#خاکریزخاطرات
🔔 تو شهید نمیشی...
وقتی با یه خانوادۀ تبریزی وصلت کرد، بهونه پیدا کردیم تا بهش اصرار کنیم که انتقالی بگیره و بیاد تبریز؛ اما هر چه گفتیم؛ قبول نکرد و گفت: من اگه پشتِ میز نشین بشم؛ میمیرم... اعتقاد داشت موندن توی تهران به معنیِ موندن در میانهی میدان، و برگشتن به تبریز مساویست با پشتِ میز نشینی... یه بار هم در جوابِ برادری که بهش پیشنهاد کرده بود خانواده اش رو برداره و بره تبریز برا زندگی؛ گفته بود: تو شهید نمیشی... چون معتقد بود که شهادت مزدِ کسانیه که در راه خدا پُر کارند...
👤خاطرهای از زندگی مدافعحرم شهید محمودرضا بیضایی
...
🌷 #خاکریزخاطرات
🔔 وقتی در رفتار این مدلی شدی؛ بسیجی هستی...
اونقد مهربون بود و جاذبه داشت؛ که مخالفینِ تفکراتش هم دوستش داشتند. توی اغتشاشات وقتی شادگان شلوغ شد، چند تا از نیروهای امنیتی میخواستن با اغتشاشگرها حرف بزنن و آرومشون کنن. اما تا بهشون نزدیک شدند، اغتشاشگرها گفتند: جلو نیاین؛ اگه قراره کسی باهامون حرف بزنه، فقط عبدالحسین مجدمی باید باشه...
وقتی هم شهید شد؛ توی مراسمش، یه نوجوون غریبه رو دیدیم که خیلی بیتـابی میکرد؛ علت رو ازش پرسیدیم؛ گفت: من لات و لاابالی بودم. چهار ماهی میشد که شهید مجدمی منو عوض کرد و نمازخوان شدم.
👤خاطرهای از زندگی پاسدار شهید عبدالحسین مجدمی
...
🌷 #خاکریزخاطرات
🔔ادایِ دِین .. هم با مال؛ هم با جان
بچه که بود؛ براش حسابِ پسانداز باز کردیم... بزرگتر که شد، گفت: دفترچهام رو بدین؛ میخوام حقوقم رو بریزم به حسابم...
گذشت و روزی که میخواست ازدواج کنه؛گفتم: دفترچهات رو بیار ببینم چقدر پول جمع شده. گفت: هیچی ندارم. همه رو کمک کردم به جبهه. گفتم: با حقوقت چه میکنی؟ گفت: اونم میدم به جبهه... حتی یه بار تلویزیونِ خونهش رو فروخت برا کمک به جبهه. توی وصیتش هم نوشته بود: هر جوری میتونین دِینِ خودتون رو به اسلام ادا کنین؛ چه با مال، چه با خون...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید مجید افقهی فریمانی
...
🌷 #خاکریزخاطرات
🔔 متفاوت با دخترها
آنقدر مقاله و انشـاء قشنگ می نوشت، که همیشه میزدند به دیوارِ مدرسه؛ چون همهی بچهها دوست داشتند بخـونن. یه روز موضـوعِ انشـاء این بود: میخواهید در آینده چه کاره شوید؟ سیده طاهره نوشت: به من الهام شده که خیلی زود می میرم، البته با شهادت... اگر هم الان درس می خوانم برای دکتر و مهندس شدن نیست، فقط برا اینه که
خدا رو بهتر بشناسم...
👤خاطرهای از زندگی شهیده سیده طاهره هاشمی
...
🌷 #خاکریزخاطرات
🔔 سرداری که مردمدار بود...
جادهی نیشابور به سبزوار، بخاطر برف و کولاک شدید بسته شده بود. سردار راه افتادند و برای کمک رفتند. وقتی رسیدیم، ایشون تا دیدند ماشینی توی برف گیر کرده؛ با همون لباس نظامی، بیل برداشت و مشغولِ کمک شد. رانندهی ماشین بهمحض دیدنِ درجههاشون، با تعجب گفت: این آقایی که بیل میزنه، واقعا سرداره؟!
بارها شده بود اگر کسی گوشه خیابون توی شرایط بدی ایستاده بود، میگفتند: نگهدار تا هر مسیری که میخواد، ببریمش...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید محسن قاجاریان
...
🌷 #خاکریزخاطرات
🔔 واکنش شهید ابراهیم هادی به تعریف دخترها از او...
ابراهیم با شلوار و پیراهنِ شیک، و ساک به دست اومد باشگاه. یکی از بچهها بهش گفت: ابرام جـون! هیکلت خیلی جالب شده، توی راه دیدم دو تا دختر پشتِ سرت دارن میان و ازت تعریف میکنن. ابراهیم خیلی ناراحت شد. فرداش با پیراهنِ بلند و شلوار گشاد اومد باشگاه به جای ساک هم یه کیسه پلاستیکی دستش بود. بچه ها گفتند: ما باشگاه میایم تا اندام ورزشکاری پیدا کنیم و لباس تنگ بپوشیم؛ این چه لباسیه پوشیدی؟ ابراهیم گفت: ورزش اگه برای خدا باشه عبادته؛ به هر نیت دیگهای باشه، فقط ضرره...
👤خاطرهای از زندگی پهلوان شهید ابراهیم هادی
...
🌷 #خاکریزخاطرات
🔔 اتفاقی شگفتانگیز در تشییع شهیدی که عاشق امامرضا علیهالسلام بود
علیعباس خیلی امامرضایی بود. توی دانشگاهِ مشهد پنجرهی اتاقش رو به گنبد حرم باز میشد و مدام به امام رضا(ع) سلام میداد. اونقدر هم میرفت زیارت، که بهش میگفتند: "کبوتر حرم"... شهید که شد پیکرش اشتباهی جای لرستان رفت مشهد... بعداً فهمیدیم تویِ وصیتش نوشته: اگه شهید شدم؛ برا آخرینبار اول پیکرم رو ببرید به زیارت مولایم علی بن موسی الرضا(ع) ... انگار امام رضا(ع) زودتر از ما اومده بود برای عمل به وصیتش. پیکر علیعباس بعد از طواف در حرم ، منتقل شد خرمآباد...
👤خاطرهای از زندگی عارف شهید علیعباس حسینپور
...
🌷 #خاکریزخاطرات
🔔 سرداری که مردمدار بود...
جادهی نیشابور به سبزوار، بخاطر برف و کولاک شدید بسته شده بود. سردار راه افتادند و برای کمک رفتند. وقتی رسیدیم، ایشون تا دیدند ماشینی توی برف گیر کرده؛ با همون لباس نظامی، بیل برداشت و مشغولِ کمک شد. رانندهی ماشین بهمحض دیدنِ درجههاشون، با تعجب گفت: این آقایی که بیل میزنه، واقعا سرداره؟!
بارها شده بود اگر کسی گوشه خیابون توی شرایط بدی ایستاده بود، میگفتند: نگهدار تا هر مسیری که میخواد، ببریمش...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید محسن قاجاریان
...
🌷 #خاکریزخاطرات
🔸آخرین پیام شهید به امامخمینی؛ قبل از شهادت...
گردان امام حسین علیهالسلام توی محاصرهی دشمن قرار داشت. دستِ مشدیعباد “ فرماندهی گردان” هم قطع شده بود. اما با همون حالت ایستاده و مردونه میجنگید. مشدی عباد به عقب بیسیم زد و گفت: سلام من رو به امام خمینی برسونید و بگید: « مشدی عبـاد و نیـروهاش حسیـن وار جنگیدند و حسینوار شهید شدند.» جنازهی مشدی عباد هم جاموند برنگشت. توی وصیتنامهاش نوشته بود: ای کاش وقتی شهید شدم، جسمم رو پیدا نکنند...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید محمدباقر مشهدیعبادی (مشدیعباد)
....
🌷 #خاکریزخاطرات
🔔 خوشبحالِ من ...
بارِ آخر که اومد اصفهان، رفت و خمسِ مالش رو داد. وقتی برگشت خوشحال بود و میگفت: های که راحت
شدم... سفارش همیشگیاش شده بود: نمازِ اول وقت؛ نماز جماعت و مسجد رفتن... بعد از شهادتش اومده بود به خوابِ همسرش و گفته بود: خوشبحالِ خودم که مسجد می رفتم...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید عبدالرسول زرّین
...
🌷 #خاکریزخاطرات
🔔 همسرداری رو از شهید بصیر بیاموزیم...
یه بار لباسهای بچهها رو توی تشت خیس کردم؛ ولی فرصت نشد بشورمشون. محمدحسین رفت تجدید وضو کنه، اما دیگه برنگشت. رفتم و دیدم بیسر و صدا مشغول شستنِ لباسهاست. بهش گفتم: خودم میشستم... آروم جواب داد: اینقدر هم سهم من میشه... حتی برخی شبها با اینکه تازه از عملیات برگشته بود؛ دخترمون سمیه رو که ناآرامی میکرد، در آغوش میگرفت و تا نیمههای شب راه میرفت تا آروم بشه. بدون اینکه کمترین گلایهای بکنه...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید محمد حسین بصیر
...
🌷 #خاکریزخاطرات
🔔 مهربان از خردسالی
یه روز با همسرم رفته بودیم خرید. محمد رضا کوچیک بود و سپردمش به همسایه. وقتی برگشتم دیدم سرش خونی شده و داره گریه میکنه. ظاهراً با دوچرخه خورده بود زمین. تا من رو دید، گریهاش رو قطع کرد. میخواست ناراحت نشم. گفتم: محمدرضا! چی شده مادر؟!!! با همون شیرین زبونیِ بچگی گفت: هیچی نشده مامان. ناراحت نشیا! درد ندارم... از همون کودکی مراقب بود کاری نکنه که من غصه بخورم. سرش رو شستم و زخمش رو بستم. اما به جای آه و ناله مدام تکرار میکرد: مامان! درد ندارم... گریه نکنیا... غصه نخوریا... من خوبم ... هیچیم نیست... نگرانم نشیا...
👤خاطرهای از زندگی کودکی شهید محمدرضا مرادی
...