🔴 دعای مجیر در ایام البیض رمضان
🔵 هر کس دعای مجیر را در «ایام البیض» ماه رمضان ( سیزدهم و چهارهم و پانزدهم ) این ماه بخواند گناهانش هر چند به عدد دانههاى باران و برگهاى درختان و ریگهاى بیابان باشد! آمرزیده میشود.
🌕 با این وجود خواندن آن براى شفاى بیمار، اداى دین، بى نیازى، توانگرى، رفع غم و اندوه سودمند است.
📚 مفاتیح الجنان/اعمال ماه رمضان
#ماه_رمضان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔴🔵 حقیقت اجرنا من النار یا مجیر
🔥اجرنا من النار یا مجیر
🔹پناه بده از آتش ای پناه دهنده
🔴 پناه الهی که در صلوات شعبانیه
کهف حصین نام برده شده است
محمد و آل محمد صلوات الله علیهم هستند...
🔹 و امام سجاد علیه سلام در دعای ۴۷ صحیفه امام زمان ارواحنا رو اینگونه معرفی می کند :
فَهُوَ عِصْمَةُ اللائِذِينَ، وَ كَهْفُ الْمُؤْمِنِينَ وَ عُرْوَةُ الْمُتَمَسِّكِينَ، وَ بَهَاءُ الْعَالَمِينَ...
او را حافظ پناهندگان و سنگر مؤمنان و دستاويز نجات جويان و فروغ مردم جهان قرار دادى...
هر کسی به آنان وصل شد از هر آتش و غمی پناه داده شده که اصل پناه و کشتی نجاتند.
🔵 حقیقت (اجرنا من النار یا مجیر)
معنایش این است که دست من را به دست امام زمانم برسان.
#امام_زمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
⭕️اون جمعیتی که میبینید مربوط به جشن دختران روزه اولی در میدان امیر چخماق یزد است
در واقع مردم برای یک جشن دینی ویژه دختران اینطور پای کار هستند.
این حضور مردم رو از هرطرف نگاه کنید یک #نه_بزرگ است به جنبش فواحش و شعار دروغین زن زندگی آزادی
💬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ چهارباغ اصفهان سیزده به در چه خبر بوده
#خیزش_مردم
#نمایش_اقتدارزنان
بی حیا های داخلی و کوردلان من و تو خودفروختگان شبکه اینتراشرار ببینید و کور شوید و چرا خفه خون گرفتید و پخش نمیکنید چرا خواست مردم مسلمان اصفهان را بنمایش نمیگذارید
🔹کی میگه مردم از دین زده شده اند 😊
لینک کانال عاشقان ولایت در ایتا
🆔https://eitaa.com/ashaganvalayat
⚜️دختر اسپانیایی ساکن مادرید مسلمان شد.
او در تیک تاک بیش از یک میلیون دنبال کننده دارد. وی گفت اگر عریان شدن آزادیست پس با #حجاب شدن هم آزادیست.چرا غرب به افراد با حجاب شغل و موقعیت اجتماعی مناسب نمیدهد؟ اگر حجاب اجباری در حق زنان ایران ظلم است عریانی اجباری در غرب هم ظلم است.
◀️دنیا روز به روز بیشتر به حقانیت این حق پی میبره...
📰|🧕🏻 @Zaneasil
🔻 سوال بود که چرا تو برنامه ی #زندگی_پس_از_زندگی یک نفر درباره ی توصیه به حجاب حرف نمیزنه
عباس موزون اینطور جواب داد و مشخص شد عامل پخش نشدن این بخشها "دیکتاتوری رسانه" علیه حجابه.
آقای موزون این امانت دست شماست و باید در رسانه مطرح کنید.
#داستانک
ﺷﺒﻲ “ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود” ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛
ﺑﻪ ﺭییس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ .
ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩﻣﯿﺸﻭﻧﺪﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ،
” ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ” ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ .
ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ ، ” ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ ” ﻭ “ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ ” ﺑﻮﺩ!
ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ ..
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ !
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!….
ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ” ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ ” ﻭ ﺍﺯ “ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ” ﻫﺴﺘﯽ !
“ﺳﻠﻄﺎﻥ ” ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ !!
ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ می توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛ !
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ “ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ ” ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !!
ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ :
ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ ” ﻏﺴﻞ ” ﻭ ” ﮐﻔﻨﺖ ” ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!!
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ ” ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ ” ﻫﺴﺘﻢ .
ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ …ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ “ﺳﻠﻄﺎﻥ ” ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ “ﻋﻠﻤﺎ ” ﻭ ” ﻣﺸﺎﯾﺦ ” ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!…
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ !
ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ ” ﺣﺴﻦﻇﻦ ” ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ…..
ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ،
ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ…
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ :
ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ…
“ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎیی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
♦️اعلام رسمی خبر شهادت سرلشکر حاج احمد متوسلیان پس از ۴١سال!
🔹سرانجام پس از ۴١سال، یک مقام رسمی، رسما خبر شهادت حاج احمد متوسلیان را اعلام کرد!
🔹سردار سرلشکر سلامی فرمانده کل سپاه پاسداران، در دیدار نوروزی خود با خانواده حاج احمد متوسلیان اعلام کرد: شهید جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان، اولین شهید ایرانی در راه فتح قدس است!
http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani
شهیدی که هدیه امام سجاد(علیه السلام) برای شهادت بود
🔹️ مادر شهید علی اصغر اتحادی می گوید: چهار دختر و سه پسر داشتم، اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم.
◇ دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم بیرون خانه همهمه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!!
◇ در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد.
◇ نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول می کنی؟
◇ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!!
◇ آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغر امام حسین (ع) باشد!
◇ بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخاند و رفت...
◇ گفتم: آقا شما کی هستید؟
◇ گفت: علی ابن الحسین امام سجاد (ع)
◇ هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است!
◇ صبح رفتم خدمت شهید آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم.
◇ آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!
◇ آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!!
◇ علی اصغر، در عملیات محرم سال ۶۱ ، در روز شهادت امام سجاد(ع) ، در تیپ امام سجاد (ع) شهید شد
#شهید_علیاصغر_اتحادی
🔹️شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ جواد تاجیک مدیرعامل بهشت زهرا: شهید #آرمان_علی_وردی یکماه قبل از شهادتش به مزارش سر زده بود و گفته بود من به زودی به اینجا میآیم
🔸مزار شهید آرمان یکی از شلوغترین مزارهای شهدای بهشت زهراست.
#شهدا
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_هفتم
هنوز کفشهایم را از پایم درنیاورده بودم که صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد. همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم،
حالا هجوم بی مهابایش، اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت.
و چقدر کتک خوردم..
و چقدر جیغ ها و التماس های مادر، حالم را بهم میزد..
و چقدر دانیال، خوب مسلمان شده بود..
یک وحشیِ بی زنجیر..
و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران
که چه شد؟؟ کی خدایم را از دست دادم؟؟
این همان برادر بود؟؟
و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بوده..
چه تضاد عجیبی.. روزی نوازش.. روزی کتک.
یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟؟
الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد
و درست مثل پدر میزند..
سَبکش کاملا آشنا بود..
و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس
را روی پیشانی اش نوشته بودند..
دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛ عربه میزد که (منو تعقیب میکنی؟؟
غلط کردی دختره ی بیشعور..
فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک
که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم)
و من بی حال اما مات مانده..
نه، حتما اشتباه شده.. این مرد اصلا برادر من نیست..
نه صدا.. نه ظااهر.. این مرد که بود..؟؟؟
لعنت به تو ای دوست مسلمان، برادرم را مسلمان کردی..
از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود..
از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه..
فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد..
بی هیچ حسی و رنگی.. و این یعنی نهایت بدبختی..
حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچید.. و جایی،شبیه آخر دنیا…
مدتی گذشت
و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم،
مادر نگران بود و من آشفته تر..
این مسلمان وحشی کجا بود؟؟ دلم بی تابیش را میکرد.
هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم
اما دریغ از یک نشانی..
مدام با موبایلش تماس میگرفتم، اما خاموش..
به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم
اما خبری نبود.. حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند..
من گم شده بودم یا او؟؟؟
هروز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود
در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم،
به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش.
اما نه.. خبری نبود..
و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم
که آنها هم گم شده داشتند.
تعدادی تازه مسلمان.. تعدادی مسیحی.. تعدادی یهودی..
مدت زیادی در بی خبری گذشت
و من در این بین با عثمان آشنا شدم
برادری مسلمان با سه خواهر.
مهاجر بودند و اهل پاکستان.
میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده
که اگر مجبور نبود، می ماند و هوای وطن به ریه می کشید
که انگار بدبختی در ذاتشان بود.
و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه
که ۲۲ سال داشت ، خیابانها و شهرها را زیرو رو میکرد..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
@taranom_ehsas
#به_وقت_رمان
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_هشتم
بیچاره عثمان به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود
آنهم به شکلی غیر قانونی
و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود .
اکنون من و عثمان با هم، همراه بودیم،
پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه
قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس
در چشمهایش برق میزند.
ما، روزها با عکسی در دست خیابان ها را درو میکردیم.
اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه
گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان
برای صرف چای به خانه شان میرفتم
و من چقدر از چای بدم می آمد
اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود.
مادرم چای دوست داشت
پدرم چای میخورد، دانیال هم گاهی..
و حالا عثمان و خانواده اش، پاکستانی هایی مسلمان و ترسو. هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد..
حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان،
بر روی این کره، چای بنوشد.
عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند
مهربان و ترسو، درست مثله مادرم
آنها گاهی از زندگیشان میگفتند
از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند
اما زود راه آسمان در پیش گرفت.
و عثمانی که درست در شب عروسی
نوعروس به حجله نبرده
لیلی اش را به رخت کفن سپرد..
و چقدر دلم سوخت به حال خدایی
که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست
هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم..
بی صدا، بی حرف.. بدون کلامی،حتی برای همدردی..
عثمان از دانیال میپرسید
و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم
و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت
که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد
از برادرِ شکست خورده در زندگیش
که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته
و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد.
در این بین، درد میانمان، مشترک بود
و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد
رفت و آمد کرد و هروز کم حرف ترو بی صداتر شد.
شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان،
پرخاشگری میکرد.
در برابر برادرش پوشیه میپوشید و او را نامحرم میخواند
از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد
و از آرمانی بی معنا.. درست شبیه برادرم دانیال..
آنها هم مثل من ، یک نشانی میخواستند
از تنها دلواپسی آن روزهاشان..
اما تمام تلاشها بی فایده بود.
هیچ سرنخی پیدا نمیشد..
نه از دانیال، نه هانیه..
و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکند.
و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت..
فقط فنجانی چای بود با خدا..
دیگر کلافه شده بودیم
هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی
برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند، نداشتیم..
چه مبارزه ایی؟؟؟ دانیال کجای این قصه بود؟؟
مبارزه.. مبارزه.. مبارزه…
کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
@taranom_ehsas
#به_وقت_رمان
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_نهم_و_دهم
حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده
من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بردین از هم.
اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود
و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش
اما حالا …
نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام.
عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد
تنها جا خورد.. و فقط پرسید:مبارزه؟؟
مگر دیگر چیزی برای از دست داریم که مبارزه کنیم؟؟
و من مدام سوالش را تکرار میکردم
و چقدر ساده، تمام زندگیم را؛
در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو.
ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد
و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت
و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده.
حکم صادر شد، مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند
اما برادرم دوست داشتنی بود
پس باید برای خودم می ماند..
حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود
باید از ماجرا سردرمیاوردم..
حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد
و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه..
مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت
و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان
و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام
به مادرِ همیشه نگران توضیح میداد
و او فقط با اشک پاسخ میداد.
تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب سخنرانی
تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها..
ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود
کچل.. ریش بلند، بدون سبیل
و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت.
چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده
و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند
و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند.
ای مسلمانان حیله گر..
آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش،
دانیال را از من گرفت..
آخ که اگر پیداش کنم
به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم..
سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم
تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم
و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم
چه وعده هایی..
بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند
و از مبارزه ای عجیب میگفتند..
و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز
آب از لب و لوچه شان آویزان بود..
یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟؟
زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند
با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم
و او هم با سکوت در کنار ایستاد
و سپس زیر لب زمزمه کرد (بیچاره هانیه..).
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
@taranom_ehsas
#به_وقت_رمان
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_یازده
و من گفتم..
از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو
از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر
و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال
حاضر به قبولش بودم
اما با پرواز هر جمله از دهانم،
رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد
و در آخر، فقط در سکوت نگاهم کرد
بی هیچ کلامی..
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال..
پس منتظر نشستم
تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود
یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم،
حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم.
قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد
و به سرعت سقوط میکردم..
چقدر بچه گی باید میکردم و نشد..
جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین
و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم
توسط عثمان. عثمان مگر عصبانی هم میشد؟؟
کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت
پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد
و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند
(سارا بپوش بریم..)
و من گیج (چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟)
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند
و کشان کشان به بیرون برد
کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت، دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود
و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم
بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم
و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم
و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت
و مهاجر نشین ایستادیم
و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم.. راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم.
از ترس تمام بدنم میلرزید
عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد
( نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود..
حالا چی شده؟؟
همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی
دختره ی احمق؟؟
کم کم عادت میکنی.. این تازه اولشه..
یادت رفته، منم یه مسلمونم..)
راست میگفت و من ترسیدم..
دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم
ولی نه.. خدا، خدای همین مسلمانهاست..
پس تقلا کردم اما بی فایده بود
و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد
اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید..
آنجا دلها یخ زده بود..
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم
(شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد..)
و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد
چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟
نه نبود..
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور
در مقابل دری ایستاد
محکمتر از قبل بازوم را فشرد
و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید
(یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی..
پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی.. میخوام مبارزه رو نشونت بدم)
و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد.
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
@taranom_ehsas
#به_وقت_رمان
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_دوازده
مبهوت به نیم رخش خیره ماندم،
حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد..
زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد. عثمان با سلام و لبخندی عصبی
من را به داخل خانه کشاند
و با دور شدن زن از ما
مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.
صدای زن از جایی به نام آشپزخانه بلند شد
( خوش اومدین.. داشتم چایی درست میکردم..
اگه بخواین برای شما هم میارم..)
و من چقدر از چای متنفر بودم.
عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید
که ناگهان صدای گریه نوزادی
از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.
نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت
و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید.
بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه
با سه فنجان چای نزد ما آمد
و کودک را از عثمان گرفت..
نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد
و فقط دلم دانیال را میخواست..
کودک آرام گرفت
و عثمان با نرمشی ساختی از زن خواست تا بنشیند
و از مبارزه اش بگویم..
چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد
حکم خرابی پله ای پشت سرش را میداد..
و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت.
زن با صدایی مچاله در حالیکه سینه
به دهان کودکش میگذاشت، لب باز کرد به گفتن..
از آرامش اتاقش.. از خواهرو برادرهایش..
از پدر و مادر مهربان ومعمولیش..
از درس و دانشگاهش..
از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند..
همه و همه قبل از مبارزه..
رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود
که به طمع بهشت مسلمانان، راهی جنگ و جهاد شد.
جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد..
اما مسلمان وار رفت..
و از منوی جهاد، نکاحش را انتخاب کرد..
نکاحی که وقتی به خود آمد
روسپی اش کرده بود
در میان کاباره ای از مردان به اصطلاح مبارز..
و او هروز و هر ساعت پذیرایی میکرد
از شهوت مردانی که نصفشان اصلا مسلمان نبودند
و به طمع پول، خشاب پر میکردند.
و وقتی درماندگی ، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید، هدایایی کوچک نصیبش شد
از مردانی که نمیدانست کدام را پدر، نوزادش بخواند
و کدام را عاملِ ایدزِ افتاده به جان خود و کودکش
دلم لرزید..
وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت
درست وقتی که راهی برای بازگشتش نبود
و او دست و پا میزد در میان مردانی
که گاه به جان هم میافتادند
محضه یک ساعت داشتنش..
تنم یخ زد وقتی از دختران و زنانی گفت
که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب
نکاح برایشان نمانده
و هروز هستند دخترکانی که به طمع بهشت خدا میروند
و برگشتشان با همان خداست..
و من چقدر از بهشت ترسیدم
وقتی پوشیه از صورت کنار زد
و بازمانده زخم های ترمیم شده
از چاقوی مردان مست روی گونه و چانه و گردنش،
سلامی هیتلر وار روانه ام کرد..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
@taranom_ehsas
#به_وقت_رمان
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
🔹اعمال خاص شب سيزدهم ماه رمضان
🔅شب اوّل ليالي بيض
🔸1-غسل
🔸2-چهار ركعت نماز
🔅 درهر ركعت:حمد+ ۲۵ توحید
🔸3-دو رکعت نماز
🔅 درهر رکعت*:* حمد+یس+مُلک+توحید**
🔸4-خواندن دعاي مجير
هرکه دعای مجیر را در ایام البیض ماه رمضان بخواند گناهانش آمرزيده شود اگرچه به عدد قطرات باران و برگ درختان و ريگ بيابان باشد
🔔نکته:
به روزهای ۱۳، ۱۴ و ۱۵ ماه های قمری ایام البیض (روزهای سفید) و به شب های آن ها لیالی البیض گفته می شود و به عقیده مسلمانان ایام البیض ماههای رجب، شعبان و رمضان دارای فضیلت بسیار است.
خدایا...
دلم بارش باران میخواهد
از آنهایی که
معنیاش میشود:
#شهادت ...
🌹 اولین تصویر از پیکر مطهر #شهیدان #مدافع_حرم #میلاد_حیدری و #مقداد_مهقانی در #معراج_شهدای_تهران
#خادم_مثل_قاسم
#ما_ملت_امام_حسینیم
http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani
🔺فدراسیون فوتبال فرانسه قطع مسابقات برای افطار کردن بازیکنان روزهدار رو ممنوع کرده. هواداران پاریسنژرمن دیشب در انتقاد به این قانون این بنر رو به ورزشگاه بردن که روش نوشته «خرما و یک لیوان آب، کابوس فدراسیون فوتبال فرانسه.»
💬 سمانه صالحی
☑️به کانال انقلابی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3861118976C7d082fd2da
🔴 دعای شب سیزدهم ماه مبارک رمضان
🌕 در کتاب اقبال الاعمال سید بن طاووس سه دعا برای شب سیزدهم ماه مبارک رمضان آمده است:
1⃣ دعای اول :
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي يَجُودُ فَلَا يَبْخَلُ وَ يَحْلُمُ فَلَا يَعْجَلُ الَّذِي مَنَّ عَلَيَّ مِنْ تَوْحِيدِهِ بِأَعْظَمِ الْمِنَّةِ وَ نَدَبَنِي مِنْ صَالِحِ الْعَمَلِ إِلَى خَيْرِ الْمِهْنَةِ وَ أَمَرَنِي بِالدُّعَاءِ فَدَعَوْتُهُ فَوَجَدْتُهُ غِيَاثاً عِنْدَ شَدَائِدِي وَ أَدْرَكْتُهُ لَمْ يُبَعِّدْنِي بِالْإِجَابَةِ حِينَ بَعُدَ مَدَاهُ وَ لَا حَرَّمَنِي الِانْتِيَاشَ لِمَا عَمِلْتُ مَا لَا يَرْضَاهُ أَقَالَنِي عَثْرَتِي وَ قَضَى لِي حَاجَتِي وَ تَدَارَكَ قِيَامِي وَ عَجَّلَ مَعُونَتِي فَزَادَنِي خُبْرَةً بِقُدْرَتِهِ وَ عِلْماً بِنُفُوذِ مَشِيَّتِهِ اللَّهُمَّ إِنَّ كُلَّ مَا جُدْتَ عَلَيَّ بِهِ بَعْدَ التَّوْحِيدِ دُونَهُ وَ إِنْ كَثُرَ وَ غَيْرُ مُوَازٍ لَهُ وَ إِنْ كَبُرَ لِأَنَّ جَمِيعَهُ نِعَمُ دَارِ الْفَنَاءِ الْمُرْتَجِعَةِ وَ هُوَ النِّعْمَةُ لِدَارِ الْبَقَاءِ الَّتِي لَيْسَتْ بِمُنْقَطِعَةٍ فَيَا مَنْ جَادَ بِذَلِكَ عَلَيَّ مُخْتَصّاً لِي بِرَحْمَتِهِ وَفِّقْنِي لِلْعَمَلِ بِمَا يَقْضِي حَقَّ يَدِكَ فِي هِبَتِهِ اللَّهُمَّ بَيِّضْ أَعْمَالِي بِنُورِ الْهُدَى وَ لَا تُسَوِّدْهَا بِتَخْلِيَتِي وَ رُكُوبِ الْهَوَى فَأَطْغَى فِيمَنْ طَغَى وَ أُقَارِفُ مَا يَسْخَطُكَ بَعْدَ الرِّضَا وَ أَنْتَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ تَسْلِيماً كَثِيرا
2⃣ دعای دوم :
يَا اللَّهُ يَا رَحْمَانُ يَا رَبِّ يَا اللَّهُ يَا مُهَيْمِنُ يَا اللَّهُ يَا رَبِّ يَا مُتَكَبِّرُ يَا اللَّهُ يَا رَبِّ يَا مُتَعَالِي يَا اللَّهُ يَا رَبِّ يَا مُفِيدُ [مُعِيدُ] يَا اللَّهُ يَا رَبِّ يَا ذَا الطَّوْلِ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ يَا اللَّهُ يَا رَبِّ يَا ذَا الْجَلَالِ وَ الْإِكْرَامِ يَا اللَّهُ يَا رَبِّ يَا مَنْ أَظْهَرَ الْجَمِيلَ وَ سَتَرَ الْقَبِيحَ يَا مَنْ لَنْ يُؤَاخِذَ بِالْجَرِيرَةِ وَ لَمْ يَهْتِكِ السِّتْرَ يَا كَرِيمَ الْعَفْوِ يَا حَسَنَ التَّجَاوُزِ يَا وَاسِعَ الْمَغْفِرَةِ يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالرَّحْمَةِ يَا خَلِيلَ إِبْرَاهِيمَ وَ نَجِيَّ مُوسَى وَ مُصْطَفِيَ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَعْتِقْنِي مِنَ النَّارِ فِي هَذَا الشَّهْرِ الْعَظِيمِ وَ لَا تَجْعَلْهُ آخِرَ شَهْرِ رَمَضَانٍ صُمْتُهُ لَكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ
3⃣ دعای سوم :
يَا جَبَّارَ السَّمَاوَاتِ وَ جَبَّارَ الْأَرَضِينَ وَ يَا مَنْ لَهُ مَلَكُوتُ السَّمَاوَاتِ وَ مَلَكُوتُ الْأَرَضِينَ وَ غَفَّارَ الذُّنُوبِ وَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ الْغَفُورُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ الرَّحِيمُ الصَّمَدُ الْفَرْدُ الَّذِي لَا شَبِيهَ لَكَ وَ لَا وَلِيَّ لَكَ أَنْتَ الْعَلِيُّ الْأَعْلَى وَ الْقَدِيرُ الْعَزِيزُ الْقَادِرُ وَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ أَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَنْ تَغْفِرَ لِي وَ تَرْحَمَنِي إِنَّكَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ
🔵 منتظران گرامی با توجه به اینکه این ادعیه در کتاب مفاتیح الجنان نیامده است در این شب های ارزشمند این ادعیه را از دست ندهید.
#امام_زمان
#رمضان_مهدوی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa