eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
478 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
6.7هزار ویدیو
69 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۶۵ و ۶۶ احساس کرد خدشه‌دار شده‌است. که سرش گذاشته بود این تفاوت را نشان میداد. او اهل این مدل ابراز احساسات، آنهم از یک نامحرم، نبود.حتی اگر سیاوش به او علاقه هم داشت نباید اینگونه بی‌پرده ابراز میکرد.چرا مردها اینقدر بی‌فکرند؟!؟تمام این فکرها در کسری‌ازثانیه از ذهنش گذشت. برای همین، راحت تصمیم گرفت. بدون اینکه برگردد گفت: -اما من و شما هیچ شباهتی بهم نداریم. نه در ظاهر و نه در اعتقاد. یه حس زودگذره، بهش بها ندید، خداحافظ!! و رفت...رفت و سیاوش را با لبخندی‌خشکیده بر لبانش تنها گذاشت..جناب استاد توقع‌هر برخوردی را داشت الا این یکی!!همیشه‌فکر میکرد با موقعیتی که او دارد ازهرکس‌خواستگاری کند طرف همانجا از ذوق دستهایش را به هم میکوبد و بله را میگوید. لااقل خیلی از دخترهایی که اطراف او بودند اینگونه بودند.از طرفی این مدل جواب دادن اصلا شبیه نه مصلحتی که برای ناز کردن باشد نبود. خیلی قاطع و بی‌رحمانه بیان شده بود.همه معادلاتش به هم ریخت.کم‌کم اخمهایش در هم رفت. با قدمهایی‌ سنگین به راه افتاد. چه افتضاحی!جواب نه!!.احساس کرد همه غرورش له شده! اصلا همه‌اش تقصیر سید بود.این چه پیشنهادی بود!؟ او عاشق بود و حواس‌پرت، چرا سید فکر نکرده بود که این دختر به جوانی قرتی مسلک جواب مثبت نخواهد داد‌؟ بله همه اش تقصیر سید بود.در ماشین را محکم بست و زیر لب غرغر کرد:میکشمت صادق و یکراست رفت به سمت بیمارستانی که صادق شیفت داشت...بیچاره سید! بدون جرم مجازات شده بود. خب، تصور اینکه سیاوش با چه حالی سر سید خراب شده بود. و چقدر غرغر کرده بود و صادق ساکت نشسته بود تا غر زدن های سیاوش تمام شود تا بتواند توضیح دهد سخت نیست. وقتی نق‌های سیاوش تمام شد،سید همانطور که گوشی‌اش را از روی میز برمیداشت و به گردن‌می‌انداخت، چشم در چشم سیاوش تنها یک جمله گفت: -من گفتم برو ، نگفتم برو چشم تو چشم دختره بگو دوستت دارم، گفتم؟!؟..میرم یه سر به مریضا بزنم. و بعد همانطور که از در بیرون میرفت گفت: -اون دکمه بالای یقه‌ت رو هم باز کن که اکسیژن برسه به مغزت.قرار نیست خودت رو بزنی.اگه از یه زنجیر نمیتونی بگذری پس بیخیالش شو و درحالیکه که از این خودشیرینی سیاوش برای جلب توجه خانم شکیبا خنده‌اش گرفته بود سری تکان داد و بیرون رفت... رفت و سیاوش هم درمانده‌تر از قبل فکر کرد. حق با صادق است!! چند روزی گذشت. راحله حس کرد حالا که قطعات پازل کنار هم چیده شده و سوالهایش جواب داده شد و ابهامات برطرف، آرامش بیشتری پیدا کرده است. خصوصا با جواب منفی که به جناب پارسا داده بود.دیگر همه چیز را تمام شده میدانست.و فکر کرد قرار است بالاخره بعد از چندین ماه تلاطم با خیال راحت از زندگی‌اش لذت ببرد. مخصوصا که عید نزدیک بود و برای مراسم عقدخواهرش اینقدر کار داشتند و سرشان شلوغ بود که دیگر وقت نمیکرد به استاد نگون‌بختی که آب سرد روی آتش عشقش ریخته بود فکر کند.با خودش فکر میکرد تعطیلات و دوری، آقای پارسا را هم از تب و تاب خواهد انداخت. صبح روز دوشنبه قبل از عیدبود.روز غافلگیری راحله.همانطور که دور کرسی‌داشتندصبحانه‌شان را میخوردند پدر رو به مادر کرد و پرسید: - خانم جان؟ به نظرت آقای پارسا رو هم دعوت کنیم برای مراسم؟ گوشهای راحله زنگ زدند:پارسا؟کدوم پارسا؟ مادر کمی شیر برای شیما ریخت و جواب داد: -نمیدونم! ما مدیون ایشون هستیم و فرصت هم نشد درست حسابی ازشون تشکر کنیم.ولی هرچی باشه استاد راحله ست. به نظرم بهتره نظر راحله رو هم بپرسیم. استاد راحله! اشتباه نشنیده بود.پدر و مادرش داشتند در مورد آقای دکتر صحبت میکردند. آخر چرا این ماجرا تمام نمیشد؟مادر رو کرد به راحله و پرسید: -نظر تو چیه دخترم؟ به نظرت اشکالی نداره دعوتشون کنیم؟ راحله که نزدیک بود قطره آبی که در گلویش پریده بود خفه‌اش کند سرفه‌ای کرد و گفت: -اشکال که نه..ولی خب بابا که ازشون تشکر کردن! راحله جریان پیش آمده را به خانواده نگفته بود.برای همین پدر و مادرش نمیدانستند او چه تقلایی میکند در این میان.جواب مثبت او دیدارش با پارسا را در پی داشت.دیداری که از آن فراری بود.با خودش فکر کرد او که جواب منفی را به پارسا داده است پس حتی اگر دعوت شود مشکلی پیش نخواهد آمد برای همین مخالفتی نکرد.اصلا شاید به خاطر همان جواب منفی،جناب استاد بهشان برخورده باشد و از آمدن امتناع کند.خدا کند اینطور شود.. آن روز،جناب پارسا،همینطور که پکر رانندگی میکرد گوشی‌اش زنگ خورد.شماره ناشناس بود.با بی‌میلی جواب داد: -بله؟ ولی وقتی صدای پشت گوشی خودش را معرفی کرد جا خورد.برای لحظه‌ای فکر کرد نکند راحله جریان رابه پدرش گفته باشد و پدر برای حسابرسی زنگ زده باشد! 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa