قسمت (۴). « انتظار عشق»
اولین باری که همراه فاطمه به بهشت زهرا رفتم تنها دفعه ای بود که هیچ ترسی به هیچ مرده ای نداشتم علتش رو نمیدونستم
دلم میخواست خودمو پیدا کنم از کجا باید شروع میکردم نمیدونستم
موقع برگشت چشمم به غسالخانه افتاد
به خودم گفتم از همینجا که دوباره زنده شدم باید شروع کنم
اول قبول نمیکردن بعد با خواهش التماس قبول کردن
سه چهار دفعه اول هر موقع یه میت میدیدم حالم بد میشد و از غسالخونه میزدم بیرون
کم کم دیگه خوب شدم ،انگار با همه چیزش انس گرفتم حس خیلی خوبی میداد
هر موقع مشکلی داشتم ،حالم بد بود
میاومدم اینجا ،وقتی نگاه به این مرده ها میکردم،آروم میشدم که زندگی هیچی نیست
------------------------------
با صدای گوشیم به خودم اومدم
- جانم فاطمه
فاطمه: هانیه جان من میرم داخل ماشین کارت تمام شد بیا
( تنها کسی که از موضوع خبر داشت ،فاطمه بود ، میدونستم خانواده ام اصلا نمیزارن همچین کاری کنم،)
- باشه فاطمه جان چند دقیقه دیگه میام
«یه میت و با کمک زهرا خانم و اعظم خانم ،شستیم و کفن کردیم»
- زهرا خانم با اجازه تون من برم☺️
زهرا خانم : برو عزیزم مواظب خودت باش
- چشم
( لباسمو پوشیدمو رفتم بیرون،از بهشت زهرا خارج شدم ،دیدم فاطمه داخل ماشین نشسته رفتم سوار ماشین شدم )
- شرمنده ببخشد
فاطمه: خواهش میکنم این چه حرفیه ،حالا یه موقع ما اومدیم زیر دستت با ملایمت رفتار کن باهام جبران بشه 😅
- واااییی خدا نکنه ،این چه حرفیه میزنی 😡
فاطمه: چیزه بدی نگفتم که ،عمر دست خداست
- باشه بابا ،حالا این حرفا رو نزن بریم یه جایی یه چیزی بخوریم
فاطمه: باشه
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
قسمت (۵) «انتظار عشق»
رفتیم یه کافه پر بود از دخترو پسر خندم گرفت ،تا چند ماه قبل منم جزء همین دخترا بودم
(فاطمه زد به پهلوم)
فاطمه: چیه بابا نگاه نگاه میکنی 😁
- هووم ،هیچی همینجوری ،بریم یه جا بشینیم
رفتیم یه میز و صندلی دور تر از بقیه پیدا کردیم و نشستم
- فاطمه جون ،آقا رضا بره کی بر میگرده؟
فاطمه: نمیدونم معلوم نیس یه ماه ،دوماه 😢
- چقدر بد😔 ،تو چه طور راضی شدی که بره
فاطمه: قبل ازدواجمون گفته بود شرایطشو، منم سپردمش به حضرت زینب
- واییی من اصلا نمیتونم تحمل کنم 😣
فاطمه : واسه منم خیلی راحت نیست ،به امیدی که بر میگرده دلم آروم میشه
-کی میخواین عروسی بگیرین؟
فاطمه : انشاءالله که این دفعه برگشت عروسی میگیریم☺️
- وااایی چه خوب ،منم دعوتم دیگه؟😉
فاطمه: مگه میشه دعوت نباشین شما حاج خانوم 😁
( صدای زنگ گوشیم اومد،نگاه کردم،مامان بود)
- جانم مامان
مامان: هانیه جان یه کم زودتر بیا خونه امشب مهمونی دعوتیم
- چشم
مامان : قربون دختر گلم برم ،خدا خداحافظ
- خدا نگهدار
- اینو چیکارش کنم😩
فاطمه: چی شده مگه؟
- مامان گفته امشب مهمونی دعوتیم
فاطمه: خوب چه اشکالی داره برو
- آخه هنوز کسی با چادر منو ندیده ،نمیدونم با دیدنم چه عکس العملایی نشون میدن
فاطمه: توکلت به خدا باشه ،همه چیز درست میشه
- نمیدونم ،پاشو بریم که دیر نکنم
فاطمه: چشم
( فاطمه منو رسوند خونه و خودش رفت ،در و باز کردم و بابا هنوز نیومده بود )
- مامااان، ماماااان
مامان: تو اتاقم هانیه جان
(رفتم تو اتاق مامانم ،روبه روی اینه ایستاده بود داشت خودشو آماده میکرد)
- سلام
مامان: سلام عزیزم برو اماده شو بابا الاناست که بیاد
- خونه کی باید بریم؟
مامان : خاله راضیه ،جشن فارغ وتحصیلیه اردلانه
- آها باشه
(رفتم تو اتاقم روی تختم نشستم ،اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم،
منی که تا چند ماه پیش ،با لباسای راحت توی مهمونیا شرکت میکردم
الان چیکار میکردم
صدای اذان به گوشم رسید ،یه امیدی تو قلبم اومد ،بلند شدمو رفتم وضو گرفتم ،سجاده مو پهن کردمو نمازمو خوندم
بعد از تمام شدن نماز کمی آروم شدم تصمیمو گرفتم که با چادر باید برم
دراتاق باز شد)
مامان : وااایی هانیه هنوز آماده نشدی ،بابات اومده
- چشم الان آماده میشم
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
قسمت(۶). «انتظار عشق»
در کمد مو باز کردم یه پیراهن بلند صورتی و بیرون آوردم و پوشیدم
یه روسری سفید هم لبنانی بستم
چادرمو سرم کردم ،یه چادر رنگی هم برداشتم گذاشتم داخل کیفم که رفتم اونجا عوض کنم
از پله ها پایین رفتم بابا و مامان منتظرم بودن
با دیدنم تعجب کردن
بابا: هانیه اینجوری میخوای بیای؟😳
- اره بابا جون مگه اشکالی داره😊
مامان: این چه سرو شکلیه درست کردی برو لباست و عوض کن
- مامان جان من با همین لباسا راحتم
مامان: یعنی چی که راحتم، میدونی امشب اونجا چه خبره ؟کلی مهمون دعوت کرده خالت
- خوب دعوت باشن ،به لباس پوشیدم چه ربطی داره
بابا: ول کنین الان ،دیر شد بریم
( میتونستم ببینم که بابا چقدر عصبانیه از دستم )
سوار ماشین شدیم و تو راه هیچ کس صحبتی نکرد ،فقط بابا از آینه هر از گاهی نگاهم میکرد و دندوناشو به هم فشار میداد
رسیدیم خونه خاله راضیه ،یه عالم ماشین دم درخونشون پارک بود
بابا هم خیلی گشت تا جا پارک پیدا کنه
بعد همه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه خاله راضیه
مامان زنگ درو زد
استرس زیادی داشتم ،ای کاش میگفتم حالم خوش نیست 😣
در باز شد و رفتم
صدای آهنگ و خنده های جمعیت از داخل حیاط شنیده میشد
دستام میلرزید
یه دفعه در ورودی باز شد
خاله راضیه و شوهرش امیر آقا بیرون اومدن
خاله راضیه بادیدنم خشکش زد
به روی خودش نیاورد ( مامان و بغل کرد )
خاله راضیه: محبوبه جان خیلی خوش اومدی
مامان: سلام خواهر تبریک میگم انشاءالله به همین زودیا جشن عروسیشو بگیری
خاله راضیه: انشاءالله ،سلام احمد آقا خوبین
بابا: سلام ،خیلی ممنون تبریک میگم
امیر آقا: سلام خیلی خوش اومدین بفرماین داخل
( خاله راضیه اومد سمتم ،بغلم کرد و گونمو بوسید): سلام هانیه جان چقدر دلم برات تنگ شده بود
- سلام خاله جون ،منم دلم براتون تنگ شده بود
خاله راضیه: بفرمایین ،بفرمایین داخل
میخواستیم بریم داخل که اردلان اومد دم در
بابا و مامان باهاش احوالپرسی کردن و تبریک گفتن رفتن داخل
من همونجا ایستاده بودم
نمیدونستم چیکار باید بکنم( اردلانی که تا چند ماه پیش اینقدر باهاش راحت بودم که حتی با لباس راحتی کنارش بودم ،همیشه باهم بیرون میرفتیم ،دخترای فامیل آرزوی بودن با اردلان و داشتن در حالی که اردلان فقط به من توجه میکرد ،نمیدونستم الان چه عکس العملی باید نشون بدم )
یه لحظه نگاهمون به هم خورد
همه رفته بودن داخل
من موندمو اردلان
خندش گرفت با صدای بلند میخندید اومد سمتم
اردلان: هانیه اینم یه مسخره بازی جدیده؟😂
( هیچی نگفتم ،با هر لحظه نزدیک شدنش به من ،احساس میکردم قلبم داره از کار میافته )
اومد دستشو برد سمت چادرم ،که برش داره
ازش فرار کردم و در باز کردم رفتم توی خونه
صدای هانیه گفتنشو میشنیدم
وای خدااا خودت کمک کن 😭
از چاله دراومدم افتادم تو چاه 😭
چشمم به مهمونا افتاد
همه با دیدنم شروع کردن به پچ پچ کردن زیر گوش همدیگه
از پشت دیدم اردلان وارد خونه شد
منم رفتم سمت پله ها رفتم داخل یه اتاق
نشتم روی زمین شروع کردم به گریه کردن
« خدایا چیکار باید بکنم ،تو که راه خوب و نشونم دادی ،پس وسط این گناه چیکار میکنم
چرا زمان بر نمیگرده به عقب که به این مهمونیه کوفتی نیام 😭
خدایا خودت آرومم کن ،خدایا یه کاری بکن برام😔»
در اتاق باز شد
اردلان بود
بلند شدم و ایستادم
اردلان: هانیه چی شده ،؟ چرا اینجوری شدی تو !
- اردلان من هانیه گذشته نیستم ،هانیه گذشته اون روز تو غسالخونه مرد و رفت ،اینی که میبینی یه هانیه جدیده ،با عقیده جدید
اردلان: باورم نمیشه ،چه طوری اینقدر تغییر کردی ؟
اومد سمتم دستمو بگیره
نشستم روی زمین شروع کردم به گریه کردن
ترو خدا نزدیکم نیا 😭
تر رو خدا دستتو به من نزن
(اینقدر صدای آهنگ زیاد بود کسی صدای گریه هامو نمیشنید )
اردلان: خیلی خوب ،خیلی خوب ،تو آروم باش
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
مغـــرور نباشیم وقتی پرندهای
زنـده است مـــورچه را میـخورد.
👌وقتی میمــیرد مــورچه او را
میخورد! شـرایط به مرور زمان
تغییر میڪند!
پس خوب باشیم و خوبی ڪنیم..!
#مهربان_باشیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌼پیشینه ضرب المثل جواب ابلهان خاموشی ست!
✍نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد ، روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند ...
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند! روستایی آن سخن را نشنیده گرفت ، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت . ناگاه اسب لگدی زد . روستایی گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد! شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود! روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد . قاضی از حال سوال کرد ، شیخ هم چنان خاموش بود . قاضی به روستایی گفت : این مرد لال است؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد . پیش از این با من سخن گفته ،قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟ او جواب داد که : گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند . قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت ...
شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت : "جواب ابلهان خاموشی است"
📚امثال و حکم
«علی اکبر دهخدا »
#داستانک
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✨💠
💕ڪار خُـღــدا نشد ندارد!
او خـوب مۍ داند
چطور در و تختہ را بہ
هم جور ڪند
💕خواستہ هایت را
بہ او بسپار
او حتما راهۍ براۍ رسیدن
بہ آرزوهایت
برایت مهیا میڪند
#به_خدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌻خدایا جهان پادشاهی تو راست
ز ما خدمت آید خدایی تو راست
🌻پناه بلندی و پستی تویی
همه نیستند آنچه هستی تویی
🌻همه آفریدست بالا و پست
تویی آفریننده هر چه هست
🌻تویی برترین دانش آموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک
🌻خرد را تو روشن بصر کردهای
چراغ هدایت تو بر کردهای
🌻نبود آفرینش تو بودی خدای
نباشد همی هم تو باشی به جای
#شبتونمملوازعطرخدا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷پروردگارا
امروز اُمید مان
بہ رحمت توست
هر آنکہ چشم گشود
قلبش سرشار از امید
و زندگیش سرشار
از رحمت و برکت تو باد
الهی به امید تو🍃🌸
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
❣ #سلام_امام_زمانم❣
سلام بر تو ای مولایی که دستگیر درماندگانی،بشتاب ای پناه عالم
که زمین و زمان درمانده شده!
السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا العَلَمُ المَنصوبُ
...وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَةُ و
🌼 سلام بر تو اي پرچم برافراشته
🌼 سلام بر تو ای فريادرس
🌼 و ای رحمت گسترده
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#صلی_الله_علیک_یا_صاحبالزمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🦋
خدايا پناهم باش ...
تا مظلوم روزگار نباشم
ياورم باش تا محتاج روزگار نباشم
همدمم باش تا تنهاي روزگار نباشم
رهايم مكن تا اسير دست روزگار نباشم
و خدايم باش تا بنده اين روزگار نباشم
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🦋دعا، تلفن شما است به خدا
و شهود، تلفن خدا است به شما.
چه بسیارند مردمانی که وقتی خدا به آنها تلفن می کند تلفن شان "مشغول" است و از این رو، پیام را نمی گیرند.
وقتی که دلسرد و خشمگین هستید، یا از نفرت آکنده اید، تلفن شما "مشغول" است.
حتما این اصطلاح را شنیده اید که "آنقدر عصبانی بودم که چشمم درست نمی دید"
این را نیز باید اضافه کنیم که: "آنقدر عصبانی بودم که گوشم درست نمی شنید."
هیجانات منفی صدای شهود را خفه و خاموش می کنند.
#حواسمونباشه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
﷽
🔹️ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ
🔸️ پروردگارا، ما را زنان و فرزندانی مرحمت فرما که مایه چشم روشنی ما باشند.
💠 سوره فرقان / آیه ۷۴
#اهمیت_خانواده
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍃🌸 سبک کردن گناهان 🌸🍃
💖رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ؛
🌸🍃در روز قیامت من پیش میزان اعمال هستم
یعنی که هر کس کفه گناهانش سنگین تر
از کفه ثوابهایش باشد
من صلواتهایی را که برایم فرستاده میآورم
و در کفه حسناتش میگذارم
تا کفه حسناتش سنگین تر گردد🍃🌸
📕 آثار و برکات صلوات ص ۱۳
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✨🌼✨
پنجشنبه ڪه میشود . . .
ثانیـههایمـان
سخت بوی دلتنگی میدهد
عدهای آن طرف . . .
چشم به راه هدیهای
تا آرام بگیرند...
با فاتحه وصلواتی
هوایشان را داشته باشیم ...
شادی همه رفتگانمون به ویژه شهدای اسلام ، فاتحه و صلوات
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷 نماز والدین (شبهای جمعه)
دو رکعت است. در رکعت اول بعد از حمد 10 مرتبه آِیه ی زیر تلاوت شود:
🔹رَبِّ اغفِرلِی وَ لِوَالِدَیَّ وَ لِلمُؤمِنیِنَ یَومَ یَقُومُ الحِسَاب
در رکعت دوم بعد از حمد آیه ی زیر 10 مرتبه تلاوت شود:
🔹رَبِّ اغفِرلِی وَ لِوَالِدَیَّ وَ لِمَن دَخَلَ بَیتِی مُؤمِناً وَ لِلمُؤمِنِینَ وَالمُؤمِناَتِ
بعد از سلام نماز 10 مرتبه گفته شود:
🔹رَبِّ ارحَمهٌما کَما رَبَّیانی صَغیراِّ
👌هر کس این نماز را بخواند چنان چه پدر, مادر و عزیزان او زنده باشند مورد رحمت خداوند رحمان و رحیم قرار میگیرند.
وچنان چه والدین فوت کرده باشند مورد آمرزش خداوند کریم قرار می گیرند
◀ این نماز چنان موجب شادی پدر و مادر می شود که آرزو میکنند زنده شوند و زانوی فرزند خوبشان را ببوسند.
👈 این نماز انسان را در افسرگی های بسیار شدیدی که بر اثر مصیبت های سنگین بوجود می آید آرامش می بخشد.
🔴 بهتر است که این نماز در شب جمعه ترک نشود.
#بالوالدین_احسانا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
قسمت(۷). « انتظار عشق»
( اردلان روبه روم نشست )
اردلان: منو باش که میخواستم امشب سورپرایزت کنم
نگو که خانم زودتر از من سوپرایزشو رو کرده 😏
- ببخش منو اردلان ،اگه میدونستم اینجوری میشه هیچ وقت نمیاومدم
اردلان: دیونه من به خاطر تو این مهمونیو گرفتم ،الان میگی ای کاش نمیومدی؟ خنده داره
(به خاطر من؟ مامان که گفته بود جشن فارغ التحصیلیه،نمیفهمم چی میگه)
اردلان بلند شد و رفت سمت در ،روش به سمت در بود گفت: پاشو بیا پایین ،من به درک واسه پدر مادرت خوب نیست که اینجا باشی
اینقدر حالم بد بود فقط گریه کردم
بعد ده دقیقه که آروم شدم
چادر رنگیمو از کیفم بیرون اوردم
گذاشتم سرم
یه بسم الله گفتم و از اتاق رفتم بیرون
از پله ها پایین رفتم همه نگاها به سمتم بود ،آروم آروم رفتم کنار مامان نشستم
مامان: کجا بودی هانیه ؟ بابات هی سراغت و میگرفت
- هیچی رفتم لباسمو عوض کردم
انگار یه تلوزیون بزرگ بودم که همه برو بر نگام میکردن
اردلان با دیدن این صحنه ها رفت یه آهنگ شاد گذاشت و از روی بی میلی شروع کرد به رقصیدن و همه دختر پسرای فامیلم دورش کرده بودن
من سرم پایین بود و زکر میگفتم
یه دفعه دیدم یکی اومده کنارم وایستاده
سرمو بالا کردم
الناز بود دختر داییم
الناز: سلام هانی جون ،نمیای وسط ؟
- سلام عزیزم نه مرسی
الناز: چرا اینقدر عوض شدی ،؟ بزار کنار این چادر چاق چولتو 😂
- راهمو پیدا کردم 😊
الانم خیلی راحتم
الناز: عع راهتو به ما هم نشون بده شاید متحول شدیم 🤣🤣
-باید اول مثل من بمیری بعد خودت راه و پیدا میکنی ☺️
بلند شدمو رفتم تو حیاط واقعن جو مهمونی برام سنگین بود
سرم درد گرفت با صدای آهنگاشون
رفتم کنار استخر روی تاب نشستم
یه ده دقیقه ای تو حیاط بودم که
اردلان با یه ظرف غذا اومد سمتم
چادرمو مرتب کردم
اردلان: میدونستم سختته بیای داخل واسه همین غذاتو اوردم اینجا
- خیلی ممنونم
غذا رو ازش گرفتم
اردلان رفت لبه استخر نشست
اردلان: هانیه
- بله
اردلان : یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
- اره بپرس
اردلان: تو که اینقدر تغییر کردی ،احساست به منم تغییر کرده،؟
فقط نگو که مثل حامد هستی برام که جوش میارم 😡
( خندم گرفت از حرفش😄آخه همینو میخواستم بگم )
- نمیدونم چی باید بگم ،هر کسی یه جایگاهی داره واسه خودش
(اردلان بلند شد و اومد کنارم نشست،منم یه کم رفتم عقب تر ،اردلان خندش گرفت )
اردلان : نترس کاریت ندارم😅
هانیه من امشب میخواستم توی جمع ازت خاستگاری کنم
(واقعن قافلگیر شدم ،یعنی سوپرایزش این بود؟ احساس میکردم تمام بدنم داره آتیش میگیره )
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
قسمت (۸). « انتظار عشق»
اردلان: واااییی قیافشوو😂😂مثل لبو شدی دختر
- نمیدونم چی باید بگم ،تو منو که اینجوری هستمو قبول کرد؟
اردلان: من میدونم که تو دختری نیستی که بخوای این پارچه سنگینو روی سرت همه جا بکشی ،بعد یه مدت خودت بر میگردی سر خونه اولت 😁
( یه لبخندی زدمو) اشتباه میکنی پسر خاله ،من الان خودمو هیچ وقت ترک نمیکنم😊
این چیز سنگینی هم که میگی روی سرمه ،اسمش چادره و ارثیه حضرت زهراست ،تا هر موقعی که نفس میکشم این سرم باقی میمونه 😊
( بلند شدمو رفتم سمت خونه که گفت:) جوابمو ندادی دختر خاله،ازدواج میکنی؟
- منو شما وقتی روی یه چادر به نتیجه ای نمیرسیم مطمئنن روی چیزای دیگه هم هیچ تفاهمی نداریم
( چیزی نگفت،منم برگشتم تو خونه خاله راضیه اومد سمتم)
خاله راضیه: هانیه جا غذا خوردی؟
- بله خاله جون آقا اردلان آوردن بران ،دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود
با تعجب گفت: نوش جونت
منم رفتم توی اتاق چادرمو عوض کردم ،وسیله هامو برداشتم و رفتم پایین
همه در حال خدا حافظی کردن بودن
منم رفتم از خاله راضیه و امیر آقا خدا حافظی کردم رفتم بیرون
با دیدن بابا ترسیدم ،معلوم نبود چی شنید که اینقدر عصبانی بود
سوار ماشین شدیم
تا برسیم مامان فقط میگفت ،آبرمون رفت ،بابا هم هیچی نگفت ،انگار آرامش قبل طوفان بود
رسیدیم خونه رفتم توی اتاقم
واییی که چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود
این چند ساعت مثل یه عمر گذشت
لباسمو عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت ،یه دفعه در اتاقم باز شد
بابا بود ،نشستم روی تخت
- چیزی شده بابا جون
( بابا اومد روی تختم نشست )
بابا: از فردا دیگه حق چادر گذاشتن و نداری
- یعنی چی بابا، من کاره بدی کردم؟
بابا: میدونی چند تا از دوستام از تو واسه پسراشون خاستگاری کردن ،؟ میدونی الان همه شون پشیمون شدن ؟
- خوب بابا جون پشیمون شدن که شدن ،کسی که لیاقت چادرمو نداره همون بهتر که از اول بره
بابا: دختره دیونه میدونی اونا از چه خانواده ای بودن ؟ داری آینده تو سیاه میکنی
- بابا جون من اصلا قصد ازدواج ندارم ،به هیچ وجه هم چادرمو کنار نمیزارم 😢
بابا بلند شد و رفت سمت کمدم چادرمو بیرون آورد
از جیبش یه فندک بیرون آورد میخواست چادرو آتیش بزنه
( منم چشم دوخته بودم به دستاش ،با آتیش کشیدن چادر ،انگار تمام وجودم آتیش گرفت ،😭
یاد یه نوشته افتادم « چادرش سوخت ولی از سرش نیافتاد»
دنیا روی سرم میچرخید و چشمام بسته شد
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
قسمت(۹). « انتظار عشق»
چشمامو که باز کردم دیدم دور تا دورم یه عالم دستگاه به من وصله
ICU بودم
تمام تنم درد میکرد
یاد چادرم افتادمو شروع کردم به گریه کردن
یه پرستار اومد بالای سرم
پرستار: چرا گریه میکنی، گریه برات خوب نیست !
( تو چه میدانی از حال دلم 😭)
بعد مجبور شد آرام بخش بریزه داخل سرمم که لااقل اینجوری آروم شم
نمیدونستم چند ساعت گذشته بود
چشممو باز کردم دیدم بابا کنارم روی صندلی نشسته
بابا با دیدنم اومد سمتم
از داخل یه نایلکسی یه چادر آورد بیرون
بابا: ببخش هانیه جان ،نمیخواستم اینجوری بشه 😢
( با دیدن چادر ،انگار تمام دردهای بدنم فراموشم شد ،چشمام پراز اشک شد )
بابا: الهی فدای اون چشمای قشنگت بشم ،دیگه هیچ وقت جلوتو نمیگیرم ،میتونی چادر بزاری
( لبخندی زدم ) مرسی بابا جون
دو روزی بیمارستان بستری بودم
این دو روزی کل فامیل اومدن ملاقات و من حوصله هیچ کدومشونو نداشتم و همیشه خودمو به خواب میزدم که زودتر برن
یه روز که مامان داشت برام میوه پوست میکند ،میخوردم در اتاق باز شد
اردلان بود ،روسریمو مرتب کردم
اردلان: سلام
مامان: سلام عزیزم خوبی ؟
- سلام
( مامان میوه رو ریز کرد گذاشت کنارم)
مامان : هانیه جان میوه ها رو بخور تا من برم بیرون یه کاری دارم بر میگردم
(میدونستم داره بهونه میاره )
- باشه مامان جان
مامان رفت و اردلان اومد کنارم گوشه تختم نشست
خوبه بهش گفته بودم که دیگه نزدیکم نشه😏
اردلان : خوب شنیدم که یه شوک عصبی بهت وارد شده ،علتش چی بود ؟
- یعنی تو نمیدونی؟ تو که از همه بهتر حال اون شبمو میفهمیدی اقای دکتر ؟😒
اردلان : حالا تیکه میندازی به ما ؟
باشه اشکالی نداره!
یه دفعه در اتاق باز شد
واااااییی فاطمه بود ،یعنی از دیدن هیچ کس به اندازه فاطمه خوشحال نشدم
فاطمه : سلام ببخشید مزاحمتون شدم؟
- نه نه عزیزم بیا داخل ،پسر خالمم کم کم میخواست بره
( اردلان یه نگاهی یه فاطمه کرد ) بله میخواستم برم ،هانیه جان مواظب خودت باش
- خیلی ممنونم که اومدین به خاله راضیه سلام برسونین
اردلان: چشم فعلن
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
••♥️••
مي گفت: بـاید بـرای خودمـون
تـرمز بــذاریم ...
اگه فلان ڪار ڪه بـه #گناه نزدیڪه
ولی حروم نیست رو انجام بـدیم
تـا گنـاه فاصله ای نداریم...!!
شهيد مدافع حرم شهید مسعود عسگری
🌷 اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج 🌷
#شهیدانه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa