تو اعماق وجودم شدیدا و عمیقا ناراحتم ولی حل شدنی نیست دیگه..
دیگه نمیشه که بشه
و دیگه مهم نیست
مهم نیست چقدر شرایط بدجور پیش بره؛
من قرار نیست حالم بهترشه و خیلی چیزا مثل قبل شه.
چرا همش من؟
چرا همشمن از نگرانی بمیرم؟
چرا همشمن باید احساساتم نادیده گرفته بشه؟
چرا همششمن از کارام بزنم بخاطرشون؟
چرا همشششمن باید تو کل ثانیههام بهکارا و رفتاراشون فکرکنم؟
چرا همششششمن باید انقدر خل بشم و درگیر بشم؟
و چرا درنهایت همشمنم که له میشم و مقصر میشم؟
واقعا چرا؟
خیلی سواله واسم:) مسخرس
گاهیاوقات اونقدر همهچی تغییر میکنه که حتی قربونصدقه رفتناعم دیگه مثل قبل نیست؛
همینقدر جزئیات همهچی مهمه:)!
دانشگاه هوای راهیانو گرفته.عجیبه.
ترکیب صدایزیارتعاشورای مسجد+بوی نمبارون+صدای گنجشکا+زمین خیس+کلاس خالی+ نسیمخنک>>>>>>
از اینکه راجب من آروم صحبت میکنن و فکرمیکنن من نمیشنوم متنفرم*
و اینکه انتقادای شدید میکنن بم و فکرمیکنن نمیشنوم:))
از اینکه درک نمیکنن خستم و چ درگیریهای روحی و عاطفیای دارم با خودم؛
و اینکه بهم میگن ضداجتماعی و بلد نیستم حرف بزنم بدم میاد:)
مگه تقصیر منه:)