فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌸برروے زمین و آسمان ها و ڪرات
✨🌸در بین مناجات و تمام ڪلمات
✨🌸زیبا تر از این دعا ندیده است ڪسی
✨🌸بر خاتم انبیاء محمد(ص) صلوات
#اللَّهُمَّصَلِّعَلَىمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
همراهان گرامی
علاقمندان به رمان و داستان
ان شاءالله امشب رمان #بدون_تو_هرگز تموم میشه
و به علت نزدیک شدن #انتخابات
از فرداشب
یه رمان جدید بنام #عبورزمانبیدارتمیکند بارگزاری میشه.
امیدوارم از خوندنش لذت ببرین😊
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
دم افطار لبم
عطش ذکر حسین دارد و بس ..
خانہ ے تنگ دلم ❤️•°
هوس کرب و بلا دارد و بس..•°
#ماه_مبارک_رمضان 🌙
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
به نام خدا
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_۶۷
💫 احساست رانشان بده
💠برگشتم بیمارستان.باهام سرسنگین بود.
غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار،حرف دیگه ای نمی زد.
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید، اولین چیزی که می پرسید این بود...
✳–با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم.چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست...
🌟–واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه.
–از شخصی مثل شما هم بعیده در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه.
♨–من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم.
–پس چطور انتظار دارید من احساس شما رو قبول کنم؟منم احساس شما رو نمی بینم...
💫آسانسور ایستاد.این رو گفتم و رفتم بیرون.تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود.چنان بهم ریخته و عصبانی که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه...
💥سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد.
تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد.
گوشیم زنگ زد ... دکتر دایسون بود...
#بهوقترمان
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
به نام خدا
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_۶۸
💫 احساست رانشان بده
💟–دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم.بیاید توی حیاط بیمارستان.رفتم توی حیاط.
خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد.بعد از سه روز،بدون هیچ مقدمه ای،
🔶–چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟
من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟حتی اون شب ، ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد ،که فقط بهتون غذا بدم .
حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟
🔘پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید.ساکت که شد ،چند لحظه صبر کردم،
🔷–احساس قابل دیدن نیست ...
درک کردنی و حس کردنیه...
حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید، احساس فقط نتیجه ی یه سری فعل و انفعالات هورمونیه ...
غیر از اینه؟
شما که فقط به منطق اعتقاد دارید ،چطور دم از احساس می زنید؟
🔶–اینها بهانه است دکتر حسینی ...
بهانه ای که باهاش ،فقط از خرافات تون دفاع می کنید...
🔷کمی صدام رو بلند کردم.
–نه دکتر دایسون ... اگر خرافات بود، عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد.
نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره ،شما می تونید کسی رو زنده کنید؟
یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟
تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟
👌اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن زنده نمی کنید؟اونها رو به زندگی برگردونید
دکتر دایسون ... زنده شون کنید...
💢سکوت مطلقی بین ما حاکم شد.
نگاهش جور خاصی بود.
حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره.آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم...
🔷–شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید ، من ببینم.
محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید، از من انتظار دارید، احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم ...
⁉شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد.
✔–زنده شدن مرده ها توسط مسیح ،یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا بیشتر نیست.همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود...
چند لحظه مکث کرد...
–چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم...
حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر می کنید؟
❌اگر این حرف ها حقیقت داره ، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه...
#بهوقترمان
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
به نام خدا
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_۶۹_۷۰
💫 خدا را ببین
💥اگر این حرف ها حقیقت داره ،به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه!
با قاطعیت بهش نگاه کردم...
❌–این من نبودم که تحقیرتون کردم،
شما بودید.شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست...
👌عصبانیت توی صورتش موج می زد.
می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش
رو کنترل می کرد. اما باید حرفم رو تموم می کردم...
✔–شما الان یه حس جدید دارید.حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش ،احدی اون رو نمی بینه ...
بهش پشت می کنن ...
بهش توجه نمی کنن ...
رهاش می کنن و براش اهمیت قائل نمیشن ...
🌟تاریخ پر از آدم هاییه که خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن اما نخواستن ببینن و باور کنن...
شما وجود خدا رو انکار می کنید، اما خدا هرگز شما رو رها نکرده، سرتون داد نزده، با شما تندی نکرده...
🔷من منکر لطف و توجه شما نیستم.
شما گفتید من رو دوست دارید اما وقتی فقط و فقط یک بار بهتون گفتم احساس شما رو نمی بینم، آشفته شدید و سرم داد زدید.
💕خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده ، چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟
✳اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد، اما این، تازه آغاز ماجرا بود...
اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد.
چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود که به
ندرت با هم مواجه می شدیم.
💟تنها اتفاق خوب اون ایام ، این بود که بعد از 1 سال با مرخصی من موافقت شد.
می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم. فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود.
💮بعد از چند سال به ایران برگشتم.
سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت.حنانه دختر مریم، قد کشیده
بود وکلاس دوم ابتدایی بود اما وقار و شخصیتش عین مریم بود.
💔از همه بیشتر دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
توی فرودگاه، همه شون اومده بودن.
همین که چشمم بهشون افتاد، اشک، تمام تصویر رو محو کرد.
خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم.
شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت...
💢با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن. هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت.حنانه که از 1 سالگی، من رو ندیده بود، باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید. محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم.
🔶خونه بوی غربت می داد ...
حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه
غریبه تبدیل می شدم ...
♨اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن اما من فقط گاهی اگر وقت و فرصتی بود ،اگر از شدت خستگی روی مبل،نشسته خوابم نمی برد، از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ...
🔷غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود.
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم کمی آروم می شدم.چشمم همه جا دنبالش می چرخید.
💫شب همه رفتن و منم از شدت خستگی بی هوش...
برای نماز صبح که بلند شدم ،پای سجاده داشت قرآن می خوند...
رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش...
❤یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ...
با اولین حرکت نوازش دستش بی اختیار اشک از چشمم فرو ریخت...
💘–مامان ...
شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود...
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد...
#بهوقترمان
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
به نام خدا
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_۷۱_۷۲
💫 شبیه پدر
❤دستش بین موهام حرکت می کرد و من بی اختیار، اشک می ریختم.
غم غربت و تنهایی،فشار و سختی کار، واین حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم....
⁉–خیلی سخت بود؟
–چی؟
–زندگی توی غربت.
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد.
قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم.حتی با چشم های بسته،نگاه مادرم رو حس می کردم.
👌–خیلی شبیه علی شدی.اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت.
بقیه شریک شادی هاش بودن.
حتی وقتی ناراحت بود می خندید که مبادا بقیه ناراحت نشن...
🌟اون موقع هاجوون بودم اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ،حس دختر کوچولوم رو ببینم...
ناخودآگاه با اون چشم های خیس خنده ام گرفت!دختر کوچولو!
✔چشم هام رو که باز کردم.
دایسون اومد جلوی نظرم.
با ناراحتی، دوباره بستم شون.
–کاش واقعا شبیه بابا بودم.
اون خیلی آروم و مهربون بود.
چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شدولی من اینطوری نیستم.
♨اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ،نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم.من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم.خیلی...
💫سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم.اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ...
♨دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ...
علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمی کردم...
❌زمان به سرعت برق و باد سپری شد.
لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم.نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم.
نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم.
هواپیما که بلند شد ،مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم...
💢حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود.
حالتش با من عادی شده بود.
حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم.
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید،
اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد،
نه فقط با من ، با همه عوض می شد...
🔘مثل همیشه دقیق ،اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود.
ادب... احترام... ظرافت کلام و برخورد...
هر روز با روز قبل فرق داشت.
💠یه مدت که گذشت ،حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد.دیگه به شخصی زل نمی زد.
در حالی که هنوز جسور و محکم بود اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد.
✳رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن.بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود،در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم...
🔷شیفتم تموم شد، لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد.
–سلام خانم حسینی ...
امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم...
💕وقتی رسیدم ،از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید. نشستیم.سکوت عمیقی فضا رو پر کرد...
🔶–خانم حسینی ...
می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم.اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم...
💞این بار مکث کوتاه تری کرد.
–البته امیدوارم اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید،مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید...
#بهوقترمان
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
به نام خدا
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_۷۳_۷۴
💫 متاسفم
✳حرفش که تموم شد ،هنوز توی شوک بودم.
2سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود.فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود.
💠لحظات سختی بود.واقعا نمی دونستم باید چی بگم. برعکس قبل، این بار، موضوع ازدواج بود.نفسم از ته چاه در می اومد.به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم.
🔷–دکتر دایسون...
من در گذشته به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام برای شما احترام قائل بودم.در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم.
نفسم بند اومد.
✔–اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون فقط می تونم بگم :متاسفم...
چهره اش گرفته شد.سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد...
🔶–اگر این مشکل فقط مسلمان نبودن منه، من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم.
این رو هم باید اضافه کنم،تصمیم من و اسلام آوردنم ،کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره.
❌شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید.
چه من رو انتخاب کنید،چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه، من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم، حتی اگر مخالف احساس من باشه، هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم...
💢با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد.تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم.مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم.
💥هرگز فکرش رو هم نمی کردم ،یان دایسون یک روز مسلمان بشه...
حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون عالقه مند شده بودم،اما فاصله ما،فاصله زمین و آسمان بود و من در تصمیمم مصمم....
🌟و من هر بار، خیلی محکم و جدی و بدون
پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم اما حالا....
🔶–بعد از حرف هایی که اون روز زدیم ،نمی تونم بگم حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم ...
💔حرف های شما از یک طرف و علاقه من از
طرف دیگه داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد.تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت.
🔘گاهی به شدت از شما متنفر می شدم و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم،
خودم رو لعنت می کردم اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود ...
♨همون حرف ها و شخصیت شما و گاهی این تنفر باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم.اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکری است.
💮شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیداکرده بودم، نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم.دستش رو آورد بالا، توی صورتش و مکث کرد...
💞–من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این نتیجه اون تحقیقات شد ...
من سعی کردم خودم رو با توجه به
دستورات اسلام، تصحیح کنم و امروز پیشنهاد من، نه مثل گذشته ،که به رسم اسلام از شما خواستگاری می کنم...
👌هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم ،حق با شما بود و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم، اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست.
💘عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما ،من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم.
💟و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید.
من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم...
#بهوقترمان
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
به نام خدا
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_آخر
💫 پاسخ یک نذر
💌اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم.
وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد.
🌠–هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه اما حقیقتا خوشحالم بعد از چهار سال و نیم تلاش بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید.
🔵از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم.
از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن...
💐برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم ،بی حال و بی رمق همون طوری ولو شدم روی تخت...
🔴–کجایی بابا؟
حالا چه کار کنم؟
چه جوابی بدم؟
با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟
الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم بیای و دستم رو بگیری و به عنوان یه مرد، راهنماییم کنی...
💦بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم.چهل روز نذر کردم ،اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم ،گفتم هر چه بادا باد،
امرم رو به خدا می سپارم....
💘اما هر چه می گذشت، محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت، تا جایی که ترسیدم...
–خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟
🌟روز چهلم از راه رسید...
تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن.قبل از فشار دادن دکمه ها، نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم،
🔷–خدایا!
اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه، فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام.
من، مطیع امر تو ام.
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم...
💠“همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم،بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم.تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن،هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی”
💢سوره شوری، آیه52
و این پاسخ نذر40روزه من بود...
💯تلفن رو قطع کردم و از شدت شادی رفتم سجده.خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه،اما در اوج شادی،یهو دلم گرفت.
💮گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران، ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد...
🔶وقتی مریم عروس شد و با چشم های پر اشک گفت: با اجازه پدرم بله،
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد،هر دومون گریه کردیم،از داغ سکوت پدر...
👌از اون به بعد هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم:
–بابا کی برمی گردی؟
🔘توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره،تو که نیستی تا دستم رو بگیری،تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم،حداقل قبل عروسیم برگرد،حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک.هیچی نمی خوام،فقط برگرد...
💫گوشی توی دستم،ساعت ها، فقط گریه می کردم.بالاخره زنگ زدم.بعد از سلام و احوال پرسی، ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم،اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت....
✔اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم،حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه.
بالاخره سکوت رو شکست...
❌–زمانی که علی شهید شد و تو تب سنگینی کردی،من سپردمت به علی.
همه چیزت رو...
تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی...
بغض دوباره راه گلوش رو بست...
💠–حدود10 شب پیش علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد.گفت به زینبم بگو من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم توکل بر خدا ،مبارکه....
✳گریه امان هر دومون رو برید.
–زینبم نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست جواب همونه که پدرت گفت مبارکه ان شاء الله...
🌟دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم.
اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد تمام پهنای صورتم اشک بود.
💥همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم. فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گریه می کردن.
♨توی اولین فرصت، اومدیم ایران پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن.
❤مراسم ساده ای که ماه عسلش سفر10روزه مشهدو یک هفته ای جنوب بود...
هیچ وقت به کسی نگفته بودم،اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه.
💟توی فکه تازه فهمیدم چقدر زیبا داشت ندیده رنگ پدرم رو به خودش می گرفت....
💕شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات💕
"پایان داستان بدون تو هرگز"
نویسنده: شهید سید طاها ایمانی
بر اساس داستانی واقعی
#بهوقترمان
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
از اول ماه رمضان،
حتی یک نظر هم نداشتیم!!! 😲
نمیدونم گرسنه بودین و نظراتونو خوردین؟! 😋
یا ترسیدین از کانال تعریف کنید و دروغ گفته باشین؟! 😁
یا اینقدر ضعف کردین که حتی حوصله ی اعلام نظر هم نداشتین؟! 🤔
یا....
حداقل حالا که افطار کردین و هیچ کدوم از این موارد شامل حالتون نمیشه،
یه نظری راجع به کانال خودتون بدین تا ما بفهمیم با خودمون چندچندیم😉
در ضمن لینک نظرسنجی مون، تو پیام سنجاق شده هست، تا هروقت خواستین دم دستتون باشه🤗
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✨شهـید حمید سیاهکالی مرادی✨
خدا نکند که حرف زدن و نگاه کردن
به نامحـرم برایتان عــادی شود.
پناه
می برم به خدا از روزی ڪـہ گنـــاه،
#فـــرهنــگ و عــادت مردم شود.😞
#شهیدانـه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
•◌🌿🦋🌿◌•
#چادرانه
یادتنرهـبانـو...
هربارکهازخانهپابهبیرونمیگزاریـ!!
گوشهچـادرترادستبگیر؛
وآرامزیرلببگـو:
هـذهامانتڪیافاطمةالزهراء
اینامانـتزهراستـ! :)
#پویش_حجاب_فاطمے
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#خونسازی۳
💠 غذاهای خون ساز
🔹از جمله غذاهایی که در برای انواع کم خونی و قلت دم مفید است میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
🔸نخوداب
🔸مصرف روزانه عصاره گوشت یا ماء اللحم
🔸شیربرنج همراه شیره انگور
🔸شله زرد به عنوان برخی از وعدههای صبحانه
🔸کباب چنجه گوسفندی، هفتهای دو تا سه بار در صورت امکان*.
⬅️ ادامه دارد...
#سلامت_باشیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#استغفار
🔶رسول اکرم صلیاللهعلیهواله :
هر کس زیاد استغفار کند،
خداوند گِرِه غمهای او را بگشاید
و از هر تنگنایی بیرونش بَرَد
و از آنجا که گمانش را هم نمی برد،
روزیش رساند.
#استغفار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
جادههایِ #مجازی
بسیار لغزنده است ..!
لطفا کمربند #ایمانتان
را محکم ببندید [🌱🚫]
•••
#تلنگــرانه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#کلام_بزرگان
⚜استاد فاطمی نیا:
چند #گناه هستند که صاحبانشان گاهی موفق به #توبه نمی شوند😔👇🏻
💢 1- عمدا نماز نخواندن
💢 2- عاق والدین
💢 3- آبرو بردن
#حواسمونباشه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
همیشهحواستباشهبهکیاعتمادمیکنی..
حتیدندوناتهم
هرچندوقتیهبار زبونترو
گازمیگیرن..!
پسفقط
#به_خدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
``همین الان یهویے:↯
دستتو بزار رو سینتــ
یہدقیقہ زمان بگیـر
و مدام بگو
#یامهدۍ
[قلبتبهعشقآقامیزنه (:🙂💚]
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
با توکل به اسم اعظمت
#بسماللهالرحمنالرحیم
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#حضرٺ_ارباب_حسین🌹🍃
#ما_عاشقیم عاشق آقاے ڪربلا
ما زنده ایم زنده بہ #رویاے ڪربلا
اے ڪاش نامہے عمل ما بدل شود
با مُهر یاحسین، بہ ویزاے #ڪربلا
#بطلب_ڪرببلا❤️
#بأبے_أنٺ_و_أمے_یا_ثارالله🌷
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
سعی کنیم، ان شاءالله هر روز دعای عهد بخوانیم
و به عهدمون وفادار بمونیم!
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌕 فضیلت و ثواب روز دوازدهم #ماه_مبارک_رمضان
برای روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم:
🌺 خداوند براى شما مقرر مى سازد که گناهانتان را به حسنات تبدیل کند و حسنات شما را چندین برابر سازد و در برابر هر حسنه اى هزار هزار (یک میلیون) حسنه براى شما بنویسد.
📚 امالی صدوق/مجلس دوازدهم/ص۴۸
#ثواب_هرروز_ماهمبارکرمضان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#یا_امیرالمومنین_حیدر_ع🍃
ﺗﺎﺭﺍﺝ ﺩﻝ ﺑہ ﺗﻴﻎ ﺩﻭ ﺍﺑﺮﻭے ﺩﻟﺒﺮسٺ
ﻣستے ﻗﻠﺐ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺍﺯ ﺟﺎﻡ ڪﻮﺛﺮسٺ
ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﺭ ﺑﻬﺸٺ ﺧﺪﺍ ﺣﻚ ﺷﺪﻩ ﭼﻨﻴﻦ
ﺑﺨﺘﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﻫﺮ ڪہ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ #ﺣﻴـﺪﺭسٺ
#جانم_مولا_علـــے❤️
#یکشنبه_های_علوی_فاطمی💚
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
1_976497156.mp3
5.96M
#امام_زمان
#وظایف_منتظران
🔴 قسمت دوازدهم وظایف منتظران
🔵 تجدید بیعت با امام عصر (عج)
🎙️#ابراهیم_افشاری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa