╲\╭┓
╭♥️🍃
┗╯\╲
🌸 ولادت حضرت امیرالمومنین علیه السلام و روز پدر و مرد رو اول از همه تبریک میگم
خدمت آقا #امام_زمان پدر همه شیعیان و مردترین مَرد عالم هستی
و بعد خدمت نایب بر حقشان،
امام #خامنهای که پدر همه #ملت انقلابی ایران هستند..
و خدمت همه #شهدا، که مردهای واقعی این مملکت بودند و رفتند
و به #پدر عزیزم... که همیشه و همه جا، وقتی هست، غمی نیست...
و به #همسر مهربانم که در شادی و غم کنارم بوده و عشق پاکش تکیه گاه خستگی هام
و به همه #مردهایی که مردانگی در وجودشان است، نه در ظاهرشان..🌸
🦋#روز_مرد_مبارک🦋
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۲۹ و ۳۰
ارمیا: _برگشتم یه سفر بریم مشهد، صبح به محمد زنگ زدم بهش گفتم، تو هم کاراتو هماهنگ کن که یه سفر دستهجمعی بریم
**************
ارمیا که رفت، چیزی در خانه کم بود. نگاهش که به قاب عکسها میافتاد، چیزی در دلش تکان میخورد؛ روزهای سختی در پیش رویش بود.
دو هفته از رفتن ارمیا گذشته بود ،
و آخر هفته همه در خانهی محبوبه خانم جمع شده بودند. رها و سایه و آیه درحال انداختن سفره بودند که صدای زنگ خانه بلند شد.
زینب به سمت در دوید و گفت:
_بابا اومد...
آیه بشقاب به دست خشک شد. نگاهها به در دوخته شد که ارمیا با دستی که وبال گردنش شده بود و ساکش همراه دستان کوچک زینب در
دست دیگرش بود ،وارد خانه شد.
صدایش سکوت خانه را شکست:
_سلام؛ چرا خشک شدید؟!
بشقاب از دست آیه افتاد. همهی نگاهها به آیه دوخته شد. ارمیا ساک و دستهای زینب را رها کرد و به سمت آیه شتافت:
_چیزی نیست، آروم باش! ببین من سالمم؛ فقط یک خراش کوچولوئه باشه؟ منو نگاه کن آیه... من خوبم!
نگاه آیه به دست ارمیا دوخته شده بود ،
و قصد گرفتن نگاه نداشت. رها لیوان آبی مقابل آیه گرفت.
ارمیا لیوان را با دست چپش گرفت و به سمت لبهای آیه برد:
_یه کم از این بخور، باشه؟ من خوبم آیه؛ چرا با خودت اینجوری میکنی؟
کمی آب که خورد، رها او را روی مبل نشاند. ارمیا روبهرویش روی زمین زانو زد:
_خوبی آیه؟
آیه نگاه به چشمان ارمیا دوخت:
_چرا؟
ارمیا لبخند زد:
_چی چرا بانو؟
+تو هم میگی بانو؟
_کمتر از بانو میشه به تو گفت؟
+چرا؟
_چی چرا؟ بگو تا جوابتو بدم!
آیه: چرا همهش باید دلم بلرزه؟
+چون دل یه #ملت نلرزه!
آیه: _نه سال دلم لرزید و جون به سر شدم، سه سال مرد خونه شدم، دوباره لرزهی دلم شروع شد؟
ارمیا: _مگه نمیخوای دل #رهبرت آروم باشه؟
آیه سری به تایید تکان داد.
ارمیا هنوز لبخندش روی لبش بود:
_دل دل نزن، من بادمجوِن بمم، آفت ندارم؛ عزرائیل جوابم کرده بانو!
آیه: _یه روزی سیدمهدی هم گفت نترس من بادمجون بمم، میبینی که بادمجون که نبود هیچ، رطب مضافتی بود!
ارمیا: _یعنی امیدوار باشم که منم یه روز رطب مضافتی بشم؟
آیه اخم کرد. زینب خود را در آغوش ارمیا جا کرد. ارمیا زینبش را نوازش کرد و نگاهش هنوز به آیهاش بود. اخمهایی که نشان از علاقهای هرچند کوچک داشت. علاقهای که شاید برای خاطر زینب نصیبش شده بود...
آیه: _خدا نکنه، دیگه طاقت ندارم!
ارمیا: _نفرینم میکنی بانو؟
آیه: _تو تمام حرفای سیدمهدی رو حفظ کردی؟
ارمیا: _چطور مگه؟
آیه: _اونم همینو بهم گفت، وقتی گفتم خدا نکنه سوریه برات اتفاقی بیفته...
ارمیا: _من حتی خوب نمیشناختمش!
آیه: _خیلی شبیه اون شدی!
ارمیا: _خوبه یا بد؟
آیه: _نمیدونم!
دست حاج علی روی شانهی ارمیا نشست: _رسیدن به خیر، پاشو که سفره معطل مونده! یه آب به دست و صورتت بزن و لباس عوض کن و بیا!
ارمیا بلند شد و گفت:
_پس یه کم دیگه برام امانتداری کنید تا برگردم!
حاج علی خندهی مردانهای کرد و گفت:
_مثلا دخترمه ها!
ارمیا شانهای بالا انداخت که باعث درد دستش شد و صورتش را در هم
کرد و ناخودآگاه دست چپش را روی آن گذاشت.
آیه بلند شد و گفت:
_چی شد؟
ارمیا سعی کرد لبخند بزند تا از نگرانی آیه کم کند.
_چیزی نیست، تا سفره رو بندازید من برمیگردم. صدرا! باهام میای؟ یه کم کمک لازم دارم!
صدرا و محمد همراه ارمیا به طبقهی بالا رفتند. محمد با دقت به چشمان ارمیا خیره شد.
_وضعت چطوره؟
ارمیا ابرویی بالا انداخت:
_تو دکتری؛ از من میپرسی؟
محمد: _بگو چه بلایی سر خودت آوردی؟ گلوله خوردی؟
صدرا همانطور که در عوض کردن لباس کمکش میکرد گفت:
_حرف بزن دیگه، اونجا خانومت بود نمیشد سوال جواب کرد. ترسیدیم چیزی شده باشه و بیشتر ناراحتش کنه!
محمد: _چرا روزهی سکوت گرفتی؟
ارمیا: _چون امون نمیدید، یک ریز حرف میزنید. گلوله خورده تو کتفم، البته نزدیک گردنم، گلوله رو در آوردن؛ سه روزم بیمارستان بستری بودم، تازه مرخص شدم!
صدرا: _پس چرا بهمون زنگ نزدی؟
ارمیا: _نمیخواستم آیه رو نگران کنم، اون تحمل این اضطرابا رو نداره!
محمد: _خوبه میدونی و اینطوری اومدی!
ارمیا: _باید یه دفعه میومدم، هر نوع زمینهچینی باعث ترس بیشترش میشد! اینطوری دید که سالمم و رو پای خودم ایستادم. راستی الان
یوسف و مسیح هم میرسن، غذای اضافی برای سه تا رزمندهی گرسنه دارید؟
صدرا:_ نگران نباش، برای ده تای شما هم داریم!
ارمیا: _خوبه! خیلی وقته غذای خونگی نخوردن، روشون نمیشد بیان وگرنه....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۹و ۱۰
رها متعجب گفت:
_دیوونه شدی آیه؟چرا بچه نخواد؟اون عاشقته! شما بیشتر از دو ساله ازدواج کردید و ارمیا مرد جا افتادهایه! اگه حرفی نمیزنه واسه اینه که تو رو تحت فشار نذاره!اون عاشق زینبه. یادم نمیره روزی که
دنیا اومد. برق خاصی با دیدن زینب تو چشماش نشست. وقتی هم محسن دنیا اومد، با یک حسرتی نگاهش میکرد. این روزا رو ازش دریغ نکن. اون حق داره لحظه لحظه رشد و شکوفایی بچشو حس کنه.
آیه: _این روزا بیشتر یاد سیدمهدی میوفتم. خودم تو برزخم.
رها: _نذار ارمیا بفهمه!اون بخاطر تو خیلی صبر کرده!حقش نیست این روزا همش نگران خاطرات تو هم باشه. حالا کجا رفت یکهویی؟
آیه: _احتمالا مناطق سیل زده رفته! هیچی نگفت. گفتش هر وقت تونستم بهت زنگ میزنم میگم کجا هستم.
رها: _آیه!خوشحال باش. داری مادر میشی!به قول خودت، تو الان خودِ خودِ معجزهی خدایی!
آیه سرش را روی شانه ی رها گذاشت: _دوسش دارم رها!این روزا خیلی عوض شدم.
رها: _کی رو دوست داری؟ بچتون رو؟
آیه: _اونو که دوست دارم اما ارمیا! با اون چیزی که فکر میکردم فرق داره. با اینکه هیچ چیز شبیه زندگی با مهدی نیست اما انگار با این زندگی بیشتر عجین شدم! این روزها همش به حرف محمد فکر میکنم. اون روز که باهام دعوا کرد. یادته؟ گفت اگه ارمیا هم مثل مهدی بره و دیگه نیاد! دلم شور میزنه. من دیگه طاقت نمیارم!
رها: _هیچ اتفاقی برای ارمیا نمیوفته!چرا اینقدر میترسی؟ یک روزی خودت گفتی بهترین محافظ آدم عجلِشه! نگران نباش. اگه روز پرواز شاپرک ها برسه، پرواز میکنن!
آیه آهی کشید: _من طاقت یک پرواز دیگه رو ندارم!
رها: _ارمیا هم نمیره.
آیه: _خدا کنه. این روزا بیشتر از همیشه دلتنگشم...
رها: _عاشق شدی بالاخره؟
آیه لبخند زد...غروب روز بعد بود که ارمیا زنگ زد.
ارمیا: _سلام! خوبی؟
آیه: _سلام. خوبم. تو خوبی؟کجایی؟چرا دیر زنگ زدی؟
ارمیا خنده آرامی کرد: _باور کنم که آیه خانوم دل نگران شده؟
آیه: _باور کردنی نیست؟
ارمیا: _خودت چی فکر میکنی خانومم؟
آیه: _کجایی؟
ارمیا: _پلدختر.
آیه: _اوضاع چطوره؟
ارمیا: _افتضاحه
آیه: _بیایم؟
ارمیا: نه. نشنیدی میگن( #ارتش فدای #ملت)؟ ما که هستیم، شما آسوده باشید!
آیه: _نگرانم. عادت ندارم به اینکه دور از حادثه باشم
ارمیا: _عادت کن عزیزم!تا من هستم دیگه نمیذارم بری تو دل خطر!
آیه: _بالاخره که یکی باید بره کمک! (ما خانهبهدوشان، غم سیلاب نداریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست) میخوای منو به عدم برسونی؟
ارمیا: _نه! میخوام آسایش داشته باشی.
آیه: _همه با هم کمک میکنیم تا همه با هم به آسایش برسیم.
ارمیا: _الان میخوای بگم بیا؟
آیه: _هرجا،هر وقت به من نیاز باشه، دوست دارم باشم!منو کنار نذار.
ارمیا: _شما نقطهی پرگاری!مگه میشه کنار گذاشته بشی؟ شرایط اینجا سخته.
آیه: _سختتر از کرمانشاه؟سخت تر از آققلا؟
ارمیا: _سختی اینجا خیلی فرق داره.
آیه: _بچه اونجا نیست؟
ارمیا: _هست
آیه: _پس ما هم میتونیم تحمل کنیم! بیایم؟
ارمیا: _نیروهای کمکی هست. اگه نیاز بود میگم بیا.
آیه: _تو کی میای؟
ارمیا: _هر وقت تموم بشه.
آیه: _چکار میکنید اونجا؟
ارمیا: _خونه ها تا سقف توی گل هستن. تا گلها خشک نشده باید خونهها رو تخلیه کنیم.
آیه: _چیزی از وسایل مردم سالم مونده؟
ارمیا: _باید میدیدی اینجا رو. قابلمه، سماور، لپ تاپ، همه چیز مچاله شده از فشار گِلها. یک فرش دوازده متری رو بیست، بیست و پنج نفره بلند میکنن میبرن بیرون. براشون هیچی نمونده جز همین چهار دیواری که اگه دست نجنبونیم و گلها خشک بشه، همونم ندارن.
آیه: _خدا خیرتون بده...مواظب خودت باش.
ارمیا:_تو هم مواظب خودت و دخترم باش.
آیه: _باشه.خداحافظ
ارمیا:_خداحافظت عزیزم.
************
چهارده روز بعد بود که ارمیا بازگشت.
حاج علی دستانش را فشرد و در آغوشش گرفت:
_خسته نباشی مومن خدا!
ارمیا خندید:
_مونده نباشی مرد خدا!
زینب سادات به آغوشش رفت ،
و آیه به یاد ارمیای از سوریه برگشته افتاد. همان شبی که زینب سادات از خواب بیدار شد و بابا بابا میکرد.
همان شب که اولین بار بود که در خانه ماند...
زینب سادات که در آغوش پدر به خواب رفت. ارمیا از جمع عذرخواهی کرد و به اتاق رفت. خیلی بیشتر از خیلی خسته بود. خدارا شکر کرد که آینده، پنجشنبه و جمعه است و میتواند استراحت کند.
پاهایش دو روز از بس داخل پوتین و چکمه بود،......
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa