✨وقت خداحافظی مادر ازش پرسید:
علیرضا کی برمیگردی؟
گفت: وقتی راه کربلا باز شد..!
پیکر علیرضای ۱۶ساله، ۱۶ سال بعد مصادف با اعزام اولین کاروان به کربلا در فکهی شمالی پیدا شد ...
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌در حالی که بعضی بیحجابیها و بدحجابیها چهرهی برخی از شهرهای ایران اسلامی را نازیبا کرده است، ما شاهد مانور #حجاب در قلب اروپا [لندن] هستیم و این شاید یکی از مصادیق غربال مردم آخرالزمان باشد!!!
#آخرالزمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚✌️ احسنت به این شیرمرد با شرف باوجدان که در ترکیه
به در مغازهها میرود و مردم را از خرید کالاهای اسرائیلی منع میکند
و به آنها میگوید:
خداوند فقط شما را بهخاطر #حجاب و نماز جمعه بازخواست نخواهد کرد؛
بلکه بهخاطر کمک به اسرائیل مجازات خواهد کرد.
#بهخودمونبیایم
❌❌☝️☝️
#تحریم_کالای_اسراییلی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
14.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فوری
📣 اطلاعیهی کاروان " زائران کربلا حامیان فلسطین🇵🇸"
💠 امامخامنهای ارواحنافداه:
"فلسطین، مهمترین مسئلهی دنیای اسلام است."
💔 به کربلا میرویم اما دل ما با کودکان غزه است...
📢 به اطلاع امت حزبالله میرساند: کاروانی با پرچمهای فلسطین 🇵🇸 و با هدف حمایت از مردم مظلوم غزه و احیای گفتمان مقاومت در پیادهروی اربعین، روز یکشنبهی هفتهی آینده در صورتی که تعداد شرکتکنندگان به حد نصاب برسد، از قم به طرف مرز مهران حرکت میکند.
شرکت خانوادهها با خودروهای شخصی 🚗 از شهرهای مختلف ایران در این کاروان زیارتی-حماسی، بر شکوه این حرکت مردمی خواهد افزود.
👈🏻 علاقهمندان جهت ثبتنام و کسب اطلاعات بیشتر، با شمارههای ذیل تماس بگیرند.
📞 آقای حقیقت: ۰۹۱۹۲۵۱۱۹۲۲
📞 آقای عیسیپور: ۰۹۱۹۸۷۱۲۰۷۲
📞 آقای علیزاده: 09191588744
📞 آقای صادقی: 09193508091
#نشر_حداکثری
📣 کانال فریاد ابوذرها ____
https://eitaa.com/aboozar72
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─
9.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پولشو سیدالشهدا علیهالسلام حساب کرده!
#امام_حسین
#صلیاللهعليڪیـاابــاعبــدالله
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
🚨 قدرت رسانه از آذربایجانی ها پرسید اگه جنگ بشود، دولت آذربایجان باید از کدام یک حمایت کند؟ ایران
86.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ ترور جمهور
⭕️ حقایقی در مورد نفوذ عجیب اسرائیل در کشور آذربایجان
⚠️مسائل خطرناکی که تاکنون از آن بی اطلاع بودید
❓ چرا باید نفوذ اسرائیل در آذربایجان را جدی گرفت؟
❓چه عواملی موجب حساسیت پایین ایران نسبت به این مسئله حیاتی بوده است؟
❓تبعات حضور اسرائیل در آذربایجان برای امنیت ایران اسلامی و جبهه مقاومت چه بوده است؟
#حواسمونباشه
Eitaa.com/efshagari57
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امسال اگه روزیت شد و رفتی کربلا
چند قدم هم به نیابت از این آقای مظلوم بردارید....😭
#اربعین
#لبیک_یا_خامنه_ای
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
هدایت شده از کانال جهادی شهیدقربانخانی🌱
آتشبهاختیار به معنی کار فرهنگی خودجوش و تمیز است.۱۳۹۶/۰۴/۰۵
بسم ربّ الشهدا و الصدیقین💚
در عشق اگرچه منزل آخر شهادت است، تکلیف اول است شهیدانه زیستن🕊
🍃نظر به انجام فرمایش رهبری و همچنین پر کردن گوشه ای از خلأ های فرهنگی موجود در کشور؛
#گروهفرهنگی_جهادیشهیدمجیدقربانخانی
از سال ۱۴۰۱ به یاری خداوند و زیر نگاه امام زمان (عج) و به همت کمک های کاملا مردمی پا به این عرصه مهم و حیاتی گذاشت.
🔸به حمدللّه تا کنون در مناسبت های مختلف شهدایی و مذهبی اعم از :
ولادت ها،شهادت ها
عیدهای بزرگ ،ماه رمضان و..
کارهای فرهنگی متفاوتی مانند:
تهیه و توزیع
💠 تسبیح
💠 عروسک
💠تربت
💠نذر سیب
💠راهی کردن زائر اولی به کربلا در ایام اربعین
💠توزیع ماهانه آجیل مشکل گشا(به عشق علی)
💠توزیع افطاری در ماه مبارک رمضان
💠اطعام علوی در عید بزرگ غدیر
💠اهدای تبرکی و اجرای برنامه های متفاوت دیگر
در شهر های مختلف کشور صورت گرفته است.
🌱امید است که زین پس نیز به یاری خداوند متعال و همت شما مردم عزیز، این گروه فرهنگی_جهادی در این مسیر پایدار بوده و فعالیت های آن مورد قبول پیشگاه مقدس امام زمان(عج) واقع شود🌺
#نذر_ظهور
ان شاءالله 🤍🍃
@jahadi_shahidghorbankhani
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۷ و ۸
زینب و یک نفر از خواهرها زودتر رسیده بودند با دیدن ما به استقبالمان آمدند بعد از احوالپرسی نوبت تعویض لباس شد...
این بار اما برای من فرق میکرد زینب ماسک را به دستم داد با عشقی وصف نشدنی آن را به صورتم زدم...
یاد حرفهای مرضیه افتادم...
یاد عملیات خیبر... یاد شهدای طلایئه... همه و همه انگیزه ای شده بود برای ادامه ی راهم...
از شهدا مدد خواستم کمک کنند...
و چه خوب امدادگرانی هستند شهدا...
در حال نجوا با خدا بودم که صدای آقایی از بیرون خلوتم را بهم زد...
_خواهران کرونایی!
این اسمی بود که وقتی جنازه ی کرونایی میآوردند ما را صدا میزدند یکدفعه تنم لرزید اما نه مثل دیروز...
دوباره زینب و مرضیه جلو رفتند میت را تحویل گرفتن ...
جنازه کمی سنگین بود و تنهایی کار برایشان سخت بود. ما چهار نفر بودیم و مثل دیروز نیروی کمکی نداشتیم.
آن یکی خواهر هم گذاشته بودند برای کفن که نباید جلو میآمد که خیس شود... آرام آب دهنم را قورت دادم یک یا زهرا گفتم و رفتم سمت بچه ها...
پیرزنی بود آرام با چهره ای نورانی ...وقتی فهمیدم مادر شهید است قلبم آرامش عجیبی گرفت...
شروع کردم کمک کردن... بچه ها هم سخت مشغول بودند...
لحظه ای ذکر از زبانم و اشک از چشمانم متوقف نمی شد...حس حضور شهدا و اینکه پسر آمده به استقبال مادرش حس آرامش بخشی بود در همان حال احساس کردم چقدر بعضی ها حتی مردنشان هم با هم فرق میکند!
بعد از اتمام غسل با آن لباسهای محافظ خیس عرق بودم اما نه از ترس! از شدت فعالیت و گرمای لباسها!
تمام طول آن مدت فقط با خود میاندیشیدم آخر کار من چه می شود...آیا خودم را آماده ی این جا به جایی کردهام!؟
آیا دوست داشتنی هایی انتخاب کرده ام که فقط در این لحظات به من بدهند!؟
هنوز استراحت نکرده بودیم که دوباره با صدای آن مرد بلند شدیم...دومین جنازه را که تحویل گرفتیم خانم میانسالی بود...
سعی کردم بر احساساتم غلبه کنم... مشغول شدیم ذکر و دعا لحظه ایی از زبان بچه ها متوقف نمی شد...
شاید هیچ وقت در طول عمرم اینطور برای خدا عرق نریخته بودم!
یاد حرف حاج قاسم افتادم فرصتی که در بحرانها هست در خود فرصت ها نیست!
هنوز کار این میت تمام نشده بود که جنازه ی بعدی را آوردند...و ما بدون استراحت بعد از اتمام این جنازه کار بعدی را شروع کردیم...و دوباره جنازه... و دوباره...
بیشتر از اینکه خسته باشم کلافه بودم... کلافه از اینکه چرا وقتی میتوانیم با پیشگیری جلوی این ویروس منحوس را بگیریم با خودسری اینقدر راحت عزیزانمان را از دست میدهیم...
نکته ی عجیبی که حس میکردم حالت و حس من با هر جنازه متفاوت بود کنار بعضیها احساس آرامش می کردم و کنار بعضی دیگر دلهره یی عجیب سراغم میآمد!
اول فکر میکردم فقط خودم دچار چنین حالتی شدم اما وقتی از بقیه بچه ها پرسیدم خیلی جالب بود که هر کدامشان این حالت را تجربه کردهاند!
برایم سوال شده بود براستی چه چیزی باعث میشود کنار جنازهایی آرامش داشته باشی و کنار جنازهی دیگری از ترس قالب تهی کنی؟!
و زینب انگار ذهن من را خوانده باشد گفت:
_بچه ها دقت کردید حس بودن کنار هر جنازه چقدر متفاوت بود!
و بعد ادامه داد:
_خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند
و سکوت کرد...
زینب که بچه ها چشم رنگی صدایش میزدند با صورتی سفید و ابرو هایی کشیده و چشمانی عسلی روشن که به چهره اش زیبایی خاصی داده بود!دختری با روحیه ی آرام و تودار که کمتر حرف می زد و بیشتر پا به رکاب بود...در این دو روز بیشتر ساکت بود و مشغول کار!
در دلم گفتم کاش حرفش را ادامه می داد...دوست داشتم بیشتر بشناسمش!
قبل از اینجا یکی و دو بار بیشتر ندیده بودمش و آشناییمان در همین حد بود...
ولی نمیدانستم که چه جایگاهی دارد و اینجا اینقدر ساده و بی آلایش مشغول کار هست آن هم کاری که هر کسی زیر بار آن نمیرود!
تا وقتی که موقع تعویض لباس مرضیه رو به زینب گفت:
_حضرت استاد اینها را کجا بگذاریم!
زینب ابروهایش را توی هم کشید و با اشاره ی دستش گفت:
_مرضیه جان اینجا!
مرضیه که متوجه تغییر حالت چهره ی زینب شد ادامه داد:
_والا زینب جان شما از عجایبی! همه دوست دارند استاد صدایشان کنند آن وقت شما را درست صدا میکنیم ناراحت میشوی!
زینب با حرص و غرولند گفت:
_مرضیه جان شما که بهتر میدانی عزیزم! آدم را که به اینجا می آورند دیگر مهم نیست چکاره است جنازهاش را مثل همهی جنازه ها میشورند! پس دیگر این بحث را ادامه ندهیم!
مرضیه با حالت شیطنت گفت:
_باشد من دیگر چیزی نمیگویم شما استاد دانشگاه و حوزه هستید و چند سال خارج از کشور چکار میکردید و الان ایران چکار میکنید؟!
زینب لبش را به دندان گرفت و چشم غرهای به مرضیه رفت که مرضیه فقط با حالت اشاره زیپ دهانش را کشید که واقعا صحنهی بامزهای بود!
دوست داشتم بیشتر راجع به زینب بدانم اما باید در یک فرصت مناسب از خودش میپرسیدم...
حالتهای مرضیه من را یاد رزمندههای جنگ می انداخت که در اوج فشار روحی به دیگران روحیه میدادند! و ما دقیقا در چنین موقعیتی بودیم....
لباسهایمان را تعویض و بعد از ضد عفونی و استریل شدن با بچه ها خداحافظی کردیم و همراه مرضیه سمت ماشین راه افتادیم شیفت عصر قرار بود نیروی کمکی برسد...
خوشحال بودم امروز بر ترسم غلبه کرده بودم شاید خودم هم باورم نمیشد اما لطف خدا کمکم کرد تا کمکی کنم...
اما جدای از ترس که با آن کنار آمده بودم خیلی سخت است که از صبح تا ظهر مرده و جنازه دیده باشی از پیر و جوان گرفته بعد هم قرار باشد روال زندگیت را ادامه دهی!
طبیعتاً یک سری تغییرات در زندگی هر انسانی اتفاق میافتاد و یکی از مهمترین تغییرات زندگی من دقیقا همین اتفاق بود که تاثیر عجیبی در زندگیم داشت...
رسیدم خانه...
امیر رضا دوباره منتظرم بود در را که باز کرد از حالت چهره ام فهمید که سمیهی دیروز نیستم! با همان وسواس لباسهایم را تعویض و ضدعفونی کردم.
امیر رضا با اینکه میخواست زود برود اما آمد و چند لحظهای کنارم نشست گفت:
_چه خبر خانمی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_تو را بخدا بیرون میروی مواظب خودت باش!
یک ابرویش را داد بالا و با حالت تعجب گفت:
_عجب!
گفتم: _آقای من! سوالی میپرسی خوب در غسالخانه چه خبری میتواند باشد! جز...
و بعد سکوت کردم...
امیر رضا اصلا به روی خودش نیاورد و ادامه داد:
_خوب وضعیت مسافرها چه جوری بود؟ بالاخره بی خبر هم نیستی از صبح شما آماده و راهیشان کردین؟
از نوع حرف زدنش میدانستم میخواهد بداند وضعیت روحی من در چه حال است!
نگاهش کردم و گفتم:
_خدا را شکر بچه ها با کلی ذکر و دعا راهیشان کردند
بعد با آه عمیق و حسرتی گفتم:
_ولی شاید میتوانستند با رعایت کردن فرصت بیشتری در این دنیا داشته باشند نمیدانم شاید!
گفت: _سمیه شما فرقی هم می گذارید طرف ازچه تیپ خانواده و شکلی هست!
اخم هایم را کشیدم توی هم گفتم:
_اصلا! خدا میداند برای همه مثل هم کار میکنیم! هر چند که تفاوت جنازه با جنازه ی دیگر خیلی زیاد هست خیلی! بعضیهایشان خیلی آرامش دارند بر عکس بعضیهای دیگر!
لبخندی زد و گفت:
_چون به دوست داشتنی هایشان رسیدند!
و آنهایی که از دوست داشتنی هایشان جدا شدند روحشان ناراحت است.... نوع دوست داشتنی ها تفاوت حالت ها را بوجود میآورد...
این را گفت و همانطور که لبخند روی لبش بود دستهایش را بالا گرفت و به سمت در رفت گفت:
_بچه ها منتظرند من راهی بشوم تا شما راهیم نکردی!!!
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa