینجوری کن، بعد صاف ببرش پایین... نه! اونجوری نکن! ببرش پایین، مچاله میشه! دوباره تا بزن!
+اه! من نمیتونم خودت درستش کن!
🕊-نه دیگه بانو! من که نمیتونم تخت دو نفره رو تنهایی آنکادر کنم!
آیه لب ورچید:
_باشه! از اول بگو چطوری کنم؟
و تخت را آن روز و تمام روزهای نُه سال گذشته را باهم مرتب کردند....
روی تخت نشست و دست روی آن کشید. آرام سرش را روی بالش مردش گذاشت و عطر تن مردش را به جان کشید.آنقدر نفس گرفت و اشک ریخت که خوابش برد.
خواب مردش را دید، خواب لبخندش را، شنید آهنگ دلنشین صدایش را...
حاج علی به یکی از همکاران دامادش،
زنگ زد و اطلاع داد که به تهران رسیدهاند. قرار شد برای برنامه ریزیهای بیشتر به منزل بیایند.
آیه در خواب بود که صدای زنگ خانه بلند شد.
مردانی با لباس سرتاسر مشکی با سرهای به زیر افتاده پا درون خانه گذاشتند. انتظار مهمان نوازی و پذیرایی نبود،
غم بسیار بزرگ بود.
برای مردانی که از دانشکدهی افسری دوست و یار بودند؛ شاید دیگر برادر شده بودند!
حاج علی گلگاوزبان دم کرده و ظرف خرما را که مقابلشان گذاشت...
دلش گرفت! معنای این خرما گذاشتنها را دوست نداشت.
-تسلیت میگم خدمتتون! میرهادی هستم، برای هماهنگی برای مراسم باید زودتر مزاحمتون میشدیم!
حاج علی لب تر کرد و گفت:
_ممنون! شرمنده مزاحم شما شدم؛ حالا مطمئن هستید این اتفاق افتاده؟
میرهادی: _بله، خبر تایید شده که ما اطلاع دادیم؛ متاسفانه یکی از بهترین همکارامون رو از دست دادیم!
همراهانش هم آه کشیدند.
میرهادی: _همسر و مادرشون نیومدن؟
+مادرش که بیمارستانه! به برادرشم گفتم اونجا باشه برای کارای مادر و هماهنگیهای اونجا، همسرشم که از وقتی اومدیم تو اتاقه.
میرهادی: _برای محل دفن تصمیمی گرفته شده؟
+بهم گفته بود که میخواد قم دفن بشه.
میرهادی: _پس بعد از تشییع توی تهران برای تدفین قم میرید؟ ما با گلزار شهدا هماهنگ میکنیم
_خیره انشاءالله!
آیه که چشم باز کرد،
صدای بسته شدن در خانه را شنید. چشمش به قاب عکس روی میز کنار تخت افتاد...
عکس دونفره! کاش بودی و با کودکت حداقل یک عکس داشتی مرد من!
چشمش را بست و به یاد آورد:
🕊-من میدونم دختره! دختر باباست این فسقلی!
آیه: _نخیرم! پسر مامانشه؛ مثلا من دارم بزرگش میکنما! خودم میدونم بچه پسره!
🕊-حاال میبینی! این خانوم کوچولوی منه، نفس باباشه!
آیه ابرو درهم کشید و لب ورچید:
_بفرما! به خاطر همین کارای توئه که میگم من دختر نمیخوام! دختر هووی مادره؛نیومده جای منو گرفته!
🕊-نگو بانو! تو زیباترین آیهی خدایی! تو تمام زندگی منی... دختر میخوام که مثل مادرش باشه... شکل مادرش باشه! میخوام همهی خونه پر از تو باشه بانو!
َلبخند به لب آیه آمد؛
کاش پسری باشد شبیه تو! من تو را میخواهم مرد من!
تلفن همراهش زنگ خورد.
آن را در کیفش پیدا کرد. نام «رها» نقش بسته بود... "رها" دوست بود، خواهر بود، همکار بود. رها لبخند بود... لبخندی
به وسعت تمام دردهایش!
**********************************
رها پالتویش را بیشتر به خود فشرد.
از زیر چادری که سوغات آیه از مشهد بود هم سرما میلرزاندش! باید چند دست لباس گرم می خرید؛ شاید میتوانست اندکی از حقوقش را برای خود نگاه دارد.
خسته شده بود از این زندگی؛
باید با «احسان» صحبت میکرد تا زودتر ازدواج کنند. اینطوری خودش خلاص میشد اما مادرش چه؟ او را تنها میگذاشت؟
به خانه رسید؛
خانهی نسبتا بزرگ و خوبی بود، اما هیچ چیز این خانه برای او و مادرش نبود.
زنگ را فشرد.کسی در را باز نکرد.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۷ و ۸
زنگ را فشرد. کسی در را باز نکرد. میدانست مادرش اجازهی باز کردن در را هم ندارد؛ هیچوقت این حق را نداشت.
ّاین مادر و دختر هیچ حقی نداشتند، داستان تلخی بود قصه زندگی رها و مادرش...
امروز کلیدش را جا گذاشته بود ،
و باید پشت در میماند تا پدر دلش بسوزد و در را باز کند. ساعتی گذشت و سرما به جانش نشسته بود.
ماشین برادرش «رامین» را دید ،
که با سرعت نزدیک میشود. ترمز سخت
مقابل در زد و با عجله پیاده شد؛ حتی رها را هم ندید! در را باز کرد و وارد
خانه شد...
در را باز گذاشت و رفت.
رها وارد شد، رامین همیشه عجیب رفتار میکرد؛ اما امروز این همه دستپاچگی، عجیب بود!
وارد خانه که شد، به سمت آشپزخانه رفت، جایی که همیشه میتوانست مادرش را پیدا کند.
رها: _سلام مامان زهرای خودم، خسته نباشی!
+سلام عزیزم؛ ببخش که پشت در موندی! بابات خونهست، نشد در رو برات باز کنم! چرا کلید نبرده بودی؟ آخه دختر تو چرا اینقدر بیحواسی؟
رها مادر را در آغوش گرفت:
_فدای سرت عزیزم؛ حرص نخور! من عادت دارم!
صدای فریاد پدرش بلند شد:
_پسرهی احمق! میدونی چیکار کردی؟ باید زودتر فرار کنی! همین حالا برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه غلطی کردی!
رامین: _اما بابا...
_خفه شو... خفه شو و زودتر برو! احمق پلیسا اولین جایی که میان اینجاست!
رها و «زهرا خانم» کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر
و پسر نگاه میکردند.
رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره فریاد زد:
_ماشینت رو نبری ها! برو سر خیابون تاکسی بگیر! از کارت بانکیت هم
پول نگیر! خودتو یه مدت گم و گور کن خودم میام سراغت!
رامین که رفت، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت. دقایقی بعد صدای زنگ
خانه بلند شد...
پدرش هراسان بود. با اضطراب به سمت آیفون رفت و از صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد. با کمی مکث گوشی آیفون را
برداشت:
_بفرمایید! بله الان میام دم در...
گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد. رها از پنجره به کوچه نگاه کرد. ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید، تعجبی نداشت! رامین همیشه دردسرساز بود!
صدای مامور که با پدرش سخن میگفت را شنید:
_از آقای رامین مرادی خبر دارید؟
+نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟!
مامور: _شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
+من پدرش هستم، شهاب مرادی!
مامور: _پسر شما به اتهام قتل تحت تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم!
+این حرفا چیه؟ قتل کی؟!
مامور: _اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن!
این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند. زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود
آرام زیر گوش رها گفت:
_باز چی شده که مامور اومده؟!
رها: _رامین یکی رو کشته!
خودش با بهت این جمله را گفت.
زهرا خانم به صورتش زد:
_خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟
تمام خانه را که گشتند، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد:
_شما مادرش هستید؟
+بله!
مامور: _آخرین بار کی دیدینش؟
شهاب به جای همسرش جواب داد:
_منکه گفتم از صبح که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش!
اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد.
مامور: _شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم!
رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید:
_شما آخرین بار کی رامین مرادی رو دیدید؟
زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
شهاب تهدید وار گفت:
_بگو از صبح که رفته خونه نیومده!
رها با پوزخند به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در کاسه اش گذاشت...
چهل روز گذشته...
رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر میبرد. شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد.
رضایت به هر بهایی که باشد؛ حتی به بهای رها...
رها گوشهی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود. صدای پدرش که با خوشحالی سخن میگفت را میشنید:
_بالاخره قبول کردن! رها رو بدیم رضایت میدن! بالاخره این دختره به یه دردی خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم محضر عقد کنن! مثل اینکه عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خونبس، از خون رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خونبس رو قبول کنن؛
عقد همون عموئه میشه، بالاخره تموم شد!
هیجان و شادی در صدایش غوغا میکرد... خدایا! این مرد معنای پدر را
میفهمید؟
این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری میداند؟
خدایا! مگر دختر دردانهی پدر نیست؟
مگر جان پدر نیست؟!
رها لباسهای مشکیاش را تن کرد. شال مشکی رنگی را روی سرش بست. اشک در چشمانش نشست.
صدای پدر آمد:
_بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa