❤️رمان جدیدمون و کمی متفاوت
رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
💜اسم رمان؟ #مثل_یک_مرد
💚نویسنده؟ سیده زهرا بهادر
💙چند قسمت؛ ۴۰ قسمت
حتما بخونید، تجربه ی جالبیه😌
تقدیم به علاقمندان به بخش #به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۱ و ۲
بوی سدر و کافور که به مشامم میخورد یکدفعه یاد گذشته میافتم...
درست چند سال پیش بود وقتی کتاب دا را میخواندم چقدر حس بودن در آن لحظات را وحشتناک و دلهره آور میدیدم!
«تاریک بود،چشم چشم را نمیدید اما صدای هس هس زدن را حس میکردم، فانوسی برداشتم تا اگر سگ های وحشی به جنازه ها نزدیک شده باشند دورشان کنم،لابه لای جنازه ها گام بر می داشتم که ناگهان احساس کردم پای راستم خیس شده فانوس را پایین گرفتم، پایم در روده های یک جنازه فرو رفته بود . . . »
اینها بخشی از کتاب «دا» خاطرات واقعی دختری را روایت میکند که در زمان جنگ تصمیم می گیرد به غسال های شهر کمک کند تا جنازه ها زودتر دفن شوند.
آن لحظه که این جملات را میخواندم احساس میکردم که کارش از سربازی که خط مقدم جبهه بود کمتر نبوده و چقدر دیدن چنین لحظاتی برای یک خانم سخت است...
اما حالا دست روزگار مرا نیز به ورطهی امتحان کشید و گویا آن کتاب امروز جلوی چشمانم ورق، ورق میخورد!
آن روز که این کتاب را میخواندم هرگز گمان نمیکردم خودم در چنین شرایطی قرار بگیرم و اصلا جرات چنین کاری را داشته باشم!
من که تا به حال نه مرده دیده بودم!
نه غسالخانه!
و جز بوی عطرهای خاص خودم چیزی به مشامم نخورده بود حالا دست تقدیر قرار بود مرا با بوی کافور و سدر مانوس کند...
اوایل اسفند بود همه جا حرف از بیماری ناشناخته ای به اسم کرونا و دلهره و ترسی که قبل از هر چیز انسان را زمین گیر میکرد...
خودم هم مثل همه ترسیده بودم نمیدانستم چه باید بکنم اینکه اصلا میشود کاری کرد یا نه!
یا باید با یک ترس و دلهره گوشه خانه بنشینم تا ببینم چه خواهد شد!
حس خوبی نبود واقعا بلاتکلیفی و سردرگمی همراه با ترس درد بدتری بود که قبل از مبتلا شدن به کرونا سرازیر وجودم شده بود انگار دست و پایم را بسته بودند و راه نفسهایم از این همه وحشت بند آمده بود!
تا اینکه با تماس مرضیه همه چیز عوض شد و حالا من اینجا حضور داشتم جایی که هیچ وقت فکرش را نمیکردم و اتفاقاتی که زندگیم را از یکنواختی نجات داد...
همانطور بهت زده محیط را نگاه میکردم...
چه جای غریبی!
و چقدر حس عجیبی دارم...
محو افکارم هستم که زینب ماسکی شبیه ماسکهای شیمیایی زمان جنگ به دستم میدهد.
خوب که دقت میکنم شبیه نیست درست خودش هست! هنوز متحیرانه خیرهی ماسکم
که دوباره زینب با لباس مخصوص جلویم ظاهر میشود و میگوید:
_بِجُنب دختر...
و لباسهای آبی رنگی به دستم میدهد سعی میکنم بهت چهره ام نمایان نشود و زود دست بکار میشوم لباسهای مخصوص را که پوشیدم احساس کردم حرارت بدنم چندین برابر شد....
خیس عرق میشوم نمیدانم از ترس است یا از گرمای لباس ها!
شاید هم از هر دو...
هر چه که هست نفس کشیدن را برایم سخت میکند...
اما زینب فرز و سریع مشغول است همه را که مجهز کرد و خیالش راحت شد دوباره سراغ من میآید با دست به شانهام میزند و با صدای نامفهومی از زیر ماسک فیلتردارش میگوید:
_آماده ای!؟
فقط سرم را تکان میدهم که ضعف و ترس درونم با صدایم آشکار نشود...
اولین میت را که می آورند نزدیک است قلبم از جا کنده شود...
کمی عقب میروم...
دو، سه نفر دیگر هم همراه من میشوند...
اما زینب همراه مرضیه برای روحیه دادن به بچه ها نه تنها عقب نمیرود که جلوتر از بقیه میت را تحویل میگیرند...
هم زمان که مرضیه زیپ کاور را باز میکند احساس کردم الان است که جان بدهم اما ذکر زینب نجاتم داد
"یا فاطمه زهرا..."
متعجب مانده بودم از زینب و مرضیه با اینکه آنها هم تا به حال مثل من جنازه ندیده بودند بدون ذره ای ترس دست بکار شدن!
یکی از خواهر ها شروع کرد روضه خواندن کم کم بچه ها روحیه گرفتند و جلو آمدن، اما من همچنان میخکوب سر جایم ایستاده بودم!
شاید حق داشتم منی که در تمام طول عمرم کلا جنازه ندیده بودم حالا بماند که کرونایی هم باشد!
مرضیه چیزی به رویم نیاورد و همراه زینب با دو تا از خواهرهای دیگر میت را که خانم میانسالی بود غسل دادن و کفن کردند
ومن برای اولین بار غسل دادن و کفن کردن یک انسان را دیدم...
فقط تماشا کردم و اشک ریختم...
شاید حس اینکه یک روز خودم به اینجا برسم مرا متوقف کرده بود!
شاید هم کارهای ناتمامی که گمان میکردم هنوز فرصت هست...
اما در آن لحظات مرگ را نزدیکتر از تمام ساعاتی که در عمرم گذارندم میدیدم آنقدر نزدیک که میخکوب شده بودم!
ذهنم درگیر مرضیه و زینب شد آنها مثل من تاحالا اینجا را ندیده بودند پس چرا... چرا... متوقف نشدن!
میان چراهای ذهنم مانده بودم که صدای مرضیه مرا به خود آورد...
_خوبی؟
با سر اشاره کردم آره...
ولی واقعا حالم خوب نبود شاید از این بدتر نمیشد!
پیشنهاد مرضیه حالم را بهتر کرد گفت: _برایمان زیارت عاشورا میخوانی؟
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳ و ۴
به خودم آمدم دیدم چند نفر از بچهها دور و برم را گرفتهاند یکی از خواهرها نفسش را رها کرد و از عمق وجودش گفت:آخیش بهوش آمد
بعد نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:
_دختر تو که ما را کُشتی قبل از اینکه کرونا ما را بکشد!
شرمنده بودم خودم را به سختی جمع و جور کردم به توصیهی مرضیه قرار شد در اتاق استراحت بمانم تا کارشان تمام شود برگردیم!
یکی دیگر از بچه ها همانطور که قاشق عسل را دهانم میگذاشت گفت :
_بهتری؟
آرام پلکهایم را به نشانهی تایید تکان دادم. لحظهای چهره آن خانم از ذهنم پاک نمیشد
در مسیر برگشت ساکت بودم،
مرضیه گفت:
_برای فردا اگر خواستی بیایی به من پیامک بده
و اصلا انگار نه انگار امروز ضعف و ترس مرا دیده!
رسیدم خانه با حال خراب...
نگران سجاد و ساجده بودم اینکه نکند ناقل باشم بعد به خودم نهیب زدم تو که اصلا کاری نکردی! با این حال با احتیاط وارد خانه شدم.
در را که باز کردم لبخند امیررضا که همیشه برایم حال خوب کن بود کمی آرام ترم کرد... منتظرم بود..
اما انگار خیلی عجله داشت تا با دوستانش از قافلهی عشق جا نماند...
از وقتی که به خاطر کرونا کارش مجازی شده بود داخل خانه خیلی کمک حالم بود.
بعد از تماس مرضیه نه تنها قبول کرده بود که تشویقم هم کرد من به عنوان غسالهی جهادی فعال باشم و تا ظهر که در خانه است مواظب بچه ها باشد.
به حرفی نرسیدیم با همان لبخندش گفت: _شب میبینمت خانم جهادی!
با حسرتی سرم را تکان دادم و پیش خودم گفتم: و چه جهادی!
امیررضا خداحافظی کرد تا با جمع دوستانش برای ضد عفونی معابر شهر دستی برسانند
دستم را به نشانه ی خداحافظی بالا گرفتم و با اینکه کاملا استریل بیرون آمده بودم ترجیح دادم تا قبل از دوش گرفتن دست به چیزی نزنم!
دوش گرفتم، لباسهایم را که عوض کردم رفتم سمت گاز غذا درست کنم اما دست و دلم به کار نمیرفت اتفاقات امروز مدام از جلوی چشمانم رژه میرفت...
با خودم میگفتم:
گیرم غذا خوردیم! خوابیدیم! اصلا زندگی کردیم آخرش که تمام میشود!؟
میان ذهن پر آشوبم دنبال جوابی دست و پا میزدم که ساجده آویزانم شد و پشت سر هم میگفت:مامان... مامان...
دست از کار کشیدم.
آمدم کنار ساجده...آجرهای خانه سازی اش را روی هم چیده بود و از من میخواست هنر دختر چهارساله ام را ببینم لبخندی زدم...
کنارش نشستم کمی با آجرها همراهش بازی کردم اما ذهنم همچنان درگیر آن خانم جوان بود که دیگر نبود!
شاید او هم فرزندی داشت که الان به وجودش نیاز دارد ولی دیگر نیست! شاید هم کلی آرزو به دلش مانده بود ولی...!
خودم را مشغول کردم تا امیررضا بیاید... این اضطراب و ترس با فکرهای آزار دهنده از درون مثل خوره داشت مرا میخورد!
کمی کمک سجاد دادم تا تکالیفش را تمام کند و برای معلمش بفرستد، بعد از آمدن این ویروس منحوس کارم در خانه چند برابر شده بود.
گاهی معلم بودم... گاهی آشپز... گاهی پرستار... گاهی هم همبازی ساجده...
وچقدر لذت بخش است بتوانی کاری کنی تا نشان دهد نبض علائم حیاتی زنده بودنت میزند!
اما... امروز من کاری از دستم بر نیامد و چقدر شبیه آن جنازه ی روی سنگ غسالخانه شده بودم!بی تحرک و هراسان...
بالاخره شب شد و میدانستم کار امیررضا طول میکشد. بچه ها را خواب کردم.
شب از نیمه گذشته بود و همه ی فضای خانه را سکوت پر کرده بود و حالا ذهن من خیلی بی دغدغه تر امروز را مرور میکرد ترسیدم خیلی...بلند شدم و از شدت ترس به سجاده ام پناه بردم...
حتما تجربه کرده اید وقتی انسان میترسد به دنبال یک مکان امن است و چه مکانی برای من در این سکوت و تاریکی شب امن تر از سجاده! و چه پناهی مطمئن تر از خدا!
دو رکعت نماز خواندم بعد از سلام نماز به سجده رفتم، داشتم با خدا حرف میزدم:
خدایا من میترسم....
من از لحظه ی مردن میترسم...
من از لحظه ی غسل داده شدن میترسم...
خدایا چه کسی جز تو در آن لحظات می تواند دستم را بگیرد!
توی حال و هوای خودم بودم که دستی روی شانه ام احساس کردم مثل جن زده ها یکدفعه بلند شدم وهمانطور که نفسم به شماره افتاده بود سرم را بالا گرفتم امیر رضا بود!
انتظار این همه ترسیدن را از من نداشت!
زد پشت دست خودش گفت:
_وااای سمیه ببخشید ترساندمت!
صورتم خیس از اشک بود. گفتم
_کی آمدی؟ اصلا متوجه نشدم!
+چند دقیقه ای بیشتر نیست! فکر نمیکردم بترسی!
این جمله را که دوباره گفت خودم را رها کردم در آغوشش... گفتم:
_امیر رضا...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۵ و ۶
_امیر رضا... امیر رضا...
و اشک امان حرف زدن برایم نمیگذاشت...
امیر رضا هم صبوری کرد با نوازشهای دستهایش گذاشت کمی سبک شوم... کمی که آرام گرفتم گفتم:
_من امروز هیچکاری نکردم! هیچ کاری!یعنی نتوانستم از ترس! باورت میشود!؟
همانطور که دستش را روی سرم میکشید با آرامش گفت:
_سمیه جان طبیعیه خانمم! روز اول برای خیلی ها این اتفاق می افتاد!
با هق هق ادامه دادم:
_امروز جنازه ی خانمی را دیدم که هم سن و سال خودم بود ولی رفت! تمام شد، تمام!
تکیه داد به دیوار لبخند تلخی زد و گفت:
_نه عزیزم تازه برایش شروع شد! زندگی با طعم ابد...
حرفش را تکرار کردم و گفتم:
_زندگی با طعم ابد! ولی... ولی... امیر رضا هیچی نمیتوانیم همراهمان ببریم منظورم مال دنیا نیست، میدانی باید از تمام دوست داشتنی هایمان بگذریم و برویم!
با دستش اشکهای صورتم را پاک کرد و خیلی جدی گفت:
_خوب یک چیزی بردار که بتوانی همراه خودت ببری! چیزهایی را دوست داشته باش که با مُردن نه تنها تمام نشود که دوست داشتنی تر هم بشوند عزیز دلم! خانم خوبم!
بعد از داخل جیبش گوشی اش را بیرون آورد با اسپریه ضد عفونی که همراهش بود صفحه اش را تمییز کرد کلیپی را باز کرد و گوشی را داد دستم گفت:
_نگاه کن!
کلیپ، فیلمی از حاج قاسم بود...
هنوز داغ غمش روی دلم سنگینی میکرد.. بیشتر از دو ماه بود که از شهادتش میگذرد اما هنوز همه مان مبهوت رفتنش هستیم!
اولین جملاتش حرفی برای دل من بود برای موقعیتی که من در آن قرار داشتم! و این تنها از خاصیت شهداست که حرفهایشان نه تنها برای زمان خودشان که تا همیشه کاربرد دارد...
🌷[ حاج قاسم با تمام اطمینانش گفت:
_من با تجربه میگویم این را،میزان فرصتی که در بحرانها وجود دارد در فرصتها نیست؛ اما شرطش این است که #نترسید، #نترسیم و #نترسانید... ]
حرفهایش خیلی آرامم کرد خیلی...
اما هنوز به خاطر ضعف خودم کمی مردد بودم فردا بروم یا نه!
امیر رضا خیلی خسته بود و نخواستم بیشتر از این اذیتش کنم بلند شدم و شامش را حاضر کردم، غذایش را که خورد از شدت خستگی روی مبل خوابش برد...
من هم با همین دغدغه ها بالاخره خواب رفتم خواب دیدم
تنها جلوی غسالخانه ایستاده ام و ترسی عجیب تمام بدن مرا به رعشه انداخته بود داشتم قالب تهی میکردم که از بلندگوهای بهشت زهرا صدای حاج قاسم بلند شد....
🌷من با تجربه میگویم...نترسید و نترسیم و نترسانیم....
هم زمان با تمام شدن صحبت حاج قاسم با صدای اذان صبح از خواب بلند شدم... چشمهایم به سختی باز میشدند وضو گرفتم نماز صبح را که خواندم حالا مطمئنترم و گوشیم را برداشتم به مرضیه پیام دادم:
_من هم امروز می آیم منتظرت هستم...
تیک ارسال پیام که میرود کمی دلهره سراغم می آید سعی میکنم خودم را مشغول کنم...
دو ساعتی طول میکشد تا مرضیه بیاید دست بکار میشوم و نهار ظهر را آماده میکنم که اگر دیرتر آمدم امیر رضا و بچه ها بدون غذا نمانند.
کارهایم که تمام میشود از امیر رضا میخواهم دوباره همان کلیپ را برایم بگذارد... صحبت های حاج قاسم هر بار انرژی تازه ای به انسان میدهد...
صدای زنگ گوشیم که بلند میشود از امیر رضا خداحافظی میکنم
از چهار چوب در هنوز خارج نشده ام که صدای امیر رضا بلند میشود:
_هر چه برای خودت بر میداری ما را هم بی نصیب نگذار نفس!
لبخندی میزنم و بیرون می آیم...
چقدر هوا خوب است...نفس عمیقی میکشم، نزدیک بهار است اما دلها انگار پژمرده! مرضیه از داخل ماشین برایم دست تکان میدهد...
سوار ماشین میشوم، از ماجرای دیروز چیزی به رویم نمی آورد!
گفتم: _بابت دیروز شرمنده ام! آمدم کاری از روی دوشتان بردارم که خودم شدم سربار!
لبخندی زد و گفت:
_این چه حرفی هست که می گویی! برای همه ممکن است پیش بیاید! خوشحالم امروز آمدی میدانی خیلیها که این صحنه ها را میبینند، جا میزنند و دیگر نمیآیند آن وقت کار برای ما در این شرایط دست تنها سخت میشود!
بی مقدمه گفتم:
_مرضیه تو در این دنیا آرزویی نداری!
چشمانش را ریز کرد و با نگاهی متعجب به من گفت:
_چرااااا! اوه تازه خیلی زیاد...
با قیافه ی خیلی جدی ادامه داد:
_ببین سمیه جان مثلا بخواهم چند تا از مهمترین هایش را بگوییم: شوهر! ازدواج! ماه عسل! نی نی گوگولی مگولی!
و من همینطور خیره نگاهش میکردم! دیدم کوتاه نمیآید! همینطور پیش برود تا دیدن نوه و نتیجه را هم میگوید! گفتم:
_مرضیه اذیت نکن آخه الان وقت شوخی کردن هست در این شرایط!!!
لبخندی زد و گفت:
_خانم خوشگله انسان بدون آرزو که دیگر انسان نیست! این داشتن آرزو هست که امید به زنده بودن و زندگی کردن به آدم میدهد!
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۷ و ۸
زینب و یک نفر از خواهرها زودتر رسیده بودند با دیدن ما به استقبالمان آمدند بعد از احوالپرسی نوبت تعویض لباس شد...
این بار اما برای من فرق میکرد زینب ماسک را به دستم داد با عشقی وصف نشدنی آن را به صورتم زدم...
یاد حرفهای مرضیه افتادم...
یاد عملیات خیبر... یاد شهدای طلایئه... همه و همه انگیزه ای شده بود برای ادامه ی راهم...
از شهدا مدد خواستم کمک کنند...
و چه خوب امدادگرانی هستند شهدا...
در حال نجوا با خدا بودم که صدای آقایی از بیرون خلوتم را بهم زد...
_خواهران کرونایی!
این اسمی بود که وقتی جنازه ی کرونایی میآوردند ما را صدا میزدند یکدفعه تنم لرزید اما نه مثل دیروز...
دوباره زینب و مرضیه جلو رفتند میت را تحویل گرفتن ...
جنازه کمی سنگین بود و تنهایی کار برایشان سخت بود. ما چهار نفر بودیم و مثل دیروز نیروی کمکی نداشتیم.
آن یکی خواهر هم گذاشته بودند برای کفن که نباید جلو میآمد که خیس شود... آرام آب دهنم را قورت دادم یک یا زهرا گفتم و رفتم سمت بچه ها...
پیرزنی بود آرام با چهره ای نورانی ...وقتی فهمیدم مادر شهید است قلبم آرامش عجیبی گرفت...
شروع کردم کمک کردن... بچه ها هم سخت مشغول بودند...
لحظه ای ذکر از زبانم و اشک از چشمانم متوقف نمی شد...حس حضور شهدا و اینکه پسر آمده به استقبال مادرش حس آرامش بخشی بود در همان حال احساس کردم چقدر بعضی ها حتی مردنشان هم با هم فرق میکند!
بعد از اتمام غسل با آن لباسهای محافظ خیس عرق بودم اما نه از ترس! از شدت فعالیت و گرمای لباسها!
تمام طول آن مدت فقط با خود میاندیشیدم آخر کار من چه می شود...آیا خودم را آماده ی این جا به جایی کردهام!؟
آیا دوست داشتنی هایی انتخاب کرده ام که فقط در این لحظات به من بدهند!؟
هنوز استراحت نکرده بودیم که دوباره با صدای آن مرد بلند شدیم...دومین جنازه را که تحویل گرفتیم خانم میانسالی بود...
سعی کردم بر احساساتم غلبه کنم... مشغول شدیم ذکر و دعا لحظه ایی از زبان بچه ها متوقف نمی شد...
شاید هیچ وقت در طول عمرم اینطور برای خدا عرق نریخته بودم!
یاد حرف حاج قاسم افتادم فرصتی که در بحرانها هست در خود فرصت ها نیست!
هنوز کار این میت تمام نشده بود که جنازه ی بعدی را آوردند...و ما بدون استراحت بعد از اتمام این جنازه کار بعدی را شروع کردیم...و دوباره جنازه... و دوباره...
بیشتر از اینکه خسته باشم کلافه بودم... کلافه از اینکه چرا وقتی میتوانیم با پیشگیری جلوی این ویروس منحوس را بگیریم با خودسری اینقدر راحت عزیزانمان را از دست میدهیم...
نکته ی عجیبی که حس میکردم حالت و حس من با هر جنازه متفاوت بود کنار بعضیها احساس آرامش می کردم و کنار بعضی دیگر دلهره یی عجیب سراغم میآمد!
اول فکر میکردم فقط خودم دچار چنین حالتی شدم اما وقتی از بقیه بچه ها پرسیدم خیلی جالب بود که هر کدامشان این حالت را تجربه کردهاند!
برایم سوال شده بود براستی چه چیزی باعث میشود کنار جنازهایی آرامش داشته باشی و کنار جنازهی دیگری از ترس قالب تهی کنی؟!
و زینب انگار ذهن من را خوانده باشد گفت:
_بچه ها دقت کردید حس بودن کنار هر جنازه چقدر متفاوت بود!
و بعد ادامه داد:
_خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند
و سکوت کرد...
زینب که بچه ها چشم رنگی صدایش میزدند با صورتی سفید و ابرو هایی کشیده و چشمانی عسلی روشن که به چهره اش زیبایی خاصی داده بود!دختری با روحیه ی آرام و تودار که کمتر حرف می زد و بیشتر پا به رکاب بود...در این دو روز بیشتر ساکت بود و مشغول کار!
در دلم گفتم کاش حرفش را ادامه می داد...دوست داشتم بیشتر بشناسمش!
قبل از اینجا یکی و دو بار بیشتر ندیده بودمش و آشناییمان در همین حد بود...
ولی نمیدانستم که چه جایگاهی دارد و اینجا اینقدر ساده و بی آلایش مشغول کار هست آن هم کاری که هر کسی زیر بار آن نمیرود!
تا وقتی که موقع تعویض لباس مرضیه رو به زینب گفت:
_حضرت استاد اینها را کجا بگذاریم!
زینب ابروهایش را توی هم کشید و با اشاره ی دستش گفت:
_مرضیه جان اینجا!
مرضیه که متوجه تغییر حالت چهره ی زینب شد ادامه داد:
_والا زینب جان شما از عجایبی! همه دوست دارند استاد صدایشان کنند آن وقت شما را درست صدا میکنیم ناراحت میشوی!
زینب با حرص و غرولند گفت:
_مرضیه جان شما که بهتر میدانی عزیزم! آدم را که به اینجا می آورند دیگر مهم نیست چکاره است جنازهاش را مثل همهی جنازه ها میشورند! پس دیگر این بحث را ادامه ندهیم!
مرضیه با حالت شیطنت گفت:
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۹ و ۱۰
آمدم جلوی در و رو به امیررضا خیلی کشیده گفتم:
_امیییییر رضا مواظب خودت باش!(دقیقا با همین تاکید وکشش حروف)
با خودم فکر میکردم که اگر بدانیم فرصت زندگی کردنمان چقدر کم است حتما همیشه #با_عشق زندگی میکردیم
دیدن جنازه های پیر و جوان به من این را خوب فهمانده بود که زمان رفتن هیچکس مشخص نیست پس تا فرصتی هست باید زندگی کرد...
کارهای سجاد و ساجده را با عشق بیشتری انجام دادم...
و حواسم بیشتر جمع شده بود دلی را نشکنم با دخترم بیشتر بازی کنم به پسرم بیشتر اقتدار ببخشم هوای همسرم را بیشتر داشته باشم
و خلاصه ریز ریز زندگی ام را بکاوم تا اگر روزی مسافر شدم بارم پر باشد از خوبی...
تصمیم گرفتم دفترچه یادداشتی برای خودم بردارم و هرروز حساب و کتابم دستم باشد میان همین فکرهای خوب بودم که گوشیم زنگ خورد...
مهناز بود یکی از دوستان و همکلاسی دوران دانشگاهم خیلی گرم با هم احوالپرسی کردیم خیلی نگران بود میگفت:
_با این کرونا چکار باید بکنیم؟ آخرش چه می شود؟
گفتم: _توکل بر خدا همراه با رعایت بهداشت و شستشوی مداوم دستها و هرچه که میگویند دیگر!
در تکمیل صحبت های من ادامه داد:
_از من میشنوی حتما مواد غذایی برای یکسال خرید کن! معلوم نیست که چه خبر شود آدم باید محتاط باشد! کشورهای خارجی را نگاه کن آنجا که همه چیز هست و فرهنگشان بالاتر است چه به جان هم افتاده اند خدا بخیر کند برای ما با این مردم!
گفتم: _البته اینطوری هم که میگویی نیست! خدارا شکر اینجا همه چیز فراوانی است...
بدون توجه به حرفهایم یکدفعه گفت: _راستی سمیه الان کجا هستی؟
گفتم: _خانه چرا؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_خوب خدارا شکر با خودم گفتم تو دختر عاقلی هستی! بعضی از بچه ها میگفتند رفتی داخل غسالخانه کار میکنی؟!
خیلی جدی گفتم:
_تنها کاری که در این موقعیت از دستم بر میآمد همین بود البته من تازه به جمع بچهها اضافه شدم راستی تو نمیخواهی...
نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به نصیحت کردن...
_این چه کاری هست میکنی؟! مگر از جان خودت سیر شدی! تو بچه ی کوچک داری! آخر آدم هم اینقدر بی فکر! به فکر خودت نیستی به فکر شوهر و بچه هایت باش!
پای جان که می رسد شما بیچاره ها به صف میشوید، حقوقش را یکی دیگر میگیرد آن وقت تو می خواهی نه تنها جان خودت که خانواده ات را هم به خطر بیندازی! این چه منطقی هست شما دارید!
گفتم :_مهناز جان بحث اعتقاد است دوباره وسط صحبتم پرید و باز شروع کرد:
_خدا در کنار اعتقاد به انسان عقل داده است! اصلا به خطر انداختن جان حرام هست و...
همینجور پشت سر هم بدون وقفه و لحظه ایی تنفس فقط میگفت!
همان لحظات یادم افتاد چند هفته قبل مادربزرگش بخاطر این بیماری فوت کرده بود و من تلفنی تسلیت گفتم و خوب یادم هست مدام خدا را شکر میکرد بخاطر طلبههایی که جهادی کار کفن و دفن را با احترام برایشان انجام دادند درحالیکه هیچ کدامشان جلو نرفته بودند!
چقدر انسانها زود #فراموش_کار میشوند!
جبهه گرفتن در مقابلش بی فایده بود بعد از اتمام نصایحش که متوجه بی رغبتی من شد خداحافظی کرد!
ولی دیگر حال خوب مرا بهم ریخته بود
لحظاتی از شدت فشار روحی چشمانم را بستم! وااای کاش مردم می فهمیدند با هر کلامی چقدر میتوانند حال یک نفر را خوب یا بد کنند! و چقدر باید مواظب حرف زدنمان باشیم حداقل اگر کاری نمیکنیم با زبانمان کار خوب را که میتوانیم تحسین و ترغیب کنیم!
اما بعضی ها انگار با خودشان عهد بسته اند که کار خیری نکنند! سعی کردم برای شنیدن حرفهای ناامید کننده یک گوشم در باشد و یک گوشم دروازه...
وقتی آدم رفتن را خیلی نزدیک میبیند از اینکه خودش را مشغول چیزهای بی ارزش مثل حرف این و آن کند دوری میکند چون واقعا اینقدر ها هم زمانمان بی ارزش نیست!
در طول روز حسابی مشغول بودم تا نبودم در خانه کاری روی زمین نماند چون خوب میدانستم اولویت اول باید خانواده باشد...
روز بعد هم با مرضیه همراه شدم داخل ماشین نشسته بود و کتابی دستش بود من که سوار شدم کتاب را داخل کیفش گذاشت...
کنجکاوانه پرسیدم :
_چی میخواندی!؟
لبخندی زد و گفت:
_الان نمیگویم هر وقت تمام شد میدهم تو هم بخوانی!
گفتم: _ای بدجنس! چیه میترسی کتاب را بگیرم! دنیا ارزش ندارد مرضیه خانم مثلا داریم میرویم غسالخانه! دل بکن از مال دنیا دختر!
نگاهم کرد و با لبخند مرموزانه ای گفت:
_اگر فکر کردی من با این حرفها تحت تاثیر قرار میگیرم جهت اطلاعت سمیه جان هنوز من را خوب نشناختی...
می دانستم تا کتاب را تمامش نکند اصرار فایده ای ندارد...مثل شکست خورده ها تسلیم شدم و دیگر چیزی نگفتم...
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۱۱ و ۱۲
با بچهها مشغول شدیم کاور را که باز کردیم دختر جوانی بود...
یکدفعه مرضیه منقلب شد
و گوشه ای نشست از یکطرف میخواست دیگران متوجه بغضش نشوند از یک طرف هم نمی دانم چرا روحش بهم ریخته بود با اینکه طی چند روز گذشته جنازه هایی داشتیم که جوان باشند اما برای آنها چنین حالتی نداشت!
بچه ها کار را ادامه دادند من آرام رفتم کنارش گفتم:
_می شناختیش؟
با بغض گفت:
_آره
گفتم:_از آشناهایت هست؟
سرش را تکان داد و گفت:
_نه!
ادامه داد:
_من عصرها از اینجا میرفتم بیمارستان برای کمک...چند روز پیش این دختر با پدر و مادرش که درگیر بیماری شدند را آوردند مادرش فوت کرد و خودش نمیدانست خیلی نگران پدر و مادرش بود خیلی میترسید...کلی تلاش کردم تا به او روحیه بدهم که نگران نباشد درست میشود! اما بعد از دکترها پرسیدم گفتند: بیماری زمینهای دارند...
حق دادم به مرضیه...
بلند شدم و گذاشتم در حال و هوای خودش باشد...دوست داشتم واکنش آن دخترک نوجوان را ببینم...کنار مادرش تمام تلاشش را میکرد!
هم زمان که محو آن دخترک شده بودم صدای داد و شیون از بیرون بلند بود... یکی از خانواده ی متوفی میپرسید:
_برای دفن رویشان آهک میریزید!؟
با شنیدن این جمله ترس تنم را لرزاند آهک!!! رفتم پیش مرضیه با اینکه میدانستم حالش خراب هست باید جواب سوالم را میگرفتم با حالت خاصی گفتم:
_فلسفه ی این آهک ریختن چیست؟
تنها به این جمله اکتفا کرد:
_روی جنازه که نمیریزند بعد از سنگ لحد میریزند تا مورچههایی که در قبرها رفت و آمد میکنند آلودگی را جابهجا نکنند!
مورچه ها...مورچه ها...
و ناخودآگاه از ذهنم این آیه عبور کرد "ای انسان ، چه چیز تو را درباره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟(سوره انفطار آیه ۶)"
نفس حبس شده در سینه ام رها نشد و فضای ماسکم را پر از مه کرد و من ماندم افکاری که ناگفته پیداست...
تمام ساعتی که آنجا بودیم مرضیه دیگر ساکت بود چقدر وقتی این دختر ساکت است فضای غسالخانه حزن انگیزتر میشود!
هرچند زینب تمام تلاشش را میکرد تا انرژی بچه ها نیفتد و مدام با بچهها ذکر و عاشورا میخوانند...
کار که تمام میشود مثل همیشه من چون با مرضیه هم مسیرم با هم همراه میشویم داخل ماشین که مینشینیم راننده هر چه تلاش کرد ماشین روشن نشد!
پیاده میشویم مرضیه کمی کلافه است انگار جای دیگری قرار دارد بعد از کلی تماس آقایی که مسئول قسمت خواهران جهادی است خودش را میرساند دیگر تقریبا همهی بچهها رفتهاند به جز زینب که منتظر نیروهای جدید است...
آقای جوانی بود و سر به زیر ه چه کرد او هم نتوانست ماشین را راه بیاندازد!
با هر آژانسی هم تماس گرفت هیچکس نیامد چون مسیر بهشت زهرا دور بود ضمن اینکه با توجه به شرایط خیلیها هم میترسیدند!
مرضیه واقعا کلافه و عصبی شده بود البته من میدانستم بیشتر ناراحتیاش بخاطر دیدن آن جنازه بود خدا میداند چه حرفها که با آن دختر نزده بود! اما بهرحال هر چه که بود شدت عصبانیتش را سر این مسئول آقا خالی کرد!
بنده خدا حرفی برای گفتن نداشت من بیشتر ساکت بودم و نگران خانه که خیلی دیر شده بود حتما امیر رضا منتظرم است ولی چاره ای جز صبر نبود!
آقای فاطمی (همان مسئول آقا) آخر سر مجبور شد خودش ما را برساند و چون نگران بود که قسمت غسالخانه کاری داشته باشند و نباشد به سرعت نور رانندگی میکرد اول من را رساند و بعد هم مرضیه را...
در مسیر آقای فاطمی اینقدر با سرعت می رفت که به مرضیه گفتم:
_با این سرعت دوباره برمیگردیم غسالخانه ولی نه عمودی ؛ افقی!
من که سالم رسیده بودم موقع پیاده شدن به مرضیه آرام با لبخند گفتم:
_برات آرزوی سلامتی دارم امیدوارم با این وضع رانندگی زیر دست زینب نروی!
مرضیه باحالت چشمانش حرفم را تایید کرد ...فردا ماجرا را که برای زینب تعریف میکردم خنده اش گرفته بود میگفت:
_بنده خدا آقای فاطمی از شدت مسئولیت اینقدر با سرعت رانندگی میکرد!
مرضیه با زبان تند و تیزی گفت:
_زینب خانم چرا طرف این آقا را میگیری! چرا نمیگویی ما جانمان را از سرراه نیاورده ایم!
زینب با چشمکی رو به من گفت:
_فوقش میآمدید زیر دست من درست و حسابی میشستمتان...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که مرضیه با لبخند بامزهای گفت:
_خواهرم شما که هر روز ما را میشوری می اندازی روی بند!
زینب که می فهمید شیطنت مرضیه مجال جمله ی بعدی را نمیدهد زودتر تسلیم شد!
جمع بچه ها طوری بود که وقتی میتی نداشتیم خیلی سعی میکردند فضا را صمیمی کنند صمیمیتی که گاهی اشک بود و ذکر و دعا گاهی لبخند و شوخی های بجا...
یک هفته ای به همین شکل گذشت هر روز با مرضیه میرفتیم و برمیگشتیم حالات روحیم خیلی #تغییر کرده بود! احساس میکردم #خدا را بیشتر حس میکنم حواسم بیشتر جمع است و اینها را از #برکات جمعی که در بین آنها بودم میدیدم...
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۱۳ و ۱۴
بعد هم نگاهی کرد به زینب و همانطور هاج واج گفت:
_زینب آقای فاطمی از کجا میدانست!
زینب لبخندی زد و گفت:
_خواستگار حضرتعالی یکی از دوستان آقای فاطمی هستند که وقتی فهمیدن شما هم با خواهرهای جهادی فعالیت دارید برای تحقیق از ایشون سوال کردند این بنده خدا هم چون شناختی نسبت به هیچکدام از بچه ها ندارد از من پرسید!
نگاهی کردم به مرضیه گفتم:
_آخ، آخ! چقدر حیف شد مرضیه
و بعد با حالت سوالی ادامه دادم:
_خواستگارت پسر خوبی بود؟! با آن دعوایی شما با آقای فاطمی کردی خواستگار که هیچ! بنده خدا میترسد میت هم به دست تو بدهد!
مرضیه دستش را که نمیتوانست بکوبد به پیشانیش با حالت اشاره این حرکت را انجام داد و گفت:
_آخر این همه معرف که میتواند تحقیق کند چرا باید بیاید پیش آقای فاطمی!
زینب گفت:
_خوب حالا خیلی خودت را ناراحت نکن هرچه لازم بود من گفتم!
خندم گرفت با چشمکی رو به مرضیه گفتم:
_چقدر نصیحتت کردم با زینب کل کل نکن بیا حالا خوب شد!؟
زینب لبخندی زد و گفت:
_نه سمیه جان نگران نباش چه فرصتی بهتر از این که اینطوری از دست مرضیه خلاص بشویم!
مرضیه مشغول بحث با زینب شد و بقیه هم هر کدام چیزی میگفتند کمی از بچه ها فاصله گرفتم...
همینطور که بچه ها صحبت می کردند در دلم خدا خدا میکردم کاش امروز جنازه ی کرونایی نداشته باشیم...
از صبح خبری نبود و این حس خیلی خوبی بود شاید تنها شغلی که دوست دارند مشتری نداشته باشند و از نبود کسی خوشحال میشوند!
تعداد نیروها زیاد بود و فعلا خبری هم نبود تصمیم گرفتم کمی بیرون قدم بزنم
چادرم را سر کردم از محیط غسالخانه آمدم بیرون...
چقدر سکوت اینجا با همه جای دنیا فرق میکند پر از انسان است اما از هیچکس صدایی بلند نمیشود...
قدم زدن میان کاجهای بلندی که آسمانش خالی از نفسهای انسانهای زیر پایت هست حس غریبیست! و اینکه حس کنی چندی پیش بوده اند و چندی بعد تو هم به آنها خواهی پیوست این غربت را بیشتر میکند!
یک لحظه ایستادم نگاه کردم دیدم دقیقا همان جایی هستم که آن شب در خواب دیدم همان جایی که از ترس قدم از قدم نمیتوانستم بردارم!
یاد حاج قاسم افتادم...چقدر نبودنش در این موقعیت حس می شود هر چند که برای کمک کردن دستش باز تر شده ...
با صدای آژیر آمبولانسی که از کنارم رد شد و مسافری که برای سفری ابدی همراه داشت حالم منقلب شد!
آمدم برگردم سمت غسالخانه اما همین که چرخیدم با مرضیه چهره به چهره شدیم که نزدیک بود از شوک سکته کنم! گفتم:
_معلوم هست اینجا چه میکنی؟ ترسیدم!
لبخندی زد و گفت:
_نترس عزیزم این سوالی بود که من میخواستم از شما بپرسم! یک ساعت دارم دنبالت میگردم جواب زینب را بدهی بعد آمدی بیرون قدم میزنی دختر!
چشمهایم را درشت کردم گفتم:
_مرضیه من ده دقیقه هست آمدهام بیرون! بعد هم ماشاالله زبان خودت کفافش را میدهد دیگر به من نیازی نیست عروس خانم! حالا برویم کمک...
درحالیکه لبش را میگزید گفت:
_بچه ها هستند بیا اینجا بنشین کار مهمی دارم...
ابروهایم را دادم بالا و گفتم:
_کار مهم!
زیر یک درخت کاج کنار قبری که معلوم بود سالها پیش مسافرش را در خود جای داده نشستیم لحظاتی ساکت بود و چشمهایش به همان قبر ترک خورده مانده بود و مدام دستهایش را با همان دستکش های که دستش بود بهم گره میزد و باز میکرد!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_خوب منتظرم مرضیه بگو ببینم چی مهم تر از عقدت هست که به من نگفتی و زینب گفت!
یک نگاه مستأصل به من کرد و گفت:
_نمیدونم بگم! نگم!
یک خورده چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_مرضیه خوبی! سر کارم گذاشتی خواهر!
از حالاتش مشخص بود نگران است با همان حال گفت :
_توکل بر خدا، بالاخره دو تا عقل بهتر از یکی است! فقط باید قول بدهی بین خودمان بماند!
لبخندی زدم و به شوخی گفتم:
_خدارا شکر من را در زمرهی عقلا حساب کردی!
نیش خندی زد و ادامه داد:
_راستش سمیه هفتهی قبل که آقای فاطمی خودمان را رساند یادت هست؟خیلی عادی گفتم:
_آره خوب چرا؟
گفت:_بعد از اینکه تو پیاده شدی آقای فاطمی گوشی اش زنگ خورد و با یکی از دوستانش صحبت میکرد خوب من هم که طبیعتا ناشنوا نبودم! از حرفهایشان متوجه شدم خانوادهایی اخیرا به خاطر کرونا پدر را از دست دادهاند و الان نه تنها از غم رفتن پدرشان که در وضعیت بد اقتصادی هم به سر میبرند. حقیقتا آمدم از آقای فاطمی سوال کنم خجالت کشیدم! این یک هفته دیوانه شدم از بس به این موضوع فکر کردم!
بغض گلویش را گرفت ، گفت:
_سمیه غم از دست دادن پدر خیلی سخت است! حالا فکر کن مثل این خانواده با سه بچه در وضعیت بد اقتصادی هم باشی!راستش میخواستم با تو مشورت کنم با توجه به وضعیت کرونا ما مراسم عقد آنچنانی که نداریم به نظرت به نامزدم پیشنهاد بدهم خرج عقدمان را به این خانواده بدهیم قبول میکند!؟حقیقتا هنوز همدیگر را کامل نمیشناسیم و کمی
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۱۵ و ۱۶
سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:
_درسته بالاخره باید روحیات من را بشناسه!
گفتم: _مرضیه حالا پسر خوبی هست؟! بعد خودم جواب دادم این چه سوالیه من میپرسم! خوب اگر پسر بدی بود که تو اصلا انتخابش نمیکردی!
لبخند ملیحی زد...گفت:
_تا اینجا که تحقیق کردیم پسر خوبیه! بقیه اش هم توکل بر خدا...
نگاهی کرد به خانواده ی متوفی که داشتند ضجه میزدند و گفت:
_سمیه اینکه آخرش چه جوری تموم بشه خیلی مهمه! اما آخر این قصه هم بستگی به طول مسیر داره که چه جوری طی کردیم! برام دعا کن که با هر تغییری در زندگیم مسیر درست را پیش برم! احساس میکنم این یه تغییر بزرگه! درست مثل این (با دست اشاره کرد به سمت آمبولانس حمل میت!) ادامه داد با این تفاوت که قبل از رفتن و چنین تغییری خودمان مسیر را مشخص میکنیم!
ساکت بودم نمیدونستم چی بگم!
شاید یکی از بزرگترین توفیقات زندگی من حضورم اینجا بود هر چند روزهای تلخیست اما به من مثل مرضیه یادآوری میکند اینجا آخر راه نیست شروع یه تغییر که از قبل رقمش زدیم!
حال مرضیه یه جور خاص بود! و این حس و حال را به من هم منتقل کرد...
از اینکه چنین دوستی داشتم که برای مسیر درست در این دنیا کمک حالمه توی دلم خدا راشکر کردم...
مرضیه بلند شد گفت:
_بهتره همین الان این موضوع را با آقامهدی در میان بگذارم من برم زنگ بزنم!
گفتم:_پس آقا زاده اسمش مهدی است!
لبخندی زد و دوباره شد همان مرضیه قبلی ادامه داد:
_بلند شو، بلند شو از زیر کار در نرو! بچه ها دست تنها هستن!
گفتم: _چیشد! بچه ها تا چند دقیقه قبل زیاد بودن یکدفعه کمبود نیرو را احساس کردی!
چشمکی زد و با هم راه افتادیم سمت بچهها...حال بچه ها داخل غسالخانه مثل همیشه بود شبیه یک حسینیه که ذکر از در و دیوارش میبارید...
داخل که رفتم با دیدن حال و هوای بچه ها با خودم گفتم کاش موقع رفتن من هم کسی باشد برایم عاشورا بخواند... از حسین بگوید با ذکر یا زهرا راهیم کنند و چه دوست داشتنی هایی!
و از این هم دوست داشتنی تر که خود ارباب بیاید به استقبال! و چه حس عجیبی...
مثل هر روز کار که تمام می شود راهی خانه میشویم و چقدر رفتن این مسیر هر روز متفاوت تر از روز قبل است!
داخل ماشین موقع برگشت نزدیک خانه بودیم که مرضیه کیفش را جابهجا و از داخلش کتابی بیرون آورد و داد سمت من! گفت:
_بیا سمیه جان این هم امانتی!
نگاهم به عکس روی جلد کتاب افتاد با حالت سوالی پرسیدم :
_رفیق حاج قاسم!
لبخندی زد و گفت:
_بله رفیق #حاج_قاسم...
ادامه داد:
_بعد از شهادت #شهید_سلیمانی خیلی برایم جالب بود چرا گلزار شهدای تهران دفن نشد کنار خیلی از دوستان دیگرش! و اینکه این آقا چه کسی بوده و چه ویژگی هایی داشته که حاج قاسم اینقدر برایش عزیز بود؟! خلاصه اینکه خیلی از سوالهام را این کتاب جواب داد...
هنوز داشت صحبت میکرد که رسیدیم جلوی خانه! کتاب به دست پیاده شدم و خداحافظی کردم ماشین حرکت کرد و رفت اما من سر جایم مانده بودم!
"حسین پسر غلامحسین...."
نمیشناختمش و دوست داشتم زودتر شروع کنم به خواندن کتاب تا بدانم این حسین کیست!
امیررضا در را باز کرد میدانست و دیگر عادت کرده بود چون از غسالخانه می آیم قبل از هر چیزی تعویض لباس دارم و بساط شستشو!
کتاب را گذاشتم روی میز و تا رفتم لباسهایم را عوض کنم برگشتن دیدم امیررضا کتاب را برداشته و محو خواندنش هست!
اصلا حواسش نبود دستم را آرام روی شانه اش گذاشتم یکدفعه برگشت گفت: _آمدی...
لبخندی زدم...گفتم:
_امروز عجله نداری! از کاروان جا نمونی! خندش گرفت و گفت :
_کاروان اینقدر پر شده دیگه جایی برای ما نگذاشتهاند! قرار شد ما با یکسری از بچه های هیئت برای محله ی خودمون طرح همدلی را برنامه ریزی کنیم شب مسجد جلسه داریم!
بعد همونطور که کتاب را ورق می زد گفت:
_رفیق حاج قاسم!
گفتم:_بععععععله! همون که شهید سلیمانی میگفت اگر بدونم کسی بیشتر از من حسین را دوست دارد دق میکنم!
دوباره نگاهش برگشت به کتاب اما خیلی عمیق تر!!! همونطور که خیره به عکس روی جلد نگاه میکرد گفت:
_وقتی #حاج_قاسم_یک_مکتب_است و اینکه یک مکتب اینقدر به یک فرد اهمیت میدهد حتما این فرد یک شخص خاصه!
بعد ادامه داد:
_امروز دست من باشد تا شب، نفس خانم تمامش میکنم!
کتاب را از دستش قاپیدم و گفتم:
_نُچ! نمیشود شرط دارد!
متحیر نگاهم کرد و گفت:
_عه! اینجوریاست! حرفی نیست شرط قبوله!
چشمهایم را درشت کردم و گفتم:
_نشنیده قبوله!؟
لبخندی زد و با زیرکی گفت:
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۱۷ و ۱۸
دو ساعتی گذشت حوصله ام سر رفته بود! بچه ها مشغول بازی بودند هر کاری فکر میکردم انجام دادم دیگر طاقت نیاوردم رفتم داخل اتاق...
امیررضا سرش را گذاشته بود روی میز و دستهایش دو طرف سرش بود تعجب کردم رفتم جلو، بی هوا دستهایم را کشیدم روی سرش مثل جن زده ها بلند شد!
نگاهم که به نگاهش افتاد خجالت کشیدم کاش نیامده بودم داخل اتاق !چشمهایش سرخ شده بود...
قشنگ معلوم بود دوباره هوایی شده...
در دلم یکدفعه ترسیدم! حس از دست دادنش دلم را آشوب کرد!
امیررضا دیوانه ی شهادت و من دیوانه ی او! حس می کردم عشق شهادت آخر می بردش...
با صدایش به خودم آمدم :
_سمیه جان! عزیزم! خبری... دری... صدایی... ندایی.... سکته کردم خانم!
لبم را گزیدم گفتم:
_ببخشیدا، ولی من دیگه حوصله ام سر رفته بود...
لبخند که به لبش آمد چهره اش دیدنی تر شد...اصلا به روی خودش نیاورد و گفت:
_بریم...! بریم! که شاد کردن دل مومن ثواب زیادی داره حیفه وقتمون را از دست بدیم!
لبخندی زدم و از ته دلم به خدا گفتم:
خدایا من امیر رضا رو خیلی دوست دارم از اون دوست داشتنی هایی که همیشه می خواهم همراهم باشد...
یک لحظه یاد غسالخانه افتادم و نمیدانم چرا اشک در چشمهایم حلقه زد...
شاید...
در میان گیر و دار حس و حال خودم بودم که امیر رضا با یک حرکت مجالی به فکرم نداد و با تمام قوایش بلندم کرد و با داد و فریاد به بچه ها گفت:
_بیاین کمکِ بابا! قلقلک بازی داریم! قلقلک...
و این لحظات از آن لحظه های بود که شادی عجیبی به بچه ها تزریق میکرد...
دادم رفته بود هوا اما فایدهای نداشت...
وقتی با بچه ها دست به یکی میکردند من وسط شون هیچ کاری نمیتونستم بکنم!
میدونستن من به قلقلک حساسم و با کوچکترین اشاره ای نابود میشم اینقدر خندوندنم و خندیدن که دیگه نفسم بالا نمیاومد و حسابی اشک از چشمهامون جاری شد...
ولی اشک من طعمش فرق میکرد...
حس از دست دادنشون یا رفتنم ترسی به جانم انداخته بود....
اتفاقی که دیر یا زود برای همه می افتد!
اما این روزها بیشتر میبینم و بیشتر حسش میکنم...
سرعت عمل امیر رضا برای جابهجایی وسائل من را هم مشغول کرد در حین کار کردن پرسیدم:
_راستی چطور بود؟
در حال جابهجایی مبل نفس زنان گفت:
_چی؟!
گفتم: _کتاب!
مبل را گذاشت همانجا که گفته بودم...
نشست روی مبل یه لیوان آب دادم دستش تا نفسش جا بیاید..دوباره بلند شد و مبل بعدی را برداشت و گفت:
_اینجا خوبه بذارمش!
گفتم: _آره خوبه بعد گردنم را کج کردم و گفتم نگفتیا!
مبل را سر جایش گذاشت، دو تا دستش را محکم به مبل تکیه داد و سرش را تکان داد و با حسرتی گفت:
_نمیدونم! واقعا نمیدونم! سمیه بعضی ها چطوری اینطوری میشن!
من بلند نه! ولی توی دلم گفتم: شاید مثل تو!
بعد بدون اینکه من چیزی بگم با یک حالتی ادامه داد:
_مــن مــســت و تــو دیــوانــه مــا را کــه بــرد خــانــه/ صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه/ هر شهر یکی کس را هشیار نمیبینم/هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه/جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی/ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه...
با تعجب گفتم:
_به!به! آقامون شاعرم بودن من خبر نداشتم!
لبخندی زد و گفت:
_این شعری که آقا محمدحسین زیاد می خوندن با یک حس و حال عجیب!
چشمهای از حدقه بیرون زده ام را که دید گفت:
_داخل کتاب نوشته بود ببین حاج قاسم چه رفقای اهل دلی داشته!
گفتم: _حاج قاسم که بله! ولی به این سرعت چطوری حفظش کردی!
گفت: _حرف دل خانم! خود به خود میره توحافظه!
دیگه دم دم های غروب بود و نزدیک اذان امیر رضا بدون اینکه ادامه بده و حرفی بزنه کارها را تمام کرد که زودتر به جلسشون برسه!
صبح زود بود مثل هر روز صدای زنگ گوشی که بلند شد رفتم سمت در از بچه ها و امیر رضا خدا حافظی کردم و رفتم سمت ماشین...
مرضیه مثل همیشه منتظرم بود
تا نشستم بعد از حال و احوالپرسی گفت:
_کتاب چطور بود به کجاش رسیدی؟
لبهام را به حالت لوس جمع کردم و گفتم:
_فعلا توی نوبتم! همسر جان دارن میخوننش البته امروز دیگه میرسه به من ان شاالله!
خندش گرفت گفت:
_عجب ولی از من می شنوی این کتابها را نده به همسر جانت بخونه!
متعجب نگاهش کردم گفتم:
_عه وا! چرا مرضیه! این چه حرفیه میزنی!
گفت:_از من گفتن ببخشیدا هوا برش میداره، میره شهید میشه! اونوقت تو میمونی رو دست ما! ما هم حیرون میشیم!
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
_دیوانه...اون که همین جوری هم شهادت آرزوش هست!
نگاهم کرد و گفت:
_این را که میدونم گفتم تو حیرون میشی و بعد آروم زد زیر خنده...
با کنایه گفتم:
_بسلامتی کی مراسم عقد تون هست با آقامهدی!
اخم هاش را کشید تو هم و نگاهم کرد!قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم:
_چیزی که عوض داره گله نداره خانم!
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۱۹ و ۲۰
مرضیه آمد پیشم گفت:
_کجا رفته بودی دختر!
گفتم: _رفتم ببینم نرگس چی شده بود؟
گفت: _خوب چطور بود حالش بد شده!
گفتم: _نه بابا امتحان داشت رفت سرجلسه ی امتحان!
حالت چشمهایش مثل همان موقع که من شنیدم شد گفت:
_امتحان!؟
سرم را تکان دادم گفتم:
_مادر و دختر ستودنی اند
و دیگر حرفی برای زدن نداشتم! رفتم پیش بچه ها...اینکه اینقدر بچه هایمان وظیفه شناسند جلوههایی بود که اینجا خوب دیده میشد.
کارهایمان که تمام شد زینب دوباره آمد نشست کنارم گفت:
_ببین سمیه جان من حداکثر بتونم به شما تا اول فروردین فرصت بدم دیگه واقعا بیشتر نمیشه! خیلیهای دیگه داوطلب شدن خوب بالاخره اون بندگان خدا هم دوست دارن خدمتی کنند! الان دارم باهات اتمام حجت میکنم حله!
لبهام را جمع کردم و با حالت خاصی گفتم:
_زینب این رسمش نیست رفیق نیم راه...
گفت: _من تسلیمم ولی واقعا چارهای نیست!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_توکل بر خدا!
هیچوقت فکر نمیکردم یک روزی به خاطر ماندن در غسالخانه چانه بزنم! مرضیه از آن طرف که حواسش به ما بود گفت:
_همین که این سه چهار روز را هم گفتند بمونیم شکر داره تا بعدش ببینیم چی میشه...
یاد روز های اول افتادم که اینجا آمدم تعدادمان از انگشت های یک دست هم گاهی کمتر میشد اما کم کم بچههای جهادی میدان دار شدند مثل همیشه...
سوار ماشین که شدیم ساکت بودم مرضیه متوجه شد حالم گرفته است گفت:
_سمیه، فاطمه عابدی که از بچه های بسیج بود یادت هست !
با حالت سر گفتم آره
گفت: _با بچههایشان کارگاه ماسک دوزی راه انداخته اند نیرو کم دارند کسی سراغ نداری بیاد کمکشون کنه؟!
نگاهش کردم و گفتم:
_کسی توی ذهنم نیست حالا فکر میکنم اگر کسی بود حتما میگم.
لبخندی رضایت بخشی زد ادامه داد:
_دو سه روز دیگه سال تحویله! چه سالی بشه امسال!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ان شا الله پر خیر و برکت!
مرضیه هم ان شااللهی گفت و ساکت شد!
رسیدم خانه...
امیر رضا سنگ تمام گذاشته بود فضای خانه اینقدر عوض شده بود که با ورود به خانه حس و حالم یادم رفت! تمام ریزه کاری ها را انجام داده بود...
خیلی خوشحال شدم و کلی تشکر کردم. نشست کنارم و گفت
_چه خبر خانمم؟
یکدفعه یادحرف زینب افتادم خیلی ناراحت گفتم:
_هیچی! گفتن بعد از این سه، چهار روز از اول عید نیروی جدید میاد دیگه نمیتونم برم!
امیر رضا چنان خوشحال شد و ذوق کرد که من فقط متعجب نگاهش میکردم!
ناراحت گفتم:
_امیر رضاااااااا اصلا فکر نمیکردم! خوب نمیخواستی برم میگفتی! میدونی که من...
نگذاشت حرفم تموم بشه دستش را گذاشت روی صورتم گفت:
_خانمم من که خوشحال نشدم تو نمیتونی بری! حقیقتا امروز یه اتفاقی افتاد که نمیدونستم چطوری بهت بگم اما خدا حواسش به همه هست...
بعد با حالت کشیده گفت:
_سمیییبیییه....
این سمیه گفتنش من را یاد اربعینها انداخت! وقتی که میخواست دلم را بدست بیاورد و چند وقت برود کربلا خادمی!
دوزاریم افتاد که چی میخواد بگه! خیره نگاهش کردم و گفتم:
_نه امیررضا! اصلا و ابدا فکرش را هم نکن! تو ناراحتی قلبی داری!
مردمک چشمش را جا به جا کرد و گفت:
_سمیه جان عزیز من! مرگ دست خداست مگر آیه ی قرآن نداریم زمان مرگ هر کسی برسه یک لحظه هم بالا و پایین نداره! پس چرا بیخود نگرانی! ضمن اینکه من فقط همین چهارده روز عید تعطیلم! دوباره باید چه حضوری چه آنلاین سرکار باشم! میدونی تا راضیت نکنم نمیرم! ولی یادت باشه مانع بشی جواب خدا را خودت باید بدی!
با لحن کمی تند گفتم:
_امیررضا مگر ضدعفونی شهر کار برای خدا نیست! مگر طرح همدلی کار برای خدا نیست ! مهم اینه هر کسی به اندازهی خودش بتونه قدمی برداره! تو هم که از همان روز اول بیکار نبودی!
مستأصل سرش را تکان داد و گفت:
_تو از چی میترسی؟! اینکه من درگیر بیماری بشم! خوب عزیز من این احتمال وقتی خودت هم رفتی غسالخانه برای من بود مگر غیر از اینه!
لبم را گزیدم و اشک در چشمهایم حلقه زد حرفی برای گفتن نداشتم ... ترس از دست دادن امیر رضا حتما مرا نابود میکند!
عقلم میگفت: نباید احساسی بشوم نه نباید بگذارم امیر رضا برود!
یکدفعه یاد حرفه های مهناز افتادم :
"که عقل هم چیز خوبی ست!"
و من گفتم :
"ما برای اعتقادات می رویم..."
اشکهایم روانه شد...
امیر رضا ساکت شده بود و با هر بار دست کشیدن توی موهام خوب بلد بود با دستهای مردانه اش قلب مرا بدست بیاورد...
مثل همیشه کم کم وارد شد وقتی دید حالم خیلی خراب است گفت:
_اصلا فعلا ولش کن! توکل بر خدا کووووووو تا اول فروردین! بریم الان بچه ها بیان بینن این وضع را اینجوری خوب نیست!
نفس عمیقی کشیدم بلند شدم بدون اینکه با چشمهای خیسم نگاه امیر رضا کنم آمدم بروم سمت آشپزخانه که دستم را گرفت! خیلی قاطع گفت:
_مطمئن باش تا تو راضی نباشی نمیرم خیالت راحت!
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۱ و ۲۲
بسماللهی گفتم و شروع کردم ورق زدن ...
خیالم راحت بود که امیررضا مواظب بچهها هست نمیدانم چقدر طول کشید تا کتاب را تمام کردم!
خیلی وقت بود یک کتاب را یک جا نخوانده بودم! وقتی در کتاب را بستم تازه متوجه شدم شب شده و امیررضا با بچهها خوابیدن!
روی برگه ای مطلبی نوشتم برای امیررضا و با خیال راحت خوابیدم...
صبح طبق معمول برای نماز بیدار شدم امیررضا زودتر بیدار شده بود نگاهم که به نگاهش افتاد لبخند رضایتمندانهای زد.
حق داشت در نبرد احساس و عقل و اعتقاد اون پیروز شده بود و چقدر راحت میانبر زد برای گرفتن رضایت من!
اما من هم خوشحال بودم...
خوشحال بودم از اینکه تا نفس میکشیم بتوانیم کاری کنیم...
آمدم صبحانه را آماده کنم که گفت:
_نه دیگه امروز نوبت منه آخر ساله میخوام بگم یک سال من توی خونه کار کردم!
میشناختمش این شیرین کاری هایش طبیعی بود...
اما از دیشب هنوز نوشتههای کتاب با من حرف می زد وحرفهای "محمدحسین" توی ذهنم رژه می رفت...
اتفاقاتی که #حاج_قاسم روایت می کرد و هر کدامش راهی را نشان میداد...نگاه شهدا نه تنها با حضور که حتی با روایت خاطراتشان هم راهگشا بود...
مثل همیشه! مثل روز اولی که من رفتم غسالخانه...
صدای زنگ گوشی که بلند شد به سمت در رفتم امیر رضا که تا آن لحظه حرفی از رفتن نزده بود من من کنان گفت:
_سمیه جان پس دیگه اسمم رو بنویسم؟!
بین چارچوب در و چارچوب قلبم گیر کردم اما توانستم رد شوم و گفتم:
_توکل بر خدا...
و این شروع اتفاقاتی جدیدی بود که بیخبر از آن بودم!
خیلی خوشحال شد شادی توی چشمهایش برقی زد! آمدم بیرون تا رسیدن به ماشین با خودم زمزمه میکردم: من مست و تو دیوانه! مارا که برد خانه...
نشستم داخل ماشین مرضیه که روحیات من را میدانست از حالتم متوجه شد سرحالم ... چپ چپ نگاهم کرد گفت:
_نه به دیروز که با حال زار رفتی خونه! نه به امروز که اینقدر سرحالی! انرژی زا زدی دختر!؟
لبخندی زدم از داخل کیف کتاب را آوردم بیرون گفتم:
_دیروز که داشتم برمیگشتم خیلی ناراحت بودم دو سه روز دیگه ماموریت جهادیم تموم میشه! اما دیشب ماموریت جدیدی بهم محول شد به قول آقا حسینِ حاج قاسم: #تکلیف برای من نه زمان میشناسند نه مکان! یادت باشه برگشتن شماره ی فاطمه عابدی را بهم بدی!
کتاب را گرفت و مثل سکانس های یک فیلم هیجانی سری تکان داد و با تمام احساسش گفت:
_مسیر روشنه سمیه
و نفس عمیقی زیر ماسکش کشید که شیشه های عینکش بخار زد!
رسیدیم غسالخانه...
روزهای آخر سال اینجا غریبتر میشود! همه به امید شروعی سال نو در تکاپو هستند جز مردمان راهی این دیار!
لباسهایم را تعویض کردم دوست داشتم ریز جزئیات این لحظاتم را که داشت به پایان در این مکان نزدیک میشد با حس خاصی بسر ببرم...
دیدن خانواده هایی که مادری از دست داده اند... یا خواهری... یا دختری... ذهن و دل انسان را یکی میکرد که وقتی مسیر انسان از اینجا میگذرد پس #دلبستگی چرااااا؟! #وارستگی را باید آموخت که هم عاشق بود و زندگی کرد هم آماده!
دوباره کاوری آمد و مسافری آورد!
زیپی باز شد و کفنی بسته...چقدر خوشحالیم که حداقل میتوانند کفنی ببرند چقدر غربت آن روزهای اول درد آور بود که جنازه ای فقط با تیمم و کاور راهی سفری ابدی میشد!
اصلا شاید همین سفیدی کفن چشم دل انسان را روشن میکند میان تاریکی قبر...
درمیان گذر از دالان پر پیچ و خم افکارم نا آگاه روضه خواندن زینب رسید به بی کفن کربلا..
اینجای روضه اشک است که روانه میشود و چقدر طعم اشک برای حسین (ع) زیر ماسک حس عجیبی دارد...مطمئنم دلم برای روضه های اینجا تنگ می شود...
یاد حرف مادرم میافتم که همیشه میگوید: بنی آدم بنی عادت است!
گمان میکنم طبیعت انسان چنین است که پس از مدتی با هر مکانی انس میگیرد و ترک آن مکان برایش سخت است!
شاید عجیب به نظر بیاید اما حس رفتن از غسالخانه اندوهی به دلم انداخته بود! هیچگاه فکر هم نمیکردم روزی دلتنگ غسالخانه شوم!
من زندگی کردن را دوست دارم و زنده بودن را اما آنچه مرا به اینجا انس داد همان #شرف_المکان_بالمکین است نه محیطش!
انسانهای اینجا جنسشان فرق میکند با آدم های بیرون! اینها از جان گذشته اند برای خدا! و تمام تفاوت انسانها از همین جا شروع میشود!
الان خوب میفهمم چرا رزمنده ها از تمام شدن جنگ غصه داشتند! در واقع آنها دلتنگ جنگ نه! که #دلتنگ_معنویت و زنده بودن بین چنین آدم های بودند!
مثل همیشه با احتیاط آب می ریزم روی جنازه و با خود میاندیشم آنچه انسان را زنده نگه میدارد همین تکاپوست اگر نه تفاوت من با این جنازه ی روی سنگ چیست؟!
دهانی که برای دفاع از #دینش حرف نزند و دستی که کاری نکند و پایی که در مسیرش حرکت نکند براستی چه فرقی با این جنازه دارد؟!
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۳ و ۲۴
رسیدم خانه...امیررضا با بچهها حسابی سرگرم بودند سبزه ای که کاشته بودند سبز شده بود و برای سفره ی هفت سین در حال درست کردن ماهی پلاستیکی و مشغول رنگ کردن تخممرغها ...
با همین اخلاق خوبش مرا مجذوب خودش کرده بود! تا آنها مشغول بودند من پروژهی استریل سازی را انجام دادم تا با خیال راحت به جمعشان بپیوندم...
نشستیم و کلی برنامهریزی کردیم که حالا با چنین شرایطی روبه رو شدیم و بخاطر کرونا خبری از خانه ی مامانبزرگ و بابابزرگ و بزرگترها نیست حداقل بچه ها خوشحال باشند!
چقدر امسال سال متفاوتی خواهد شد در تمام طول عمرم!
سجاد نگاه باباش کرد و گفت:
_بابا امسال اهواز میریم راهیان نور!؟
امیررضا دستی کشید به سرش و گفت:
_نه سجاد جان خودت که میبینی اوضاع چه جوریه!
من گفتم:
_آقازاده فعلا که خبری از مسافرت نیست تا انشاالله این ویروس منحوس تموم بشه!
طلبکار نگاهم کرد و گفت:
_پس چرا بابا میخواد بره مسافرت! خوب هممون با هم بریم!
ابروهام بهم گره خورد و نگاهی به امیر رضا کردم وگفتم:
_بابا! مسافرت!
بعد سرم را درحالیکه نمیفهمیدم منظور سجاد چیه تکان دادم و گفتم:
_نه مامان جان، بابا که مسافرت نمیره مثل من هر روز میره کمک کنه و میاد!
سجاد یه حالت مردونه به خودش گرفت و گفت:
_نخیر مامان خانوم بابا صبحی خودش گفت چهارده روز نیست و من مرد خونه ام!
نگاهم متمرکز امیر رضا شد...
امیررضا شروع کرد سرفه زدن یکدفعه بچهها چنان از جاشون پریدن و فاصله گرفتن و داد و بیداد که بابا سرفه زد! بابا کرونایی! بابا سرفه زد!
من که منظور امیر رضا را از نوع سرفه زدنش فهمیدم که خواست بحث را عوض کند گفتم:
_امیررضا سجاد چی میگه!
با خنده گفت:
_اول فاصله ی اجتماعیت را با من رعایت کن بعد برات توضیح میدم!
گفتم :_من که میدونم سرفه زدنت الکی بود بگو ببینم قضیه چیه؟
گفت: _بخاطر همین میگم فاصله رو رعایت کن یه وقت لنگه دمپایی نخورم!
گفتم: _خیلی بدجنسی من اصلا زدن بلدم!؟
بچه ها داشتن نگاه میکردن و وقتی دیدن باباشون داشته شوخی میکرده کم کم اومدن جلو و یکدفعه با صدای امیر رضا که نقطه ضعف من را خوب میدونست بلند گفت:
_بچهها حمله...
و هجوم به سمت من از دست جواب دادن فرار کرد و فرصتی به من نداد...
زیر دست و پای بچه ها هر چی من بال بال میزدم خفه شدم رحم کنید انگار نه انگار!
ساجده که آویزان سرو گردنم بود امیررضا و سجاد هم با انگشتهاشون مثل دریل پهلوهام را سوراخ میکردن!
من هم نخواستم لحظات شادی بچه ها خراب بشه حداقل اینجوری نبودم توی خونه در این موقعیت کمی جبران میشد...
امیر رضا هر جوری بود تا شب با حربه ی بچه ها از زیر جواب دادن تفره رفت! و من هم ترجیح دادم تا خودش چیزی نگفته سوالی نپرسم.
شب که بچه ها خوابیدن من مشغول تایپ کردن خاطرات این روزهایم شدم که اومد نشست کنارم...نگاهم به لپ تاپ بود...
گفت: _سمیه!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_جانم!
میدونستم اینجوری راحتتر میتونهحرفش را بزنه! هرچند که حرفش را سجاد گفته بود فقط اومده بود درستش کنه!
ادامه داد:
_امروز اسمم رو نوشتم فقط اینکه...
و لحظاتی ساکت شد...نفس عمیقی کشید و بعد ادامه داد:
_فقط اینکه گفتن بخاطر خانوادههاتون این چهارده روز را بهتره خونه نیایم همانجا برامون کانکس گرفتن!
دست از تایپ کردن برداشتم، بدون اینکه مستقیم نگاهش کنم گفتم:
_امیررضا این حرف برای خانوادههایی که هیچ جا نمیرن! نه امثال من که بیست روزه دارم میرم غسالخونه و میام!
گفت:_خانمم شما هم اگر برات مقدور بود همونجا میموندی خیلی از نظر فکری راحت تر بودی که خدای نکرده ناقل نباشی منتها شرایط شما با وجود بچهها فرق میکرد خوب طبیعتا اجرتون هم بیشتره دیگه با این همه استرس میای و میری!
نگاهش کردم وگفتم:
_امیررضا سخته چهارده روز اون هم ایام عید!
دستش را گذاشت روی شونم و گفت:
_میدونم ولی مطمئنم تو میتونی!
گفتم: _هر روز بیای خونه من خیالم راحت تره همین که ببینمت خودش خیلیه!
گفت: _میدونم ولی اینجوری من معذب میشم سمیه! خانم خوشگلم قبول کن دیگه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_فقط به شرط اینکه خیلی مراقب باشی مرتب ضد عفونی و الکل استفاده کنی..
خندید و گفت:
_چشم حتما اصلا میخوای روزی یه شیشه الکل بخورم قشنگ ضدعفونی بشم
وبلند زد زیر خنده...
گفتم: _لازم نیست آقااااا همینجوریشم تو مست و من دیوانه! ما را که برد خانه... ولی جدی میگم امیررضا میدونم که بهتر از من میدونی اما برا تاکید میگم باور کن با سهل انگاری چیزیت بشه شهید حساب نمیشیا!
زد روی پام وگفت :
_اصلا نگران نباش.بادمجون بم آفت نداره خانوم!! خیالت راحت!!
بعد با لبخند پیشونیم روبوسید و با ریتم شعر من مست و تو دیوانه... از کنارم بلند شد...
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۵ و ۲۶
رسیدیم غسالخانه...
روز آخر سال است و همیشه این روز اینجا پر از جمعیت بود اما امسال با این شرایط فقط خانواده هایی که متوفی دارند حضور داشتند...
به زینب و بچهها که میرسیم حال و احوال گرمی میکنند اما مرضیه همچنان بیحال است، زینب کمی سر به سرش میگذارد!
مرضیه ولی حس و حال جواب دادن ندارد با لبخندی مشغول تعویض لباس میشود...
نرگس از آن طرف میگوید :
_کاش امروز فوتی نداشته باشیم
من هم همراهیش میکنم میگویم :
_بلند بگو الهی آمین...
زینب نفس عمیقی میکشد و چشمهایش را به طرف آسمان خیره میکند... کمی که از صبح میگذرد صدای آمبولانس بلند میشود بچه ها سریع دست بکار میشوند.
نیروهای جدید هم آمادهاند تا روال کار را یاد بگیرند بینشان از همه تیپ و قشری دیده میشود...
چند نفری ترس در چهرهشان موج میزند اما بعضی دیگر چهرهای مصمم دارند!
زینب با ریز جزئیات روال کار را توضیح میدهد، مثل همیشه صدای ذکر و دعا لحظهای قطع نمیشود...
بعد از اتمام کار خبری از شیطنتهای روحیهدهندهی مرضیه نیست آرام گوشهای نشسته!
کمی نگرانش میشوم زینب هم انگار نگران مرضیه شده! این همه سکوت و آرامش از دختر پر جنب و جوشی مثل مرضیه نگران کننده است...
زینب به شوخی به مرضیه میگوید:
_خورشید از کدوم طرف طلوع کرده مرضیه خانم دختر خوبی شدی؟!
مرضیه با همان رنگ پریده و خستگی گفت:
_جور روزگار چنینم کرد وگرنه من همانم که بودم!
خندم گرفت گفتم:
_مرضیه تن شاعر توی قبر لرزید! حالت خوب نیست قبول! چرا شعر را متلاشی میکنی! کمال هم نشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم...
زینب گفت:
_آفرین این بیشتر به رنگ رخسارش میخوره بالاخره همنشینی با ما اثر خودش را گذاشت به این میگن تاثیرگذاری مفید...
مرضیه خیلی بیحال شربت عسلی که دستش بود را خورد و گفت:
_اینجوری شما میگید من همان خاااااکم که هستم!
زینب دستهاش را برد بالا و گفت:
_خوب الهی شکر حالش خوبه! جدی جدی داشتم نگرانش میشدم...
فردا روز اول سال اما آخر کار ما در این مکان بود زینب با تاکید به من و مرضیه و چند نفر دیگر گفت:
_فردا حتما میاین که؟ چون روز عید هست خیلی از بچه ها نمیتونن بیان!
سری تکان دادم و گفتم:
_ان شاالله
اما ذهنم درگیر سجاد و ساجده هم بود سر سفرهی هفت سین نبودنم ناراحتشون میکرد ولی نه، حتما امیررضا از پسش برمیآمد! نمیگذارد به بچهها بد بگذرد!
شاید اوج تلاشم باید همان روزی باشد که خیلی ها نیستند!
میدانستم کسی دوست ندارد شروع سالش را در مکانی مثل غسالخانه آغاز کند ولی برای من غسالخانه ای که بوی حسینه میداد و به وجودم حیات بخشیده بود حتما سال خاصی را رقم میزد...
موقع برگشت مرضیه همراهم نیامد گفت: میماند کمک زینب که دست تنها نباشد...
خانه که رسیدم تمام وسایل سفرهی هفت سین را آماده کردم و مرتب چیدم برای فردا...
به امیررضا هم تاکید کردم که چند ساعتی نیستم وقت سال تحویل حسابی به بچه ها خوش بگذرد و از قبل هم برایشان هدیه گرفته بودم که با آمدنم سورپرایزشان کنم...
همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه صبح هر چی منتظر مرضیه شدم خبری نشد! هر چقدر هم با گوشیش تماس گرفتم جواب نداد!
خیلی عجیب بود مرضیه قول داده بودم دختری نبود زیر قولش بزنه نگران شده بودم زنگ زدم زینب گفتم :
_مرضیه هنوز نیومده گوشیش هم جواب نمیده چکار کنم؟
زینب گفت :
_صبر کن بهت خبر میدم!
کمتر از چند دقیقه بعد تماس گرفت که:
_نرگس میاد دنبالت
گفتم : _مرضیه چیشد خبری گرفتی؟
گفت: _گوشیش را که جواب نمیده حتما کار مهمی براش پیش اومده نگران نباش!
نیمساعتی تا لحظه ی سال تحویل مونده بود که با نرگس رسیدیم غسالخانه...
انتظار نداشتیم همان اول صبح جنازه ای باشد اما متاسفانه بود بی معطلی لباسهامون را عوض کردیم و مجهز شدیم، تعدادمان زیاد نبود مثل همان روزهای اول...
مشغول کار شدیم که زینب لحظه ی قبل از تحویل سال شروع کرد عاشورا را خواندن...
حس غریبیست درست وقتی آب بر روی جنازه ای میریزی ذکر یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَال...ِ را میگویی!
اینجا راحت تر دگرگونی قلب را احساس میکنی و از صمیم قلب بهترین حال را برای زمانی که مثل چنین جسمی بی جان روی سنگ افتاده ای را می طلبیم...
همچنان ذهنم درگیر مرضیه بود...
نکند چیزیش شده باشه آخه دیروز هم خیلی حال خوبی نداشت نگاهی به جنازه ی انداختم که علت فوتش را کرونا گفته بودند و زیر دست ما بود ...
دوباره فکر مرضیه سراغم آمد نکند... خودم سعی کردم فکرم را منحرف کنم...
خداروشکر تا لحظه ای که من بودم فقط سه، چهار جنازه آوردند هر چند که همین هم خیلی زیاد بود اما نسبت به روزهای قبل وضعیت بهتر بود...
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۷ و ۲۸
حالم بد که چه عرض کنم! فرض کنید بیست روز فقط جنازه های کرونایی غسل داده باشی بعد دوست صمیمیت کرونا بگیرد!
درسته همهی ما با این علم رفتیم که ممکنه درگیر بشیم اما از احتمال تا خود درگیری زمین تا آسمان فاصله است! داشتم دیوانه میشدم نمیدانم چرا فکر میکردم دیدار بعدی ما سنگ غسالخانه است! حالم بد بود بد!
امیررضا فهمید قضیه چیه خیلی تلاش کرد دلداریم بدهد و گفت:
_ای بابا همه که نمیمیرن! از صد درصد نود و شش درصد خوب میشن!
ولی من در اون شرایط مدام چنین افکاری سراغم می اومد... اینکه قرار بود فردا امیررضا هم برود کار را برایم سخت میکرد ...
من نمی توانستم بپذیرم مرضیه قرار بود مراسم عقدش باشد نه اینکه.... حتی فکر کردن به این موضوع هم وحشتناک بود!
سعی کردم خودم را جلوی امیررضا قوی نشان بدهم مثلا اینکه من مقاومم! ولی از درون متلاشی بودم !
نمیدانم از ضعفم بود یا از محبت بیش از حد به مرضیه هر چه که بود شب تا صبح خواب به چشمم نیامد!
وسایل امیر رضا را جمع و جور کردم هر چند چیز زیادی نبود از زیر قرآن ردش کردم و رفت به همین سادگی...یاد بیت شعری افتادم که میگفت:
من با چشم خود دیدم که جانم میرود دقیقا در آن لحظات حال من را داشت بیان میکرد!
هنوز امیررضا از در بیرون نرفته بود که بهانهی بچهها شروع شد! و حالا من باید با چنین حالی بچهها را سرگرم میکردم به جرات میتونم بگم یکی از سختترین کارهای دنیا اینه که فکرت جای دیگر باشد و جسمت کار دیگری بکند!
کمی باهاشون بازی کردم و دیگه خودشون مشغول شدن...
دلم طاقت نیاورد دوباره شماره ی مرضیه را گرفتم بوق دوم وصل شد ولی به جای مرضیه زینب جواب داد!
_سلام زینب جان تو کجایی! مرضیه در چه حاله؟ گوشیش دست تو چکار میکنه!
+سلام سمیه خوبی من پیش مرضیه ام اومدم ببینم چند متر کفن میبره براش آماده کنم...
عصبی گفتم:
_دختری دیوانه این چه حرفیه میزنی!
صدای مرضیه پشت سرفههای پیاپیاش آمد:
_یعنی زینب آماده است حلوای من رو بخوره هر چی هم من میگم بابا با کرونا بمیرم مراسم نمیگیرن اصلا متوجه نمیشه!
چقدر خداروشکر کردم صداش را شنیدم به زینب گفتم:
_میشه گوشی را بدی بهش میتونه صحبت کنه؟
گفت :_باشه فقط خیلی کوتاه باشه...
گفتم: _باشه حتما!....سلام مرضیه خوبی دختر! چکار با خودت کردی؟خوبی اوضاع و احوالت خوبه
با نفس های بریده بریده گفت:
_سلام سمیه خداروشکر الان خوب حال بابام را میفهمم قفسهی سینهام سنگینه ولی روح سبک! خلاصه حلالم کن!
گفتم:_نگو تو را خدا مرضیه اینجوری!
بحث را عوض کرد و با صدای گرفته اش گفت:
_میبینی خواهر شانس هم نداریم لااقل بیمارستان اومدیم چهار نفر بیان ملاقات برام کمپوت بیارن کلا بیتوفیقیم! این رفیقمون هم که اومده به جای کمپوت متر همراشه برا کفن! و کمی صدای خنده اش آمد که سرفه مجالش نداد...
گوشی را زینب گرفت. گفتم:
_زینب تو اونجا چکار میکنی! غسالخانه را چکار کردی؟
گفت: _سپردم به یکی دیگه از بچه ها اینجا دیدم هم مرضیه تنهاست هم اینکه همیار پرستار اومدم...
گفتم: _مواظب خودت باشی خواهر! راستی بابای مرضیه قضیه اش چیه!کرونا گرفته؟ چرا اینجوری گفت!
زینب یه جمله ی کوتاه گفت:
_بماند بعداً برات توضیح میدم...
فهمیدم نمیخواد جلوی مرضیه چیزی بگه گفتم:
_باشه فقط اینکه زینب داروی امام کاظم یادت نره حتما به مرضیه بدی
گفت:_ آره میدونم اصلا نگران نباش آب سیب شیرین و با عسل هر چی که فکرش را کنی طب سنتی و شیمیایی دارم میریزم به حلقش...
گفتم :_خدا خیرت بده پس من را هم بی خبر نذار باشه
گفت:_ باشه حتما یه لحظه گوشی سمیه... جانم مرضیه چی بگم فاطمه عبادی باشه! .... سمیه جان مرضیه میگه با فاطمه عبادی تماس گرفتی؟ نیرو میخوان!
آنقدر ذهنم درگیر شده بود که فراموش کرده بودم! این دختر روی تخت بیمارستان هم دست از کمک برنمیداره! گفتم:
_بگو انشاالله حتما امروز باهاش تماس میگیرم ...
گوشی را که قطع میکنم خیالم راحت تر میشود حرف مرضیه ناخوداگاه ذهنم را میبرد به آن روز کنار درخت کاج بلند که مرضیه با یک حالت خاصی گفت:
_یتیمی سخت است!
با خودم فکر میکنم چرا تا حالا مرضیه حرفی از بابایش نزده! اصلا من چطور دوستی هستم که نمیدانم بابای مرضیه زنده است یانه! شاید به خاطر روحیه ی مرضیه است که هیچوقت از خودش و خانواده اش چیزی نمیگفت...
نفس عمیقی میکشم همانطور که گوشی دستم هست شماره ی فاطمه عابدی را میگیرم کمی طول میکشد تا جواب میدهد...بعد از سلام و احوالپرسی عید را به هم تبریک میگوییم
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۹ و ۳۰
گوشی که وصل شد سلام و حال واحوالی کردم و با هیجان پرسیدم :
_اوضاع چطوره؟
حالش خوب بود و روحیهاش هم همینطور... جمع بچه هاشون جمع بود و میگفت:
_حس و حالشون شبیه رزمنده های دوران جنگه...
کلی صحبت کردیم از صبح تا شب را براش توضیح دادم و اینکه شروع کردم ماسک دوزی... خیلی خوشحال شد با اینکه خونه ام کاری م تونم بکنم. بعد هم پرسید :
_راستی حال دوستت چطوره! خبری ازش داری؟
گفتم :_آره صبح باهاش تماس گرفتم بد نبود ولی فعلا که بستری دیگه توکل بر خدا...
گفت: _خوب باز خداروشکر خبری گرفتی، اتفاقا اینجا یکی از بچه هامون هست بنده خدا نامزدش درگیر بیماری شده خبری هم نمیتونه بگیره، شما که دعا میکنی برای خانم این بنده خدا هم دعا کن...
نمیدونم چی شد گفتم:
_امیررضا این بنده خدا اسمش مهدی نیست!
با تعجب از پشت گوشی گفت:
_عه! شما از کجا میدونی؟! آره اسمش مهدی!
گفتم: _ایشون نامزد مرضیه است دیگه!
قبلا بهم گفته بود شوهرش میخواد جهادی برای کفن و دفن فعالیت کنه...
خنده ی مرموزانه ای کرد و گفت:
_خوب پس سوژمون جور شد...
گفتم: _امیررضا اذیتش نکنی! بخدا مرضیه بفهمه بیکرونا میکشتم!
خندید و ادامه داد:
_فعلا که این بنده خدا برای گرفتن آمار گیر ماست...
با بچه ها هم صحبت کرد و بعد گفت:
_خانمی کاری نداری دیگه من برم!
گفتم :_حواست باشه خیلی مواظب باشی...
بعد از خداحافظی دلم یه جوری شد وقتهایی هم که اربعین میرفت خادمی همین حس را داشتم!
طی کردن شب #بدون_مرد خونه خیلی سخته که سختیش را فقط به خاطر یک #هدف ارزشمند میشه تحمل کرد! یاد #همسرهای_شهدای_مدافع_حرم افتادم و اینکه چه کسی میتونه درک کنه بهای این #فداکاری را جز خدا؟!
تا نیمه های شب مشغول دوختن بودم این کار بهم حس موثر بودن میداد...
صبح دوباره زنگ زدم مرضیه جویای احوالش بشم و بهش بگم نامزدش پیش امیررضاست اما باز زینب جواب داد!
سلامی کردم و اوضاش را پرسیدم گفت: _همونجوری که بوده فرقی نکرده!
گفتم: _الان تو کجایی!
گفت: _بالای سر یه بیمار دیگه ام...
پرسیدم:_میتونی صحبت کنی؟
گفت: _آره کارهام را انجام دادم کم کم باید برم پیش مرضیه...
گفتم :_زینب قضیه بابای مرضیه را نگفتی چی بود؟!
گفت :_باباش جانباز شیمیایی بود چندین سال به خاطر مواد شیمیایی ریه اش درگیر بوده و مشکل تنفسی داشته و عملا همیشه کپسول اکسیژن همراهش بوده بعد هم چند سال پیش شهید شد... مرضیه دیروز که مشکل تنفسی پیدا کرده بود داشت میگفت تازه حال بابام را میفهمم چی کشیده!
پشت تلفن متحیر مونده بودم بابای مرضیه جانباز بوده و هیچوقت هیچی نگفته! به سکوت محض رسیده بودم!
زینب ادامه داد:
_به خاطر همین من چیزی جلوش نگفتم...
گفتم: _کار خوبی کردی سلام من را بهش برسون بگو آقا مهدیشون پیش امیررضای ماست...خیلی هم مواظبش باش زینب من نگرانشم!
گوشی را که قطع کردم با خودم کلنجار میرفتم چرا من زودتر نفهمیدم! چقدر این دختر تودار است... همین طور که مشغول کارهای خانه بودم فکرم پیش مرضیه بود...
به بچه ها قول داده بودم چون بابایشان نیست هر روز با هم بازی کنیم حالا سجاد و ساجده اصرار که فوتبال بازی کنیم آن هم در خانه ای به متراژ هشتاد متر!
چاره ای نبود قبول کردم خوبیش این بود من که شروع میکردم خودشان دیگر ماشینشان روشن میشد و مشغول میشدند وکاری به من نداشتند...
رفتم داخل اتاق مشغول دوختن ماسک شدم، سفیدی پارچهها ناگهان مرا یاد غسالخانه انداخت...
از صمیم قلب دعا کردم کاش به خاطر این بیماری منحوس کسی جان ندهد! دعایی که هر روز صبح قبل از ورود به غسالخانه ذکر لبم بود!
اینکه الان امیررضا در چه حالیست و چطور روزشان شب میشود حس عجیبی در وجودم میدواند یعنی دفن یک جنازه آن هم کرونایی چه حس و حالی دارد چقدر سخت است!
آخر من هیچگاه داخل قبر نرفتهام اما یکی از کارهایی که امیررضا با بچههایشان باید انجام دهند علاوه بر غسل و کفن، دفن میت هم هست....
دست از دوخت و دوز برمیدارم میروم سراغ لپ تاپم نمیدانم چه چیزی مرا به این سمت میکشد شاید تقدیری که فقط نوع رفتنش برای هر فرد متفاوت است اما برای همه رقم میخورد!
شروع میکنم سرچ کردن ، میان گشت و گذارم در هیاهوی خاطرات نیروهای جهادی به خاطرات یک آقای طلبهی غساله برمیخورم شروع به خواندن میکنم....
از غسل و کفن که میگوید...
یاد حال و هوای بچه های خودمان در چند روز پیش می افتم...
اما جلوتر می روم به کندن قبر که می رسد...از آهک که میگوید...از سرازیری قبر که نوشته... داغی اشک را روی صورتم احساس میکنم!
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۱ و ۳۲
با عجله از اتاق اومدم بیرون ...
بعععععله بچه ها دسته گل به آب دادن و شیشه را شکسته بودند!
نمیدونم بخاطر فشار مطالبی بود که خوندم یا فکر امیررضا یا... به هر حال هر چه بود شکستن شیشه بهانه ای شد برای عصبانی شدن من!
کلی با بچه ها دعوا کردم که :
_مگه خونه جای بازی فوتبال! ببینید چه وضعی درست کردید! من چکار کنم از دست شما!..
الهی بمیرم هیچی نگفتن و مثل دوتا گنجشک رفتن داخل اتاقشون
خرده شیشه ها را جمع کردم مدام با خودم حرف میزدم! حین جمع کردن دستم برید و خون شد با عصبانیت بیشتر رفتم دستم را پانسمان کردم بعد هم یه کارتن پیدا کردم گذاشتم پشت پنجره تا امیررضا میاد درستش کنه!
با همون حال دوباره رفتم پشت سیستم چون با عجله اومده بودم بیرون ببینم چی شده صفحه لپتاپ همون خاطرات بود...
نگاهم به مطالب روی صفحه افتاد!
لبم را با حرص جویدم با تشر به خودم گفتم تو اگر از قبر میترسی چرا با داد و بیداد سر آدم های بیدفاع که زیر دستت هستن برای خودت فشار قبر درست میکنی دختر دیوانه!
خودت که بهتر میدونی بچه ها مقصر نبودن خودت بازی را اجازه دادی و شروع کردی اگه مقصری هم هست خودمم نه بچه ها!
باید میرفتم از دلشون درمیآوردم...
یاد یکی از مادرهای مدرسهی پسرم افتادم که خودش کار اشتباهی کرده بود ولی حاضر نبود از دل پسرش دربیاره میگفت:
_به بچهها رو بدی پرو میشن!!
ولی من میدونستم باید برم و بگم شما تقصیری نداشتین هر چند که باید دقت میکردین ولی عمدی نبود و نباید اینقدر دعوا میشدین، آره باید میرفتم...
به قول استادمون با این کارم بهشون می فهموندم حتی بزرگترها هم گاهی اشتباه میکنن و باید اشتباه را جبران کرد چه کوچک باشیم چه بزرگ !
اینطوری یاد میگرفتن در هر مقابل هر اشتباهی خدا حتی ما بزرگترها را توبیخ میکنه اگر جبران نکنیم!
و بچه ها با این کار چقدر قشنگ بزرگی عدالت خدا و حمایتش را حس میکنند و می فهمند!
رفتم در اتاق را باز کردم دو تاشون را بغل کردم بوس کردم و نشستم براشون توضیح دادم که جای بازی فوتبال توی خونه نیست و نباید از اول تو خونه بازی میکردیم!
سجاد مظلومانه گفت:
_مامان ببخشید معذرت میخوایم ولی ما واقعا نمیخواستیم شیشه بشکنه!
دوباره بوسش کردم و گفتم:
_میدونم عزیزم من معذرت میخوام که زود عصبانی شدم بالاخره منم آدمم یه وقتایی ممکنه اشتباه کنم هر چند بی دقتی کردین ولی من نباید زود عصبانی میشدم اما میدونم باید جبران کنم برای جبرانشم شما پیشنهاد بدین چکار کنیم ؟
سجاد چشمکی به ساجده زد و گفت: _مامان عاشقتم..... خوب جبرانش بیا امشب پیتزا درست کنیم خودمون هم کمکت میدیم خمیرش با من و ساجده!
دستم را به حالت تسلیم گرفتم بالا و گفتم :
_دست گلتون درد نکنه وروجک ها خودم صفر تا صدش را درست میکنم من که شما را میشناسم بگو میخوایم خمیر بازی کنیم!
صدای مامان مامان شون هوا رفت و توفیقا مشغول شدیم....
اینقدر خمیر بازی و خمیر سازی کردن و بهشون خوش گذشت که وقتی شادیشون را میدیدم خیلی توی دلم خوشحال شدم و خدا را شکر کردم نه فقط به خاطر اینکه بچه هام بودن بخاطر اینکه دلی که ازم رنجیده بود را تونستم راضی کنم....
هر چند که موقع جمع کردن اینقدر خونه رو بهم ریخته بودن و خمیری کرده بودن که به خودم کلی نهیب زدم...
دفعه ی دیگه الکی و بی خود عصبانی نشو و اشتباه نکن که جور گناه کشیدن سخت است!
بچه ها شب از شدت خستگی زودتر خوابیدن من هم مشغول چرخ خیاطی و ماسک دوختن شدم
باید به تعداد زیادی میرسیدن فاطمه گفته بود سه روز به سه روز برای تحویل گرفتن ماسک میاد.
ساعت حدودا ده شب بود که امیررضا تماس گرفت خسته بود اما خداروشکر حالش خوب بود همین که صداش را میشنیدم خیالم راحت میشد...
با اینکه فصل بهار بود اما انگار سرمای زمستان دست بردار نبود و سوز عجیبی از درز پنجره ای که شیشه اش شکسته بود می اومد...
با خودم یه لحظه احساس کردم چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده اما چاره ای نبود به خاطر خودشون نباید میرفتم پیششون چون جز گروهای پر خطر بودند...
چه دنیای عجیبی گاهی بخاطر اینکه کسی را دوست داری نباید ببینیش! و اینجا نشان می دهد مرز دوست داشتن و خودخواهی را!
اینکه بعضی ها به بهانه های الکی دید و بازدیدهایشان را توجیه میکنند برای من که نزدیک یک ماه در غسالخانه فقط جنازه دیدم اصلا قابل درک و منطقی نبود! آخر چگونه میشود عزیزی را دوست داشت و جانش را به خطر انداخت!
با همین فکر و خیال ها ماسکهای دوخته شده را مرتب کردم وقتی تعدادشان را دیدم خوشحال شدم یکی یکی، یکدفعه چقدر زیاد شدند!
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۳ و ۳۴
نخیر خبری از زینب نشد!
دم دم های عصر فاطمه آمد ماسک ها را تحویل گرفت و دوباره وسیله داد و مثل دفعهی قبل زود رفت...
حوصله ام حسابی سر رفته بود با اینکه کلی کار انجام داده بودم ولی دل نگرانی، بی حوصله ام کرده بود!
شب امیررضا که زنگ زد بعد ازصحبتهای خودمون از طرف آقا مهدی احوال مرضیه را پرسید
گفتم: _صبح زنگ زدم پرستار بخش گفته انشاالله زود خوب میشن!
به امید خدایی گفت و خداحافظی کردیم.
بعد از تماس امیررضا داشتم بچه ها را می خوابندم که گوشیم زنگ خورد...
گوشیم در این روزها شده بود پل ارتباطی من با بیرون!
شمارهی ناشناسی بود نمیدونستم جواب بدم یا نه! چون معمولا ناشناس جواب نمیدادم اما من شماره ی زینب را نداشتم اگر زینب بود چی!
تماس را وصل کردم حدسم درست از آب درآمد زینب بود گفت:
_سلام سمیه خوبی...
گفتم: _سلام دختر کجایی تو! دلم هزار راه رفت!
گفت: _ببخشید از صبح سرم خیلی شلوغ بود نتونستم باهات تماس بگیرم...
ادامه دادم:
_خوب حالا خودت خوبی؟ مرضیه در چه حاله؟
گفت :_خودم که خداروشکر اما مرضیه... راستش مرضیه یه کم مشکل تنفسیش حاد شد، انتقالش دادن به بخش مراقبت های ویژه...
نفسم بالا نمیاومد بریده.. بریده... گفتم:
_یا زهرا.... یعنی آی سی یو!؟
آه عمیقی کشید که کاملا حسش کردم و گفت:
_آره متاسفانه براش دعا کن زیر دستگاه! ولی نگران نباش اینجا همه دارن برای بیمارها مثل پروانه دور سرشون میچرخند ! مریم خودش را کشته از صبح بس که کارکرده به قول خودش اینجا خط مقدمه جنگه!
با تمام استرس و حال خرابم پرسیدم:
_مریم کیه! خواهرمرضیه است؟!
گفت: _نه! همون پرستاری که صبح جواب گوشی مرضیه را داد کلا هیچ بیماری را تنها نمیذاره! مدام به یاد شهید سلیمانی کار میکنه... می بینمش روحیه میگیرم اینطوری کمی وضعیت مرضیه برام قابل تحمل تر میشه! خدا حفظش کنه...
من آروم گفتم:
_آره خدا خیرش بده ولی زینب، مرضیه... من چکار می تونم بکنم کاری از دستم برمیاد؟
گفت: _دعا... فقط دعا... به قول خودش برگی از درخت بدون اذن خدا نمی افته جان انسان که دیگه نگفته پیداست!
بعد هم گفت:
_اگر کاری نداری سمیه من برم که خیلی اینجا کار هست!
گفتم:_ چقدر دلم می خواست الان کنار شما بودم کمکی میکردم! زینب برو ولی مواظب خودت باش... من را بیخبر حال مرضیه نذاری!
گفت: _چشم بی خبرت نمیذارم ضمناً اینم بدون تو همین الان هم داری کمک میکنی سمیه مهم نیست چکار میکنی! مهم اینه هر کاری میکنیم #برای_خدا باشه...منم دعا کن خداحافظ...
_خداحافظ...
بچه ها خوابیدن و حالا من و سکوت و شب و تنهایی.... حتی امیررضا هم نبود که مثل دفعه ی قبل دلداریم بده...
ولی...ولی خدا بود...
مثل همیشه...
حالم گفتنی نبود! دیدنی بود....
دوست صمیمی من الان دقیقا مثل همین الان نمیتوانست درست نفس بکشد!
نفسم را درون سینه ام حبس میکنم...
و میشود آه عمیقی که از فضای پر تنش دلم بیرون می آید...
به مرضیه فکر میکنم...
به زینب و مریم که حال بیمارها را میبینند اما همچنان هستند!
به نفس کشیدن فکر میکنم...
به خدایی که همیشه هست! حتی بعد از نبودن نفس! انبوه فکرهایم میشود اشک... که مثل تسبیح دانه، دانه خدا... خدا... میگویند و از چشمانم سرازیر می شود....
چند روزی به همین منوال گذشت و وضعیت مرضیه همون طوری بود تا اینکه بعد از هفت و هشت روز صبح زودی زینب زنگ زد و من نمیدونستم صبح به این زودی الان قرار چی بشنوم؟
هر چه که بود راجع به مرضیه بود...
قلبم داشت از جا کنده میشد!
با تمام استرسم ترجیح دادم جواب ندم!
نمیخواستم قبول کنم یا باور کنم اتفاقی افتاده...
اما زینب دست بردار نبود و چندین بار پشت سر هم زنگ زد...با این همه زنگ مطمئن شدم حتما چیزی شده...
با کلی ذکر و خدا خدا گفتن با دستهای لرزونم گوشی را وصل کردم...
_الو سلام زینب...
صدای زینب نفس نفس زنان می اومد
_سمیه.... سمیه.... مرضیه!
گوشی از دستم افتاد روی زانوهام نشستم چشم هام را محکم بسته بودم و تمام بدنم به رعشه افتاده بود...
گوشی را برداشتم بدون اینکه به حرفهای زینب توجه کنم که میگفت :
_شنیدی چی گفتم سمیه!؟؟ الو سمیه...
گفتم: _خودم میخوام بیام بالا سرش...
زینب گفت :_نمیشه! توی بخش که اجازه همراه نمیدن خداروشکر کن آوردنش توی بخش...
چشمهام یکدفعه باز شد و با تعجب گفتم:
_بخش!؟ آوردنش بخش...؟
گفت: _آره دیگه خداروشکر همین الان از دستگاه جداش کردن گفتم به تو اولین نفر بگم ذوق کنی خبرش را هم به یارش برسونی
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۵ و ۳۶
اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که فکرش را نمیکردم!
با زینب خداحافظی کردم...
اینکه صدای مرضیه را شنیده بودم و قرار بود دو سه روز دیگه امیررضا بیاد حال روحم را خیلی خوب کرده بود...
مشغول دوختن ماسک ها شدم بعد از چندین روز حالا بچه ها هم کمکم میکنند و خیلی خوشحال هستند که میتوانند کاری انجام دهند
هر چند که ساجده بیشتر نگاه میکند اما سجاد خیلی مصمم با ماسک و دستکش مشغول است نمیدانم ذهنش کجا میرود که یکدفعه میگوید :
_مامان این کارهای شما و دوستات چقدر شبیه همان عکسهایی است که در یک نمایشگاه اهواز در سفر راهیان نور دیدیم خانمهای که پشت چرخ خیاطی مدام لباس میدوختند برای رزمنده ها!
بعد هم ادامه میدهد:
_کاش من هم میتونستم همراه بابا برم تا کمک کنم...
از حرفش لبهایم میشکفد...
بچهها به چه چیزها که دقت نمیکنند و به همین سادگی مسیر و جهتشان را پیدا میکنند فارغ از هیاهوی شعارهای ما پدر و مادرها آنچه میبینند میپذیرند!
اینقدر مشغول میشویم که وقتی نگاه میکنم ساعت از ده شب گذشته...
برایم سوال میشود چرا امیررضا تماس نگرفته! به سرعت سراغ گوشیم میروم می خواهم شماره اش را بگیرم که چشمم به پیامکی که نخوانده بودم می افتد!
📲_سلام نفس خانم دیدم تماس گرفتی خیلی سرمون شلوغه امشب نمی تونم باهات تماس بگیرم انشاالله فردا شب بهت زنگ میزنم پیام دادم نگران نشی مواظب خودت با بچه ها باش...
لبهام را جمع کردم و با خودم گفتم ای امیررضای ...!
براش نوشتم:
📲_باشه عزیزم مواظب خودت باش از دوستتون بنده خدا هم میتونی شیرینی بگیری چون خانمشون حالش بهتره...
گوشی را گذاشتم روی میز...
بچهها هم خوابیدن ولی خواب به چشمم نمی آمد فک کنم خاصیت انسانهای #منتظر چنین حالیست!
هر چند دو سه روزی هنوز مانده اما شوق دیدن امیررضا بعد از دو هفته حس خوبی بود...
رفتم سراغ قفسه ی کتابهایم با دستم از رویشان گذری کردم و یکی از کتابها را برداشتم مشغول خواندن شدم
نوشته های این کتاب هر جمله اش روحی دارد و طعمی....
اما نمیدانم چرا من نیم ساعتی روی این یک جمله مانده بودم!
انسان نمیتواند غمهایش را کم کند
پس باید خودش را زیاد کند! و همین است که رنجها میشوند زمینهساز...
یاد مرضیه می افتم!
چقدر این دختر خودش را زیاد کرده چه روح بلندی دارد...
دختر نوجوان نرگس می آید به ذهنم...
و عظمتی که روحش داشت! دیدن صحنه ی جنازه هایی از جنس خودمان در غسالخانه غمی عجیب به دل می انداخت اما رشدی بزرگ در پسا پرده اش بود...
یاد مریمی که ندیده بودم....
اما زینب چنان با حسرت تعریفش را می کرد که قشنگ میشد حسش کرد افتادم!
کسی که نه تنها ظرف وجودی خودش را بزرگ کرده که به چنان تقدسی رسیده که رنج هایش هم مقدس شده!
یاد امیررضا....
که با داشتن رنجی خودش را برای بزرگ کردن و رشد دادن به دامان رنجی بزرگتر می اندازد ...
و چه خوب الگوهای ما با رفتارشان مسیر را نشان دادند که راه بزرگتر شدن و رشد کردن جز از معبر رنج کشیدن نخواهد گذشت! پس هرکس خواهان بزرگی بود چه زیبا از رنج ها گذشت!
یاد #حاج_قاسم میافتم...
چقدر این روزها نبودش، بودنش را بیشتر نشان می دهد و این شخص چه اسطوره ی بزرگی درگذر از رنج هاست...
کتاب را می بندیم و چشم هایم را همینطور! اما فکرم بیدار است...
وقتی نمیشود غم ها را کم کرد براستی اگر بزرگ شویم چقدر غم ها کوچک میشوند!
صبح زود چشم هایم را که باز میکنم و از خواب بیدار میشوم در اوج ناباوری از چیزی که میبینم نزدیک است سکته کنم مثل برق گرفته ها از جایم بلند میشوم از صدای بلند من بچه ها هم بیدار میشوند..
دیدن امیررضا بالای سرم آن هم صبح به این زودی چنان شوکه ام کرد که با سر و صدای من از خوشحالی بچه ها هم بیدار شدند تعجب کرده بودم هنوز دو روز دیگر مانده بود تا بیاید!
همونطور ذوق کنان اما نگران گفتم: _امیررضا چی شده زودتر اومدی؟!
لبخندی زد و گفت:
_اگه ناراحتی برم!!!
گفتم:_نه منظورم اینه که دو روز دیگه منتظرت بودم! ببینم نکنه بخاطر همین دیشب تماس نگرفتی ای آقای زرنگ خواستی من را سورپرایز کنی!
گفت: _چه کنیم دیگه! گفتم یکدفعه ببینیم خوشحال بشی! دیروز نیروهای جدیدمون اومدن، ما هم راهی کردن خونه...
بچه ها با شوق و ذوق اومدن بپرن توی بغل امیررضا که با دستش مانع شد و گفت:
_نه بچه های گلم فاصله اجتماعی رعایت بشه چند روزی صبر کنین نفسای بابا....
سجاد متوجه شد و قبول کرد اما ساجده مدام خودش را آویزون باباش میکرد امیررضا پلاستیکی که داخلش اسباب بازی بود را دستم داد و گفت:
_این برای بچه هاست ضد عفونیش کن بده بازی کنن....
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۷ و ۳۸
گفت: _آره خدا خیرت هم بده که میای کمک ولی از دو روز دیگه، البته مریم هم هست و برای خودش یه سرتیم جهادی رسمیه! ولی خوب یک نفر هم از بچه های جهادی خودمون باشه خوبه...
گفتم: _زینب از طرف من حله فقط باید با شوهرم صحبت کنم که فک نکنم حرفی داشته باشه!
گفت: _باشه پس با این حال خبری به من بده.
خدا حافظی که کردیم
اومدم پیش امیررضا میدونستم حالش گرفته است ولی مطمئن هم بودم مخالفت نمیکنه...
قضیه ی بیمارستان را گفتم که اجازه بگیرم برای رفتن... همونطور که فکر می کردم ممانعتی نکرد، من هم خوشحال...
دیدن بچه ها و حس تجربهی کار جهادی داخل بیمارستان عطش رفتنم را زیاد کرده بود میدونستم ریسکش بیشتر از غسالخانه نیست اما فکر هم نمیکردم که قراره چی بشه!
شب از نیمه گذشته بود که با صدای امیررضا از خواب بیدار شدم نگاهم به صورتش افتاد نزدیک بود سکته کنم! خیس عرق بود و مدام هذیان میگفت... دستم را آرام گذاشتم روی پیشونیش کوره ی آتش بود!
هول کردم صداش زدم :
_امیررضا خوبی امیررضا...
فقط گفت:
_سرده سمیه... خیلی سرده...
نمیدونستم باید چکار کنم؟
مستأصل چند تا پتو انداختم رویش کمتر از چند دقیقه گذشت که پتو ها را از روی خودش انداخت و گفت:
_گرمه دارم می سوزم!
نفسم بند اومده بود...
امیررضا تب و لرز شدید کرده بود! خودم را دلداری میدادم و گفتم شاید از خستگی زیاده، شاید هم بخاطر رفتن دوستش! هر چه که بود من را حسابی ترسانده بود!
واقعا از شدت نگرانی مانده بودم چکار کنم! این که بهش قرص مسکن بدم یا نه! نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم نصف شب بود
به شماره ی زینب پیامک زدم :
📲_بیداری؟
سریع جواب داد:
📲_آره
طبیعی بود چون داخل بیمارستان کار میکرد احتمال میدادم که بیدار باشه!همون لحظه شماره اش را گرفتم و با تمام استرس گفتم:
_زینب... امیررضا... امیررضا...
گفت: _آروم باش سمیه! آروم باش! امیررضا چی؟!
گفتم: _تب و لرز کرده چکار کنم؟!
خیلی با آرامش گفت:
_اصلا نگران نباش کارهایی که میگم را انجام بده تا فردا صبح ببین حالش چجوری میشه
هر چی از طب سنتی و شیمیایی گفته بود انجام دادم تا صبح بالا سرش نشستم مثل ابر بهار اشک میریختم
اما امیررضا اصلا متوجه نبود! گوشه های ذهنم حس درگیر شدن با کرونا اذیتم میکرد آن هم امیررضا با مشکل قلبی....
چقدر پرستار بودن سخت تر بود
اصلا فکر نمیکردم به خیال خودم رفتن به غسالخانه مرا مثل یک مرد کرده بود اما انگار این راه پر پیچ و خم تر به نظر میرسید!
زنده را با زجر کشیدن و درد دیدن سخت تر از جنازه ایست که آرام خوابیده!
امیررضا حالش بد بود و هر لحظه بدتر میشد و انگار دیدن درد یار زودتر دست در گلویم انداخته بود تا نفسم را تنگ کند تا کرونا!
خدا میداند چه کشیدم تا صبح شد...
اول وقت رفتیم دکتر...
وضعیتش را که دکتر بررسی کرد نسخه ای نوشت و گفت:
_کروناست و بهتره داخل خونه قرنطینه بشه...
اصرار داشتم بریم بیمارستان که زینب هم طی صحبت هایی که با مریم داشت بهم گفت:
_خونه بهتره مگر در موارد حاد تنفسی...
اتاق امیررضا را جدا کردم به بچه ها هم تاکید کردم خیلی رعایت کنند و نزدیک بابا نشوند!
شرایط سختی بود هنوز تب و تاب و استرس این بیماری به نظر کشنده تر از خود بیماری میرسید!
سه، چهار روز اول خیلی حالش بد بود!
اما همراه با داروهای دکتر، طب سنتی خیلی کمکم کرد
آن موقع مثل الان نمیگفتند داروهای گیاهی برای کرونا مفید است اما من طی تجربهی شخصی و راهنمایی دوستان مطلع و دلسوز طبق دستور همانطور که داروها را میدادم از طب سنتی هم استفاده کردم که تاثیرش را به عینه میدیدم نه اهل افراط بودم نه تفریط آنچه عقلا و منطقا مفید بود را دریغ نمیکردم!
نکته ی مهم دیگه ترس بود که واقعا زینب در این قضیه و توی اون موقعیت نقش بسزایی داشت و مدام با من تماس میگرفت
خوب یادمه همون روز اول زنگ زدم و باهاش کلی صحبت کردم نگران بودم و میترسیدم امیررضا را از دست بدم! شاید اگر مشکل قلبی نداشت اینقدر استرس نمیکشیدم...
خصوصا اینکه امیررضا با همون حال خرابش بهم گفت وصیتنامهاش را نوشته و جاش را بهم نشون داد...
وقتی امیررضا بهم این حرفها را میزد داشتم دق میکردم دلهره ی عجیبی که دیگه از چشمهام هم میشد فهمید تمام وجودم را پر کرده بود! اما خودش انگار نه انگار حتی در چهرهاش هم با وجود حال بد و خراب ذرهای نشان از ترس و دلهره پیدا نبود!
وقتی با زینب صحبت کردم با کلی روحیه بهم گفت:
_خیلی ها این ویروس را گرفته اند و خوب شدن! اصلا نگران نباش، خود #ترس یکی از عامل های مهم در کاهش سیستم ایمنی بدن هست پس بهش تلقین نکن و مدام نگو امیررضا من میترسم یعنی چی میشه! من که مرتب دارم میرم بیمارستان و هرروز با بیمارهای کرونایی درگیرم، با چشم خودم میبینم کسانی که میترسند بیشتر درگیر میشن...
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۹ و ۴۰
مدت زیادی درگیر بیماری امیررضا بودم
در این مدت خیلی چیزها را فهمیدم خیلی چیزهایی که قبلاً اگرچه شنیده بودم اما اصلا تجربهاش نکرده بودم! اما وقتی توی موقعیتش قرار گرفتم درکش کردم!
نزدیک یک ماه که امیررضا بیمار بود و داخل خونه قرنطینه! مجبور بودم خودم خرید بیرون را انجام بدم
قبل از این قضیه هیچوقت فکر نمیکردم چنین کاری سخت باشه! ولی من اون موقع تنها فکرم محدود به جسم بود و سختی روحی را نمیدیدم! ولی حالا داشتم انجامش می دادم....
با اینکه قبل از بیماری امیررضا خیلی وقتها بیرون میرفتم و فعالیتها و کارهای متفاوت اجتماعی انجام میدادم ولی هیچ وقت مسئولیت کارهای بیرون خونه روی دوشم نبود!
یه خانم هر چقدر هم از نظر جسمی قوی باشه از نظر روحی ظریفه!
به هر حال زمان برای من گذشت با تمام بالا و پایین های زندگی... مهم این بود حال امیررضا خوب شد...
کم کم بوی ماه رمضان می اومد و حال و هوای ماه خدا...دوباره سفره های افطار که همهی خانوادمون کنار هم بشینیم و منتظر اذان باشیم نعمتی که باید خیلی شکرش را به جا میآوردم!
اما جنس حال و هوای ماه مبارک امسال خیلی فرق میکرد... به خاطر کرونا و قرنطینه ما به جای سه شب، هر سی شب ماه مبارک را شب تا صبح بیدار بودیم الحمدالله برنامههای تلویزیون هم این حس و حال را حفظ میکرد
هر چند که مثل حضور در جمع ابوحمزه های مسجد محلمون نمیشد! اما شکر داشت... شکر نفس کشیدن توی این ماه بزرگ...
بخاطر ماه مبارک #طرح_همدلی خیلی شدت گرفته بود و مسجد شده بود پایگاه مثل همیشه!
به جای آدمها، کارتنهای پر از مواد غذایی صف بسته بودن تا راهی خانههایی بشن که این ویروس منحوس معیشتشون را زمین گیر کرده بود!
وضعیت کمی بهتر شده بود و مردم بیشتر رعایت میکردند...
هممون خدا خدا می کردیم این بیماری تا محرم جمع بشه و نفسهامون به شب های هیئت برسه...
میان این گیر و دار بچه های جهادی که کمی فراغت پیدا کرده بودن مشغول طرح همدلی بودن کوچه به کوچه، خونه به خونه در محله های محروم دست از تلاش برنمیداشتن و چه ماجراهای نابی که این وسط اتفاق میافتاد و بیان از گفتنش عاجز....
مرضیه و زینب را چند باری بخاطر همین طرح داخل مسجد دیدم...
مرضیه عقد کرده بود و حالا دو نفری پا به رکاب بودن!
من و زینب یه شیرینی تپل بخاطر عقدش گرفتیم هر چند که خیلی تلاش کرد از دادنش فرار کنه! اما قدرت سماجت ما را دست کم گرفته بود!
و به قول خودش میگفت:
_به جان خودم اگر این سماجت رو توی حاجت هاتون از خدا داشتین الان حاجت نگرفته نداشتین! ضمن اینکه تو شهر ما به عروس هدیه میدن نه اینکه ازش بگیرن!
زینب هم که مثل همیشه پایه ی جواب دادنش بود گفت:
_خداروشکر ما همشهری شما نیستیم...
البته من و زینب هم ریا نشه همه ی شیرینی تپل را نقدا تقدیم بچههای مسجد کردیم تا شاید یک قدم به همدلی نزدیکتر میشدیم...
طی این مدت زینب با بچه های تیمش بیکار ننشست و پا به پای بچههای غسالخانه و بیمارستان و مسجد بود گاهی نرگس و دخترش هم می اومدن...
مریم اما تمام وقت بیمارستان بود و همچنان خط مقدم! بخاطر همین نشد ببینمش تا بعد از محرم و صفر...
باور اینکه وضعیت کرونا تا محرم ادامه داشته باشه وحشتناک بود!
آخه ما از بچگی با ذکر حسین (علیهالسلام) بزرگ شده بودیم و درد فراغ و دوری از هیئت برای ما قابل تحمل نبود! ماه محرم امسال رسید اما اتفاقات عجیبی افتاد که محرم متفاوتی را رقم زد!
اتفاقاتی که باید مثل همین چند ماه گذشته توی تاریخ ثبت میشد که همهی کشورهای به اصطلاح متمدن بخاطر کرونا مردمشون دست به غارت بردند
و کشور ما مردمش دستهای بخشندهاش را باز کرده بود!
دوست داشتم مهناز و امثال مهناز این صحنهها را خوب ببینند که دم از تمدن غرب میزدند! شاید زاویه دیدشان تغییر میکرد البته شاید! اینکه چه بخواهیم ببینیم واقعا بستگی به فکر ما دارد!
قرار بود محرم دوباره یه شور و شعور حسینی را با هم نشون بدیم! این فرصت دوبارهای بود که تیم بچه های جهادی را یکبار دیگه ببینم...
ولی نمیدونستم بعضی ها بین همین بچه های جهادی خیلی زرنگ تر از اونی هستن که فکر میکردم..
محرم که رسید نه تنها بچه های ما که همه ی مردم دست به دست هم دادند تا نشان دهند یک فرد حسینی در همه چی اول است و نه تنها ویروس که هیچکس نمیتواند جلوی برپایی روضه برای آقایمان حسین(علیهالسلام) را بگیرد...
شاید شرایط عوض بشود!
شاید فضا تغییر کند!
شاید بینمان فاصله باشد
اما روضه همچنان برپاست...
از چند روز قبل بچه های هیئت محله مشغول بر پایی مراسم بودن، خیلی بیشتر از سال قبل!
چون باید تمام پروتکل ها را رعایت میکردن... ضدعفونی کردن محیط و فاصله گذاری اجتماعی، نذری های به سبک بسته بندی ماسک و...
شب اول بود و دل بی قرار...
بی قرار حسینیه ...
حسینیه ای این بار زیر سقف آسمان...
در و دیوار ها که نبودند چقدر وسعت دلهایمان بیشتر شده بود!
لباس مشکی بچهها را پوشیدم امیررضا هم آماده شده بود خیالم از مکان و فضا راحت بود چون هم فضا باز بود هم اینقدر فاصله گذاری را دقیق رعایت کرده بودن که مشکلی پیش نمی آمد
حس دیدن همه ی بچه ها یک جا حس خیلی خوبی بود اما باز هم مریم نبود...
زینب میگفت:
_دلش پر میزد الان هیئت باشد، اما به قول خودش خط را نمیشد خالی گذاشت!
حالا که بعضیها از همین کادر بیمارستان که تعدادشان زیاد هم نبود از ترس استعفا داده بودند! خیلی ها هم بودند اینقدر فداکارنه ایستادند با اینکه میتوانستند در ماه چند روز مرخصی بروند اما همان روزها را هم مرخصی نمیرفتند!
اینجاست تفاوت آدم ها دیده میشود
و اینکه برای هرکس یک روز عاشوراست تا هویتش را نشان دهد در کدام لشکر است...
عملاً مریم روضههای محرم و صفرش را در بیمارستان کنار بیمارهای کرونایی بود و چقدر زرنگ تر از ما بود با اینکه ما توی روضه ها بودیم و ذکر هر شبمان آرزویی بود که مریم زودتر گرفت!!!
براستی که #دل با حسین باشد چه هیئت چه بیمارستان و چه هر جای دیگر دلربا میشود...
وقتی بعد از محرم و صفر مرضیه بهم زنگ زد و گفت فردا کجا وعده ی دیدار ما با مریم!
ناخودآگاه این بیت شعر به ذهنم آمد...
ما سینه زدیم، بی صدا باریدند...
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند...
ما مدعیان صف اول بودیم...
از آخر مجلس #شهدا را چیدند...
برای اولین بار بعد از این همه مدت دیدمش! اما با چشمان زمینی که تنها عکسی جلوی آمبولانس زده بودند و نوشته بود:
_ #شهیده_مریم_رحیمی...
آسمان چشمانم بارانی بود بارانی از جنس دلتنگی...
دلم پیشوندی قبل از اسمم میخواست از جنس آنچه قبل از نام مریم نوشته شده بود شهیده....
شهیده همان آرزوی دیرینهی من!
اما باید عمیقأ خواست تا رسید درست مثل مریم! یاد حرفهای پدرش میافتم که میگفت:
_وقتی حاج قاسم شهید شد برای تشییع اش با مریم رفتیم کرمان، در تمام طول مسیر از خدا آروزی شهادت میکرد دوست داشت مثل حاج قاسم موثر باشد....
و چه خوب دفاع کردن از جان مردم را از سردار دلها یاد گرفته بود مدافع سلامت...
زینب کمی نزدیکم شد با ماسکی که حالا بیشتر پوششی بود بر اشکهایمان تا راحتر ببارند و بغضی که توان حرف زدن نداشت گفت:
_مریم رفت.. #مثل_یک_مرد...
نامش افکارم را از دالان پر پیچ و خمی به واژه ی خدمتگزار مقدس برد!
مریم....
مقدس...
وشهدا قداست را چه زیبا به نمایش گذاشتند...
مرضیه دست نوشته ای همراه دارد که جمله ای از #شهید_آوینی روی آن نوشته شده است که راه را برای ما حسرت زده ها و جاماندگان روشن میکند!
چادرم را محکمتر میگیرم و نفس عمیقی زیر ماسک میکشم بی آنکه در فضا پخش شود قلبم را پر از انگیزه میکند و با خودم زمزمه میکنم:
"آری! شهید آوینی عزیز: مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت ..."
والعاقبه للمتقین
💚پایان💚
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa