#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت237
–خب این به ماها چه مربوطه، بعضیها اینجوری دوست دارن دیگه، بیخیال. حالا بگو راستین چی شد؟ کجا بردنش؟
بیاعتنا به سوالهایم گفت:
–به ما مربوط نیست؟ اگه قرار بود هر کس بره یه گوشه سرش تو زندگی خودش باشه و بگه به من چه مربوطه که دیگه اسممون رو نمیشه بزاریم آدم. یعنی تو اینقدر خودخواهی میخوای تنهایی بری بهشت؟
با این حرفش دوباره یاد پریناز و آن صحنههای وحشتناک افتادم.
–من که شک دارم برم بهشت ولی کلا میترسم، چون میدونم هر جایی غیر بهشت خیلی وحشتناکه، دلم نمیخواد کسی اون موجودات وحشتناک رو ببینه، چه برسه باهاشون زندگی کنه، ولی خب وقتی کسی حرف گوش نمیکنه و راه خودش رو میخواد بره ما چیکار کنیم؟
–من فکر میکنم که اگه مدام یادمون بیاریم که خدا ما رو تنهایی نمیخواد و میگه هر کاری میکنید گروهی باشه و حواستون به همدیگه باشه تلاشمون رو بیشتر میکنیم. اینجور که حرف میزنی ادم فکر میکنه یه سر رفتی جهنم و برگشتیا.
از حرفش موهای تنم سیخ شد.
–خدا نکنه، زبونت رو گاز بگیر. نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم.
لبخند زد و مضحک نگاهم کرد.
–بهشت رو ندیدی دست مردم؟ یه کمم از اون تعریف کن.
موضوع را عوض کردم و پرسیدم:
–میگما، اصلا مگه بهشت واسه این همه آدم جا داره، اول، آخر، یه سری باید برن جهنم دیگه.
نورا جوری خندید که مریمخانم سرش را بالا آورد و نگاهش کرد.
کفشم را به کفشش زدم.
–هیس، چیکار میکنی، اینجا ایرانهها، برادرشوهرت رو تخت بیمارستانه اونوقت تو میخندی؟ اونم جلوی چشم مادر شوهرت؟ خارجی بازی درنیار.
دستش را جلوی دهانش گذاشت.
–خدا نکشه تو رو دختر با این حرفهات. خب چیکار کنم آخه یه چیزایی میگی که نمیتونم نخندم. چقدر خودم رو کنترل کنم.
خندهاش را جمع کرد.
– دختر بامزه، خونههای بهشتی اونقدر بزرگن که فقط، توی یکی از اتاقهای خونت، میتونی همهی بهشتیها رو جا بدی.
به صورتش زل زدم.
–مگه میشه؟ حالا هر خونهایی مگه چند تا اتاق داره؟
لبهایش را بامزه جمع کرد.
–این بستگی به کارهای خودت داره که چند خوابه بخوای.
لبهایم کش آمد.
–من همون یدونه خواب از سَرمم زیاده، اتاق اضافی به چه دردم میخوره آخه. مگه چند نفرم. به من یدونه بدن دستشونم میبوسم.
دوباره نورا خندهاش گرفت، ولی اینبار لبهایش را محکم روی هم فشار داد و در دلش خندید.
دوباره گفتم:
–جدی میگم. به چه دردم میخوره؟
نگاهش را به سقف داد و خودش را متفکر نشان داد و سعی کرد جدی باشد.
–اگه جواب سوالی که ازت میپرسم رو درست بدی، جوابت رو میگیری.
–تو که سوال من رو جواب ندادی، ولی تو بپرس.
چشمکی زد و گفت:
–اگه منظورت آقا راستینه، حالش خوبه، توضیحش رو بعدا برات میگم.
حالا جواب این سوالم رو بده ببینم. فرق تلگرام و توییتر و اینیستاگرام تو چیه؟
–وا! یهو از بهشت رفتی به جهنم که...
–حالا تو فرقشون رو بگو...
–اوم...خب هر کدوم واسه یه کاریه، مثلا توی تویتر نمیشه فیلم گذاشت و فقط متنهای کوتاه میزارن. محتواهاشونم با هم فرق داره. کلا کار کردهاشون متفاوته،
تلگرامم همینطور، با اون دوتای دیگه خیلی فرقشه. مثلا نمیشه وسط ماه رمضون عکس یا فیلم ناهار خوردنت رو به ملت نشون بدی و بعد توی پستهای بعدیت از احترام به حقوق و عقاید دیگران حرف بزنی و بگی خارجیها به حقوق همدیگه بیشتر احترام میزارن.
لبخند زد و انگشت سبابه و شصتش را به هم چسباند.
–درسته، پس هر کدوم یه کارایی دارن. اتاقهای بهشت هم همینطورن، البته این کجا و اون کجا، اصلا قابل مقایسه نیستن، ولی فکر کنم بشه تا حدودی درکش کرد.
هر اتاقی که اونجا بهمون میدن یه کارایی داره که هر کدوم یه جور مخصوصی کارمون رو راه میندازه. اونجا که بریم میفهمیم چقدرم اتفاقا به اتاقها نیاز داریم.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و ادامه داد:
–در ضمن تو خارج ضعیفترها به حقوق قویترها احترام میزارن، چون مجبورن وگرنه از روی انسانیت به ندرت کسی کاری برای کسی انجام میده.
خیلی دلم میخواد به همهی اونها چیزیهایی که وجود داره رو نشون بدم. در مورد همین بهشت اطلاعات بهشون بدم. مطمئنم روی خیلیهاشون تاثیر میزاره و از اون زندگیهای نکبتی نجات پیدا میکنن.
–وا! خب خودشون برن بخونن، تحقیق و سرچ رو پس واسه چی گذاشتن.
آه پر دردی کشید.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت238
–آخه تو نمیدونی اونجا چه خبره، اونقدر ذهن آدمها رو از همون بچگی پر از مسائل بیارزش و سرگرمیهای مهیج و برنامههای تلویزیونی متنوع و انواع تفریحات میکنن که اجازهی فکر بهشون نمیدن. جوری ذائقهی اونها رو به میل خودشون تغییر میدن و وابستشون میکنن به رنگ و لعابهای پوچ که اگر اونها رو ازشون بگیرند احساس بدبختی میکنن. اونا خیلی غرق شدن، چون دولتمرداشون اینطور میخوان، بهترین راه هست برای ادامه دادن به ظلمهاشون. متاسفانه بعضی از همین ایرانیها هم گول ظاهر تر و تمیز اونها رو میخورن. در حالی که از داخل گندیدن. مثل یه کیک گندیده که با خامه و توت فرنگی تزیینش کردن و گذاشتنش پشت ویترین. تا سالها اونجا زندگی نکنی متوجهی این چیزها نمیشی. البته در صورتی متوجه میشی که تو هم مثل اونا سرگرم نشده باشی.
اونا کمکم دارن با مردم کل دنیا این کار رو میکنن.
به مادرش اشاره کردم.
–چرا این حرفهات رو مادر خودت جواب نداده؟ اون حرفهات رو قبول نداره؟
لبخند زد.
–مادرم خیلی تغییر کرده.
با تعجب پرسیدم:
–مطمئنی؟
–آره، اون قبلا همون بهشت و جهنم رو هم قبول نداشت.
ابروهایم بالا رفت.
–پس چقدر تو اذیت شدی.
–خیلی... برام یه کابوس بود که نکنه مامانم با اون اعتقاد از دنیا بره، خیلی دعا میکردم.
سرم را پایین انداختم و به بقیهی توضیحاتش در مورد نوع پوشش مادرش گوش کردم. آخر حجاب مادرش اصلا قابل مقایسه با خودش نبود. کم حجاب بود و با نورا و شوهرش اصلا سنخیت نداشت.
گوشم به نورا بود ولی تمام فکر و ذهنم پیش راستین بود. خجالت میکشیدم برای بار دوم سراغ راستین را بگیرم.
حرفهایش که تمام شد ضربهایی به پهلویم زد و گفت:
–بیا بریم یه جا بشینیم که دیگه اصلا نمیتونم سرپا بمونم.
نگاهی به شکمش انداختم و هین کوتاهی کشیدم.
–خب زودتر بگو، با این وضع از کی اینجا سرپا موندی، باور میکنی اصلا یادم رفته بود که بارداری.
–میدونم، اونقدر حواست پرت بعضیها هست که کلا هیچی یادت نمیمونه.
نگاهم را به کفشهایم دادم و سکوت کردم.
–حتما الانم میخوای بدونی آقا راستین کجاست.
نگران نباش، گفتم که خوبه، بردنش ازش آزمایش بگیرن که ببینن عفونت پاش داخل خونش وارد شده یا نه. مادر شوهرمم بیچاره میترسه که جواب آزمایش مثبت باشه.
مرا با خودش به طرف ردیف صندلیها برد.
از حرفش دلشوره گرفتم. روی صندلی نشستم و پرسیدم:
–اگه وارد خونش بشه خیلی بده؟
–انشاالله که چیزی نیست. اگر اون طورم باشه درمان داره.
فکری کردم و گفتم:
–آخه معلوم نیست که از کی زخمش عفونت کرده، اگه مدت طولانی بوده، شاید امکانش باشه که...
نورا حرفم را برید و همانطور که به حرف زدن مادر و مادرشوهرش چشم دوخته بود آرام گفت:
–پیش خودمون باشه، دکتر گفته احتمالا عفونت وارد خونش شده، چون مثل این که راستین علائمش رو داشته.
–چه علائمی؟
–مثلا تب، فشار خون. حالا میخوان بدونن چقدر عفونیه، تا دکتر بتونه دارو تجویز کنه و درمانش رو شروع کنه.
نگران شدم. صورتم را با دست پوشاندم.
دستهایم را گرفت و گفت:
–اینجوری نکن، مادر شوهرم شک میکنه، مشکلی نیست که...
–اگه مشکلی نیست پس چرا به مادرش نگفتید که توی خونش عفونت هست.
پوفی کرد و سرش را تکان داد و گفت:
–یکی بیاد تو رو بگیره، به مامانش نگفتیم چون دیگه حساس شده، حالا فکر میکنه چی شده...
بعد با لبخند صورتم را طرف خودش چرخاند و با لبخند گفت:
–الان میخوام یه چیزی بهت بگم که شاخ دربیاری.
با اشتیاق نگاهش کردم.
–چی شده؟
–اگه گفتی مامانم واسه چی امده ایران؟
–خب معلومه، امده به تو سر بزنه.
–اون که آره، ولی دلیل مهمترش اینه که چون اونم شاخ درآورده امده من رو با خودش ببره.
به مادرش نگاه کردم و با تعجب پرسیدم:
–چرا ببره؟ یعنی میخوای بری؟
–میخواد اونجا برم آزمایش تا ببینه دکترهای ایران درست گفتن اثری از مریضیم دیگه نیست یا نه.
با دهان باز نگاهش کردم.
–راست میگی؟ تو دیگه مریض نیستی؟ حالت خوب شده؟
بغض کرد و سعی کرد جلوی سریز شدن اشکش را بگیرد.
–آره اُسوه، باورت میشه؟
بغلش کردم.
–معلومه که باورم نمیشه، چطور باور کنم؟ اون حال نزار تو آخه چطور یهو خوب شد. مگه میشه؟
خودش را عقب کشید.
–البته کاملا خوب نشدم. ولی دکتر گفت احتمال این که دوباره حالم مثل قبل بشه خیلی کمه.
من هم بغض کردم.
–خیلی برات خوشحالم نورا. خدارو شکر.
دستمال کاغذی از کیفش درآورد و بینیاش را گرفت.
–مادرم باور نمیکنه، میگه باید باهاش برم تا دکترهای اونور تشخیص بدن.
اخم کردم.
–ولی بعضی از دکترهای ایران تو دنیا تک هستن که...
شانهایی بالا انداخت.
–چه میدونم، کلا ایران رو باور نداره. البته من که نمیرم. حنیف گفت خودش کمکم مادرم رو قانع میکنه که مسافرت برام خوب نیست و تا زایمانم پیشم بمونه.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت239
–با دیدن دو پلیسی که در آن خانه دیده بودمشان، از جایم بلند شدم. یکی از آنها یک خودکار و چند برگه دستش بود.
جلو آمد و سوالهایی پرسید. هر جوابی که میدادم یادداشت میکرد. در مورد پریناز و نحوهی آشناییم با او هم سوالهایی پرسید. البته قبلا هم به این سوالات جواب داده بودم.
برای چندمین بار مشخصاتم را هم پرسید و یادداشت کرد.
با آمدن آقارضا دیگر صلاح ندیدم که آنجا بمانم. گرچه دلم برای دیدن راستین پر پر میزد. ولی نماندم.
آقارضا سویچ ماشین را تحویلم داد.
تشکر کردم و خیلی زود با همه خداحافظی کردم.
موقع آمدنم نورا پرسید:
–نمیمونی ببینیش؟ چند دقیقهی دیگه کاراش تموم میشه، دکتر گفته میبرنش بخش، میتونیم ببینیمش.
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
–دیگه باید برم خونه، دیر وقته،
گرچه چیزی که زبانم میگفت با آن چیزی که در دلم میگذشت خیلی فرق داشت.
نورا لبخند مرموزی زد.
–باشه برو. سلامت رو بهش میرسونم.
به خانه که رسیدم مادر دوباره رفتارش تغییر کرده بود و اخم و تخم میکرد.
ولی پدر وقتی فهمید راستین برگشته خیلی خوشحال شد و رو به مادر گفت:
–خانم باید بریم ملاقاتش.
از حرفش قند در دلم آب شد. گرچه مادر سکوت کرد و حرفی نزد.
برای این که دل مادر را به دست بیاورم. بعد از شستن ظرفهای شام یک حال حسابی به سینک آشپزخانه و اجاق گاز دادم. مادر وقتی دید همه چیز برق میزند کمی اخمهایش باز شد. فکری کردم و با خودم گفتم اگر یخچال را هم تمیز کنم احتمالا کار تمام است. با تمام خستگیام تا خواستم شروع به کار کنم بالاخره مادر کوتاه آمد و گفت:
–برو بخواب. فردا رو که ازت نگرفتن.
نگاهش کردم. معلوم بود راضی شده، ولی بدش هم نمیآید یخچال تمیز شود.
گفتم:
–فردا حتما تمیزش میکنم.
فردا که به شرکت رفتم. بلعمی نبود. جایش حسابی خالی بود. ولدی از این که شوهر بلعمی مرده و حالا دیگر کنار مادر شوهرش است خوشحال بود.
کمی که از ظهر گذشت آقارضا به اتاقم آمد و گفت که برای ملاقات راستین به بیمارستان میرود. کاش میشد بگویم که من هم دلم میخواهد همراهش بروم.
تلفن را برداشتم و به خانه زنگ زدم. از مادر پرسیدم برای ملاقات میروند که من هم همراهشان بروم یا نه.
مادر گفت:
–آقات گفت بریم ولی من بهش گفتم نریم بهتره، بالاخره اون یه زمانی خواستگارت بوده، یه وقت فکرهایی پیش خودشون میکنن. مردم برامون حرف در میارن.
نمیدانم، شاید هم مادر درست میگفت. امان از این حرف درآوردن. خوب که فکر میکنم به این نتیجه میرسم که ما هم گاهی در حرف درآوردن مردم بی تقصیر نیستیم.
کاش حداقل میتوانستم از کسی احوالش را بپرسم. آقارضا که دیگر فکر نکنم به شرکت برگردد، حتی برگردد هم دیگر روی این که در مورد راستین با او حرف بزنم را نداشتم.
مثل اسفند روی آتش بودم. در اتاق راه میرفتم و با خودم فکر میکردم.
بالاخره ساعت کاری تمام شد و به خانه رفتم.
چندین بار دستم به طرف تلفن رفت تا حال راستین را حداقل از نورا بپرسم ولی نتوانستم.
سه روز به همین شکل گذشت. شرکت که بودم به بهانههای مختلف به اتاق آقارضا میرفتم تا از حال راستین بپرسم ولی نمیتوانستم. احساس میکردم او هم از روی قصد حرفی در موردش نمیزد.
آخر دلم طاقت نیاورد و به سراغ ولدی رفتم و از او خواستم که به بهانهایی به اتاق آقا رضا برود و حرف راستین را پیش بکشد و یک جوری حالش را بپرسد.
ولدی به اتاق آقارضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
خودم را به او رساندم و با هیجان پرسیدم:
–چی گفت؟
ولدی اخم ریزی کرد و گفت::
–گفت چرا خودش نمیاد بپرسه و تو رو فرستاده؟
هر دو ستم را روی صورتم کشیدم.
–تو گفتی من فرستادمت؟
–نه بابا، مگه دیوونهام بگم. فقط گفتم هممون نگرانشیم. خودش فهمید.
طلبکار دست به کمرم گذاشتم.
–از کجا فهمید؟ مگه علم و غیب داره؟ لابد تو یه جوری ضایع پرسیدی که شک کرده. اصلا چرا گفتی هممون، خب به جز من و تو که کسی اینجا نیست؟
ولدی پشت چشمی برایم نازک کرد.
–اینم جای تشکرته؟ مگه من بچم که ندونم چطوری حرف بزنم، اون خیلی حالیشه. زود میفهمه.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت240
آن روز هم دندان روی جگر گذاشتم و چیزی نگفتم. حتی وقتی آقا رضا دوباره آمد و گفت که میخواهد به بیمارستان برود از خجالت حتی سرم را بلند نکردم و فقط سرم را تکان دادم و با خودم گفتم حتما حالش خوب است که کسی چیزی نمیگوید.
روز بعد بلعمی هم کارش را از نو شروع کرد و به شرکت آمد.
وقتی با آن پوشش دیرتر از همهی ما وارد شرکت شد به جای جواب سلامش من و ولدی با تعجب نگاهش کردیم.
لبخند ریزی زد و پشت میزش نشست.
ولدی جلو رفت و آهسته گفت:
–باید حتما یکی میمیرد تا تو درست لباس بپوشی؟
بلعمی در چشمان ولدی براق شد و گفت:
–اینم جای دلداری دادنته؟ بزار از راه برسم بعد...
نوچی کردم و گفتم:
–چه خبر بلعمی جان. پس دیگه سرکار امدنت حتمی شد؟ مادر شوهرت مخالفت نکرد.
موبایلش را از کیفش خارج کرد و گفت:
–وقتی فهمید مدیر اینجا پسر همسایشه، فعلا گفت میتونم کار کنم. بالاخره اونم یه زن مستمری بگیره، حقوقش به کجامون میرسه. چون شروین رو پیشش میزارم و دیگه شهریه مهد و اجازه خونه نمیدم خیلی دستم باز میشه.
ولدی گفت:
–خیالت راحتهها بچه رو میزاری پیشش.
بلعمی لبخند زد.
–آره، خیلی...
ولدی به طرف آشپزخانه رفت و زمزمه کرد.
–خدایا حکمتت رو شکر، واقعا مرگ بعضیها چقدر خوبه، همهی مشکلات رو حل میکنه.
بلعمی با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
–ولی مادرش خیلی اذیته، همین یه بچه رو داشته بیچاره، منم از مرگش خیلی ناراحتم. با همهی سختیهایی که داشتم دلم نمیخواست بلایی سرش بیاد. همیشه زن بابام رو سرزش میکردم که چرا بعد از مرگ شوهرش دوباره ازدواج کرده. اون میگفت خونهی بدون سایهی مرد خیلی سخت میگذره، اون موقع حرفهاش برام مسخره بود ولی حالا تو همین چند روز متوجهی منظورش شدم. بخصوص دیشب به خاطر حرف و حدیثهایی که شنیدم...
بغض کرد و ادامه داد:
–هنوز کفن شوهرم خشک نشده مردم یه حرفهایی میزنن که... گریه کرد و دیگر حرفش را ادامه نداد.
با تعجب نگاهش کردم. دستمالی از روی میز به دستش داد و گفتم:
–میفهمم، منم پیه حرف مردم به تنم خورده، تنها راهش بیتوجهیه، هر چی شنیدی اهمیت نده و زندگیت رو بکن.
فین فین کرد و دستمال را در کف دستش جمع کرد.
–آره، مادر شوهرمم همین رو گفت. بهم گفت فقط نباید به این حرف و حدیثها دامن بزنم.
بعد به لباس و شالش اشاره کرد.
–برای همین اینجوری لباس پوشیدم. اون گفت یه مدت که ساده بری و بیای و سرت تو زندگی خودت باشه دیگه مردم باهات کاری ندارن و میرن یه موضوع دیگه برای خودشون پیدا میکنن.
–البته تو باید به دیگرانم حق بدی، یهو تو با یه بچه سر و کلت پیدا شده خب...
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–میدونم. ولی بازم ناراحت میشم.
بعد از چند دقیقه سکوت لبخند زورکی زد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–راستی وقتی شنیدم آقای چگینی رو رفتی آوردی و الان حالش خوبه خیلی خوشحال شدم. داشتم از عذاب وجدان میمیردم.
فوری پرسیدم:
–من نیاوردم. پریناز تحویلش داد. حالا از کجا فهمیدی حالش خوبه؟
نگاهش رنگ تعجب گرفت.
–مگه خبر نداری؟ فردا از بیمارستان مرخص میشه.
–کی بهت گفت؟
–مادرشوهرم گفت که مریمخانم گفته.
بغض دیگر نگذاشت چیزی بپرسم. فقط توانستم لب بزنم.
–خدا روشکر.
بعد هم به طرف اتاقم برگشتم.
یعنی نباید نورا یا یکی از آنها خبری به من میدادند تا خیالم راحت شود. اصلا خود راستین چرا سراغی از من نمیگیرد. حتما حالش آنقدر خوب است که میخواهد به خانه برود. دیگر یک تلفن که میتوانست بزند.
جلوی پنجره ایستادم و با خودم فکر کردم، شاید هم او توقع دارد که من به سراغش بروم. شاید چون به ملاقاتش نرفتم از دستم ناراحت است. ولی او باید درک کند.
نمیدانستم باید چیکار کنم، ولی چیزی در ته دلم میگفت که کار درستی کردهام که حرف مادر را گوش کردهام.
آخرین ساعات کار بود. از پشت سیستم بلند شدم و کش و قوسی به بدنم داد.
احساس گرسنگی میکردم. از وقتی بلعمی گفته بود که راستین میخواهد مرخص شود. بیقرار بودم و این بیقراری اجازه نداد ناهار بخورم. نمیدانم حالا چه فرقی داشت، در هر صورت که من او را نمیدیدم چرا از آمدنش به خانهشان احساس خوبی داشتم. شاید چون میدانستم فاصلهاش با من کم میشود. گرچه فرقی برای دلتنگیام نداشت.
دوباره جلوی پنجره ایستادم و به او فکر کردم. کسی که تمام ذهنم را تسخیر کرده بود و قصد عقب نشینی نداشت. وَ من نمیخواستم در بیرون راندنش ضعیف باشم، بخصوص حالا که سراغی از من نگرفته.
انگار اشک تنها راه بود برای آرام کردن شورش نورونهای مغزم. در این طغیان همه با هم یک درخواست داشتند آن هم این که او هم جزیی از این سرزمین شود. اشک میریختم ولی نمیخواستم کوتاه بیایم.
با صدای تقهایی که به در خورد برگشتم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت241
بلعمی کیف به دوش پا درون اتاقم گذاشت و از همان جلوی در گفت:
–من امروز زودتر میرم، مادرشوهرم زنگ زد...
با دیدن چشمهای خیسم حرفش نصفه ماند.
جلو آمد و با تعجب پرسید:
–چی شده؟
فوری خودم را جمع و جور کردم و لبخند تلخی زدم.
–هیچی، یه کم دلم گرفته بود.
جلو آمد و روی صندلی نشست و سرش را پایین انداخت.
–میدونم من رو محرمت نمیدونی، ولی من میفهمم این اشکها از سر دل گرفتگی نیست. منم این روزها رو گذروندم. روزهای تلخیه، خیلی تلخ.
او هم بغض کرد و ادامه داد:
–من خواستم تلخی این روزها رو تموم کنم، خواستم دیگه از دلتنگی اشک نریزم و همیشه کنار خودم داشته باشمش. اونقدر مطمئن بودم که اونم برای من میمیره که بیخیال همه چیز شدم و عجله کردم. فکر کردم با ندید گرفتن خیلی چیزها میتونم به هدفم برسم. البته به خواستم رسیدم ولی...
سرش را بلند کرد و التماس آمیز نگاهم کرد.
–تو نکن.
سوالی نگاهش کردم.
–صبر کن، عجله نکن، شده تا آخر عمر این عشق رو توی دلت نگه دار ولی جلو نرو، بزار اون دنبالت بیاد. بهش اجازه بده بیتابت بشه، بزار اون به فکر بیفته که برای به دست آوردن تو یک راه بیشتر نیست. اگر صبور باشی اون میفهمه که هیچ راه میانبری وجود نداره و همین ارزش تو رو میبره بالا، در آینده توی زندگی خیلی بیشتر رو تو حساب میکنه کلا زندگیت یه جور دیگه...
با دیدن چشمهای از حدقه درآمدهام بقیهی حرفش را خورد و زود بلند شد.
–ببخشید زیادی حرف زدم. فقط خواستم تجربم رو بگم. خداحافظ.
بعد هم فوری بیرون رفت.
بلعمی درست میگفت ولی شرایط من با او متفاوت بود. راستین در بیمارستان بستری است. فکر نکنم لااقل یک پیام دادن و حالش را پرسیدن مشکلی ایجاد کند وقتی خودم را جای او میگذارم توقع زیادی نیست.
به امید این که الان گوشیاش دستش باشد یک اساماس برایش فرستادم و خیلی رسمی حالش را پرسیدم. بعد از فرستادن پیام دیگر چشم از گوشیام برنداشتم تمام هوش و حواسم پیش صدای گوشیام بود. ولی خبری نشد.
بارها و بارها از پیام فرستادنم پشیمان شدم. مدام به این فکر میکردم که نکند پیامم را خوانده و جواب نداده، که اگر اینطور باشد چقدر برایم سنگین بود.
گاهی هم خودم را دلداری میدادم و میگفتم اصلا شاید گوشیاش دستش نیست. شاید پریناز اصلا تحویلش نداده، یا بلایی سر گوشیاش آمده و جایگزین نکرده.
این فکرها دیوانهام کرده بود. گاهی آنقدر غرقشان میشدم که خود به خود بغض میکردم. کلا از اشتها افتاده بودم و مدام احساس ضعف داشتم.
چند روزی گذشت ولی باز خبری از راستین نشد. دیگر طاقتم طاق شده بود. بغضهایم دیگر صبور نبودند و قدرت زیادی پیدا کرده بودند برای بیرون ریختن.
تا این که یک روز صدف به خانهمان آمد.
بدون این که من حرفی بزنم خودش گفت:
–میخوام به نورا زنگ بزنم و حالش رو بپرسم.
چشمهایم برق زد و با عجله گفتم:
–حال برادرشوهرشم بپرس.
کنارم روی تخت نشست.
–چرا خودت نمیپرسی؟
دیگر نتوانستم حرف نزنم.
–بهش پیام دادم جوابم رو نداد.
–هزارتا دلیل هست واسه کارش، شاید اصلا ندیده، ناراحت نباش الان دلیلش رو میفهمیم.
شمارهی نورا را گرفت و بعد از احوالپرسی و پرسیدن احوال تک تک خانوادشان پرسید.
–راستی نورا جان گوشی آقا راستین دستشه؟ آخه امیرمحسن میخواست بهش زنگ بزنه حالش رو بپرسه.
نورا هم جواب مثبت داد.
بعد دوباره صدف پرسید:
–همون شماره قبلیشه؟ میخوام شمارش رو از اُسوه بگیرم، گفتم ببینم شمارش رو عوض نکرده. سرم را به گوش صدف چسباندم تا جواب نورا را بشنوم. قلبم ضربان گرفته بود. کاش بگوید شمارهاش را عوض کرده است. ولی گفت:
–آره، همون شمارشه، گوشی و یه سری وسایل که پریناز ازش گرفته بوده بعد بهش داده، اینم تو یه نایلون به آقا رضا سپرده بود. بعد که تو بیمارستان بستری شد آقا رضا براش آورد. بعد هم شروع به تعریف کردن از آقا رضا کرد. که چقدر این روزها هوای راستین را دارد.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت242
بدترین خبری بود که شنیدم. یعنی چه گوشیاش دستش است و جواب پیام مرا نمیدهد. حالش هم که دیگر خوب است.
نورا در آخر حرفهایش حال مرا هم از صدف پرسید و یک گلهی کوچک کرد و بعد هم گفت که دلش برایم تنگ شده است و چون مادرش مهمانش است و به خاطر راستین رفت و آمد در خانهشان زیاد شده دیگر وقت نکرده که زنگ بزند.
خون خونم را میخورد. هم عصبانی بودم. هم ناراحت. دلم شکست. به تاج تختم تکیه دادم و زانوهایم را بغل گرفتم.
صدف بعد از تمام شدن تماسش به فکر فرو رفت.
بعد نگاهم کرد و گفت:
–اگه حالش خوبه پس چرا شرکت نمیاد؟
متفکر نگاهش کردم.
–راست میگیا، کاش از نورا میپرسیدی.
–نمیشد بپرسم که، ولی تو میتونی فردا از آقارضا بپرسی، نورا میگفت هر روز به راستین سر میزنه و میرن تو حیاط قدم میزنن. پس هیچ کس مثل آقارضا از جیک و پوکش خبر نداره.
پاهایم را دراز کردم.
–آخه روم نمیشه، اون احساس من رو نسبت به راستین میدونه، سختمه ازش سراغ راستین رو بگیرم.
صدف لبهایش را بیرون داد.
–خب مستقیم نپرس، مثلا یه چیزی رو بهانه کن بگو خود آقای چگینی باید باشن که مثلا فلان قرار داد رو امضا کنه و از این جور چیزا، بعدشم بپرس راستی کی میان.
پوفی کردم و از جایم بلند شدم.
–اون میفهمه بابا، برعکس ظاهرش خیلی بچه زرنگه، اصلا میرم استعفا میدم. دیگه اون شرکت برام شده زندان. خیلی کار کردن توش برام سخت شده، اینجوری هر روز برام شکنجس. میام همون فروشگاه پیش تو کار میکنم.
–ول کن اُسوه، دیوانهایی؟ در ضمن فروشگاه صندوقدار نمیخواد.
–خب میرم سطح فروش، به صارمی بگم خودش یه کاری برام جور میکنه.
صدف اخم کرد.
–آره جون خودت جور میکنه، میگه برو نظافتچی شو، میخوای تی بزنی؟ چون فقط نظافتچی نداریم.
–پس صفورا چی شد؟
–به خاطر کارای دخترش صارمی بیرونش کرد. البته چند بار تذکر داد ولی کو گوش شنوا، این دختره بیچاره مادرش رو دق داد.
–مگه چیکار میکرد؟
صدف سرش را تکان داد:
–کارای بچگانه، به خاطر کمبود محبت شدیدی که داره برای جلب توجه دیگران هر دفعه با یه شکلهای عجیب و غریب میومد فروشگاه، به خاطر سگشم بعضی مشتریها نمیومدن خرید، میگفتن سگه میخوره به لباسها آلودس و پر از میکروبه و خلاصه این حرفها وقتی رسید به گوش صارمی دیگه عذرشون رو خواست.
فردای آن روز هزار بار پیش خودم نقشه کشیدم که به آقا رضا چه بگویم و چطور حرف را به استعفای خودم بکشانم. با خودم گفتم استعفای من به گوش راستین میرسد اگر برایش مهم باشد عکسالعملی از خودش نشان میدهد اگر هم مهم نباشد که همان بهتر که نباشم. حداقل تکلیف خودم را میفهمم.
در همین فکرها بودم که گوشی روی میزم زنگ خورد.
گوشی را برداشتم. آقای براتی بود. مدیر شرکتی بود که ما در مناقصه شرکتش برنده شده بودیم. ناراحت بود که چرا این بار کارمان را ناقص تحویل دادهایم. البته حق داشت. من مشکلاتمان را برایش توضیح دادم ولی قانع نشد و گفت که فردا میآید تا با مدیر شرکت مستقیم صحبت کند. گفت که متن قرار داد و فاکتورها را هم میآورد.
وقتی گفتم که مدیر شرکت فعلا نیست و باید با معاونش جلسه بگذارد قبول نکرد و گفت که چند بار به موبایل راستین زنگ زده و جواب نداده. موضوع برایش عجیب بود. گفت که فردا صبح خودش میآید.
بعد از این که گوشی را قطع کرد. بلند شدم و به اتاق آقارضا رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
با نگرانی پرسید:
–چه ساعتی میاد؟
–گفت صبح میاد. سرش را به علامت تایید تکان داد و آرام جوری که انگار با خودش حرف میزد گفت:
–نه که پول اون کارهایی که بهش تحویل دادیم داده حالا طلبکارم هست. حقوق این چهار دونه کارمند رو موندیم توش...
به طرف در رفتم تا از اتاق خارج شوم. نمیدانستم چیزی که در ذهنم میگذرد را بگویم یا نه، اصلا الان وقت مناسبی است یا باید صبر کنم.
دستم را روی دستگیرهی در نگه داشتم. هنوز تردید داشتم که صدای آقارضا مصمم کرد.
–چیزی میخواهید بگید؟
به طرفش برگشتم و گوشهی روسریام را به بازی گرفتم:
–راستش...راستش...
گوشهی روسریام را رها کردم و نگاهم را در اطراف چرخاندم و روی صندلی راستین نگهش داشتم.
–میخواستم بگم حالا که شرکت از لحاظ مالی به مشکل خورده، نیاز به کارمند اضافه نیست. من جای دیگه کار دارم میخوام برم اونجا کار کنم. کارهای حسابداری شرکتم کمه، خودتونم میتونید انجام بدید. با اجازتون من دیگه...
اخم کرد و از جایش بلند شد و به طرفم آمد.
–یعنی چی؟ حالا مشکل مالی داریم شما باید برید؟ فوقش یکی دو ماه حقوق نمیگیرید دیگه، درسته تو این شرایط شرکت و راستین بزارید برید؟ این انصافه؟
شانهایی بالا انداختم.
–حال آقای چگینی که خوبه، نبود من خودش یه کار مفیدیه برای شرکت.
پوزخند زد.
–اونوقت کی به شما گفت حال راستین خوبه؟
نگران نگاهش کردم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت243
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
–نورا خانم به همسر برادرم گفتن.
پوزخندی زد و به طرف میزش برگشت و دوباره زمزمه کرد.
–معنی عشق رو هم فهمیدیم. بیچاره رفیق من تو این زمینه کلا شانس نداشت.
از حرفش خوشم نیامد به غرورم برخورد. تیز نگاهش کردم.
–منظورتون چیه؟
باز زمزمه کرد.
–هیچی.
برای تلافی کردن حرفش ترجیح دادم به جوابش اهمیتی ندهم و روی حرف خودم تاکید کنم.
در را نیمه باز کردم و گفتم:
–به هر حال من تا آخر هفته از اینجا میرم.
در آخرین لحظه که از اتاق خارج میشدم دیدم که با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم میکند.
بیتفاوت به اتاقم برگشتم.
برای هزارمین بار با ناامیدی گوشیام را چک کردم. خبری نبود. چرا من اینقدر ساده بودم. چرا خودم را گول میزنم اگر او میخواست تا حالا پیام میداد. یا حتی زنگ میزد.
خواستم گوشی را روی میز پرت کنم. ولی یادم افتاد که این گوشی امانت است.
بیشتر حرصم درآمد. با عصبانیت سیمکارت را از گوشی درآوردم. باید به صاحبش برمیگرداندم. اصلا من به گوشی چه نیازی دارم.
به خاطر راستین این گوشی را از آقارضا امانت گرفتم، حالا دیگر چه نیازی دارم. حالا که دیگر نه پرینازی وجود دارد نه راستینی که منتظر زنگ زدنش باشم.
سیم کارتم را داخل کیفم انداختم و گوشی را برداشتم.
با تقهایی که به در اتاق آقا رضا زدم وارد شدم.
درحال حرف زدن با تلفن بود. به محض دیدن من حرفش را تمام کرد و گوشی را سرجایش گذاشت.
جلو رفتم. مقابل میزش ایستادم. گوشی را روی میزش گذاشتم.
–دستتون درد نکنه، دیگه بهش نیازی ندارم.
–مگه گوشی خریدید؟
–نه، یه گوشی ساده هست، همون کافیه، بعد دندانم را روی هم فشار دادم و ادامه دادم:
–دیگه نه کسی میخواد فیلمی برام بفرسته، نه کسی تصویری بهم زنگ بزنه. بعدشم آخر هفته میرم دیگه نمیبینمتون، بهتره که زودتر بهتون برگردونم.
گوشی را به طرفم سُر داد.
–من لازمش ندارم. دیگه نمیخواد بهم برگردونید. من از اولم به قصد پس گرفتن بهتون ندادم.
دوباره گوشی را به طرفش سُر دادم.
–ممنون. گفتم که منم نیازی بهش ندارم.
بعد هم به طرف در خروجی راه افتادم. کاملا معلوم بود که آقارضا از دستم حرص میخورد.
در اتاق را که بستم. دیدم بلعمی در حال گریه کردن است.
جلو رفتم و پرسیدم:
–چی شده؟
با گوشهی شالش اشکش را پاک کرد و سرش را بالا آورد.
ولدی با لیوان آبی از آبدارخانه بیرون آمد و غر زد:
–من نمیدونم آخه اون شوهر...بعد صورتش را جمع کرد و ادامه داد:
–آخه دلتنگی داره، دلت میخواد بری تو جهنم بهش سر بزنی؟
بلعمی لیوان آب را گرفت و چپ چپ نگاهش کرد.
–حالا تو از کجا میدونی اون تو جهنمه؟
ولدی دست به کمر شد.
–چون یه جو عقل تو سرش نبود. عاقلا به جهنم نمیرن.
بلعمی لیوان آب را بدون این که بخورد به حالت قهر روی میز گذاشت.
–خدا مهربونه، میبخشه.
–اون که آره، ولی خدا عقلم داده، خب منم مهربونم وقتی به بچهی دوسالم بگم چاقو جیزه دست نزن یا قابلمه خورشت داغه دست بهش نزن، بعد اون بره دست بکنه تو قابلمهی در حال جوش بسوزه از مهربونی من چیزی کم و کسر میشه؟
بلعمی با تعجب فقط نگاهش میکرد.
خود ولدی دوباره جواب داد.
–از مهربونی من چیزی کم نمیشه ولی اون بچه باید سوزش و درد دست سوختش رو تحمل کنه تا کامل خوب بشه. حالا اگه بفهمه که کارش اشتباه بوده و دنبال درمان دستش باشه منم کمکش میکنم چون مادرش هستم و مهربونم. ولی اگه دوباره بره دستش رو بکنه تو قابلمه چیکار میتونم بکنم جز این که یه وقتهایی یه جا حبسش کنم و اجازه ندم به کارهای احمقانش ادامه بده، به عقلش شک میکنم دیگه. بعد نگاهش را روی صورتم نگه داشت و گفت:
–تو چرا قیافت اینجوریه؟ انگار کتک خوردی.
آهی کشیدم و گفتم:
–آخه این بیعقلیهایی که گفتی، همه رو درگیر میکنه، کاش فقط اون بچه به خودش آسیب میزد. منظورم کل خانواده، گاهی هم اطرافیان. آخه دیگران چه گناهی کردن؟
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت244
ولدی با انگشت شصت به من اشاره کرد و رو به بلعمی گفت:
–تحویل بگیر، میبینی؟ یکی عقلش رو کار نمیندازه گاهی زندگی یه نفر گاهی هم چند نفر به هم میخوره، فقط به خودش ضربه نمیزنه که...
الان این بنده خدا چه گناهی داشت که اینقدر تو عذاب بود، خانواده آقای چگنی اینقدر اذیت شدن، پای اون بیچاره اونجوری شد ربطی به نامهربونی خدا داره؟
بلعمی نوچی کرد و بی میل لیوان را برداشت و جرعهایی از آب خورد.
–آدم نمیتونه دلش واسه بیعقلا تنگ بشه؟ اصلا وقتی یکی عقلش قد نمیده چیکار کنه دست خودش نیست که...
ولدی گفت:
–هیچی، حرف اونی که عاقله رو گوش کنه، عقلش قد نمیده چشمش که میبینه...عاقبت اونایی که همین راه رو رفتن رو نگاه کنه...
بلعمی نگاه معنی داری به من انداخت.
نفسم را محکم بیرون دادم و به طرف اتاقم راه افتادم. با خودم فکر کردم آره، من هم مقصرم، اصلا مقصر اصلی منم که باعث این همه تشویش و اضطراب و ماجرا شدم. چون من هم از عقلم استفاده نکردم و عاشق شدم. از همان موقع بود که همهچیز به هم ریخت. شاید هم ولدی درست میگوید حالا که دستم را داخل قابلمهی داغ کردهام باید صبر کنم تا از سوزش بیفتد و درمان شوم.
پشت میزم نشستم و نجوا کردم.
"ولی خیلی سخته، هیچی بدتر از سوختن نیست."
صبح که برای رفتن به شرکت آماده میشدم تصمیم جدیدی گرفتم. این که بعد از شرکت با نورا هماهنگ کنم و برای دیدن راستین بروم. باید حرفش را بشنوم. قبل از این که این بیخبری نابودم کند. برای درمان این درد اولین قدم همین بود. باید آب پاکی را روی دست خودم حداقل میریختم.
هوا سردتر شده بود. اولین ماه از زمستان بدجور آمدنش را به رخ میکشید. نزدیک شرکت که شدم دانههای برف را دیدم که یکی پس از دیگری روی زمین فرود میآمدند.
نمیدانم این برف چه دارد که با آمدنش لبخند را روی لب همه میآورد.
وارد شرکت که شدم بلعمی تلفن را محکم روی میز کوبید و گفت:
–این چرا سر من داد میزنه؟ به من چه مربوطه...
با تعجب پرسیدم:
–شکست، چه خبره؟ کی رو میگی؟
–همین اقای براتی دیگه، سراغ آقای چگنی رو میگیره، میگم نیومده قاطی میکنه، گفت میام اونجا...
–دیروز زنگ زد گفت میاد که، چرا دوباره تماس گرفته.
به اتاق آقارضا اشاره کردم.
–خب برو به آقارضا بگو،
–آخه آقارضا هنوز نیومده.
–خب بهش زنگ بزن بگو خودش رو برسونه،
–خودش زنگ زد گفت:
–دیرتر میاد.
– پس خودش میدونه و این براتی.
همانطور که به طرف اتاقم میرفتم گفتم:
–این براتی امد من رو صدا نکنها، دیگه نمیکشم، بشینم غرغرهای اون رو هم بشنوم. تازه کلی هم کار دارم.
به اتاق که آمدم در را بستم. باید زودتر کارهای ماندهام را انجام میدادم تا آخر هفته که میخواهم بروم همه چیز مشخص باشد.
طبق عادتم پنجره را باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم. آنقدر هوا سرد بود که حتی زیبایی برف هم نتوانست از بستن پنجره منصرفم کند.
پالتوام را درنیاوردم و سیستم را روشن کردم. هنوز یک ربع از کار کردنم نگذشته بود که چشمهایم سنگین شد. گرمای دلچسبی که در اتاق حاکم بود مرا خواب آلود کرد.
سرم را روی میز گذاشتم و چشمهایم را بستم.
نمیدانم چقدر گذشت که صدای باز شدن در را شنیدم. بعد هم صدای پا و چیزی که با زمین برخورد میکرد و بعد هم بوی عطر آشنایی که درهمان حال خواب و بیداری به قلبم ضربان داد.
جرات این که سرم را بلند کنم و چشمهایم را باز کنم نداشتم. میترسیدم توهم باشد و با باز کردن چشمهایم همه چیز تمام شود.
احساس کردم صاحب بوی عطر روی صندلی کنار میزم نشست. از این همه نزدیکی غوغای عجیبی در دلم به پا شد و گرمایی که تک تک سلولهای بدنم را به تکاپو انداخت.
صدایی را شنیدم که انگار چیزی روی میز جابهجا شد و درآخر صدایی که شک نداشتم واقعیاست و صاحب همان عطر است که دلم برایش میرود. صدای بمی که انگار مدتهای طولانی بود نشنیده بودمش و غمی که قبلا نبود.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت245
–کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
به سرعت سرم را بلند کردم و چشمهایم را چند بار روی هم فشار دادم و باز کردم.
خودش بود با همان تیپ قبلی، حسابی به خودش رسیده بود. تنها فرقش با آن موقعها ته ریشش بود که جذابترش کرده بود.
بوی عطرش بیداد میکرد. مات زده نگاهش کردم.
دوباره با همان صدایش که دلم را زیرو رو میکرد گفت:
–خودمم، خیالت راحت واقعیه، اصل اصل. بعد هم لبخند زد.
صاف نشستم و زل زدم به چشمهایش، انقدر نگاهش کردم که چشمهایم نم برداشت. نگاهم را زیر انداختم و گفتم:
–بالاخره امدید؟
نگاهش را به پایش داد.
نگاهم را به خودکاری که در دستش بود دادم و ارام گفتم:
–حالتون خوب شد؟
گلایه آمیز نگاهم کرد.
–از احوالپرسیهای شما.
نگاه گذرایی خرجش کردم.
–من میخواستم بهتون سر بزنم مامانم گفت شاید درست نباشه، چند روز پیش بهتون پیام دادم ولی شما...
آهی کشید و دستش را داخل جیبش برد. بعد جاکلیدی چوبی را از جیبش درآورد و از آویز قلبی گرفت و جلوی چشمهایم تکان داد.
مردمک چشمهایم با تکانهای قلب چوبی تکان میخورد.
آرام دستم را باز کردم و او جا کلیدی را رها کرد. اگر راستین اینجا نبود حتما آویز قلبی را میبوسیدم. با ذوق پرسیدم:
–چطوری به دستتون رسید؟ این که تو ماشین اونا جا مونده بود.
سرش را کج کرد.
–زیاد سخت نبود. اون موقع همهی فکرم این بود که این رو برات بیارم.
با لبخند نگاهش کردم.
–ممنونم. پس دیگه از امروز میایید سرکار؟
–نمیدونم، امروز امدم با براتی حرف بزنم. رضا میگفت تا خودت رو نبینه هیچ عذری رو قبول نمیکنه.
–شما که حالتون خوبه، چرا نمیایید.
–حالم خوب نیست. هنوزم درد دارم و نباید پام رو زیاد تکون بدم. البته بیشتر حال روحیم باید درست بشه.
استفهامی نگاهش کردم.
با ناراحتی نگاهم کرد. انگار در چشمهایم دنبال چیزی میگشت.
–تو خبر نداری؟
جوری این سوال را پرسید که بند دلم پاره شد و با لکنت پرسیدم:
–از... چی؟
نفسش را آنقدر پر درد بیرون داد که طاقت نیاوردم و فوری پرسیدم:
–بگید چی شده، پریناز یا دارو دستش زنده شدن؟
از حرفم تعجب زده پرسید:
–یعنی تو بدترین خبر زندگیت مربوط به اونا میشه؟
–آخه فقط اونا میتونن یه بلایی سر شما بیارن.
پوزخند زد.
–بلاشون رو آوردن، دیگه بدتر از این میخوان چیکار کنن، زنده هم نیستن که بشه ازشون انتقام گرفت. راه انتقام گرفتن از اونا فقط یه چیزه.
با اضطراب گفتم:
–میشه بگین چی شده؟ نصف عمر شدم.
سعی کرد لبخند بزند. ولی این لبخند زوریاش زهر شد. کامل به طرفم برگشت و دستهایش را روی میز گذاشت و به چشمهایم زل زد.
انگار نگاهش دست انداخت و قلبم را تا نایم بالا کشید. قلبم در گلویم شروع به تپیدن کرد طوری که جای نفس کشیدنم را تنگ کرده بود. به زور آب دهانم را قورت دادم و خواستم مسیر نگاهم را تغییر دهم، اما نتوانستم انگار به چشمهایش چسب شده بودم.
غمی در نگاهش بود که آزارم میداد. آنقدر زیاد که دیدم تار شد. او هم چشمهایش شفاف شد و گفت:
–تو این مدت همش با خودم کلنجار میرفتم. اگر جواب پیامت رو ندادم به همین دلیل بود. از حرفهایش چیزی نفهمیدم.
–متوجه نمیشم.
آمادهی رفتن شد.
–حالا بیا بریم با براتی جلسه داریم بعدش با هم حرف میزنیم.
به دو عصایی که کنارش بود اشاره کردم و با نگرانی پرسیدم:
–هنوزم نمیتونید خوب راه برید؟
ضربهایی به عصا زد و گفت:
–اینا دیگه شاید تا آخر عمر باهام رفیق باشن.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.
–یعنی چی؟
چیزی نگفت. پلیور مشگی رنگش اندامش را به رخ میکشید. لاغرتر شده بود. معلوم بود که روزهای سختی را گذرانده.
از پشت میز بلند شدم تا همراهش بروم.
نزدیکش که شدم، ناگهان با دیدن پایش هین بلندی کشیدم و مثل مجسمه خشکم زد.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت246
پاچهی شلوارش کمی تا خورده بود. خدایا درست میدیدم. یک پا نداشت. یک کفش بیشتر پایش نبود. پای دیگرش از مچ قطع بود.
ایستادنش را متوجه شدم. ولی آنقدر در دنیای حیرت غرق بودم که نشنیدم چه گفت. این راستین من بود که یک پا نداشت؟ راستین با آن همه غرور حالا چطور با این نقص میخواهد زندگی کند.
سنگینی نگاهش مرا از دنیای حیرت نجات داد. نگاه گنگم را به طرف بالا کشیدم و با لکنت پرسیدم:
–پا...پاتون...
دوباره برگشت و روی صندلی نشست. نگاهی به پایش انداخت و ژست آدمهای خونسرد را به خودش گرفت.
–عفونتش زیاد بوده، قطع کردن.
دوباره نگاهم را روی پایش سُر دادم. باورم نمیشد. نالیدم.
–وای...خدایا...یعنی چی قطع کردن؟ به همین راحتی؟ چرا درمانش نکردن؟ با این پیشرفت علم یه عفونت رو نتونستن از پسش بربیان؟ نمیخواستم چیزی را که میدیدم قبول کنم. شاید خواب باشد. شاید یک شوخی است. اما مگر راستین اهل شوخی به این تلخی بود.
فکر های جورواجوری به سراغم آمد. کمکم احساس سرگیجه کردم. تعادلم به هم خورد، برای همین همانجا روی زمین نشستم و دوباره خیره به پایش نگاه کردم. کمکم اشک بر روی گونههایم چکید.
به کمک یکی از عصاهایش جلو آمد.
–پاشو دختر، این کارا چیه میکنی، نمردم که، نگران نباش. قراره پای مصنوعی برام درست کنن، پروتزم میشه کرد. مثل پای واقعیه.
به هق هق افتادم. خم شد و گوشهی پالتوام را گرفت.
–پاشو زمین سرده، کثیفه، آخه این چه کاریه. به جای این که تو من رو دلداری بدی من دارم این حرفها رو بهت میزنم.
برای این که اذیت نشود بلند شدم و روی صندلیام نشستم. ولی گریهام بند نمیآمد. سرم را به طرفین تکان دادم.
–دست خودم نیست.
تک سرفهایی کرد و به آرامی شروع به حرف زدن کرد.
–منم وقتی چشمهام رو باز کردم و دیدم پا ندارم همین حال شدم. طول کشید تا کنار بیام. البته کنار که...نمیدونم کنار امدم یا نه، فقط میدونم حالم بهتر از اون روزا شده، رضا تو این روزا خیلی کمکم کرد. بهم گفت که تو همش از اون سراغم رو میگیرفتی و اونم هر دفعه یه جوری دست به سرت میکرده و حرفی بهت نمیزده. آخه رضا گفت که خودم بهت بگم بهتره.
از حرفش گریهام بند آمد. آقارضا چرا به راستین دروغ گفته بود. دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت.
–اشکات رو پاک کن. دستمال را از دستش گرفتم و اعتراض آمیز گفتم:
–چرا خودتون تو این مدت بهم نگفتید؟
–چون برام خیلی سخت بود. روزهای بدی رو گذروندم. ولی حالا نسبت به روزهای اول تحملش برام آسونتر شده، شایدم کمکم من قویتر شدم.
اشکهایم دوباره یکی پس از دیگری روی گونهام چکید. فکر این که او به خاطر من این بلا سرش آمده باعث شد دوباره هق هق گریهام بالا رود.
با اخم نگاهم کرد.
–فکر کردم بیام اینجا روحیام عوض بشه، ولی تو با گریههات داری خرابترش میکنی. میخوای این دفعه سکته کنم؟
به زور خودم را کنترل کردم و سعی کردم اشک نریزم و لب زدم.
–خدا نکنه.
لبخند زد.
–پاشو برو صورتت رو آب بزن، الان براتی میادا.
ناگهان حرفی یادم آمد و پرسیدم:
–گفتین چطوری باید ازشون انتقام بگیریم.
–من که چیزی نگفتم.
–خب بگید.
–میگم، ولی بعد از جلسه.
–نه همین الان بگید، من تا انتقام نگیرم حالم خوب نمیشه.
سرش را تکان داد.
–میگم. ولی زمان زیادی میخواد، الان وقتش نیست.
بعد بلند شد و به سمت در خروجی رفت.
از همانجا اشاره کرد که دنبالش بروم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت247
از اتاق که بیرون رفتیم. بلعمی با چشمهای اشکی به ما نگاه میکرد. راستین بیتوجه به طرف اتاقش رفت. بلعمی با نگاه ترحمی رفتن راستین را بدرقه کرد.
مقابل میزش ایستادم.
–میشه اینقدر تابلو بازی درنیاری و عادی باشی. دوباره اشک ریخت.
–چطوری عادی باشم، جوون مردم ببین چی شده، تا آخر عمر بیچاره باید با این پا...
دستهایم را روی میز گذاشتم و کمی خم شدم.
–اینا همش تقصیر همون شوهر خدانیامرز جنابعالی با اون پریناز...
رویم را برگرداندم و لبم را گاز گرفتم.
از روی صندلیاش بلند شد.
–مگه شهرام تیر بهش زده؟
صاف ایستادم.
–تیر نزده ولی آمار که داده، باهاشون همکاری که کرده. پلیس از طریق شوهر تو بقیشون رو تونسته پیدا کنه، واسه همین پلیس شوهرت رو دستگیر نکرد، چون میخواست از طریقش اونا رو پیدا کنه. البته خود تو هم همچین بیتقصیر نیستی. بعد نجوا کردم:
–اصلا هممون مقصریم.
دوباره روی صندلیاش نشست.
–فعلا که مقصر اصلی تو این دنیا نیست و نمیشه محکومش کرد.
با پلک زدن اشکم را پس زدم و به طرف روشویی راه افتادم.
قبل از این که وارد اتاق شوم دیدم آقارضا جلوی در ایستاده، با دیدن من جلو آمد و به آرامی گفت:
–من درمورد رفتنتون از اینجا به راستین چیزی نگفتما، شما هم حرفی نزنید و کلا فراموشش کنید. الان تو این موقعیت وقت رفتن و جاخالی کردن نیست.
با چشمهای گرد شده فقط نگاهش کردم. بعد از این که حرفش تمام شد فوری به داخل اتاق رفت و اصلا اجازه نداد من حرفی بزنم.
در تمام مدت جلسه فکرم پیش راستین بود. گاهی که از من چیزی میپرسیدند فقط سرم را تکان میدادم و دوباره غرق فکر میشدم و گاهی هم وقتی راستین تمام حواسش پیش آقای براتی بود نگاهش میکردم.
آقارضا و راستین تمام تلاششان را کردند تا بالاخره آقای براتی را راضی کردند که به خاطر مشکلاتی که پیش امده کمی با ما راه بیاید.
اقای براتی هم وقتی از جزییات ماجرا باخبر شد. موافقت کرد. بعد کمکم حرف و سخن از موضوع کار بیرون آمد و به مسائل غیر کاری و ماجرای راستین کشیده شد.
در همین بین آقای براتی از راستین پرسید:
–آقای چگنی برام سواله که اون گروهها که کارشون معلومه و به قول شما آموزش دیده هستن. پس شما رو واسه چی میخواستن؟
راستین گفت:
–تو این مدتی که من باهاشون زندگی کردم و بینشون بودم. خیلی چیزهای جالبی دیدم. اوضاع اونقدرم که شماها فکر میکنید ساده نیست. کارهاشون خیلی برنامهریزی شدس،
تک تک اعضا گروهشون هر کاری که انجام میدن باید در مسیر هدف گروه باشه، نه غیر از اون. از یه نوشابه خریدن تا حتی ازدواجشون. یکیشون نامزد بود البته از اعضای قدیمی بود چون نامزدش با کارهای اینا موافق نبود کلا بیخیال نامزدش شد.
پریناز میخواست من هم به گروهشون ملحق بشم و بعد هم با هم ازدواج کنیم و هر دو برای تشکیلاتون کار کنیم.
براتی خندید و گفت:
–خب، میتونستید قبول کنید. این همه هم سختی نداشت. اینجا امدی که چی بشه؟
–اتفاقا میخوام همین رو بگم. اونا با اون تشکیلاتشون اونقدر برای رسیدن به هدفشون مصمم هستن و هر کاری میکنن که کار پیش بره. از ریزترین چیز توی زندگیشون گرفته تا مسائل بزرگتر.
–مثلا چی؟
–مثلا یه نوشابه یا آب میوه میخواستن بخرن مارکهای خاص میخریدن. مارکهای غیر ایرانی که یه وقت سودش تو جیب یه ایرانی نره. حساب خرج کردن پولشون رو داشتن که تو جیب اسرائیلیها بره. جالبتر این که تو اون محلهایی که بودیم اگر سوپر مارکتش اون مارکها رو نداشت اونقدر همهی سوپرمارکت یا فروشگاهها رو میگشتن تا اون مارک و برند مورد نظرشون رو پیدا کنن. من اولش با خودم میگفتم اینا چقدر بیکارن.
با تعجب به حرفهای راستین گوش میکردم.
آقارضا گفت:
–درسته، اخه خود اسرائیلیها یه همچین کاری میکنن. مثلا اسرائیلی که توی هلند زندگی میکنه برای خریدن یه خمیر دندون کل اونجا رو میگرده تا از یه اسرائیلی خرید کنه و سود این پول بره تو جیب هم وطنش، اعتقادشون اینه اگه این کار رو نکنن خدا ازشون راضی نیست.
براتی پرسید:
–یعنی تو آموزشهاشون این چیزارو هم آموزش میدن؟
راستین سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–خیلی چیزهای دیگه هم هست که وقتی پریناز برام توضیح میداد مغزم سوت کشید. اونا نقشهها دارن، کلا میخوان ایران رو از ریشه بزنن. البته خود پریناز هم خیلی وقت نبود که وارد تشکیلات شده بود. اونم این اواخر وقتی خیلی از مسائل رو فهمیده بود دلش نمیخواست ادامه بده ولی دیگه چارهایی نداشت. یعنی جراتش رو نداشت از تشکیلات بیاد بیرون. اگر خودش رو نمیکشت، دیر یا زود اونا میکشتنش. چون دیگه یه مهرهی سوخته شده بود.
آقارضا گفت:
–خیلی عجیبهها، اونا تو کلاساشون چی به اینا یاد میدن که اینا اینقدر سنگ اونا رو به سینه میزنن و حتی حاضرن به مملکتشون خیانت کنن.
براتی گفت:
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت248
–خب معلومه دیگه، میگن همه خوردن بردن شما عقب موندید و سرتون کلاه رفته. بیایید کمک کنید ما هم با هم دیگه بریم بخوریم.
راستین انگشت شصت و سبابهاش را به هم چسباند و گفت:
–دقیقا. پریناز میگفت تو کلاساشون حرفهایی میزنن که کلا از مملکتمون و مردمش متنفر میشیم. دیگر ادامهی حرفهایش را متوجه نشدم. به این فکر کردم که در نبود من چقدر پریناز با راستین دردو دل کرده.
موقع رفتن آقای براتی آقارضا هم همراهش رفت.
بعد از رفتن آنها نگاه سنگین راستین را احساس کردم. سرم را بلند کردم. درست روبروی من نشسته بود.
نگاهش را به فنجان خالی روی میز داد و پرسید:
–کجا بودی؟
سوالی نگاهش کردم.
–اینجا نبودی. به چی فکر میکردی؟
نمیتوانستم در مورد چیزی که فکر میکردم حرف بزنم.
پس مجبور شدم در کوچه پس کوچههای ذهنم بگردم تا حرف قانع کنندهایی پیدا کنم.
نگاهم را زیر انداختم و گفتم:
–به انتقامی که ازش حرف زدیدفکر میکردم، گفتید بعدا برام توضیح میدید.
سرش را بلند کرد و به صورتم نگاه کرد.
جزءجزء صورتم را از نظر گذراند و لبخند زد. بعد به روسریام اشاره کرد.
–هیچ میدونستی اینطور محکم بستن روسریت یه جور انتقام گرفتن از اوناس.
دستی به روسریام کشیدم.
–اونا، منظورتون پریناز و...
سرش را به چپ و راست تکان داد.
–نه، نه انتقام از اونایی که امثال پریناز رو هم اغفال کردن. پریناز و امثالهم قابل ترحم هستن. اونجور آدمها، نادون و بدبختن که واسه یه کم پول بیشتر هر کاری میکنن. منظورم روئساشون هستن. یکی از کارهایی که تو توی این شرکت انجام دادی این بود که وادارمون کردی دوربین ایرانی بخریم گرچه مشکلاتی هم داشت ولی اینم یه جور انتقام از اوناست.
تو اون مدتی که پیش اونا بودم حرفهای حنیف خیلی خوب برام روشن شد. بیچاره همش از دشمن حرف میزدا، ما بهش میگفتیم توهم زده. من که گاهی حرفهاش رو حتی گوش هم نمیکردم. تازه اون خیلی چیزها رو نگفته، دشمنی اونا خیلی ناجوانمردانس، به هیچی ما رحم ندارن.
خودکار را از روی میز برداشتم و شروع به خط خطی کردن برگهی زیر دستم کردم و گفتم:
–نمیدونم اونجا چه اتفاقی افتاده که شما اینقدر عوض شدید. این چیزهایی رو که گفتید، بعضیهاش رو میدونستم. البته نه با این جزئیات. حرفهاتون رو هم قبول دارم ولی با این چیزا که دل آدم خنک نمیشه.
او هم خودکارش را روی کاغذ کنار دستش حرکت داد. ولی نه برای خط خطی کردن.
بعد از مکثی گفت:
–اگر همین کارها رو رونق بدیم و کمکم همه انجام بدن بهترین انتقامه. میتونم چند نمونه محسوس و راحتش رو برات مثال بزنم.
کنجکاو و با اشتیاق نگاهش کردم و خودم را منتظر نشان دادم تا حرفش را ادامه دهد. خودکار را روی میز گذاشت و جوری مهربان و عمیق نگاهم کرد که صورتم داغ شد و ازخجالت نگاهم را پایین انداختم.
برگهایی که نقاشی میکرد را به طرفم سُر داد. رویش یک قلب بزرگ کشیده بود.
نگاهم روی کاغذ ماند.
او ادامه داد:
–باید مثل اونا زندگی کنیم.
تعجب زده نگاهش کردم.
–مثل اونا؟
–اهوم، مثلا ما هم مثل اونا تو خریدهامون حواسمون باشه چی میخریم که سودش بره تو جیب هموطن خودمون. یا مثلا از زمین خوردن همدیگه ناراحت بشیم و دنبال راه حل باشیم. بیتفاوت نباشیم.
همانطور که به حرفهایش گوش میکردم. خودکارم را برداشتم و روی کاغذ او شروع به نقاشی کردم.
–مهربون بودن با همدیگه، تنها راه برای قدرتمند شدنه.
قلب کوچکی داخل آن قلب بزرگ کشیدم و خودکارم را رویش گذاشتم.
–بله، خیلی حرفتون رو قبول دارم. گرچه خیلی سخته، بخصوص وقتی به کسی خوبی میکنی و اون جوابت رو با بدی میده.
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–راهش میدونی چیه؟
–نه.
–این که وقتی داری به کسی خوبی میکنی به تلافی کردن اون فکر نکنی، به این فکر کنی که الان این کی میخواد با بدی جوابم رو بده.
–با بدی!
–دقیقا، اصلا نباید یک ذره هم از ذهنمون بگذره که اونا باید به ما خوبی کنن، چون ما بهشون محبت کردیم.
–خب اینجوری باشه که دیگه کسی به کسی محبت نمیکنه.
–ممکنه، ولی اگرم خوبی کنه واسه این که طرف مقابلش جبران کنه نمیکنه، پس توقع و دلخوری هم پیش نمیاد و اتفاقا محبتها زیاد میشه. بیشتر این دلخوریها به خاطر همین موضوعه.
تاملی کردم و گفتم:
–شایدم درست میگید، اگر آدم فقط به این فکر کنه که خدا براش جبران میکنه، دیگه از بنده خدا توقعی نداره، حتی اگر در مقابل خوبیش بدی ببینه، ناراحت نمیشه.
بعد کاغذ را از روی میز برداشت و نگاهی به قلبها انداخت و لبخند زد.
–البته همیشه جواب مهربونی، محبته به جز بعضی موارد.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت249
یک ماه میشد که راستین شروع به کار کرده بود. کارها در شرکت خیلی خوب پیش میرفت. همه با انرژی بیشتری کار میکردند.
آقارضا مدام سربهسر راستین میگذاشت و میگفت اگر میدانستم با آمدنت به شرکت اینقدر شارژ میشوی از بیمارستان یک سره به شرکت میآوردمت. راستین در جوابش فقط میخندید. حس راستین را خیلی خوب درک میکردم. چون من هم دیگر خوب غذا میخوردم و حال روحیام خیلی بهتر شده بود.
یک روز که مشغول کار بودم. خانم ولدی به گوشی به قول امینه دسته هَوَنگم زنگ زد و گفت که کاری برایش پیش آمده که نمیتواند بیاید. از من خواهش کرد که زحمت ناهار را بکشم. بعد هم سفارش کرد که مواد لوبیا پلو را که روز قبل درست کرده و داخل یخچال گذاشته، برای این که خراب نشود باید امروز درست شود. بعد هم تاکید کرد از بیرون غذا سفارش ندهیم.
خانم ولدی یه جورهایی برای همهی ما نقش مادر را داشت. واقعا با دلسوزی کار میکرد. به قول راستین از جمله آدمهایی بود که تا میتوانست مهربانی میکرد و از نامهربانیها ناراحت نمیشد.
بعد از این که تماس را که قطع کردم از این که باید برای بقیه غذا درست کنم استرس گرفتم. بخصوص راستین، اگر خوب درنیاید آبرویم پیشش میرود.
با دستپاچگی بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. یک ساعت بیشتر تا ظهر نمانده بود.
همهی وسایل را بیرون آوردم و روی کابینت گذاشتم. بعد کنار ایستادم تا فکر کنم اول باید چه کار کنم. مغزم یاری نمیکرد. هیجان زیادی داشتم. این حالاتم برای خودم هم عجیب بود.
در همین افکار بودم که راستین وارد آشپزخانه شد. دیگر با کمک یک عصا راه میرفت. نگاهی به وضعیت من انداخت.
–رفتم تو اتاقت نبودی، چیکار میکنی؟ –امروز ولدی نمیاد من میخوام براتون ناهار درست کنم.
–چه کاریه، امروز از بیرون میگیریم.
–چرا؟ میترسید دستپخت من رو بخورید؟
روی صندلی نشست و لبخند زد.
–من که از خدامه، فقط نمیخوام اذیت بشی. گنگ به قابلمه خالی نگاه کردم. میخواستم کارم را شروع کنم ولی با وجود راستین تمرکزم را از دست داده بودم.
انگار متوجه موضوع شد.
–میخوای کمکت کنم؟
مستاصل گفتم:
–ولدی برنج رو کجا میزاره؟
به اتاقکی که داخلش نماز میخواندیم اشاره کرد.
–دفعهی پیش از من خواست بزارمش اونجا.
بعد از آوردن برنج دیدم که قابلمهی پر از آب را روی اجاق گاز گذاشته و زیرش را روشن کرده.
لبخند زدم.
–آشپزی بلدید؟
–دیگه لوبیا پلو رو بلدم.
با اضطراب گفتم:
–وقتی شما به لوبیا پلو میگید غذای آسون پس کار من سختتر شد.
خندید.
–نترس، من ایراد گیر نیستم.
همانطور که برنج را میشستم پرسیدم:
–راستی باهام کار داشتید؟
در قابلمه را گذاشت.
–اهوم. خواستم بگم امروز خودم میرسونمت کارت دارم.
با شنیدن حرفش قلبم فرو ریخت و با تردید نگاهش کردم.
–چه کاری؟
–حالا بگم که احتمالا باید شفته پلو بخوریم.
مشکوک نگاهش کردم. ولی او بیاعتنا به به طرف در خروجی پا کج کرد. این ترفندش بود برای این که توجه مرا جلب کند.
فکر این که چه میخواهد بگوید استرسم را بیشتر کرد.
همیشه آقارضا و راستین یا داخل اتاقشان ناهار میخوردند یا بعد از ناهار خوردن ما ولدی برایشان دوباره میز را میچید.
ولی امروز راستین گفت همه با هم غذا میخوریم.
با امکاناتی که در آبدارخانه بود تا آنجا که میشد میز را زیبا چیدم. البته بلعمی هم کمکم کرد. وقتی حساسیتهای من را در چیدن میز میدید میخندید و میگفت با این کارهایت مرا یاد گذشتهام میاندازی. جوری حرف میزد که انگار از من بزرگتر است.
موقع خوردن غذا جرات نمیکردم سرم را بالا بگیرم. میترسیدم کسی انتقادی کند و باعث خجالتم شود.
اولین قاشق را که در دهانم گذاشتم چشمهایم را بستم. نمیشود گفت شور شده کمی خوش نمک شده بود. اولین نفر آقا رضا بود که رو به راستین گفت:
–یه کم شور نیست؟
سرم را بالا آوردم و به صورت راستین نگاه کردم.
چشمهایش را بست و گفت:
–اوم، بهترین غذاییه که تا حالا خوردم. مخصوصا ته دیگش.
آقارضا زمزمه کرد.
–بیچاره مریم خانم بشنوه چه حالی میشه، با اون دستپخت معرکش.
بلعمی گفت:
–اره خوب شده، اُسوه جون دستت درد نکنه، اتفاقا من خوش نمک دوست دارم.
نمیدانم این حرف بلعمی تعریف بود یا تاکید بر روی حرف آقارضا. "بلعمی جان میشه تو کلا حرف نزنی"
تک سرفهایی کردم و گفتم:
–ببخشید که یه کم نمکش زیاد شده.
راستین گفت:
–نه بابا خیلی هم خوبه، رضا دیگه خیلی بینمک میخوره، یه بار رفته بودم خونشون یه املت به ما داد اونقدر بینمک و بیمزه بود اصلا نمیشد خورد.
آقارضا نگاهی به راستین انداخت.
–واسه همون داشتی ته ماهیتابه رو درمیاوردی؟
راستین شانهایی بالا انداخت.
–چارهایی نداشتم، تا ده شب مهمون رو گشنه نگه داشتی بعدشم یه املت بینمک گذاشتی جلوم چی کار میکردم؟
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت250
همه خندیدیم. کنار آمدن با این رک بودن آقارضا کمی سخت بود.
آقارضا گوشیاش را درآورده بود و عکسهایی به راستین نشان میداد. در مورد پروتز پای راستین حرف میزدند. آقارضا میگفت بعد از انجام دادن پروتز راستین میتواند خیلی عادی راه برود و دیگر نیازی به عصا ندارد. فقط کمی زمان بر و هزینه بر است.
آنقدر این حرف خوشحالم کرد که پرسیدم:
–تو ایران این کار رو انجام میدن؟
آقارضا گفت:
–بله، چند سالی هست که تو ایرانم انجام میدن.
با خوشحالی به راستین نگاه کردم و گفتم:
–وای خیلی عالی میشه، زودتر پیگیری کنید.
راستین بیخیال آخرین قاشق لوبیا پلو را داخل دهانش گذاشت و گفت:
–فعلا کارهای واجبتری دارم که باید انجام بدم.
دمغ شدم.
–چه کاری مهمتر از پاتون هست؟
جوری نگاهم کرد که از خجالت پیش بقیه آب شدم.
–فقط یه کار هست که برام فعلا از همه چیز مهمتره، که اونم خواستم برسونمت بهت میگم.
سرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم.
همه بعد از خوردن غذا تشکر کردن و بشقابشان را داخل سینک ظرفشویی گذاشتند و رفتند.
نگاهی به ظرفها انداختم.
"منظورشون اینه من بشورم؟"
با خودم گفتم چند بشقاب را شستن که زمانی نمیبرد، در عوض فردا که ولدی بیاید با دیدن تمیزی اینجا خوشحال میشود.
درحال شستن ظرفها بودم که راستین آمد و پرسید:
–چرا میشوری؟ ولشون کن، ولدی خودش میاد میشوره دیگه.
شیرآب را بستم و با لبخند گفتم:
–برای انتقام.
سوالی نگاهم کرد.
–یادتونه گفتید با محبت کردن به همدیگه و توقع نداشتن میشه از اونا انتقام گرفت؟
پشتش را تکیه داد به کابینت و نگاهش را به چشمهایم چسباند. آنقدر طولانی که من کم آوردم و با خجالت مشغول کارم شدم.
شستن ظرفها تمام شد ولی او همچنان نگاهم میکرد.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–ببخشید من دیگه برم به کار خودم برسم.
دست به سینه شد.
–تو همیشه اینقدر حرف گوش کن و نکته سنج و ریزبین و فداکار و ...
التماس آمیز نگاهش کردم.
–تو رو خدا دیگه نگید، من فقط حرفی که بهم زدید رو انجام دادم.
–پس عزمت رو جزم کردی برای انتقام؟
نگاهم را به پایش دادم و سرم را تکان دادم.
عصایش را از کنارش برداشت و گفت:
–من دیگه طاقت ندارم، برو کیفت رو بردار بیا بریم.
تعجب زده پرسیدم:
–کجا؟
–مگه قرار نبود برسونمت؟
–حالا که خیلی مونده تا ساعت کار تموم بشه.
روبرویم ایستاد و اخم مصنوعی کرد.
–رئیست وقتی میگه بریم یعنی چی؟
برای فرار کردن از نگاهش یک قدم عقب رفتم و گفتم:
–یعنی این که برم کیفم رو بیارم.
–پس زود باش، من تو ماشین منتظرم.
چند روزی میشد که راستین ماشینش را عوض کرده بود. آقارضا میگفت رانندگی با ماشین اتومات دیگر نیازی به دو پا ندارد. فقط یک پا برای رانندگی کافیاست.
تا حالا سوار این ماشین جدیدش نشده بودم. همین که در عقب را باز کردم سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
–خانم، راننده شخصی گرفتی؟
معذب گفتم:
–آخه تو محل ممکنه کسی...
با اعتماد به نفس گفت:
–اتفاقا میخوام همه ببینن.
با تردید روی صندلی جلو نشستم. اتاقک ماشین از بوی عطرش پر بود و این عطر چقدر حس خوبی به من میداد. آهنگ عاشقانهایی در حال پخش بود. نگاهم کرد و لبخند زد.
بعد صدای پخش را کم کرد و با تامل گفت:
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت251
–میدونی واجبتر از پروتز پام در حال حاضر چیه؟
دستی را که روی دنده گذاشته بود را نگاه کردم.
–از کجا بدونم.
با شیطنت نگاهم کرد.
–یعنی حدسم نمیزنی؟
میتوانستم حدس بزنم ولی خودم را به بیخبری زدم.
–خب شاید میخواهید سرمایه شرکت رو...
دستش را به علامت منفی تکان داد.
–نه بابا، خیلی پرت شدی. بعد چند دقیقهایی سکوت کرد و بعد زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
–میخواستم بگم با خانوادت صحبت کنی آخر هفته بیاییم خواستگاری.
اصلا فکر نمیکردم حالا و اینطور ناگهانی مطرحش کند. دستپاچه شدم و به دستهایم زل زدم.
او هم به روبرو خیره بود. انگار گفتن این حرف برایش سخت بود.
ترسیدم با سکوتم اذیت شود و فکرهای ناجور کند. برای همین گفتم:
–فکر کنم مادرتون صحبت کنن بهتر باشه.
نگاهش به طرفم چرخید.
–پس یعنی خودت مشکلی نداری؟
متعجب نگاهش کردم.
–چه مشکلی؟ احساس کردم غرورش اجازه نداد به پایش اشاره کند و موضوع دیگری را مطرح کرد.
–فکر میکنی خانوادت رضایت بدن؟
دلم میخواست خوشحالش کنم، نمیخواستم ضعفی که در پایش دارد برایش برجسته شود برای همین خجالت را کنار گذاشتم و گفتم:
–داماد به این خوبی کجا گیرشون میاد.
با چشمهای گرد شده پقی زیر خنده زد. من هم با گونههای سرخ شده لبخند زدم.
فوری گوشیاش را برداشت و پیامکی برای کسی فرستاد. بعد از چند دقیقهایی که پیامک بازیاش تمام شد گفت:
–یه چیزی تو زیرزمین خونمون دارم درست میکنم که دلم میخواد زودتر بیای ببینیش.
–چی؟
–دلم میخواد خودت ببینیش.
تو این یک ماه به محض این که میرفتم خونه روش کار میکردم. البته هنوز یه کم کار داره، برای روزی ساختمش که روی دیوار خونهایی نصب بشه که صاحبش من و تو هستیم. موقع ساختنش فکرم همین بود. بعد از مکثی خندید و ادامه داد:
–واسه خودم بریدم و دوختم، هنوز خواستگاری نیومده به فکر تابلوی خونمون هستم. شده مثل اون ضربالمثله، یارو رو تو ده راه نمیدادن سراغ کد خدا رو میگرفت.
از حرفش خندهام گرفت.
برعکس گذشته خیلی آرام و با خونسردی رانندگی میکرد.
به خانه که رسیدم مادر اخمهایش در هم بود. با دیدن من گفت:
–تو خبر داشتی؟ دوباره آخرین نفر من باید بدونم؟
هاج و واج نگاهش کردم.
–از چی؟ چی شده؟
روی مبل نشست و گفت:
–مریم خانم زنگ زده میگه اگه اجازه بدید آخر هفته بیاییم خواستگاری، بهش میگم باید با دخترم صحبت کنم میگه اُسوه جون جواب مثبت رو داده فقط شما اجازه حاج آقا رو بگیرید بهم خبر بدید.
"پس راستین تو ماشین به مادرش پیام داده بود که به مامان من زنگ بزنه."
–باور کن مامان همین الان راستین بهم گفت، من نمیدونم اینا چرا اینقدر حول تشریف دارن.
مادر گفت:
–برای این که پسر ناقصشون رو میخوان قالب ما کنن. تو چی کم داری که...
وقتی چشمهای از حدقهدرآمدهی مرا دید خودش بقیهی حرفش را خورد.
بغض کردم.
–باورم نمیشه شما داری این حرف رو میزنی، اگه اینجوری باشه پس مادر صدف چی باید بگه؟ صدف چی کم داره که...
مادر حرفم را برید و گفت:
–اونم قبلا نامزد داشته، یارو ول کنش نبوده میخواسته از شرش خلاص بشه امده با امیرمحسن...
چنان هین بلندی کشیدم که مادر ساکت شد.
–مامان تو رو خدا اینجوری نگید، اصلا کی اینارو به شما گفته؟
مادر از روی مبل بلند شد.
–خود یارو نامزد قبلیش امده بود در خونه و همه چی رو به من گفت.
دستم را جلوی دهانم گذاشتم و پرسیدم:
–خب شما چیکار کردید؟
–منم همه چیز رو به امیرمحسن گفتم. البته اون خبر داشت صدف قبلا همه چیز رو بهش گفته بوده.
سعی کردم خونسرد باشم.
–با این حال بازم دلیل نمیشه، صدف میتونست بره با کس دیگهایی ازدواج کنه، اون عاشق امیرمحسنه. واقعا دوسش داره.
–خب آره، عاشقشه، تو چه دردته، میخوای تو فامیل بگن اونقدر موند موند آخرشم رفت با یه...
جدی و محکم گفتم:
–مامان...مگه راستین چه ایرادی داره؟ موقعی که اون تیر خورد منم اونجا بودم، اگه اون تیر به پای من میخورد چی؟ اصلا همین فردا از خیابون رد بشم تصادف کنم و نقص عضو پیدا کنم دیگه حق زندگی ندارم؟
–اون پسر قبلا نامزدم داشته، مدتها با دختره ارتباط داشته، پسر برعکس برادرش کلا انگار راحته، ماشالا ایراد یکی دوتا نیست که... من به خاطر خودت میگم. تو طاقتش رو نداری، نمیخوام توام مثل امینه یه خط در میون قهر کنی بیای اینجا. وقتی مورد بهتری هست چرا...
حرف زدن با مادر بیفایده بود. بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. دیگر نمیخواستم حرفهایش را بشنوم. اگر میماندم حتما حرفهایی میزدم که بعدا پشیمانیام فایدهایی نداشت.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت252
پدر که به خانه آمد مادر حرفی در مورد حرفهای مریمخانم به او نگفت.
باید کاری میکردم. خجالت میکشیدم خودم با پدر مطرحش کنم. ولی از طرفی هم جواب راستین را چه میدادم، از دلیل مخالفت مادر هم سرافکنده بودم.
صبح موقع صبحانه خوردن رو به مادر گفتم:
–مامان میخوای برای پسفردا من میوه رو بخرم؟
مادر در چشمهایم براق شد و گفت:
–اگه چیزی بخوام به آقات میگم میگیره.
پدر مرموزانه نگاهم کرد و گفت:
–خودم میگیرم دخترم؟
یعنی مادر موضوع را با پدر در میان گذاشته؟ باید سردرمیاوردم.
مادر که بلند شد برای پدر چای بریزد گفتم:
–آقاجان میشه امروز من رو برسونید؟
–باشه بابا، فقط اول باید بریم دنبال امیرمحسن، یه جا هم یه امانتی دارم بگیرم بعد میرسونمت.
مادر استکان چای را جلوی پدر گذاشت و گفت:
–این دیرش میشه بزار خودش بره.
پدر گفت:
–اگه دیرت میشه امانتی رو بعدا میگیرم بابا.
–نه، دیرم نمیشه، اتفاقا امیرمحسنم خیلی وقته ندیدم دلم براش تنگ شده.
امیرمحسن جلو نشسته بود و با پدر در مورد کار صحبت میکردند. مدام با خودم کلنجار میرفتم که چطور موضوع را مطرح کنم.
گفتم:
–آقاجان.
پدر حرفش را قطع کرد و از آینه نگاهم کرد.
–جانم بابا.
گوشهی روسریام را مدام دور دستم میپیچیدم و باز سکوت میکردم. سکوت سنگینی حکمفرما شد.
پرسیدم:
–چرا شما هر چی میشه طرف مامان رو میگیرید و ازش حمایت میکنید. خب گاهی دیگران هم درست میگن.
پدر با لبخند از آینه نگاهم کرد.
–چی شده دوباره؟
–خب برام سواله دیگه، واقعا چرا؟
پدر به روبرو خیره شد.
–چراش رو خودت انشاالله ازدواج کردی متوجه میشی، اون موقع تو هم باید همیشه همین کار رو بکنی.
–ولی من نمیتونم حرف زور بشنوم، کسی رو هم که حرف زور بزنه حمایتش نمیکنم.
پدر به روبرو خیره شد.
–زن و شوهر فرق دارن بابا، حالا تو بگو چی شده.
وقتی تمام ماجرا را برایش تعریف کردم با تعجب نگاهم کرد و گفت:
–پس چرا مادرت کس دیگهایی رو بهم گفت.
کمی به طرف جلو خم شدم.
–یعنی چی کس دیگهایی رو گفت؟ یعنی آخر هفته یه نفر دیگه میخواد بیاد خواستگاری؟
پدر سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
–آره، مادرتم خوشحال بود، میگفت خیلی پسر خوبیه، البته من تا حالا ندیدمش، مادرت که خیلی ازش تعریف میکرد.
–پس چرا به خودم چیزی نگفت؟
پدر مبهوت به روبرو خیره شد.
امیرمحسن گفت:
–احتمالا امروز میگه.
نیشگانی از امیرمحسن گرفتم.
–پس تو میدونی، میگم آخه از اولی که نشستی صدات درنمیاد.
امیرمحسن صدای آخش بلند شد و گفت:
–میخواسته بهت بگه، تلفن زدن مریمخانم کار رو خراب کرده، بخصوص که تو هم ازشون حمایت کردی، واسه همین موکولش کرده به یه وقت دیگه.
زمزمه کردم.
–پس جریان میوه خریدن واسه ایشون بوده؟
پدر گفت:
–حالا مشکلی نیست که بیان با هم آشنا بشیم. مادرت خیلی از پسره تعریف میکرد، شاید اصلا...
محکم و قاطع گفتم:
–نه آقاجان، برام مهم نیست پسره کیه، جواب من از الان منفیه.
پدر سکوت کرد. امیرمحسن گفت:
–یه جوری حرف میزنی انگار مامان گفته حتما باید با این ازدواج کنی.
این امیرمحسن است که اینطور حرف میزند؟ او که همیشه از من حمایت میکرد. این ازدواج چرا اینقدر آدمها را تغییر میدهد.
پدر پرسید:
–حالا این آقای چگنی مثل برادرش اهل نماز هست؟ ظاهرشون که خیلی با هم فرق داره.
انتظار هر سوالی را داشتم الا این سوال، فوری گفتم:
–قبلا نبود ولی حالا هست. خودش که میگفت قبلا حرفهای برادرش رو قبول نداشته اما حالا...
–گذشتش به ما مربوط نیست. مهم الانه، گاهی هیچ چیز مثل گذشت زمان نمیتونه آدمها رو از بلاتکلیفی بیرون بیاره.
این بنده خدا رو چند بار دیدم. پسر خوش اخلاقی به نظر میاد.خوشرو و مردمداره، حالا من با مادرت صحبت میکنم.
–آقاجان یعنی شما موافق دلایل مامان هستید؟
آقاجان تاملی کرد و گفت:
–مادرت اگر حرفی میزنه به خاطر شناختیه که از تو داره، شاید...
دندانهایم را روی هم فشار دادم.
–نه آقاجان، مامان هنوزم فکر میکنه من بچهام، اصلا انگار گاهی سن من یادش میره، اون حتی موضوع خواستگاری اصلی رو به شما نگفته.
پدر نفسش را بیرون داد.
–خواستگاری اصلی و فرعی نداره که، تنها کاری که تو باید انجام بدی اینه که باور کنی که مادرت بد تو رو نمیخواد.
بغض کردم. ترسیدم حرفی بزنم و اشکم سرازیر شود و بیشتر از این خجالت بکشم.
تا حالا ندیده بودم که مادری با ازدواج دخترش مخالفت کند. تا حالا همیشه شنیده بودم که پدرها حرف اول را میزنند. سر امینه هم پدر مخالف بود ولی کمکم با دیوانه بازیهای امینه راضی شد.
راضی کردن پدر خیلی راحتتر است.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت253
وارد اتاق کارم که شدم هنوز در را کامل نبسته بودم که دیدم ولدی خودش را داخل اتاق انداخت و زحمت بستن در را کشید.
بعد با خوشحالی بشگنی زد و گفت:
–اگه میدونستم یه لوبیا پلو پختن اینجوری بختت رو باز میکنه همون روز اول بهت میگفتم بپزی که ...
–هیس، چی میگی تو؟ کی به تو گفت؟
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–خیلی این بلعمی رو دست کم گرفتیا، مگه قبلا واسه اسرائیلیا جاسوسی نمیکرد، دیگه فهمیدن یه قرار خواستگاری که براش کاری نداره. اونم با تابلو بازیهایی که شماها در میارید.
چشمهایم را گشاد کردم.
–واسه کیا جاسوسی میکرده؟
دستش را در هوا تکان داد.
–توام که، تا بیای بگیری من چی میگم...
بابا مگه واسه شوهرش و پریناز جاسوسی نمیکرده، خب اونا رو هم بخوای تهش رو دربیاری، آخرش میرسی به موساد و این حرفها دیگه...
هاج و واج نگاهش کردم و نجوا کردم.
–بدبخت بلعمی فقط یه کم خالهزنک بازی درآورده بابا، شد جاسوس موساد؟ اگه اون اینقدر حرفهایی بود زندگی خودش رو...
همان موقع بلعمی هم وارد اتاق شد و رو به من گفت:
–مبارک باشه، بزارید سال شوهر من تموم بشه بعد جشن بگیریدا.
چشمهای من دوباره گرد شد. رو به ولدی گفتم:
–یا خدا، این دیگه چی میگه؟
بعد رو به بلعمی ادامه دادم:
–این حرفها چیه واسه خودت میبافی؟
بلعمی روی صندلی نشست.
–میبافم چیه؟ دیروز سر میز ناهار آقای چگنی خودش گفت کار واجب داره، من از نگاهش فهمیدم منظورش چیه؟ حالا مگه چیه؟ انشاالله خوشبخت بشید. من که نمیتونم جشنتون بیام عزا دارم.
من هم به طرف صندلیام رفتم و رویش نشستم و سرم را بالا گرفتم.
–خدایا اینا چقدر دلشون خوشه، خبر ندارن مامانم اصلا موافق نیست.
بلعمی چشم و ابرویی برای ولدی بالا انداخت و گفت:
–حال کردی چطوری مجبور به اعتراف شد. دیدی نقشمون جواب داد.
ولدی گفت:
–این که تابلو بود فقط دیر و زود داشت. بلعمی پشت چشمی برایش نازک کرد و رو به من گفت:
– حالا مامانت چرا ناراضیه؟
ولدی چشمهایش را تا مرز از حدقه درآمدن گشاد کرد.
–چی؟ مامانت موافق نیست؟ میخواد ترشی اُسوه بندازه؟ یا کسی بهتر از آقا رو تو آب نمک خوابونده؟
شانهایی بالا انداختم.
–چه میدونم، شاید هر دو.
ولدی دستش را دراز کرد و گفت:
–شماره نَنَت رو بده خودم راضیش میکنم. بعد با خودش نجوا کرد.
–پسر به خاطر این خودش رو زده ناقص کرده، همه جوره پاش وایساده، اونوقت...
من نمیدونم دیگه آدم چه انتظاری از دامادش داره که آقای چگنی نداره.
خوشگل، تحصیلکرده، شغل خوب، آقا، دیگه چی میخواد، فکر کرده دختر خودش چی داره حالا...
بلعمی نگذاشت ادامه بدهد.
–ولدی جان بزار پدر و مادرش هر چی میگن گوش کنه، مادرش که بدش رو نمیخواد. میخوای اونم مثل من...
ولدی تیز نگاهش کرد.
–بلعمی جان شوهر تو کجا، آقا کجا، ببین چی رو با چی مقایسه میکنی، آخه واسه همه یه نسخه نمیپیچن که...
ولدی جوری متعصبانه حرف میزد انگار راستین پسرش است.
مستاصل ولدی را نگاه کردم.
–منم حرفهات رو قبول دارم، اما چیکار کنم؟
ولدی تاملی کرد و برای دلداری دادن من لحن مهربانتری به خودش گرفت.
–البته این که مادر بد آدم رو نمیخواد که درسته، ولی...آخه...خب...میگم از یکی کمک بگیر که از مادرم بهتره، خودت رو که بهش بسپاری دیگه خیالت راحته که سنگم از آسمون بباره خودش درستش میکنه. مطئن باش اون جوری هم که اون بخواد همون صلاحته دیگه نباید اصرار کنی و شاکی باشی.
تا خواستم حرفی بزنم تقهایی به در خورد و راستین در را باز کرد و همانجا ایستاد و با تعجب به ما نگاه کرد و بعد گفت:
–نگران شدم دیدم کسی نیست. اتفاقی افتاده که همتون اینجا جلسه گرفتین؟
ولدی با لبخند گفت:
–نه آقا، من امدم بابت لوبیا پلو دیروز از اُسوه تشکر کنم. شنیدم خیلی هم شما خوشتون امده. لبم را به دندان گرفتم.
"ولدی برو ادامه نده"
راستین رو به من لبخند زد و گفت:
–من اصلا لوبیا پلو دوست ندارم. ولی از دیروز دیگه عاشقش شدم.
ولدی دستش را به صورتش زد و گفت:
–عه چرا تا حالا نگفته بودید آقا؟
بلعمی چشمکی به ولدی زد و گفت:
–از این به بعد خواستس لوبیا پلو درست کنی بده اُسوه جون بپزه دیگه حله،
راستین قیافهی جدی به خودش گرفت:
–شماها نمیخواهید برید سر کارتون؟
با رفتنشان نفس راحتی کشیدم. چون میترسیدم حرفی بزنند که دوباره خجالت بکشم.
راستین جلو آمد و روی صندلی نشست و گفت:
–اینا چرا اینجوری بودن؟
شانهایی بالا انداختم.
–چی بگم والا. بعد سیستم را روشن کردم.
سکوت راستین باعث شد نگاهش کنم.
نگاهمان که به هم گره خورد پرسید:
–پدر و مادرت موافقت نکردن؟
نگاهم را به یقهی لباسش دادم.
–آقاجان قراره با مامانم صحبت کنه.
آهی کشید و گفت:
–مادرت به مادرم گفته یه خواستگار دیگهام...
حرفش را بریدم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت254
راستین جلو آمد و روی صندلی نشست و گفت:
–اینا چرا اینجوری بودن؟
شانهایی بالا انداختم و سیستم را روشن کردم.
سکوت راستین باعث شد نگاهش کنم.
نگاهمان که به هم گره خورد پرسید:
–پدر و مادرت موافقت نکردن؟
نگاهم را به یقهی لباسش دادم.
–آقاجان قراره با مامانم صحبت کنه.
آهی کشید و گفت:
–مادرت به مادرم گفته یه خواستگار دیگهام...
حرفش را بریدم.
–باور کنید من روحمم خبر نداشت. تازه امروز صبح فهمیدم.
سرش را به علامت تایید تکان داد و کاغذهایی که دستش بود را روی میز گذاشت و زیر لب گفت:
–لطفا اینارو وارد سیستم کن. بعد هم ایستاد و خواست عصایش را بردارد که...
دست دراز کردم و عصایش را گرفتم.
سوالی نگاهم کرد.
با مِن و مِن گفتم:
–مامانم... مشکلی با شما نداره، فقط همیشه با من مخالفه، کلا نمیدونم چرا نمیتونم درکش کنم. تا میام باهاش کنار بیام و مدارا کنم دوباره یه اتفاقی میوفته که رابطمون خراب میشه...
شاید فکر کنید دارم بدجنسی میکنم ولی به نظرم براش مهم نیست خواستگاره کیه، فقط میخواد چیزی من میخوام اتفاق نیفته. دوباره روی صندلی نشست و با تعجب نگاهم کرد.
–چرا؟
سرم را پایین انداختم.
–چون وقتی از دستم ناراحت میشه نمیتونه ببخشه و تا تلافی نکنه دلش خنک نمیشه.
–مگه چیکار کردی که از دستت ناراحته؟
–کلا که با هم نمیسازیم، اون روزم مادرتون عجله کرد و قبل از من بهش جریان خواستگاری رو گفت، اینه که بهش برخورد. فکر کرده ما واسه خودمون بریدیم و دوختیم.
نوچی کرد و گفت:
–تقصیر منه، اگه عجله نمیکردم اینجوری نمیشد.
بعد نفسش را بیرون داد و ادامه داد:
–حالا این خواستگاره کی هست.
نگاهم را به میز دادم.
–نمیدونم، نپرسیدم.
–مادرمم دیروز از مادرت پرسیده جواب نداده، فکر کنم از همین حالا باید انتقام گرفتن رو شروع کنیم.
چشمهایم را باز و بسته کردم و گفتم:
–آره، منم دیروز با مامانم خوب حرف نزدم. ولی خیلی سخته، جدیدا احتیاجم به دمکرده گلگاوزبان زیاد شده.
راستین خندید و گفت:
–بخصوص که شرایط تو خیلی سختر از منه. من از وقتی برگشتم همه باهام مهربون شدن، بخصوص مامانم. حالا کی میخوان تلافی کنن خدا میدونه.
بعد از رفتن راستین به امیرمحسن زنگ زدم و معرف این خواستگار ناشناس را پرسیدم. گفت که عمه معرفی کرده، پسر یکی از دوستان شوهرش است. تازه از خارج آمده و دنبال یک دختر چشم و گوش بسته بوده، اقا حمید هم مرا معرفی کرده.
من نمیدانم پسر دوست شوهر عمهی من دقیقا حالا باید از خارج بیاید. پس این همه سال کدام قبرستانی بوده، بعد حالا این حمید آقا از کجا چشم و گوش بستهی مرا دیده است. وقتی این حرفها را به امیرمحسن گفتم خندید و گفت:
–منظورش با وقار و متینه دیگه،
–اگه دختر متین میخواد خودش چرا رفته خارج؟ خب میموند همینجا زن میگرفت و...
امیرمحسن حرفم را برید.
–واسه درس خوندن رفته بوده، اصلا زنگ بزن به عمه همه رو بپرس دیگه. منم زیاد اطلاعات ندارم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت255
در اتاقش را باز کرد و اشاره کرد که داخل شوم.
گوشهی اتاقش چیزی بود که رویش را پوشانده بود. کنجکاوانه به چیزی که مخفی کرده بود نگاه میکردم که گفت:
–بیا بشین.
روی تخت کنارش نشستم و گفتم:
–بالاخره کی ازش رونمایی میکنی؟
نگاهم کرد.
–امروز.
نگاهی به دیوار اتاقش انداختم. بعضی جاهایش ترک داشت.
–اتاقت یه رنگ اساسی میخوادا.
چشمکی زد و گفت:
صورتی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–نه، سیاه، که به سنتم بخوره.
–ابروهایش بالا رفت.
–تو هنوز اون حرفم رو دلت مونده؟ بعد دستهایم را گرفت و بوسید.
– آخه اولین بار که اتاقت رو دیدم رنگ و چیدمانش اونقدر شاد و جالب بود که جا خوردم. فکر میکردم رنگ صورتی فقط برای دختر بچههاست.
دستم را آرام از دستهایش بیرون کشیدم و گفتم:
–بدجنس، بازم میگی؟ من عمم با اون سنش رنگ صورتی دوست داره. بیشتر لباساش رنگ صورتیه.
نفسش را بیرون داد.
–آخ قربون اون عمت بشم که اگه همکاری نمیکرد الان ما پیش هم نبودیم. کلا فکر کنم خواستگاره رو سربه نیستش کرد.
خندیدم.
–آره، همون اول که بهش زنگ زدم و جریان رو تعریف کردم گفت اصلا از جریان ما خبر نداشته و خودش خیلی سریع همه چیز رو درست میکنه. بعدشم آخر هفته زنگ زد به مامانم و گفت که خانواده پسره پشیمون شدن.
–البته مامان منم این وسط خیلی رفت و آمد تا مامانت راضی شدا.
سرم را پایین انداختم.
–اهوم. درسته مامانم یه کم سختگیره ولی خیلی دلسوزه.
–اتفاقا مامانای سختگیر بچههای مستقلی تربیت میکنن.
لبخند زدم.
–فکر کنم درست میگی، شاید برای همینه امیرمحسن خیلی زود مستقل شد و با اون شرایطش همهی کارهاش رو از سن کم خودش انجام میداد.
همینطور که حرف میزدم خیره به چشمهایم نگاه میکرد. قلبم به یکباره ضربانش بالا رفت و نگاهم را زیر انداختم.
دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و سرم را به سینهاش چسباند و نجوا کرد.
–انگار باید همهی این اتفاقها میافتاد تا من با تو آشنا بشم و بشناسمت و بعدشم بعد از کلی ماجرا به هم برسیم. همون روز اول که امدم خواستگاریت خدا لقمه رو گذاشته بود روبروم، ولی من ترجیح دادم لقمه رو دور سرم بچرخونمش. این چرخیدنه برای خودم هزینهی سنگینی داشت.
نگاهی به پایش انداختم و سرم را روی سینهاش جابهجا کردم.
–اینجوری نگو، اگه به خاطر پات میگی که قراره پروتزش کنی و درست میشه دیگه.
–شاید، ولی هیچوقت مثل اولش نمیشه. یه اشتباههایی هیچ وقت جبران نمیشه. سرم را از روی سینهاش بلند کردم و نگاهش کردم.
–ولی این که اشتباه تو نبود.
دوباره سرم را روی سینهاش فشرد و گفت:
–چرا، سرنخ رو که بگیری تهش به خود من میرسی، چرا من از همون اول باید با پریناز ارتباط میگرفتم. چرا باید از همچین شخصیتی خوشم میومد. اون هیچ چیزش نه به من میخورد نه به خانوادم. چرا اصرار کردم؟ حتی روزی که با چشمهای خودم دیدم که اون اهل زندگی نیست بازم باهاش ادامه دادم. من خودم انتخاب کردم که تو اون مدت، بد زندگی کنم. البته حالا خوشحالم که فقط یه پام رو از دست دادم و میتونم زندگی کنم. اگر همین تیری که خوردم جونم رو میگرفت چی؟ اگر جای جبران برام نمیموند چی؟
کمی سرم را عقب دادم و نگاهش کردم.
–خدا نکنه، نگران نباش کلا خدا شغل دومش اینه که به بندههاش فرصت بده، به منم یه بار این فرصت رو داده.
یک ابرویش را بالا داد.
–اونوقت شغل اول خدا چیه؟
–بخشیدن.
نگاهم کرد... مهربان، عمیق، طولانی. بعد سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد و نجوا کرد.
–انگار ما رو آفریده که فقط ببخشه. البته اگر بتونیم طلب بخشش کنیم. بعد بوسهایی روی موهایم نشاند. مشامم را از بوی عطرش پر و خالی کردم.
صدای قلبش را واضح میشنیدم. چشمهایم را بستم و دستم را دور کمرش حلقه کردم.
مرا در حصار دستهایش فشرد و گفت:
–خیلی خوشحالم که دارمت.
باورم نمیشد که ازدواج کردهام و حالا میتوانم خانه و زندگی مستقلی داشته باشم. استقلالی که سالها انتظارش را کشیدم و حالا آن را با عشق میتوانم تجربه کنم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت256
بلند شد و کنار چیزی که رویش را پوشانده بود ایستاد و گفت:
–اینم هدیهایی که خیلی وقته دارم در موردش بهت میگم، ولی تازه تمومش کردم. البته زحمت بعضی کارهاش رو طبق معمول رضا کشیده، از جمله قابش.
انگار چیزی یادم آمده باشد، پرسیدم:
–راستی آقارضا چرا از شرکت رفت؟ پس شراکتتون چی میشه؟
فکری کرد و گفت:
–راستش رو بخوای منم درست نفهمیدم. گفت با یکی از دوستهاش یه کاری رو شروع کردن که دوستش سرمایه گذاشته قراره اینم کار انجام بده، بخاطر اوضاع خراب شرکت سرمایش رو بیرون نکشید. هر جور حساب میکنم نمیفهمم چرا اینقدر خودش رو اذیت میکنه، کاری که الان داره انجام میده هم زحمت زیادی داره هم وقت زیادی میخواد و اصلا در شأنش هم نیست، حالا چه اصراری به انجام دادن اون کار داره واقعا نمیفهمم.
با تعجب پرسیدم.
–چرا مراسم عقدمدن هم نیومده بود؟
راستین شانهایی بالا انداخت.
–بعدا زنگ زد و عذر خواهی کرد و گفت که نتونسته بیاد. کلا یه کم عجیب غریب شده، احساس میکنم سرد شده، البته خودش میگه خیلی سرش شلوغه و دیگه وقت رفیق بازی نداره. یه بارم با خنده و شوخی گفت تو دیگه متاهل شدی، کبوتر با کبوتر باز با باز.
تاملی کردم و گفتم:
–آخه شما که خیلی با هم خوب بودید.
–الانم خوبیم. فقط اون وقتش کم شده. شاید فکر میکنه مثل قبل بیاد و بره وقت من گرفته میشه و کمتر میتونم برای تو وقت بزارم. البته به نظرم اگه اینجوری فکر میکنه، درسته، حالا دیگه همهی وقتم برای توئه، وقتی هم پیشم نیستی فکرت پیشمه.
لبخند زدم و لپهایم گل انداخت.
او هم لبخند زد.
–میخوام نتیجهی یه ماه و نیم زحمتم رو بهت نشون بدم. بیا خودت ازش پرده برداری کن.
جلو رفتم و کنارش ایستادم. نگاهش کردم. چشمکی زد و اشاره کرد که ملافه را بردارم. دست انداختم و ملافه را کشیدم. یک تابلوی معرق کاری شده با چوب، و بسیار بزرگ، که با خط نستعلیق شعر نیمه تمام مرا تمام کرده بود. حاشیهی تابلو را با ساقهی گندم گلهای ریز و زیبایی معرق انجام داده بود. آنقدر زیبا بود که مبهوتش شدم.
پرسید:
–چطوره؟
با ذوق نگاهش کردم.
–خیلی قشنگه، ممنون، اون تابلو کوچیکه که یک مصرع بود رو هم دارم. ولی این قابل مقایسه با اون نیست خیلی محشره، تا حالا تابلو به این قشنگی ندیده بودم. چقدر خلاقانه و زیبا، باورم نمیشه با ساقهی گندم بشه گلهای به این قشنگی درست کرد. خیلی دلم میخواد منم یاد بگیرم.
به طرف تختش رفت و رویش نشست.
–از فردا بعد از شرکت کلاس میزارم برات. لبخند زنان کنارش نشستم.
–واقعا میگی؟ دستش را روی شانهام گذاشت و مرا به طرف خودش کشید.
–اهوم، به شرطی که توام به دیگران یاد بدی، شده حتی به یه نفر، و به اون یه نفرم به شرطی یاد بدی که اونم حداقل به یه نفر یاد بده.
–چه فکر خوبی، چی از این بهتر.
با خوشحالی و با تمام احساس سرم را روی شانهاش گذاشتم.
–تو خیلی مهربونی راستین. ممنونم.
با لبهایش موهایم را نوازش کرد.
هر دو به تابلو زل زدیم و او شعر تابلو را زمزمه کرد.
کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
کدام تیره شب هجر را کران یابم؟
ز تند باد فراقم بریخت برگ وجود
کجاست بویی از آن بوستان که جان یابم؟
زبان نماند ز پرسش هنوز نتوان زیست
اگر بیافتنش را کسی زبان یابم
به هجر چند کنم جان، بمیرم ار یک بار
خلاص یابم، بل عمر جاودان یابم
به جان ستاند، اگر باد گردی آرد ازو
که کیمیای سعادت ز رایگان یابم
ز آفتاب جمالش بسوختم، یارب
کجا روم که از این روز بد امان یابم؟
ستاره سوخته می آید از دلم درهم
چو طالع این بود، آن ماه را چسان یابم؟
چو جان دهم من از آن سو بر، ای صبا، خاکم
مگر ز گم شدن خویشتن نشان یابم
به خواب داد مرا خسرو از لبت شکری
مگر که بوسه بدین گونه زان دهان یابم
پایان....
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
علاقمندان به بخش #بهوقترمان
لطفا با اعلام نظراتون مارو راهنمایی کنید؛
اصلا داستان بزاریم؟ یا نه؟!
اگه نه؛ چرا؟!!
اگه بله؛ چه جور داستانی؟
اگه نظر یا پیشنهاد خاصی هم دارین، خوشحال میشیم اعلام کنید😊
برای ثبت نظراتون به لینک نظرسنجیمون برید:
payamenashenas.ir/E.D
از همراهی تون متشکرم😊🌹
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
قسمت (۱) «انتظار عشق»
چادرمو برداشتمو از پله ها پایین رفتم
طبق معمول مامان و بابا روی مبل نشسته بودن و لب تاب روبه روشون بود داشتن با پسر دور دونه اشون که چند ساله واسه ادامه درسش رفته بود کانادا صحبت میکردن
- سلاااام صبح بخیر 😊
( بابا هم مثل همیشه کم میل یه نگاهی به من کردو سرشو تکون )
بابا: سلام
مامان : سلام هانیه جان بیا ،یه کم با داداشت صحبت کن
- مامان جان دیرم شده ،یه وقت دیگه باهاش صحبت میکنم
فعلن خدا حافظ
مامان : باشه برو ،مواظب خودت باش
( یه ماهی میشد که تصمیم گرفتم که چادری بشم ،خانواده و فامیلای مامان و بابام نه زیاد مذهبی هستن نه اهل نمازو حجاب، منم با اعتصاب و گریه و التماس تونستم بابامو راضی کنم تا چادر بزارم ،
فکر میکردن چند روز بزارم دیگه خسته میشم و میزارم کنار ،ولی نمیدونستن من عاشق چادر شدم
از وقتی با فاطمه آشنا شدم کل زندگیم از این رو به اون رو شد ،فاطمه دختره فوقالعاده مهربون و خون گرمیه، چند ماهی هست که ازدواج کرده ،شوهرش یکی از مدافعان حرمه)
با فاطمه سر کوچه قرار داشتم ،داشتم چادرمو روی سرم مرتب میکردم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم فک کردم مزاحمه ،نگاه نکردم
فاطمه: ببخشید حاج خانم میشه یه نگاهی به ماهم کنین؟😅
- واییی تویی فاطمه،ماشینو از کی گرفتی؟
فاطمه: سوار شو تا بهت بگم
( سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت بهشت زهرا)
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
قسمت (۲). « انتظار عشق»
- خوب حالا بگو ماشینه کیه ؟
فاطمه: ماشین آقا رضاست ،گفتم میخوایم بریم گلزار ،اونم سویچ و دودستی تقدیمم کرد😃
- واااییی چه شوهره خوبی ؟ دعا کن یکی نصیب ما هم بشه😁
فاطمه : انشاءالله ،البته اگه بابات اجازه بده😂
- اره راست میگی ،عمرأ قبول کنه
( ضبطش و روشن کردم صدای مداحیش بلند شد
منم باید برم
اره برم سرم بره
خیلی مداحی قشنگی بود ،
چشمم به فاطمه افتاد ،اشک از چشمای قشنگش سرازیر میشد)
- فاطمه جون آقا رضا کی باید بره
( آهی کشید و گفت): سه روز دیگه
( قلبم شکست ،فاطمه فقط چند ماهه که با رضا عقد کرده بود ،همش از دلبستگیش به رضا میگفت ،چه طوری حاضر شد بزاره بره ، چرا جلوشو نگرفت😔)
- ( لبخندی زدمو ): ان شاءالله به سلامتی میره و داعشیارو نابود میکنه و بر میگرده
فاطمه: ان شا ءالله
رسیدیم بهشت زهرا و رفتیم سمت گلزار شهدا
فاطمه طبق عادت همیشه رفت سمت مزار شهیدش ،احتمالن حرفها داره با شهیدش
تنهاش گذاشتمو رفتم سمت قرار هفتگی خودم 😊
رسیدم دم غسال خونه
جمعیت زیادی پشت در منتظر بودند و گریه میکردند
زهرا خانم بادیدنم مثل همیشه لبخند زد و درو باز کرد
زهرا: سلام هانیه جان بیا داخل لباست و بپوش
- سلام ،چشم
( لباسمو عوض کردم و لباس مخصوصپوشیدم ،بوی کافور آرومم میکرد ، هیچ وقت فکرشو نمیکردم بیام اینجا ،منی که از دیدن جسد وحشت داشتم ،الان زمانی شده که خودم دارم میت میشورم )
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
قسمت(۳). « انتظار عشق»
چند ماه قبل با چند تا از رفیقای دانشگاه یه پارتی رفتیم ،مهمونی زیاد میرفتیم دختر و پسر قاطی ،حجابم که اصلا مهم نبود،
یه شب توی همین مهمونیا یکی از پسرا چند تا قرص آورده بود نمیدونم چه قرصی بود اول نمیخواستم بگیرم از دستش ولی چون بقیه دوستام گرفتن ازش و خوردن منم روم نشد نگیرم
با خوردن قرص سرگیجه گرفتم حالم دست خودم نبود ،صدای آهنگ زیاد و بود و همه شروع کردن به رقصیدن
سرم به شدت درد گرفته بودم یه گوشه نشستم و دستمو گرفتم روی سرم
بعد از چند دقیقه یه آقایی اومد کنارم نشست
دستشو گذاشت روی شونم ،
& خوبی تو؟
( سرمو چرخوندم ،چشمام تار بود نمیتونستم خوب ببینمش ،فقط بهش گفتم): حالم اصلا خوب نیست سرم درد میکنه
( یه دفعه یه قرصی اورد جلوم)
& بیا بخور با این حالت بهتر میشه
(قرصو گرفتم ازش و خوردم ،بعد ده دقیقه تشنج کردم و هیچی یادم نیومد ،،یه دفعه صدای خیسی بدنمو حس میکردم ،آب سرد تو اون هوای گرم خنکم میکرد
چشممو باز کردم دیدم روی تخت غسالخونم
خانومایی که منو میشستن با دیدم شروع کردن به صلوات فرستادن و الله و اکبر گفتن
یکی از خانما زنگ زد به حراست که بیاین مرده،زنده شده
دوباره از هوش رفتم
چشممو باز کردم دیدم تو یه اتاق سفیدم ،به دستم سرم وصل بود
نگاهم به مادرم افتاد که از پشت در گریه میکرد
به خاطر اون قرصای روان گردان و تشنجی که کرده بودم حرف زدن برام خیلی سخت بود
چند جلسه ای کلاس مشاوره میرفتم
حوصله حرف زدن باکسی و نداشتم ،دوستایی که اون موقع همش با هم بودیم وبیرون میرفتیم انگار همه شون غیب شدن
با فاطمه هم تو همین کلاسای مشاوره آشنا شدم
آقای سهیلی مشاوره من ،دایی فاطمه میشد ،فاطمه رشته اش روانشناسی بود واسه همین هر از گاهی میاومد مطب
بعدها متوجه شدم هم دانشگاهی هم هستیم ،تا موقعی نوبتم میرسید ،فاطمه باهام حرف میزد ،از زندگی ،از خدا ،از کسی که امیدو تو دلها میزاره،از کسی که یه مرده رو زنده کرده ،کم کم ازش خوشم اومد ،تصمیم گرفتم بیشتر باهاش آشنا بشم ،همین آشنایی ها باعث شد مسیر زندگیمو عوض کنم )
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳ و ۴
به خودم آمدم دیدم چند نفر از بچهها دور و برم را گرفتهاند یکی از خواهرها نفسش را رها کرد و از عمق وجودش گفت:آخیش بهوش آمد
بعد نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:
_دختر تو که ما را کُشتی قبل از اینکه کرونا ما را بکشد!
شرمنده بودم خودم را به سختی جمع و جور کردم به توصیهی مرضیه قرار شد در اتاق استراحت بمانم تا کارشان تمام شود برگردیم!
یکی دیگر از بچه ها همانطور که قاشق عسل را دهانم میگذاشت گفت :
_بهتری؟
آرام پلکهایم را به نشانهی تایید تکان دادم. لحظهای چهره آن خانم از ذهنم پاک نمیشد
در مسیر برگشت ساکت بودم،
مرضیه گفت:
_برای فردا اگر خواستی بیایی به من پیامک بده
و اصلا انگار نه انگار امروز ضعف و ترس مرا دیده!
رسیدم خانه با حال خراب...
نگران سجاد و ساجده بودم اینکه نکند ناقل باشم بعد به خودم نهیب زدم تو که اصلا کاری نکردی! با این حال با احتیاط وارد خانه شدم.
در را که باز کردم لبخند امیررضا که همیشه برایم حال خوب کن بود کمی آرام ترم کرد... منتظرم بود..
اما انگار خیلی عجله داشت تا با دوستانش از قافلهی عشق جا نماند...
از وقتی که به خاطر کرونا کارش مجازی شده بود داخل خانه خیلی کمک حالم بود.
بعد از تماس مرضیه نه تنها قبول کرده بود که تشویقم هم کرد من به عنوان غسالهی جهادی فعال باشم و تا ظهر که در خانه است مواظب بچه ها باشد.
به حرفی نرسیدیم با همان لبخندش گفت: _شب میبینمت خانم جهادی!
با حسرتی سرم را تکان دادم و پیش خودم گفتم: و چه جهادی!
امیررضا خداحافظی کرد تا با جمع دوستانش برای ضد عفونی معابر شهر دستی برسانند
دستم را به نشانه ی خداحافظی بالا گرفتم و با اینکه کاملا استریل بیرون آمده بودم ترجیح دادم تا قبل از دوش گرفتن دست به چیزی نزنم!
دوش گرفتم، لباسهایم را که عوض کردم رفتم سمت گاز غذا درست کنم اما دست و دلم به کار نمیرفت اتفاقات امروز مدام از جلوی چشمانم رژه میرفت...
با خودم میگفتم:
گیرم غذا خوردیم! خوابیدیم! اصلا زندگی کردیم آخرش که تمام میشود!؟
میان ذهن پر آشوبم دنبال جوابی دست و پا میزدم که ساجده آویزانم شد و پشت سر هم میگفت:مامان... مامان...
دست از کار کشیدم.
آمدم کنار ساجده...آجرهای خانه سازی اش را روی هم چیده بود و از من میخواست هنر دختر چهارساله ام را ببینم لبخندی زدم...
کنارش نشستم کمی با آجرها همراهش بازی کردم اما ذهنم همچنان درگیر آن خانم جوان بود که دیگر نبود!
شاید او هم فرزندی داشت که الان به وجودش نیاز دارد ولی دیگر نیست! شاید هم کلی آرزو به دلش مانده بود ولی...!
خودم را مشغول کردم تا امیررضا بیاید... این اضطراب و ترس با فکرهای آزار دهنده از درون مثل خوره داشت مرا میخورد!
کمی کمک سجاد دادم تا تکالیفش را تمام کند و برای معلمش بفرستد، بعد از آمدن این ویروس منحوس کارم در خانه چند برابر شده بود.
گاهی معلم بودم... گاهی آشپز... گاهی پرستار... گاهی هم همبازی ساجده...
وچقدر لذت بخش است بتوانی کاری کنی تا نشان دهد نبض علائم حیاتی زنده بودنت میزند!
اما... امروز من کاری از دستم بر نیامد و چقدر شبیه آن جنازه ی روی سنگ غسالخانه شده بودم!بی تحرک و هراسان...
بالاخره شب شد و میدانستم کار امیررضا طول میکشد. بچه ها را خواب کردم.
شب از نیمه گذشته بود و همه ی فضای خانه را سکوت پر کرده بود و حالا ذهن من خیلی بی دغدغه تر امروز را مرور میکرد ترسیدم خیلی...بلند شدم و از شدت ترس به سجاده ام پناه بردم...
حتما تجربه کرده اید وقتی انسان میترسد به دنبال یک مکان امن است و چه مکانی برای من در این سکوت و تاریکی شب امن تر از سجاده! و چه پناهی مطمئن تر از خدا!
دو رکعت نماز خواندم بعد از سلام نماز به سجده رفتم، داشتم با خدا حرف میزدم:
خدایا من میترسم....
من از لحظه ی مردن میترسم...
من از لحظه ی غسل داده شدن میترسم...
خدایا چه کسی جز تو در آن لحظات می تواند دستم را بگیرد!
توی حال و هوای خودم بودم که دستی روی شانه ام احساس کردم مثل جن زده ها یکدفعه بلند شدم وهمانطور که نفسم به شماره افتاده بود سرم را بالا گرفتم امیر رضا بود!
انتظار این همه ترسیدن را از من نداشت!
زد پشت دست خودش گفت:
_وااای سمیه ببخشید ترساندمت!
صورتم خیس از اشک بود. گفتم
_کی آمدی؟ اصلا متوجه نشدم!
+چند دقیقه ای بیشتر نیست! فکر نمیکردم بترسی!
این جمله را که دوباره گفت خودم را رها کردم در آغوشش... گفتم:
_امیر رضا...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa