eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
473 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
10هزار ویدیو
78 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✅داستان بسیار زیبا از زن بی حجاب و زن چادری 👌 زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در گیر کرد. داشت بازحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها !  زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت: من چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو. من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم. و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم. چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند. حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟ 💥زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد. ‌‌   Eitaa.com/efshagari57
✍️ رفتار درست با همسایه 🔹روزی پسری از خانواده نسبتا مرفه، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواسته است. 🔸پسر متعجب به مادرش گفت: دیروز کیسه‌ای بزرگ نمک برایت خریدم. برای چه از همسایه نمک طلب می‌کنی؟ 🔹مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما همیشه از ما چیزهایی طلب می‌کند. دوست داشتم از آن‌ها چیز ساده‌ای بخواهم که تهیه‌اش برایشان سخت نباشد. 🔸در حالی که هیچ نیازی به آن ندارم ولی وانمود کردم من نیز به آن‌ها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برایشان آسان باشد و شرمنده نشوند. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔥جنگ به روستای ما آمد🔥 لاي در را باز كرد و مادرم را صدا زد - ام علي خونه ايد؟ مادرم اخم هايش رفت توي هم و گفت - باز این پیداش شد! این را که گفت خنده ام گرفت گفتم‌ - هیس. می شنوه. می دانستم چرا آمده. ام ربیع دوست قدیمی مادرم بود. اما مدام بحثشان می شد. می دانستم دوباره یکی از جماعت القوات اللبنانیة به مغازه شير فروشي اش رفته و زخم زبان زده. حتما خنديده و گفته دیدی ایران چطور ولتون كرد؟ دردناکتر از زخم های عمیق ما نمک پاشیدن این جماعت بود. مردم بعد از سید روحیه هایشان پایین آمده بود. حال خوشی نداشتند. يك چشممان خون بود و یک چشممان اشک. ترسیده بودیم. نگران بودیم. نگران عزیزانمان در جبهه که شاید بعد از سید روحیه هایشان پایین آمده بود. دلتنگ بودیم. دلتنگ سید و خنده هایش. دلتنگ صدایش. ضاحیه ویران شده بود همه آواره شده بودند و این خرمگس های داخلی هم شده بودند زخم روی زخم. اگر مادرم جای ام ربیع بود اخم هایش می رفت توی هم و می گفت ایران چشمتون رو کور کرده. بعد هم راهش را می کشید و می رفت. اصلا جماعت القوات اللبنانیة با مادرم بحث نمي كردند. مي دانستند جواب تندي مي شنوند. اما ام ربيع شبيه مادرم نبود. بعد از هر حرف و حديثي مغازه را رها مي كرد و مي آمد سراغ ما. مي گفت اگر اینطور گفتند چه جوابی بدهم. اگر آنطور گفتند چه جوابی بدهم. مادرم هم فقط می گفت سگ محلشان کن. ام ربیع شبیه مادرم نبود. من و خواهرهایم یکی یکی جواب سوال هایش را می دادیم.‌ می دانستیم كه ایران ما را رها نمی کند. اصلا ما خودمان را یکی می دانستیم. مگر میشود کسی خودش را رها کند؟‌ فکر اینکه ایران ما را رها کند ترسناک بود. ما آواره شده بودیم. خانه هایمان ویران شده بود. سید رفته بود. لبخندی زدم و گفتم نمی خواد باهاشون بحث کنی ام ربیع. ایران خودش جوابشون رو میده. بهشون بگو ایران حتما جواب میده. ایران. از بچگی ایران در خیال من جایی شبیه بهشت بود. فکر می کردم مردمش شبیه فرشته ها هستند. اولین باری که می خواستیم برویم زیارت امام رضا هنوز پدرم زنده بود. تا صبح خواب ایران را می دیدم. خواب سرزمینی که مردمش فرشته اند. به زیارت که رفتیم دوست داشتم به همه آدم ها نگاه کنم‌. سلام کنم. مادرم دستم را می کشید. نمی دانم چه قصه ای دارد این عشق. ما حاضریم خار به قلب ما برود اما به پای ایران نرود. باور می کنی؟ شاید ریشه اش به غربتی ۱۴۰۰ ساله برمی گشت. ما باقی مانده قتل عام های تاریخی شیعیان جبل عامل. از ایوبی ها و ممالیک بگیر تا عثمانی ها و صلیبیان و بعد هم انگلیسی ها و حالا هم اسرائیل. ما با امام خمینی زنده شده بودیم. می دانستم که ایران ما را تنها نمی گذارد. اصلا اگر سید پدر ما بود رهبر انقلاب پدربزرگ ما بود. مگر می شود پدربزرگ نوه های یتیمش را رها کند؟ من مطمئن بودم. آنهایی که زخم زبان می زدند هم می دانستند. اما گاهی کینه چنان قلب آدم را سیاه می کند که از زخم زبان لذت می برد. آنها از گریه ما لذت می بردند. خرمگس های داخلی که از اسرائیلی ها اسرائیلی تر شده بودند. یکی شبیه مریم مجدولین که به خاطر پست دروغش که گفته بود مقاومت از آمبولانس استفاده می کند باعث شهادت ۱۳ امدادگر شد. شبکه mtv. اينها شده بودند. توييت مي كردند كه فلان جا انبار سلاح است و به خاطر دروغ كثيفشان دسته دسته زن و بچه شهید میشد. این خرمگس های کثیف بازوهای رسانه ای اسرائیل بودند. روحیه ها پایین آمده بود. شرایط عادی نبود بعضی از مردم ضاحیه شبی که سید رفت تا صبح در خیابان خوابیدند. جایی برای رفتن نداشتند. شنیدم بعضی از شهرها آواره ها را راه نمی دادند می گفتند اگر اینجا بیایید ما را هم می زنند. بمانید همانجا. بمیرید. می توانی بفهمی چه غربت عجیبی بود برای ما این دو شبی که گذشت؟ شب های بعد از سید. دشمن داخلی نمک به زخم ما می پاشید. ام ربیع با تردید نگاهم کرد و گفت - اگه جواب نداد؟‌ دست هایش را محکم بین دست هایم گرفتم. خودم احتیاج داشتم یکی به من دلداری بدهد اما باید او را دلداری می دادم‌ - جواب میده. مطمئن باش مادرم دوباره اخم هایش رفت توی هم و گفت - اصلا چرا جوابشون رو میدی؟ مادرم که اینها را می گفت ناخودآگاه می خندیدم. ام ربیع شبیه مادرم نبود و هنوز نمی دانستم این همه سال چطور دوست هم بوده اند. ام ربیع جوابش را گرفته بود و داشت از خانه بیرون می رفت و من از بالکن کوچک خانه نگاهش می کردم. به زنی که شاید سواد نداشت اما بصیرت داشت. قرص و محکم پشت مقاومت ایستاده بود. جواب القوات اللبنانیه را می داد. هوا داشت تاریک میشد. هنوز در خانه را نبسته بود که صدای فریاد خواهرم بلند شد پشت سرش صدای شادی بقیه - ایران زد ... به خدا ایران داره می زنه... راوی: زنی از جنوب لبنان 📝رقیه‌کریمی https://eitaa.com/seyedghafar
یک‌ خانم نویسنده آمریکایی از سفری که به مصر داشت خاطراتی نوشت به این شرح: در داخل اتوبوس داخل شهری در مصر نشسته بودم دیدم جوان مصری وارد شد، ایستاد و میله اتوبوس رو گرفت بعد از چند دقیقه دیدم توجهش به دختری که نشسته بود جلب شد. دقت که کردم دیدم دخترک طوری نشسته که بین جورابش و پاچه شلوارش (ساق پا) فاصله افتاده و اون پسر جوان به همون چند سانتی که عریان بود داشت با دقت و حالتی خاص نگاه میکرد. نویسنده زن آمریکایی میگه اونجا حسرت خوردم که چرا هیچ وقت شوهرم به من همچین توجهی نداره. همونجا به ذهنم رجوع و گذشته رو مرور کردم. این خانم در ادامه میگه: در بین مرور گذشته ام متوجه شدم در جامعه غربی مثل کشور من، وقتی یک مردی مثل شوهر من که از منزل بیرون میره تا وقتی که میخواد برگرده ناخواسته با صدها زن بدون حجاب و پوشش مواجهه داره و ناخواسته در ذهنش من رو با این صدها زن مقایسه میکنه و طبیعتا اونی که در این مقایسه شکست میخوره من هستم چون قطعا توان رقابت با صدها زن رو ندارم. در ادامه میگه: درجوامع غربی وقتی یکی مثل شوهر‌ من از سرکار به خونه برمیگرده اینقدر با زنهای مختلف و بزک کرده با پوشش نامناسب غربی صحبت کرده که وقتی به من میرسه دیگه میل و علاقه ای برای صحبت با من براش نمیمونه چون اشباعه. مثل کسی که از صبح به غذاهای مختلف ناخنک بزنه وقتی ظهر شد دیگه میلی برای غذای اصلی نداره. نویسنده زن آمریکایی میگه اونجا بود که به در اسلام پی بردم و فهمیدم چرا در اسلام گفته شده: خداوند حجاب رو برای تحکیم بنیان خانواده ها مقرر کرده. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔹سقوط🔹 زن آبستنی به دشواری رفت بالا ز پله با زاری دست طفلش به دست، وارد شد به مطب، خون ز دیده‌اش جاری دکتر او را چو دید پاسخ داد به سلامش جواب اجباری پس برای یقین از او پرسید: "همچنان بر سبیل اصراری؟" زن بیچاره سر به زیر انداخت گفت، آرام و شرمگین: "آری" منشی‌اش را پزشک فرمان داد کند از طفل زن، نگه‌داری الغرض، کار سقط شد آغاز با همان شیوه‌های تکراری بود اما حواس زن، بیرون پی طفلش ز فرط ناچاری لای در باز بود و کودک را داشت زیر نظر به هشیاری ناگهان دید کودک از جا خاست پی بازی به سوی انباری بعد از آن رفت سوی پله و زن ناگه از جا چو مرد پیکاری، پا شد و پس زد آن لوازم را از پزشکی و از پرستاری نیمه‌عریان دوید جانب طفل تا جگرگوشه را کند یاری دکتر آشفت و بانگ زد بر او: "این چه کاری‌ست؟ این چه رفتاری؟ وقت را از چه می‌دهی به هدر؟ دارم ای زن بسی گرفتاری" طفل خود را بغل‌کنان، زن گفت: "خطر مرگ و خویشتن‌داری؟! بر لب پله‌ها سقوطش داشت هر زمان، احتمال بسیاری مادرم من، چگونه تاب آرم که جگرگوشه بیند آزاری؟ داغ او را اگر که می‌دیدم می‌شد از روح، جسم من عاری" پس ملامت‌کنان به او دکتر گفت: "این داغ را سزاواری! گیرم این از سقوط، جان در برد پس چرا قصد جان آن داری؟ قتل فرزند، داغ سنگینی است؟ تو که خود در پی همین کاری!" ✍️ افشین علا 🗓️بهمن ۱۴۰۳ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🚨تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می‌کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او میداد همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه‌گری می‌برد، گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد. واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می‌برد و او نیز به تاجر کمک می‌کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود، اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود، اما مردِ تاجر، به ندرت وجود او را در خانه‌ای که تمام کارهایش با او بود، حس می‌کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت. روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم، اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد. بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند. 📍اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده‌ام و انواع راحتی‌ها را برایت فراهم آورده‌ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می‌شوی تا تنها نمانم؟ زن به سرعت گفت: “هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد. 📍مرد با قلبی که به شدت شکسته بود، به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم، آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟ زن گفت: البته که نه! زندگی در این جا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می‌خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد. 📍مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده‌ای، این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم، شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟ زن گفت: این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می‌توانم تا گورستان همراه تو بیایم، اما در مرگ… متأسفم! گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. 📍در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می‌مانم، هر جا که بروی. تاجر نگاهی کرد، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه می‌کردم و مراقبت می بودم، که هزار افسوس این کار نکردم. 🚨 در حقیقت همه ما چهار همسر داریم! ١. همسر چهارم، بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی. وقت مرگ، اول از همه او، تو را ترک می کند. ٢. همسر سوم، دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد، وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد. ٣. همسر دوم، خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر صمیمی و عزیز باشند، وقت مردن، نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند. ۴. همسر اول، روح ماست. غالباً به آن بی‌توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می‌کنیم. او ضامن توانمندی‌های ماست، اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده‌ایم تا روزی که قرار است همراه باشد، اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
چند وقت پیش رفتیم جایی یکی از پیرزن های مجلس شروع کرد فحش به نظام✊ و دعا برای روح شاهنشاه ...😕 اون موقع چیزی نگفتم اما بعد اینکه شام صرف شد نشستم کنارش گفتم حاج خانوم شنیدم ماشالله همه بچه ها و نوه هاتون تحصیلکرده هستن ! لبخندی زد و با افتخار گفت بله اون پسرم لیسانس هست اون نوه ام دکتری هست اون یکی پزشکی میخونه و... خداروشکر نان حلال و زحمتکشی دادیم بهشون ☺️ گفتم : آفرین به شما ، خودتون تا کلاس چندم خوندین؟! گفت: من تا کلاس پنجم درس خوندم 😓 گفتم : کدوم مدرسه؟ گفت : تا کلاس سوم مدرسه روستامون ، کلاس چهار و پنجم رو هم نهضت سواد آموزی خوندم گفتم : پس هوش بچه ها و نوه هاتون به شما نرفته احتمالا به خاله ای و عمه ای کسی رفتن درس خون شدن 😉 گفت : نه خواهر برادرام هم بیشتر از دبستان سواد ندارن !! اتفاقا هوشی من داشتم هیچکس نداشت 😏 گفتم : پس چرا درس نخوندین ؟ حتما تنبل بودین ،! 😅 گفت: نخیر !! خیلی هم زرنگ بودم منتها بد شانسی ما اون موقع امکانات نبود ، مدرسه تو روستاها اکثرا نبود یا تا دبستان بود !! اگه امکاناتی که بچه های الان دارن من داشتم الان مدرک پروفسوری داشتم 😌 قدیم اصلا برای سواد ارزش قائل نبودن ، از بچگی دست چپ و راستم شناختم بردنم پشت دار قالی ، تو قالیباف خونه بزرگ شدم ، صبح تا شب باید برای ارباب قالی میبافتیم بعدشم بدو بریم از سرچشمه آب بیاریم گاو و گوسفند علف بدیم و مثل الان لوله کشی و لباسشویی و این حرفا نبود ... وقتی برای درس خوندن نداشتیم همون سه کلاس رو هم شبانه خوندم !! گفتم : خب نمیرفتین قالیباف خونه ، گفت: خب اگه نمیرفتیم چیزی نداشتیم بخوریم باید قالی میبافتیم که اخر برج پدرمون پولی از ارباب بگیره قند و چایی و کبریت وبقیه مایحتاجمون رو بخره گفتم: شاه میدونست شما اینجور زندگی دارید؟! آخه زندگی سردار سلیمانی خوندم مثل شما بود ، پدر خودمم مثل شما بوده و تو سختی زندگی میکردن ، چرا شاهنشاه براتون کاری نمیکرد؟! چرا ۸۰ درصد مردم ایران تو زمان شاه بیسواد بودن؟! تازه انقلاب اومده یک نهضت راه انداخته که بتونه بیسوادی رو ریشه کن کنه؟! حاج خانوم یک نگاهی کرد 😨 گفتم : چرا دارید حقایق رو وارونه جلوه میدین ⁉️ گفت: چی بگم از بس گرونیه گفتم : مدل ماشین بابات زمان شاه چی بود؟! حتما تو اون ارزانی ها بهترین ماشین خریدین؟ گفت : ما اصلا ماشین نداشتیم فقط ارباب داشت ! گفتم : زمان شاه مستطیع شدین رفتین حج حاج خانوم شدین؟! گفت : نه چند سال پیش رفتم مکه سوریه و کربلا هم رفتم گفتم : چرا تو زمان شاه همه چیز ارزون بود نرفتین گفتم : شاهنشاه استان بحرین رو چند فروخت؟! گفت : مگه شاه فروخت ؟! گفتم : وقتی یه استان فروخته، نفهمیدین چطوری از بقیه اختلاس هاشون باخبر میشدین؟! خلاصه گفتم تاریخ رو تحریف نکنید لطفا از شاه اسطوره تو ذهن بچه هایی که حاضر نیستن لحظه ای تو شرایط و امکانات زمان شاه زندگی کنند نسازید !!! سرش انداخت پایین و چیزی نگفت. حالا اگه عاشق جمهوری اسلامی نیستید، مهم نیست حداقل نمک نشناس و دشمن سرزمینتون 🇮🇷 ایران🇮🇷 هم نباشید @NehzatAbadAlboom535
15.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان توبه ی ممد طلائی این داستان بسیار زیبا و تکان‌دهنده هست... 😊 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔰 مرده شوی ترکیبش را ببرد ‼️ روزی مطربی نزد مرحوم‌کرباسی که از علمای عهد فتحعلی شاه بود آمد و حکم شرع را در مورد رقصیدن پرسید. کرباسی با عصبانیت جواب داد: عملی است مذموم و فعلی است حرام. مطرب پرسید : حضرت آقا، اگر من دست راستم را بجنبانم حرام است؟ مرحوم کرباسی گفت: خیر! مطرب پرسید : اگر دست چپم را بجنبانم؟! مرحوم کرباسی گفت: خیر! سپس مطرب از حکم شرعی در مورد تکان دادن پای راست و چپ پرسید. و هر بار مرحوم کرباسی گفتند : خیر ایرادی ندارد. اصولا دست و پا برای جنبانده شدن خلق گشته اند. مطرب که منتظر این فرصت بود از جای خود بلند شد و در مقابل دیدگان بهت زده مرحوم کرباسی و حاضران مجلس شروع به رقصیدن کرد و گفت: حضرت آقا، رقص همان تکان دادن دست ها و پاهاست که فرمودید حرام نیست. مرحوم کرباسی در جواب گفت: مفرداتش خوب است... ولی "مرده شوی ترکیبش را ببرد"😂 به این معنی که تک تک امور به تنهایی خوب هستند اما مجموعشان فعل حرام است و به درد نمی خورد.
✅ داستان عشق حضرت حافظ و شاخه نبات آورده‌اند که: سال‌ها پیش خواجه شمس‌الدین محمد شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات. در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می‌شد و شمس‌الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می‌داد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می‌کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!" 100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی‌آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند! عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند تا در ناز و نعمت زندگی کنند! در بین خواستگاران خواجه شمس‌الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او کار خود را بیشتر کرد و شب‌ها نیز به مسجد می‌رفت و راز و نیاز می‌کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند. شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمس‌الدین شوهر من است. شمس‌الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد. اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس‌الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز می‌گشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شده‌ام، نمی‌توانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمس‌الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه می‌بینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه می‌بینی؟ گفت: حس می‌کنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه می‌بینی؟ گفت :حس می‌کنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده‌ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسان‌الغیب و حافظ را به او داد. (لسان‌الغیب چون از آینده مردم می‌گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی‌خورد ... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند. این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد اجر صبری ست کز آن شاخ نباتم دادند.. @mollanasreddin
🗓 به مناسبت ۲۱ تیر، روز عفاف و حجاب ❗️ حتی اگر به دین و اسلام کاری ندارید! 📖 🔹 خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس، از میان همه تصویرهای آن روزها یکی را که از همه آن ها در ذهنش پررنگ‌تر است، اینچنین روایت می‌کند: 🔹 یادم می‌آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان‌های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می‌کردند. اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ‌هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم‌هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می‌بردیم و منتظر می‌ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. 🔹 وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده‌اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت‌تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. 🔹 همان موقع که داشتم از کنار او رد می‌شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه‌ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:  🥀 من دارم می‌روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می‌رویم… چادرم در مشتش بود که شهید شد. ✅ از آن به بعد در بدترین و سخت‌ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa