🕊🌹🕊
پنجره هاےِ انتظار؛
یڪ آسمانِ آبے
پر از ابرهاے بهارے میخواهند
و نسیمے ڪہ
عطرِ پیراهنِ نرگس را بیاورد
#امام_زمان
💚سلام صبحت بخیر آقاے من❤️
#صلیاللهعلیکیاصاحبالزمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
سلام ارباب خوبم✋🌸
من ڪفتر جلدٺ همہ دم بوده و هسٺم
سخٺ اسٺ ڪه دور از حرمٺ زنده بمانم
محزون شده ام از غم هجران تو آقا
تـا کے ز رهِ دور ، سلامٺ برسـانـم
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
نیایش صبحگاهی🌺🍃🌺
پروردگارا...
🌷ای که همیشه عاشقانه مرا هدایت کردی
🍃به تو نیاز دارم !
🌷محتاج مهر و عشقِ بی حد و کرانت هستم.
🍃راه را به من نشان بده
🌷هدایتم کن به سویی که عشق باشد،
🍃هدایتم کن به سویی که پاکی باشد
🌷و خوبی و مهربانی،
🍃هدایتم کن به راهی که انتهایش نور باشد،
🌷نوری که از عشق تو می تابد .
🍃هدایتم کن به راهی که آرامش
🌷 را قرین لحظه هایم کند.
آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم
ای زنده، ای پاینده
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جایی به جز بهشت خراسان نیافتم
گوشه نشین روضه ی رضوانتان شدم
#صلیاللهعلیکیاامامالرئوف
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍃🌸به روی رضا ، شمس امامت صلوات
🍃🌸بر شافع ما روز قیامت صلوات
🍃🌸در پناهِ نگه اش که شادند همه
🍃🌸بفرست بر این روح کرامت صلوات
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
📕⇠ حرفبزرگان••
……………………………………
استـادپناهیـان :
یڪبرنامهعبـادیحداقلـیبرایخودتبریز
وملزمباشڪهبهآنعملڪنی
حالادر
روایتداریمڪهمومنبایدروزانه
پنجاهآیهقرآنتلاوتڪند
تواگرنمیتوانیروزییك
صفحـهقرآنبخـوانولیملزمباشڪهاین
یكصفحهاتتركنشود
وجانتراراحتڪن
#سخنان_ناب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✨فَسُبْحَانَ اللَّهِ حِينَ تُمْسُونَ
✨وَحِينَ تُصْبِحُونَ ﴿۱۷﴾
✨پس خدا را تسبيح گوييد آنگاه كه به عصر
✨درمى آييد و آنگاه كه به بامداد درمى شويد (۱۷)
📚 سوره مبارکه الروم
✍آیه ۱۷
#کلام_خدا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببخشیم تا بخشیده بشیم
#استغفار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#همـرآهِشُھدآ🕊
-همہ جورآمدنے رفتن دارد
اِلا|شھادتـ|♥️
-شھادت تنھاآمدنِ بدون بازگشت
است،شھید ڪِ شدے مےمانے
یعنے خدا نگھت میدارد
تـا اَبـد ..
شھیدجمشیدخداوردے
#شهیدانہ
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
❤️خون نوشته ❤️
🦖🦖🦖
🌿 خواهرم، حجاب تو سنگری آغشته به خون من است
ولی بدان تفنگی که در دست من است ،
چادری است که بر سر توست،
اگر میل به سلاحم داری چادرت را سلاحم بدان.
#شهید_حسین_بیدخ
ولادت: ۱۳۴۲ دزفول
شهادت: 2 فروردین 1361 عملیات فتح المبین
محل شهادت: تپه چشمه
محل دفن: شهیدآباد دزفول
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
#پویش_حجاب_فاطمے
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#چادرانہ|💛|
| بانوے من؛
جنگ تفنگها وتانڪها
سالهاست تمام شدہ
ولے
وصیت شهدا بہ حجاب
وچفیہ رهبرے
داد مے زند ڪہ مبارزہ هنوز ادامہ دارد...
بانو اسلحہ ات را زمین نگذار|•♥️•|
#پویش_حجاب_فاطمے
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️چرا گرفتار بلا می شویم؟!
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#سخنان_ناب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔴 هر ۱۰۰ تا مشتری پنج تای بعدی نذر #امام_زمان
🔵 چند وقت پیش کیف مدرسهای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیر. نو بودند ولی بند و یکی از زیپهای هرکدوم خراب شده بود. کاغذ رسید رو از تعمیرکار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده.
🔹 دو روز بعد، حدود ساعت 11 شب برای تحویل کیف ها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند. کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت: «شما میهمان امام زمان هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!»
🔹 از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم!
گفتم: «تسبیحِ صلوات رو حتما میخونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیدهاید و کار کردهاید.» گفت: «این نذر چند ساله منه. هر صدتا مشتری، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه!»
🔹 بعد هم دستهی قبضهاش رو به من نشون داد. هر از چندگاهی روی تهفیشِ قبضها نوشته شده بود: «میهمان امام زمان!» گفت این یه نذر و قراردادیه بین من و امام زمان و نفراتی که این قبض ها به اونا بیفته؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن!
🔹 از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیفها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون. اون شب رو تا مدتها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکارِ عزیز فکر میکردم...
🌕 به این فکر کردم که اگر همه ما ها در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی برای خودمون و اطرافیانمون میافته! من تصمیمم رو گرفتم. اولین قدم این بود که این عمل خداپسندانه رو برای دیگران هم نقل کنم.
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام الله مهر گستر مهربان
صبح اشاره خورشید است
براے آغازے دوباره
و من آموختهام هر آغازی
با نام زیباے تو ڪلید میخورد
و هر پایانے به اسم اعظم تو
ختم میگردد
با توڪل به اسم اعظمت
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
❣ #سلام_امام_زمانم❣
بی تومولا چه چاره کنیم،
دیده غرق ستاره کنیم
سوخته درآتش غم هجر،
سینه راپر شراره کنیم
🤲اَللّٰهُمَّ عَجِّلِ لْوَلیِّکَ الْفَرَجْ🤲
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#صلیاللهعلیکیاصاحبالزمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa