✍"شاید برای شما هم اتفاق بیفتد"
امشب یک مساله ای از محل سوار شدن به اسنپ تا رسیدن به خانه فکر منو درگیر کرد. من چند روزی مجبور شدم از خودروی شخصی استفاده نکنم و از اسنپ استفاده کنم.. امشب وقتی سوار اسنپ شدم راننده گفت خانم لغو درخواست بزنید که من هزینه ای به اسنپ پرداخت نکنم و کل هزینه سفر برای خودم باشه، من زیر بار این مساله نرفتم و گفتم اشکالی نداره لغو درخواست میزنم اما با شما هم مسیرم را ادامه نمیدم....
این جمله راننده در ظاهر جمله ساده ایست و شاید خیلی از مسافران اسنپ این کار را بکنند اما لطفا تحت هیج شرایطی به این مساله تن ندهید چون از لحاظ امنیتی بسیار خطرناک است چرا که وقتی شما لغو درخواست بزنید راننده اسنپ میتواند شما را از شهر خارج کند و شما را هرگز به مقصد نرساند ،میتواند از شما سرقت نماید، میتواند بانوان را مورد آزار و تعرض قرار بدهد و بسیاری مسائل دیگر برای شما رقم بزند و شما هم از لحاظ قانونی ممکن است دستتان به جایی نرسد چرا که لغو درخواست زده اید از آن طرف راننده هم با شگردهایی که انجام میدهد امکان هیچ گونه ردیابی از خط تلفن همراهش را برای شما جهت نقطه زنی برجای نمیگذارد و یک عمر حسرت و پشیمانی را برای خود به ارمغان خواهید آورد( البته اگر زنده بمانید)
لطفا از کنار جملات به ظاهر ساده به سادگی عبور نکنید، مخصوصا شما بانوان عزیز
⭕ لطفا در هر گروهی که هستید اطلاع رسانی نمایید چه بسی که با این اطلاع رسانی موجب حفظ جان، ناموس یا مال دیگری شدید.⭕
( سارا ارزانی بیرگانی _ وکیل دادگستری )
#حواسمونباشه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️زنانی که حجاب کامل ندارند و مردان آنها ببینند
🔹مدیونید اگر این فیلم رو ببینید و منتشر نکنید.
روز قیامت جلوی تک تکتون رو میگیرم :)
#زن_عفت_افتخار
#حجاب
🌸 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌸
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
.
♨️ جزییات مراسم وداع و تشییع پیکر سردار نیلفروشان در اصفهان
روابط عمومی سپاه صاحب الزمان (عج) اصفهان:
🔹مراسم وداع چهارشنبه ساعت ۱۹ در امامزاده میرحمزه (ع) برگزار می گردد.
🔹مراسم تشییع پیکر شهید نیلفروشان نیز ساعت ۸:۳۰ صبح پنجشنبه از میدان بزرگمهر به سمت گلستان شهدای اصفهان خواهد بود.
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
.
♨️ حمله موشکی از لبنان به تلآویو
🔹ارتش رژیم صهیونیستی از حمله موشکی از لبنان به سمت منطقه تلآویو خبر داده است.
🔹در همین حال منابع عبری زبان اعلام کردند آژیر خطر در ۱۸۲ شهر و شهرک صهیونیستی در اراضی اشغالی به صدا درآمده است.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ عصر امروز در جلسه هفتگی رئیس جمهور با رهبر انقلاب انجام شد.
🔹بررسی مسائل اقتصادی کشور، راه برون رفت از آنها و لایحه بودجه سال آینده
✍یعنی اگه مالیات از حقوق ۱۲ میلیون بشه ۲۴ میلیون قدرت خرید مردم بالا میره و معیشت درست میشه؟
خیر اینطور نیست؛مشکل از جای دیگست.
هر وقت به این مباحث میرسم واقعا اعصابم به هم میریزه.
چون میدونم مشکل از این چیزها نیست اما نمیخوان بپذیرن.
تحلیل مهمی در این زمینه دارم سر فرصت خواهم نوشت.
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
.
♨️ تفاوت حزبالله و اسرائیل از نگاه خبرنگار انگلیسی
🔹متکنارد خبرنگار پایگاه انگلیسی «دیکلاسیفاید» نوشت: تفاوت حزبالله و اسرائیل روز گذشته دوباره مشخص شد.
🔹حزبالله نیروهای نظامی را طبق پروتکل از ماده ۵۲ کنوانسیون ژنو هدف قرار میدهد.
🔹در حالی که اسرائیل کودکان آوارهای که در چادرها به سرم وصل هستند را هدف قرار میدهد و آنها را زنده میسوزاند.
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ مردم کربلا با حضور در خیابانها در حال آماده شدن برای تشییع پیکر سردار شهید عباس نیل فروشان هستند
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ تشییع پیکر سردار شهید حاج عباس نیلفروشان در کربلای معلی
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️این معامله نیست
چیزی نمیدی چیزی بگیری
عشقه...
✍خوش بحال اونهایی که الان اونجا هستن.
شادی روح و علوّ درجات حضرت علامه مصباح یزدی رحمت الله علیه و همه علمای اسلام که در بین ما نیستند صلوات میفرستیم
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۲۵ و ۲۶
و دو تایی سوار بر ماشین رفتند تا ناهاری جانانه بخورند. ناهاری دو نفره!
پدر و پسر....
پدر با نگاهی که معلوم بود سرشار از علاقهای عشقگونه بود پسرش را خیره نگاه میکرد و همانطور که پسر رانندگی میکرد قند در دل پدر از داشتن چنین پسری آب میشد.حرفها طبق معمول با این جمله شروع شد:
-چه خبرا! تدریس خوبه؟
- ای ... به قشنگی اسمش نیست. هه!
پدر که با این روحیه آشنا بود لبخندی زد و سرس تکان داد و گفت:
- یکی دو سال که اینجا باشی میارمت تهران. چند تا اشنا هم پیدا کردم فقط باید یکی دو سال صبر کنی تا یه سابقه ای پیدا کنی
-اینجا هم خوبه! شهر بدی نیست...البته مشکلش اینه که از شما دوره وگرنه حداقلش اینه که هواش خیلی بهتره
- خب همین دوریش دیگه. منم اونجا تنهام. باید بیای اونجا که اقلا تا وقتی زن نگرفتی پیش هم باشیم
ّسیاوش فرمان را چرخاند، خنده ای کرد و گفت:
-آها پس بگو مشکل کجاست. میترسی اینجا زن بگیرم موندگار بشم
پدر قهقه ای زد و سیاوش ادامه دهد:
-نترس...از اینجام زن بگیرم میارمش تهران
پدر سری تکان داد و گفت:
-مگه نشنیدی به یارو میگن کجایی هستی؟ میگه هنوز زن نگرفتم.. تو هنوز این جماعت اناث رو نشناختی پسر
سیاوش خندید و گفت:
-من نمیفهمم شما که اینقدر از این جماعت اناث بدت میاد چرا زن گرفتی پدر من؟
پدر انگار یکدفعه از فضایی که درونش بود جدا شده باشد با حسرتی وصف ناپذیر گفت:
-مادرت زن نبود، فرشته بود.. حیف که زود....
اما دلش نیامد بقیه حرفش را بزند. سیاوش که پشت چراغ قرمز ایستاده بود لحظاتی به چهره پدر خیره شد. میدانست که پدرش چقدر عاشق زنش بود و الحق که در مقام عمل هم خوب از عهده این عشق برآمد.
وقتی پنج سال بعد از فوت مادر، دخترها به او گفتند که باید کاری کند که از تنهایی دربیاید و زنی بگیرد پدر با وجودی که میدانست بچهها از سر علاقه این حرف را میزنند رنجید و گفت:
" مگه من تنه؟ هنوزم دارم با «مَه رو» زندگی میکنم. اون هنوزم پیش منه.."
مه رو، زنی که شاید مانند اسمش زیبایی چهره آنچنانی نداشت اما سرشار از مهر و آرامش بود. پدر همان طور مثل 35 سال پیش هنوز عاشق بود. عاشق مه رو...
سیاوش گذاشت پدر در حال خودش باشد تا اینکه ماشینش را پارک کرد.
-بابا؟ پیاده نمیشین؟ رسیدیم
پدر از خیالات بیرون آمد، لبخندی زد تا خودش را سرحال نشان دهد و پیاده شد.
صبح روز بعد، قبل از اینکه سیاوش از خانه خارج شود گفت:
- دو تا کلاس دارم، سعی میکنم خودم رو برای ناهار برسونم.صادق هم رفته بیمارستان. شما راحت بخواب
پدر حولهای را که دست و صورتش را با آن خشک کرده بود روی شانه سیاوش انداخت و گفت:
-یعنی نمیخوای منو ببری دانشگاه و کلاست رو ببینم؟ میخوام ببینم چطوری تدریس میکنی استاااااد!
و خندید. این استاد را طوری طعنهدار ادا کرد که کاملا معلوم بود منظورش بیشتر مربی مهد بود تا استاد. سیاوش هم که طعنه پدر را گرفت خندید، حوله را از روی دوشش برداشت و گفت:
-یعنی میخواین بیاین سر کلاس؟حوصلتون سر میره
-اگر سر رفت اجازه میگیرم میرم بیرون استااااد
سیاوش همانطور که کتش را میپوشید گفت:
- خب ساعت ده کلاس شروع میشه، شما هنوز صبونه نخوردین...من میرم، برای کلاس ساعت ده بیاین...همون ساختمان شماره دو،کلاس ۱۰۲
پدر که معلوم بود هنوز گیج خواب است گفت:
-اره، فکر خوبیه... تو برو دیرت نشه
هنوز چند دقیقهای به ۱۰ مانده بود که پدر وارد کلاس شد. سیاوش هنوز در اتاقش بود و استراحت بین دو کلاس را میگذراند. دانشجوها بابت امتحان میانترم دورهاش کرده بودند برای همین وقت نکرد زنگی به پدر بزند. از طرفی فکر کرد شاید پدر خواب باشد و اصلا نیاید برای همین ترجیح داد مزاحمش نشود.
در باز شد و اولین دانشجو وارد کلاس شد.دختر با دیدن مرد مسن که آن گوشه نشسته بود هرچند کمی تعجب کرد اما فکر کرد با استاد ساعت قبلی روبرو شده برای همین سلامی کرد و سر جای خودش نشست. پدر هم که حدس زد این سلام از چه بابت بوده با خوشرویی جواب داد. چند لحظه ای گذشت که :
-ببخشید خانم...استاد پارسا چطور استادی هستند؟
شاگرد برگشت و در حالیکه منظور گوینده را درک نکرده بود. با خودش فکر کرد:یعنی چه؟ این چه سوالی بود؟ نکنه از حراست باشه؟
و تنها جوابی که داد این بود:
-از چه لحاظ؟
و جوابی که شنید تعجبش را بیشتر کرد:
-از همه لحاظ..اخلاق، برخوردش با دانشجوها؟
انگار اب سرد روی سرش ریخته باشند. راحله را میگویم. لحظهای با خودش فکر کرد نکند سر قضیه دعوای او با پارسا کسی خبرشان کرده باشد؟ نکند کسی موش دوانده باشد؟ اما این دلهره چند ثانیه بیشتر طول نکشید چون مرد اضافه کرد:
-درس دادنش چی؟ راضی هستن شاگردها؟
و راحله نفس راحتی کشید. اگر از حراست بود کاری به تدریس نداشت.
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۲۷ و ۲۸
ظاهرش هم طوری نبود که بخواهد زیر زبان بکشد. شاید هم خیلی حرفه ای بود! راحله سعی کرد ارام باشد:
-استاد خوبی هستند.از نظر علمی که واقعا سوادشون بالاست.
مرد که به نکتهای در حرف دخترک پی برده بود گفت:
-و از نظر اخلاقی چی؟
راحله که سعی میکرد پر رو به نظر نرسد گفت:
-خب هرکسی اخلاق خودش رو داره. مهم اینه که توانایی تدریسشون خوبه، قضاوت در مورد اخلاقشون هم با من نیست
پدر که این گفتگو برایش جالب شده بود و دوست داشت بداند چه چیز پنهانی پشت این نظر وجود دارد گفت:
-درسته ولی خب شما فرض کنین بنده بخوام برای ازدواج در مورد ایشون تحقیق کنم!!
راحله جا خورد. ازدواج؟ اما یک ماهی بود که حلقه را در دست پارسا دیده بود. شاید مرد الکی میگفت تا زیر زبان بکشد. اما نه، به قیافهاش همان پدر عروس بودن بیشتر میخورد تا مامور حراست..مخصوصا با آن صورت سه تیغه و دستمال گردنش!!
اما ماجرای بین آنها اصلا چیز مهمی نبود. پس یعنی پارسا الکی چو انداخته بود که ازدواج کرده؟ راحله غرق در افکار خودش شده بود که مرد دوباره پرسید:
-نگفتی دخترم
- من ایشون رو زیاد نمیشناسم. در حد شاگرد استادی.فکر نمیکنم بتونم قضاوت صحیحی برای موضوعی که شما میخواید داشته باشم
در همین حین بود که تک و توک شاگردهای دیگر هم وارد کلاس شدند. ساعت ده شده بود. شاگردها که آمدند پشت سرشان استاد پارسا هم وارد شد.
وقتی پدرش را در انتهای کلاس دید خواست حرفی بزند که پدرش اشارهای کرد و سیاوش ساکت ماند.درس شروع شد اما راحله تنها چیزی که برایش مهم نبود درس بود. نگاهی به ته کلاس انداخت تا مطمئن شود که مرد بیرون نرفته است. بعد با خودش فکر کرد:
"این دیگر چطور تحقیق کردنی است؟اینقدر علنی? پدر عروس بیاید سر کلاس داماد احتمالیاش بنشیند؟ حرفهایی که هر از گاهی به گوش راحله میرسید و آزارش میداد....
حس کرد این معما حل شده است برای همین وقتی خیالش راحت شد دفترش را باز کرد تا توضیحات استاد را یادداشت کند که دید استاد گچ را پای تخته انداخت و دستش را فوت کرد.
کلاس تمام شده بود. سیاوش به اشاره پدرش طبق معمول از کلاس خارج شد و بقیه دانشجوها هم یکی یکی بیرون رفتند. چند نفری مانده بودند که دیگر پدر هم بلند شد که بیرون برود. وقتی پدر بیرون رفت راحله حس کرد باید حرفی را به این مرد بزند.
-ببخشید آقا؟
دم در خروجی سالن به طرف حیاط بودند. سیاوش دم پله های بخش، در انتهای حیاط پشتی ایستاده بود تا پدرش بیاید که دید پدرش درحال صحبت است. چشمهایش را ریز کرد تا بهتر ببیند. اشتباه نکرد. همان بود، شکیبا.. پدر به طرف راحله برگشت:
-با من کاری داشتید؟
- بله چند لحظه اگر اشکال نداره
-خواهش میکنم بفرمایید
راحله کمی چادرش را صاف کرد و گفت:
- شما از من راجع به اخلاق استاد پرسیدید و منم گفتم ایشون رو نمیشناسم
پدر پرسید:
- خب؟ نظرتون عوض شد؟
-نه، ابدا! من واقعا ایشون رو نمیشناسم در مورد اینکه چه اخلاقی دارن یا میتونن دخترتون رو خوشبخت کنن یا نه نمیتونم نظری بدم اما تقریبا مطمئن هستم که ایشون از خانواده اصیلی هستند..
چشمان پدر برقی زد و گفت:
-اینو از کجا فهمیدی؟
راحله گفت:
_بعضی چیزارو نمیشه توضیح داد. گاهی یه حرکت کوچیک یه راز بزرگ رو لو میده. شاید در ظاهر ربطی به هم نداشته باشن اما وقتی در بطن ماجرا باشی میتونی بر حسب اون قضاوت کنی
پدر که انگار از این جواب خوشش آمده باشد سری تکان داد، لبخندی زد و گفت:
-بله، میفهمم
-امیدوارم تونسته باشم کمکی بکنم
پدر با مهربانی گفت:
-بله، بله...خیلی زیاد
-پس با اجازتون..امیدوارم هرچی خیر هست پیش بیاد..خداحافظ
راحله خداحافظی کرد و رفت. اما اگر مانده بود و دیده بود که پدر یکراست به طرف سیاوش یا همان داماد فرضی رفته بود و چطور با هم خوش و بش میکردند از تعجب شاخ درمیآورد. اما خداروشکر رفت و ندید.سیاوش به پدر گفت:
-امار منو میگرفتی از دانشجوها؟
و خندید.پدر گفت:
-بالاخره باید بدونم این دانشجوهای بدبخت از دستت چی میکشن...
سیاوش که دوست داشت بداند راحله چی به پدرش گفته و از طرفی نمیخواست بند را اب بدهد با احتیاط پرسید:
-حالا چی گفتن؟
پدر با یاداوری جواب راحله لبخند کمرنگی زد و گفت:
-خوشحالم که پسری مث تو دارم.
همیشه زمان زودتر از اونچه که ما فکر میکنیم میگذره. داستان راحله و نیما هم از همین قسم معادلات زمانی بود.
روزی که نیما به خواستگاری آمد، هیچکس فکرش را نمیکرد که اینقدر سریع کارها ردیف شوند و روزی فرا برسد که با جواب نهایی راحله مراسم نامزدی برپا شود.و امروز، آن روز بود.
تنها خانواده داماد بودند که با هدایای مرسوم آمده بودند تا عقد موقتی بین عروس و داماد جاری شود... عقدی چند ماهه...
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇾🇪اینم یه شاهکار یمنی😎🔥
🔹این است قدرت نیروهای مقاومت اسلام فتبارک الله
#یمانی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍃️❤🍃_________
🌺 #قرآنبخوان
🌸 امـام علی علیه السلام:
🔹شفاى دردهاى خود را از قــــرآن بجوييد و در سختیها و گــــرفتاری هايتان از آن كمك بخواهيد؛ چرا كه در آن، درمان بزرگترين دردهاست و آن درد ڪفر و نفاق و انحـــراف و
گـــمراهى است.
🔹هر ڪس ڪه قرآن در روز قـــيامت برايش شفاعت كند، شفاعت میشود و هر كس كه قرآن در روز قيـامت از او شڪايت ڪند محڪوم میگردد.
📚 خطبه 176 نهج البلاغه
🌹 اَللَّهُمَّ نَوِّرْ قُلُو بَنَا بِالْقُرْآنِ وَ زَیِّنْ اَخْلا قَنَا بِالْقُرْآنِ وَ نَجِّنَا مِنَ لنَّارِ بِالْقُرْآنِ وَ اَدْخِلْنَا فِی الْجَنَّتِ بِالْقُرْآنِ اَللَّـهُمَّ عَجِّلْ فِی فَرَجِ مَوْلانَا صَاحِبَ الْعَصْرِ وَالزَّمَانِ بِالْقُرْآنِ
#کلام_خدا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷#متن بند ۲۳ استغفار🌷
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
۲۳-اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ دَخَلْتُ فِيهِ بِحُسْنِ ظَنِّي بِكَ أَنْ لَا تُعَذِّبَنِي عَلَيْهِ وَ رَجَوْتُكَ لِمَغْفِرَتِهِ فَأَقْدَمْتُ عَلَيْهِ وَ قَدْ عَوَّلْتُ نَفْسِي عَلَى مَعْرِفَتِي بِكَرَمِكَ أَنْ لَا تَفْضَحَنِي بَعْدَ أَنْ سَتَرْتَهُ عَلَيَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بند ۲۳: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که وارد آن شدم به واسطه ی حسن ظنّ به تو که مرا بر آن عذاب نمیکنی و امیدوار بودم که آن را می آمرزی، پس به آن اقدام کردم، در حالی که اتّکای من بر کَرَمی بود که از تو می شناختم، که دیگر پس از آن که آن را بر من پوشاندی رسوایم نمیکنی؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهان را بر من بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
#استغفار۷۰بندی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
خدایا شکرت بخاطر نعمت هایی که قدرشونو نمیدونیم
ولی ازمون نمی گیریشون...💚
#شکرگزارباشیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
.
مهدی جان، هیچکس یاد غریبی تو نیست
همهی شهر به چاه افتادند، مددی
یوسف زهرای همه...
سلامآقایمهربانم♥
#امام_زمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#امام_زمان
دیدن روی شما کاش میسّر می شد
شام هجران شما کاش که آخر می شد
بین ما فاصله ها فاصله انداخته اند
کاش این فاصله با آمدنت سر می شد
شهر ما بوی خدا داشت، دوباره ای کاش
با ظهورت نفس شهر معطّر می شد
#سه_شنبه_هاى_جمکرانی💔
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa