#آنتی_کرونا
زنجبیل حاوی تركیبات ضدویروس متعددی است.
👈 محققین توانسته اند چندین ماده شیمیایی در زنجبیل شناسایی كنند كه دارای اثرات اختصاصی بر علیه فراوان ترین دسته ویروس های عامل سرماخوردگی هستند.
👈 زنجبیل همچنین حاوی موادی است كه علاوه بر كاهش درد، تب و سرفه، اثر آرام بخش و خواب آور نیز دارند.
#سلامت_باشیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نگاه کردن به نامحرم
آیتالله_مجتهدی
#سخنان_ناب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
ای کاش فقط چادر حضرت زهرا روسرمون نباشه...!
همراش؛
حیایِ زهرایی
عفافِ زهرایی
نگاهِ👀زهرایی
کلامِ🗣زهرایی
هم داشته باشیم :)🌱
ڪاش ب خودمون بیایم و به این نقطه برسیم ڪه چادر مشکے حضرت زهرا
صرفا یڪ چادر ساده مشکے نیست ...
یک دنیا پراست از تکلیف و آداب
ڪه بدا بہ حال ما ڪه خود راچادری میدانیم و از آن غافلیم💔
#پویش_حجاب_فاطمےا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#تلنگــرانه
تاريخ تولدت مهم نيست،
تاريخ تحولت مهمه💯
اهل کجا بودنت مهم نيست،
اهل و بجا بودنت مهمه💯
منطقه زندگيت مهم نيست،
منطق زندگيت مهمه💯
#سخنان_ناب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
کرونا ثابت کرد:
زنی که زیر ماسک میتواند نفس بکشد،
قادر است که زیر حجاب نیز نفس بکشد!
و کسی که مغازهاش را به خاطر ویروسی سه ماه میبندد،
میتواند آن را برای ادای نماز در مسجد، ۱۵ دقیقه ببندد!
#به_خودمون_بیایم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
با سلام و آرزوی قبولی طاعات شما همراهان گرامی
همونطور که گفته بودیم، به علت نزدیکی به #انتخابات
ان شاءالله از امشب رمان بسیار جذاب #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 را بارگزاری میکنیم.
به علت طولانی بودن داستان و فرصت کمی که تا انتخابات مونده، تصمیم گرفتیم که روزی ۲ بار، صبح و شب، پارت گزاری کنیم.
امیدوارم از خوندن این داستان هم لذت ببرین و با اعلام نظرات خوب و سازنده تون، مثل همیشه ما رو در انتخاب مطالبی که مورد پسندتون هست، راهنمایی کنین.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💜💛💛💜💛💛💜
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت1
چه کسی نمیخواهد عاشق شود؟
میدانی چرا عاشق میشوی؟
اگر عاشق شوی بی معشوق میمیری.
نگو من میشناسم کسی را که بی معشوق نمرده.
او مرده، مطمئن باش. اگر عاشق نشوی هم میمیری.
عشق و محبت بین دونفر وقتی عمیق و پایدار میشود که هر دو نفر معشوق مشترکی داشته باشند.
عشق را باید دانست. باید آن را حس کرد. باید فهمیدش. باید آن را در قلبت جا دهی، میدانم بزرگ است. کوچکش نکن. اگر هم کردی بگذار دوباره بزرگ شود و قد بکشد.
به آسمان نگاه کن و عاشق شو. وقتی نمانده زودتر عاشق شو. تو میتوانی، فقط باید خوب نگاه کنی.
نگاهش کن. آسمان را میگویم. عمیق، نفسگیر، زیبا، مهربان، شفاف. دستت را روی قلبت بگذار و خاضعانه به خاک بیفت.
از پشت شیشههای دودی ماشین دیدمش. حرفهای رضا یکی یکی مثل نوار ضبط شده از ذهنم عبور میکرد.
"اون به درد زندگی نمیخوره، اون فکرش و هدفش با تو خیلی فرق داره. گاهی عشق باعث میشه آدمها از هم دور بشن. چون فقط به یک چیز فکر میکنن اونم رسیدن به هدف خودشونه سعی کن گاهی بدون عشق جستجوش کنی."
گاهی از حرفهاش سردرنمیاوردم، او هم توضیحی نمیداد.
برای شناخته نشدن امروز ماشینم را با رضا عوض کرده بودم. تپش قلبم آنقدر بالا بود که احساس میکردم تمام قفسهی سینهام بالا و پایین میشود. کاش حقیقت نداشت. کاش تعقیبش نمیکردم. کاش هیچ وقت پری ناز را نمیدیدم و محبتش به دلم نمینشست. پری ناز از ماشین آن مرد پیاده شد و با لبخند با او دست داد. همانطور که دستش در دست آن مرد بود با هم صحبت میکردند.
با صدای تقهایی که به شیشهی ماشین خورد چشم از پری ناز برداشتم.
دختر خانم موجهی از پشت شیشه اشاره میکرد که شیشه را پایین بکشم.
من هم شیشهی آن طرف ماشین را پایین کشیدم و اشاره کردم که از آن طرف بیاید و حرفش را بگوید. چون ترسیدم پری ناز مرا ببیند.
دختر که کمی عصبی به نظر میرسید، ماشین را دور زد و سرش را کمی پایین آورد و گفت:
–میشه بفرمایید معنی این کاراتون چیه؟
یک چشمم به پری ناز و یک چشمم به دختر بود.
–خانم میشه زودتر حرفتون رو صریح بزنید. من کار دارم. چی میخواهید؟
حرفم عصبیترش کرد.
–واقعا که ادبم خوب چیزیه. جلوی پارکینگ خونهی ما پارک کردید طلبکارم هستید؟ میدونید چند دقیقس اینجا منتظرم که برید کنار؟ باید حتما با صدای بوقم همسایهها رو اذیت کنم تا متوجه بشید؟
سرم را خم کردم و نگاهی به پشت سرش انداختم. راست میگفت درست جلوی پارکینک آنها بودم.
ولی از طرز حرف زدنش هم خوشم نیامد.
–هیس، خب از اول این رو بگید دیگه.
نگاهی به پری ناز انداخت و با تمسخر گفت:
–اونقدر چراغ زدم ماشین به زبون درامد. ولی شما مثل این که بد جور غرق کاراگاه بازی هستین و انگار نه انگار.
الانم به جای عذر خواهی طلبکارید؟
همان لحظه پری ناز دست آن مرد را رها کرد و به طرف کوچهی ما راه افتاد.
بدون این که جواب آن دختر را بدهم، پایم را روی گاز گذاشتم و دنبال ماشینی که پری ناز را رسانده بود راه افتادم.
نباید گمش میکردم. باید خیلی چیزها را میفهمیدم.
از آینه دیدم که دختره بیچاره همانجا ایستاده و هاج و واج نگاهم میکند.
شیشه را پایین کشیدم و دستم را به نشانهی عذرخواهی برایش بلند کردم. او هم دستش را درهوا به نشانهی عصبانیت پرت کرد.
اینجا محلهی ما بود وقتی پسر بچه بودم پدرم این خانه را خرید. تقریبا از اهالی قدیمی این محله هستیم. تا به حال این دختر را ندیده بودم. البته این روزها دیگر معنی و مفهوم واژهی همسایه تغییر کرده، مثل معنی خیلی از واژها، آنقدر ساخت و ساز زیاد شده که اصلا دیگر مثل قدیم نمیشود همسایهها را شناخت. شاید خانهی ما و چند خانهی کناریمان تنها خانههای کوچه بودند که هنوز بافت قدیمی داشتند. من شناخت کمی از همسایههای کوچهی خودمان داشتم چه برسد به این دختر که خانهشان کوچه پشتی ما هست.
بعد از نیم ساعتی تعقیب و گریز بالاخره در یک کوچهی خلوت جلوی ماشین آن مرد پیچیدم.
مجبور شد روی ترمز بزند.
با عصبانیت از ماشین پیاده شد تا بد و بیراه بگوید.
ولی با دیدن من دوباره فوری سوار شد و خواست دنده عقب بگیرد و فرار کند.
فوری خودم را به ماشینش رساندم و در را باز کردم و بیرون کشیدمش.
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💜💛💛💜💛💛💜
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت2
نمیشناختمش. ولی کاملا معلوم بود که او مرا خوب میشناسد. جوانی لاغر اندام که یک تیشرت و شلوار جذب پوشیده بود.
مشت اول را که به دماغش زدم، عینک دودیاش روی زمین پرت شد. شروع به التماس کرد.
–آقا راستین، شما اشتباه میکنید اون جور که شما فکر میکنید نیست.
نفس نفس میزدم. دندانهایم را روی هم فشار دادم و دو دستی به سینهاش کوبیدم. تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. از یقهاش گرفتم و بلندش کردم. چسباندمش به ماشینش و پرسیدم:
–تو درستش رو بگو.
با ترس نگاهم کرد.
پوزخندی زدم و گفتم:
–بهت نمیاد اینقدر ترسو باشی. تو که میترسی با ناموس مردم چیکار داری؟
با مِن و مِن گفت:
–ولی اون گفت هنوز هیچی بینتون نیست.
حرفش عصبیترم کرد و باعث شد کشیدهی محکمی نصیبش کنم.
–اون غلط کرد. اصلا چرا اینجوری گفت؟ مگه تو بهش چی گفتی؟
–دستش را گذاشت روی جایی که کشیده خورده بود و گفت:
–هیچی، فقط پرسیدم با من بیرون میاد شما ناراحت نمیشید؟ گفت، نه
باور کنید ما رابطمون کاریه، اون میخواد برای خودش شرکت بزنه من فقط دارم کمکش میکنم. چیزی بینمون نیست.
هر چه او بیشتر حرف میزد من عصبیتر میشدم.
فریاد زدم:
–تو چی کارهایی که کمکش کنی؟ از کجا تو رو میشناسه؟
–من قبلا توی یه شرکتی که پریناز حسابدارش بود کار میکردم.
–صدات رو ببر، اسمش رو نیار.
لال شد و سرش را پایین انداخت.
کمی از او فاصله گرفتم و پرسیدم:
–چرا میخواد شرکت بزنه؟ چطوری تو رو پیدا کرد؟
اون که یک ساله حسابدار شرکت ماست.
آرام سرش را بالا آورد و گفت:
–بهم زنگ زد. منم بیکار شده بودم. گفتم به شرطی کمکش میکنم که با هم شریک بشیم.
با چشمهای از حدقه در آمده پرسیدم:
–اونم قبول کرد؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
میدانستم به خاطر جرو بحثی که ماه پیش با پری ناز داشتیم میخواهد شرکت بزند.
چون من آن روز در شرکت به او گفتم:
–اینجا شرکت منه هر کاری که من بگم باید تو انجام بدی.
او هم گفت:
–شرکت زدن که کاری نداره. چرخوندنش مهمه.
منم از حرفهایش عصبانی بودم برای همین گفتم:
–اگه کاری نداره برو یدونه بزن. هر کاری هم دلت میخواد توش انجام بده. اینقدرم اینجا واسه من رئیس بازی درنیار.
ولی این دلیل نمیشود که هر کاری دلش میخواهد بکند.
یا با هر کسی رفت و آمد کند.
یقهی مرد روبرویم را گرفتم و با عصبانیت بیشتری گفتم:
–خوبه که من رو میشناسی و میدونی اگه با یکی لج کنم چی میشه. پس دیگه نبینم دور و بر خانم جاهد باشی. تاسیس شرکت و این حرفها رو هم فراموش کن. فهمیدی یا نه؟
سرش را تند تند تکان داد.
یقهاش را رها کردم. به سرعت برق و باد سوار ماشینش شد و رفت.
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa