eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
478 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
6.7هزار ویدیو
69 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س) به قصد زيارت ارباب بی کفن : ❤السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولاد الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين. أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع) اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع) ❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فقط‌ با‌ خدا‌ درد‌ دل‌ کن... نه‌ صداتو ضبط‌ میکنه، نه‌ به‌ بقیه‌ میگه، نه‌ اسکرین‌ شاتش‌‌ رو‌ پخش‌ میکنه..🧡 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
حاج اسماعیل دولابـے: ⚠️ بزرگترین "آزمون ایمان" زمانے استـــــ ڪه چیزے را میخواهید و به دستـــــ نمےآورید❕... با این حال باشید ڪه بگویید : « خدایا شڪرتـــــ»🤲🏼 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
خاڪ قم گشته مقدس از جلال فاطمه نور باران گشته این شهر از جمال فاطمه گرچه شهر قم شده گنجینه علم و ادب قطره‌ای باشد ز دریای ڪمال فاطمه (س)🌺🌺 🎊🎊 🌺🌺 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
❀↶ چلّـه کلیمیــه ↷❀ ↩️ هر کاری بهار و فصل مخصوص به خودش رو داره بهار چلّه نشینی هم ماه است چلّه نشینی همیشه خوبه اما اهل معرفت میگن بهترین زمان برای چلّه گرفتن از اول ماه ذی‌القعده تا دهم ماه ذی‌الحجه است این زمان زمانی است که طبق قرآن چلّه نشینی حضرت موسی در کوه طور انجام‌ شده: 📖سوره اعراف آیه ۱۴۲ 【وَ وَاعَدْنَا مُوسَىٰ ثَلَاثِينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً】 ﻣﺎ با ﻣﻮﺳﻰ ﺳﻰ ﺷﺐ ﻭﻋﺪﻩ و قرار ملاقات ﮔﺬﺍشتیم ﺳﭙﺲ ﺁن رﺍ ﺑﺎ ﺩﻩ ﺷﺐ ﺩﻳﮕﺮ ﺗﻜﻤﻴﻞ ﻧﻤﻮﺩﻳﻢ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ملاقات او با ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ﭼﻬﻞ ﺷﺐ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ 📖قرآن در این آیه می‌فرماید: خدا با حضرت موسی به مدت سی شب وعده کرد 【وَ وَاعَدْنَا مُوسَىٰ ثَلَاثِينَ لَيْلَة】 که طبق روایات این سی شب از شب اول ماه ذی‌القعده شروع میشه بعد ده شب دیگه به این سی شب اضافه شد【وَ أَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ】 که همون ده شب اول ماه ذی‌الحجّه تا روز عید قربان هست پس قرار ملاقات حضرت موسی با خدا چهل روز تمام طول کشید 【فَتَمَّ مِيقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَة】 ⬅️ حضرت موسی بعد از این چهل روز ملقب به لقب شد و به همین خاطر به این چلّه چلّه کلیمیه می‌گویند علما و بزرگان به اين چهل روز توجه‌ ویژه‌ای داشتند و به شاگردانشان توصیه می‌کردند این چهل روز رو به تهذيب نفس و خودسازی و چلّه گيری مشغول باشند ⬅️ سعی كنيم ان‌شاءالله یک عمل كوچیک مستحبی را شروع كنيم ☑️ مثلاً چلّه ختم یک سوره مثل سوره واقعه، سوره یاسین، سوره حشر سوره ملک، سوره نباء ☑️ یا چلّه ختم یک دعا، مثل دعای عهد، دعای توسل، دعای معراج زیارت عاشورا، حدیث کساء ☑️ یا چلّه ترک یک گناه و کمرنگ کردن اون گناه در زندگیمان ☑️ یا مثلاً سعی کنیم تو این چهل روز نمازمان رو اول وقت و با حضور قلب بخوانیم خلاصه اینکه تو این چهل روز بیکار نباشیم شروع کنیم و یک حرکتی هر چند خیلی کوچک انجام بدهیم ↫◄ ان‌شاء‌الله تو این چهل روز بیشتر مواظب خودمون باشیم ️️◽️ مواظب باشیم كه غذای بد وارد دهانمون نشه ◽️ زبانمون حرف بد نزنه ◽️ گوشمون حرف بد نشنوه ◽️ چشممون نگاه بد نكنه ◽️ و .... اون وقت بعد از این چلّه میتونیم عید رو جشن بگیریم عید قربان عید برای کسی است که تو این مدت یه کاری کرده باشه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
صدقه اول ماه هم فراموش نشه😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 بدترین خبری بود که شنیدم. یعنی چه گوشی‌اش دستش است و جواب پیام مرا نمی‌دهد. حالش هم که دیگر خوب است. نورا در آخر حرفهایش حال مرا هم از صدف پرسید و یک گله‌‌ی کوچک کرد و بعد هم گفت که دلش برایم تنگ شده است و چون مادرش مهمانش است و به خاطر راستین رفت و آمد در خانه‌شان زیاد شده دیگر وقت نکرده که زنگ بزند. خون خونم را می‌خورد. هم عصبانی بودم. هم ناراحت. دلم شکست. به تاج تختم تکیه دادم و زانوهایم را بغل گرفتم. صدف بعد از تمام شدن تماسش به فکر فرو رفت. بعد نگاهم کرد و گفت: –اگه حالش خوبه پس چرا شرکت نمیاد؟ متفکر نگاهش کردم. –راست میگیا، کاش از نورا می‌پرسیدی. –نمیشد بپرسم که، ولی تو می‌تونی فردا از آقارضا بپرسی، نورا میگفت هر روز به راستین سر میزنه و میرن تو حیاط قدم میزنن. پس هیچ کس مثل آقارضا از جیک و پوکش خبر نداره. پاهایم را دراز کردم. –آخه روم نمیشه، اون احساس من رو نسبت به راستین می‌دونه، سختمه ازش سراغ راستین رو بگیرم. صدف لبهایش را بیرون داد. –خب مستقیم نپرس، مثلا یه چیزی رو بهانه کن بگو خود آقای چگینی باید باشن که مثلا فلان قرار داد رو امضا کنه و از این جور چیزا، بعدشم بپرس راستی کی میان. پوفی کردم و از جایم بلند شدم. –اون می‌فهمه بابا، برعکس ظاهرش خیلی بچه زرنگه، اصلا میرم استعفا میدم. دیگه اون شرکت برام شده زندان. خیلی کار کردن توش برام سخت شده، اینجوری هر روز برام شکنجس. میام همون فروشگاه پیش تو کار می‌کنم. –ول کن اُسوه، دیوانه‌ایی؟ در ضمن فروشگاه صندوقدار نمی‌خواد. –خب میرم سطح فروش، به صارمی بگم خودش یه کاری برام جور میکنه. صدف اخم کرد. –آره جون خودت جور میکنه، میگه برو نظافتچی شو، میخوای تی بزنی؟ چون فقط نظافتچی نداریم. –پس صفورا چی شد؟ –به خاطر کارای دخترش صارمی بیرونش کرد. البته چند بار تذکر داد ولی کو گوش شنوا، این دختره بیچاره مادرش رو دق داد. –مگه چیکار می‌کرد؟ صدف سرش را تکان داد: –کارای بچگانه، به خاطر کمبود محبت شدیدی که داره برای جلب توجه دیگران هر دفعه با یه شکل‌های عجیب و غریب میومد فروشگاه، به خاطر سگشم بعضی مشتریها نمیومدن خرید، میگفتن سگه میخوره به لباسها آلودس و پر از میکروبه و خلاصه این حرفها وقتی رسید به گوش صارمی دیگه عذرشون رو خواست. فردای آن روز هزار بار پیش خودم نقشه کشیدم که به آقا رضا چه بگویم و چطور حرف را به استعفای خودم بکشانم. با خودم گفتم استعفای من به گوش راستین میرسد اگر برایش مهم باشد عکس‌العملی از خودش نشان می‌دهد اگر هم مهم نباشد که همان بهتر که نباشم. حداقل تکلیف خودم را می‌فهمم. در همین فکرها بودم که گوشی روی میزم زنگ خورد. گوشی را برداشتم. آقای براتی بود. مدیر شرکتی بود که ما در مناقصه شرکتش برنده شده بودیم. ناراحت بود که چرا این بار کارمان را ناقص تحویل داده‌ایم. البته حق داشت. من مشکلاتمان را برایش توضیح دادم ولی قانع نشد و گفت که فردا می‌آید تا با مدیر شرکت مستقیم صحبت کند. گفت که متن قرار داد و فاکتورها را هم می‌آورد. وقتی گفتم که مدیر شرکت فعلا نیست و باید با معاونش جلسه بگذارد قبول نکرد و گفت که چند بار به موبایل راستین زنگ زده و جواب نداده. موضوع برایش عجیب بود. گفت که فردا صبح خودش می‌آید. بعد از این که گوشی را قطع کرد. بلند شدم و به اتاق آقارضا رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. با نگرانی پرسید: –چه ساعتی میاد؟ –گفت صبح میاد. سرش را به علامت تایید تکان داد و آرام جوری که انگار با خودش حرف میزد گفت: –نه که پول اون کارهایی که بهش تحویل دادیم داده حالا طلبکارم هست. حقوق این چهار دونه کارمند رو موندیم توش... به طرف در رفتم تا از اتاق خارج شوم. نمی‌دانستم چیزی که در ذهنم می‌گذرد را بگویم یا نه، اصلا الان وقت مناسبی است یا باید صبر کنم. دستم را روی دستگیره‌ی در نگه داشتم. هنوز تردید داشتم که صدای آقارضا مصمم کرد. –چیزی می‌خواهید بگید؟ به طرفش برگشتم و گوشه‌ی روسری‌ام را به بازی گرفتم: –راستش...راستش... گوشه‌ی روسری‌ام را رها کردم و نگاهم را در اطراف چرخاندم و روی صندلی راستین نگهش داشتم. –می‌خواستم بگم حالا که شرکت از لحاظ مالی به مشکل خورده، نیاز به کارمند اضافه نیست. من جای دیگه کار دارم میخوام برم اونجا کار کنم. کارهای حسابداری شرکتم کمه، خودتونم می‌تونید انجام بدید. با اجازتون من دیگه... اخم کرد و از جایش بلند شد و به طرفم آمد. –یعنی چی؟ حالا مشکل مالی داریم شما باید برید؟ فوقش یکی دو ماه حقوق نمی‌گیرید دیگه، درسته تو این شرایط شرکت و راستین بزارید برید؟ این انصافه؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –حال آقای چگینی که خوبه، نبود من خودش یه کار مفیدیه برای شرکت. پوزخند زد. –اونوقت کی به شما گفت حال راستین خوبه؟ نگران نگاهش کردم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 آب دهانم را قورت دادم و گفتم: –نورا خانم به همسر برادرم گفتن. پوزخندی زد و به طرف میزش برگشت و دوباره زمزمه ‌کرد. –معنی عشق رو هم فهمیدیم. بیچاره رفیق من تو این زمینه کلا شانس نداشت. از حرفش خوشم نیامد به غرورم برخورد. تیز نگاهش کردم. –منظورتون چیه؟ باز زمزمه کرد. –هیچی. برای تلافی کردن حرفش ترجیح دادم به جوابش اهمیتی ندهم و روی حرف خودم تاکید کنم. در را نیمه باز کردم و گفتم: –به هر حال من تا آخر هفته از اینجا میرم. در آخرین لحظه که از اتاق خارج میشدم دیدم که با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهم می‌کند. بی‌تفاوت به اتاقم برگشتم. برای هزارمین بار با ناامیدی گوشی‌ام را چک کردم. خبری نبود. چرا من اینقدر ساده بودم. چرا خودم را گول میزنم اگر او می‌خواست تا حالا پیام می‌داد. یا حتی زنگ میزد. خواستم گوشی را روی میز پرت کنم. ولی یادم افتاد که این گوشی امانت است. بیشتر حرصم درآمد. با عصبانیت سیم‌کارت را از گوشی درآوردم. باید به صاحبش برمی‌گرداندم. اصلا من به گوشی چه نیازی دارم. به خاطر راستین این گوشی را از آقارضا امانت گرفتم، حالا دیگر چه نیازی دارم. حالا که دیگر نه پری‌نازی وجود دارد نه راستینی که منتظر زنگ زدنش باشم. سیم کارتم را داخل کیفم انداختم و گوشی را برداشتم. با تقه‌ایی که به در اتاق آقا رضا زدم وارد شدم. درحال حرف زدن با تلفن بود. به محض دیدن من حرفش را تمام کرد و گوشی را سرجایش گذاشت. جلو رفتم. مقابل میزش ایستادم. گوشی را روی میزش گذاشتم. –دستتون درد نکنه، دیگه بهش نیازی ندارم. –مگه گوشی خریدید؟ –نه، یه گوشی ساده هست، همون کافیه، بعد دندانم را روی هم فشار دادم و ادامه دادم: –دیگه نه کسی میخواد فیلمی برام بفرسته، نه کسی تصویری بهم زنگ بزنه. بعدشم آخر هفته میرم دیگه نمی‌بینمتون، بهتره که زودتر بهتون برگردونم. گوشی را به طرفم سُر داد. –من لازمش ندارم. دیگه نمی‌خواد بهم برگردونید. من از اولم به قصد پس گرفتن بهتون ندادم. دوباره گوشی را به طرفش سُر دادم. –ممنون. گفتم که منم نیازی بهش ندارم. بعد هم به طرف در خروجی راه افتادم. کاملا معلوم بود که آقارضا از دستم حرص می‌خورد. در اتاق را که بستم. دیدم بلعمی در حال گریه کردن است. جلو رفتم و پرسیدم: –چی شده؟ با گوشه‌ی شالش اشکش را پاک کرد و سرش را بالا آورد. ولدی با لیوان آبی از آبدارخانه بیرون آمد و غر زد: –من نمی‌دونم آخه اون شوهر...بعد صورتش را جمع کرد و ادامه داد: –آخه دل‌تنگی داره، دلت میخواد بری تو جهنم بهش سر بزنی؟ بلعمی لیوان آب را گرفت و چپ چپ نگاهش کرد. –حالا تو از کجا می‌دونی اون تو جهنمه؟ ولدی دست به کمر شد. –چون یه جو عقل تو سرش نبود. عاقلا به جهنم نمیرن. بلعمی لیوان آب را بدون این که بخورد به حالت قهر روی میز گذاشت. –خدا مهربونه، می‌بخشه. –اون که آره، ولی خدا عقلم داده، خب منم مهربونم وقتی به بچه‌ی دوسالم بگم چاقو جیزه دست نزن یا قابلمه خورشت داغه دست بهش نزن، بعد اون بره دست بکنه تو قابلمه‌ی در حال جوش بسوزه از مهربونی من چیزی کم و کسر میشه؟ بلعمی با تعجب فقط نگاهش می‌کرد. خود ولدی دوباره جواب داد. –از مهربونی من چیزی کم نمیشه ولی اون بچه باید سوزش و درد دست سوختش رو تحمل کنه تا کامل خوب بشه. حالا اگه بفهمه که کارش اشتباه بوده و دنبال درمان دستش باشه منم کمکش می‌کنم چون مادرش هستم و مهربونم. ولی اگه دوباره بره دستش رو بکنه تو قابلمه چیکار می‌تونم بکنم جز این که یه وقتهایی یه جا حبسش کنم و اجازه ندم به کارهای احمقانش ادامه بده، به عقلش شک می‌کنم دیگه. بعد نگاهش را روی صورتم نگه داشت و گفت: –تو چرا قیافت اینجوریه؟ انگار کتک خوردی. آهی کشیدم و گفتم: –آخه این بی‌عقلی‌هایی که گفتی، همه رو درگیر میکنه، کاش فقط اون بچه به خودش آسیب میزد. منظورم کل خانواده، گاهی هم اطرافیان. آخه دیگران چه گناهی کردن؟ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 ولدی با انگشت شصت به من اشاره کرد و رو به بلعمی گفت: –تحویل بگیر، می‌بینی؟ یکی عقلش رو کار نمیندازه گاهی زندگی یه نفر گاهی هم چند نفر به هم می‌خوره، فقط به خودش ضربه نمیزنه که... الان این بنده خدا چه گناهی داشت که اینقدر تو عذاب بود، خانواده آقای چگنی اینقدر اذیت شدن، پای اون بیچاره اونجوری شد ربطی به نامهربونی خدا داره؟ بلعمی نوچی کرد و بی میل لیوان را برداشت و جرعه‌ایی از آب خورد. –آدم نمی‌تونه دلش واسه بی‌عقلا تنگ بشه؟ اصلا وقتی یکی عقلش قد نمیده چیکار کنه دست خودش نیست که... ولدی گفت: –هیچی، حرف اونی که عاقله رو گوش کنه، عقلش قد نمیده چشمش که می‌بینه...عاقبت اونایی که همین راه رو رفتن رو نگاه کنه... بلعمی نگاه معنی داری به من انداخت. نفسم را محکم بیرون دادم و به طرف اتاقم راه افتادم. با خودم فکر کردم آره، من هم مقصرم، اصلا مقصر اصلی منم که باعث این همه تشویش و اضطراب و ماجرا شدم. چون من هم از عقلم استفاده نکردم و عاشق شدم. از همان موقع بود که همه‌چیز به هم ریخت. شاید هم ولدی درست می‌گوید حالا که دستم را داخل قابلمه‌ی داغ کرده‌ام باید صبر کنم تا از سوزش بیفتد و درمان شوم. پشت میزم نشستم و نجوا کردم. "ولی خیلی سخته، هیچی بدتر از سوختن نیست." صبح که برای رفتن به شرکت آماده میشدم تصمیم جدیدی گرفتم. این که بعد از شرکت با نورا هماهنگ ‌کنم و برای دیدن راستین بروم. باید حرفش را بشنوم. قبل از این که این بی‌خبری نابودم کند. برای درمان این درد اولین قدم همین بود. باید آب پاکی را روی دست خودم حداقل می‌ریختم. هوا سردتر شده بود. اولین ماه از زمستان بدجور آمدنش را به رخ می‌کشید. نزدیک شرکت که شدم دانه‌های برف را دیدم که یکی پس از دیگری روی زمین فرود می‌آمدند. نمی‌دانم این برف چه دارد که با آمدنش لبخند را روی لب همه می‌آورد. وارد شرکت که شدم بلعمی تلفن را محکم روی میز کوبید و گفت: –این چرا سر من داد میزنه؟ به من چه مربوطه... با تعجب پرسیدم: –شکست، چه خبره؟ کی رو میگی؟ –همین اقای براتی دیگه، سراغ آقای چگنی رو می‌گیره، میگم نیومده قاطی میکنه، گفت میام اونجا... –دیروز زنگ زد گفت میاد که، چرا دوباره تماس گرفته. به اتاق آقارضا اشاره کردم. –خب برو به آقارضا بگو، –آخه آقارضا هنوز نیومده. –خب بهش زنگ بزن بگو خودش رو برسونه، –خودش زنگ زد گفت: –دیرتر میاد. – پس خودش می‌دونه و این براتی. همانطور که به طرف اتاقم می‌رفتم گفتم: –این براتی امد من رو صدا نکن‌ها، دیگه نمی‌کشم، بشینم غرغرهای اون رو هم بشنوم. تازه کلی هم کار دارم. به اتاق که آمدم در را بستم. باید زودتر کارهای مانده‌ام را انجام می‌دادم تا آخر هفته که می‌خواهم بروم همه چیز مشخص باشد. طبق عادتم پنجره را باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم. آنقدر هوا سرد بود که حتی زیبایی برف هم نتوانست از بستن پنجره منصرفم کند. پالتوام را درنیاوردم و سیستم را روشن کردم. هنوز یک ربع از کار کردنم نگذشته بود که چشم‌هایم سنگین شد. گرمای دلچسبی که در اتاق حاکم بود مرا خواب آلود کرد. سرم را روی میز گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. نمی‌دانم چقدر گذشت که صدای باز شدن در را شنیدم. بعد هم صدای پا و چیزی که با زمین برخورد می‌کرد و بعد هم بوی عطر آشنایی که درهمان حال خواب و بیداری به قلبم ضربان داد. جرات این که سرم را بلند کنم و چشم‌هایم را باز کنم نداشتم. می‌ترسیدم توهم باشد و با باز کردن چشم‌هایم همه چیز تمام شود. احساس کردم صاحب بوی عطر روی صندلی کنار میزم نشست. از این همه نزدیکی غوغای عجیبی در دلم به پا شد و گرمایی که تک تک سلولهای بدنم را به تکاپو انداخت. صدایی را شنیدم که انگار چیزی روی میز جابه‌جا شد و درآخر صدایی که شک نداشتم واقعی‌است و صاحب همان عطر است که دلم برایش می‌رود. صدای بمی که انگار مدتهای طولانی بود نشنیده بودمش و غمی که قبلا نبود. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 صحبت های جدید کربلایی سیدرضا نریمانی در زمینه مشارکت حداکثری در انتخابات 📆 شنبه ۱۵ خرداد ماه ۱۴۰۰ - اصفهان ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
‼️شبث بن ربعی از دعوت کنندگان امام حسین(ع) به کربلا بود. 👈اما وقتی ابن‌زیاد به کوفه آمد، به امام خیانت کرده، سریع به او پیوست. 👈فرماندهی مقابله با حضرت مسلم را برعهده می‌گیرد. 👈درکربلا در مقابل امام قرار گرفت. 👈هنگام قیام مختار، مقابل مختار ایستاد. 👈پس ازمختار با زبیریان همراه شد. 👈دوباره به بنی امیه پیوست... 👈افراد را خوب بشناسیم، بعد ... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ ترکی رائفی پور به نمایندگان اصلاحات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 طنز چرا به حضور دختران در استادیوم ها، اصرار دارین؟!! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
سعی کنید درروز رای گیری هوشمندانه عمل کنید و دقت کنید وقتی تشریف می برید برای رأی دادن حتمابرگ تعرفه رو نگاه کنین که مهر انتخابات داشته باشد آخه دور قبل خیلی از کسانی که اول صبح رفته بودن برای رأی دادن برگه ها مهر نداشتند و رأی ها باطل شد واز اونجا که اکثرا جبهه ی انقلاب صبح زود رفته بودند و به آقای رئیسی رأی داده بودند رأی آنهاباطل شمرده شد. این یکی از ترفندهای جبهه غربگرایان بود . هوشیار باشیدوضمن هوشیاری خودتان حتما به اعضای خانواده گوشزدکنید به اضافه ی اینکه درگروههایی که عضوهستیدهم بفرستید. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
قابل توجه مهرعلیزاده که مدرک حوزوی را بی ارزش میداند!!! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁لطفِ خدا🍁
❀↶ چلّـه کلیمیــه ↷❀ ↩️ هر کاری بهار و فصل مخصوص به خودش رو داره بهار چلّه نشینی هم ماه #ذی‌القعـده
طریقه ختم سوره ماعون برای گشایش رزق و روزی و افزایش نعمت در فضیلت این سوره از رسول خدا صلی الله علیه و اله وسلم روایت شده است: هر كس كه زكات اموال خود را پرداخت می كند این سوره را قرائت نماید خداوند او را می آمرزد. هم چنین روایت شده است كه هر كس سوره ماعون را پس از نماز عشا قرائت نماید خداوند او را می بخشد و تا و قت اذان صبح او را حفظ می كند. از امام صادق علیه السلام نیز نقل شده است: هر كس سوره ماعون را بعد از نماز عصر بخواند تا عصر روز بعد در حفظ و امان خداوند خواهد بود. 41 بار خواندن سوره “ماعون” فقر از خانه او برود،فرزندان او محتاج نشوند و خواننده آن در حفظ حمایت خدا تا روزدیگر باشد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
طریقه ختم سوره ماعون برای گشایش رزق و روزی و افزایش نعمت در فضیلت این سوره از رسول خدا صلی الله علی
متن سوره ماعون: تعداد آیه: 7 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ به نام خداوند رحمتگر مهربان أَرَأَيْتَ الَّذِي يُكَذِّبُ بِالدِّينِ ﴿۱﴾ آيا كسى را كه [روز] جزا را دروغ مى‏ خواند ديدى (۱) فَذَلِكَ الَّذِي يَدُعُّ الْيَتِيمَ ﴿۲﴾ اين همان كس است كه يتيم را بسختى مى ‏راند (۲) وَلَا يَحُضُّ عَلَى طَعَامِ الْمِسْكِينِ ﴿۳﴾ و به خوراك‏ دادن بينوا ترغيب نمى ‏كند (۳) فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ ﴿۴﴾ پس واى بر نمازگزارانى (۴) الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ ﴿۵﴾ كه از نمازشان غافلند (۵) الَّذِينَ هُمْ يُرَاءُونَ ﴿۶﴾ آنان كه ريا مى كنند (۶) وَيَمْنَعُونَ الْمَاعُونَ ﴿۷﴾ و از [دادن] زكات [و وسايل و مايحتاج خانه] خوددارى مى ‏ورزند (۷) ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💞امروز جهان به عطر ولایت معطر است ✨زیرا ولادت دخت جعفر است 💞دل ها همه گشت روشن ز ولادت او ✨جان همه عالم به فدای رخ انور او 💞 (س) 💞 💚✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 –کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟ به سرعت سرم را بلند کردم و چشم‌هایم را چند بار روی هم فشار دادم و باز کردم. خودش بود با همان تیپ قبلی، حسابی به خودش رسیده بود. تنها فرقش با آن موقع‌ها ته ریشش بود که جذابترش کرده بود. بوی عطرش بیداد می‌کرد. مات زده نگاهش کردم. دوباره با همان صدایش که دلم را زیرو رو می‌کرد گفت: –خودمم، خیالت راحت واقعیه، اصل اصل. بعد هم لبخند زد. صاف نشستم و زل زدم به چشم‌هایش، انقدر نگاهش کردم که چشم‌هایم نم برداشت. نگاهم را زیر انداختم و گفتم: –بالاخره امدید؟ نگاهش را به پایش داد. نگاهم را به خودکاری که در دستش بود دادم و ارام گفتم: –حالتون خوب شد؟ گلایه آمیز نگاهم کرد. –از احوالپرسی‌های شما. نگاه گذرایی خرجش کردم. –من می‌خواستم بهتون سر بزنم مامانم گفت شاید درست نباشه، چند روز پیش بهتون پیام دادم ولی شما... آهی کشید و دستش را داخل جیبش برد. بعد جاکلیدی چوبی را از جیبش درآورد و از آویز قلبی گرفت و جلوی چشم‌هایم تکان داد. مردمک چشم‌هایم با تکانهای قلب چوبی تکان می‌خورد. آرام دستم را باز کردم و او جا کلیدی را رها کرد. اگر راستین اینجا نبود حتما آویز قلبی را می‌بوسیدم. با ذوق پرسیدم: –چطوری به دستتون رسید؟ این که تو ماشین اونا جا مونده بود. سرش را کج کرد. –زیاد سخت نبود. اون موقع همه‌ی فکرم این بود که این رو برات بیارم. با لبخند نگاهش کردم. –ممنونم. پس دیگه از امروز میایید سرکار؟ –نمی‌دونم، امروز امدم با براتی حرف بزنم. رضا می‌گفت تا خودت رو نبینه هیچ عذری رو قبول نمی‌کنه. –شما که حالتون خوبه، چرا نمیایید. –حالم خوب نیست. هنوزم درد دارم و نباید پام رو زیاد تکون بدم. البته بیشتر حال روحیم باید درست بشه. استفهامی نگاهش کردم. با ناراحتی نگاهم کرد. انگار در چشم‌هایم دنبال چیزی می‌گشت. –تو خبر نداری؟ جوری این سوال را پرسید که بند دلم پاره شد و با لکنت پرسیدم: –از... چی؟ نفسش را آنقدر پر درد بیرون داد که طاقت نیاوردم و فوری پرسیدم: –بگید چی شده، پری‌ناز یا دارو دستش زنده شدن؟ از حرفم تعجب زده پرسید: –یعنی تو بدترین خبر زندگیت مربوط به اونا میشه؟ –آخه فقط اونا می‌تونن یه بلایی سر شما بیارن. پوزخند زد. –بلاشون رو آوردن، دیگه بدتر از این می‌خوان چیکار کنن، زنده هم نیستن که بشه ازشون انتقام گرفت. راه انتقام گرفتن از اونا فقط یه چیزه. با اضطراب گفتم: –میشه بگین چی شده؟ نصف عمر شدم. سعی کرد لبخند بزند. ولی این لبخند زوری‌اش زهر شد. کامل به طرفم برگشت و دستهایش را روی میز گذاشت و به چشم‌هایم زل زد. انگار نگاهش دست انداخت و قلبم را تا نایم بالا کشید. قلبم در گلویم شروع به تپیدن کرد طوری که جای نفس کشیدنم را تنگ کرده بود. به زور آب دهانم را قورت دادم و خواستم مسیر نگاهم را تغییر دهم، اما نتوانستم انگار به چشم‌هایش چسب شده بودم. غمی در نگاهش بود که آزارم می‌داد. آنقدر زیاد که دیدم تار شد. او هم چشم‌هایش شفاف شد و گفت: –تو این مدت همش با خودم کلنجار می‌رفتم. اگر جواب پیامت رو ندادم به همین دلیل بود. از حرفهایش چیزی نفهمیدم. –متوجه نمیشم. آماده‌ی رفتن شد. –حالا بیا بریم با براتی جلسه داریم بعدش با هم حرف می‌زنیم. به دو عصایی که کنارش بود اشاره کردم و با نگرانی پرسیدم: –هنوزم نمی‌تونید خوب راه برید؟ ضربه‌ایی به عصا زد و گفت: –اینا دیگه شاید تا آخر عمر باهام رفیق باشن. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. –یعنی چی؟ چیزی نگفت. پلیور مشگی رنگش اندامش را به رخ می‌کشید. لاغرتر شده بود. معلوم بود که روزهای سختی را گذرانده. از پشت میز بلند شدم تا همراهش بروم. نزدیکش که شدم، ناگهان با دیدن پایش هین بلندی کشیدم و مثل مجسمه خشکم زد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 پاچه‌ی شلوارش کمی تا خورده بود. خدایا درست می‌دیدم. یک پا نداشت. یک کفش بیشتر پایش نبود. پای دیگرش از مچ قطع بود. ایستادنش را متوجه شدم. ولی آنقدر در دنیای حیرت غرق بودم که نشنیدم چه گفت. این راستین من بود که یک پا نداشت؟ راستین با آن همه غرور حالا چطور با این نقص می‌خواهد زندگی کند. سنگینی نگاهش مرا از دنیای حیرت نجات داد. نگاه گنگم را به طرف بالا کشیدم و با لکنت پرسیدم: –پا...پاتون... دوباره برگشت و روی صندلی نشست. نگاهی به پایش انداخت و ژست آدمهای خونسرد را به خودش گرفت. –عفونتش زیاد بوده، قطع کردن. دوباره نگاهم را روی پایش سُر دادم. باورم نمیشد. نالیدم. –وای...خدایا...یعنی چی قطع کردن؟ به همین راحتی؟ چرا درمانش نکردن؟ با این پیشرفت علم یه عفونت رو نتونستن از پسش بربیان؟ نمی‌خواستم چیزی را که می‌دیدم قبول کنم. شاید خواب باشد. شاید یک شوخی است. اما مگر راستین اهل شوخی به این تلخی بود. فکر های جورواجوری به سراغم آمد. کم‌کم احساس سرگیجه کردم. تعادلم به هم خورد، برای همین همانجا روی زمین نشستم و دوباره خیره به پایش نگاه کردم. کم‌کم اشک بر روی گونه‌هایم چکید. به کمک یکی از عصاهایش جلو آمد. –پاشو دختر، این کارا چیه می‌کنی، نمردم که، نگران نباش. قراره پای مصنوعی برام درست کنن، پروتزم میشه کرد. مثل پای واقعیه. به هق هق افتادم. خم شد و گوشه‌ی پالتوام را گرفت. –پاشو زمین سرده، کثیفه، آخه این چه کاریه. به جای این که تو من رو دلداری بدی من دارم این حرفها رو بهت میزنم. برای این که اذیت نشود بلند شدم و روی صندلی‌ام نشستم. ولی گریه‌ام بند نمی‌آمد. سرم را به طرفین تکان دادم. –دست خودم نیست. تک سرفه‌ایی کرد و به آرامی شروع به حرف زدن کرد. –منم وقتی چشم‌هام رو باز کردم و دیدم پا ندارم همین حال شدم. طول کشید تا کنار بیام. البته کنار که...نمی‌دونم کنار امدم یا نه، فقط می‌دونم حالم بهتر از اون روزا شده، رضا تو این روزا خیلی کمکم کرد. بهم گفت که تو همش از اون سراغم رو می‌گیرفتی و اونم هر دفعه یه جوری دست به سرت می‌کرده و حرفی بهت نمیزده. آخه رضا گفت که خودم بهت بگم بهتره. از حرفش گریه‌ام بند آمد. آقارضا چرا به راستین دروغ گفته بود. دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت. –اشکات رو پاک کن. دستمال را از دستش گرفتم و اعتراض آمیز گفتم: –چرا خودتون تو این مدت بهم نگفتید؟ –چون برام خیلی سخت بود. روزهای بدی رو گذروندم. ولی حالا نسبت به روزهای اول تحملش برام آسونتر شده، شایدم کم‌کم من قوی‌تر شدم. اشکهایم دوباره یکی پس از دیگری روی گونه‌ام چکید. فکر این که او به خاطر من این بلا سرش آمده باعث شد دوباره هق هق گریه‌ام بالا رود. با اخم نگاهم کرد. –فکر کردم بیام اینجا روحی‌ام عوض بشه، ولی تو با گریه‌هات داری خرابترش می‌کنی. میخوای این دفعه سکته کنم؟ به زور خودم را کنترل کردم و سعی کردم اشک نریزم و لب زدم. –خدا نکنه. لبخند زد. –پاشو برو صورتت رو آب بزن، الان براتی میادا. ناگهان حرفی یادم آمد و پرسیدم: –گفتین چطوری باید ازشون انتقام بگیریم. –من که چیزی نگفتم. –خب بگید. –میگم، ولی بعد از جلسه. –نه همین الان بگید، من تا انتقام نگیرم حالم خوب نمیشه. سرش را تکان داد. –میگم. ولی زمان زیادی میخواد، الان وقتش نیست. بعد بلند شد و به سمت در خروجی رفت. از همانجا اشاره کرد که دنبالش بروم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa