eitaa logo
"مـھـد۪ا۽‍ .ʍuɦda"
1.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
955 ویدیو
0 فایل
••{﷽}•• _مـھـد۪ا۽‍:آࢪامـش شــب... _ و‌خداۍ‌لبخند‌هاۍاز‌تہ‌دل:))'❤️‍🩹 _محَتوا؟ﺷِﭑِﯾَــد۪ د۪لـيٚ شرو؏ ○●۱/ ۱ /۱۴۰۳○● ڪپے‌؟!حلالہ ولے‌ فورش قشنگ تࢪه🍃 فلذآ ڪُل ڪانال ڪپے نشه! اطـݪـا؏اٺ مـھـد۪ا۽‍🔗🗒↓ @Mehdat پایانمون ؛ انشالله شهادت(:
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰دلم‌گرفتھ،برایم‌فقط،همین‌ڪافیست..؛‌ڪھ‌سیرگریھ‌ڪنم‌‌رو؎شانھ‌ها؎حــرم❤️‍🩹🪽″..!⊱ 🌱 :)`
تنگ‌میشه‌دلم‌برات،پدرومادرم فدات'🌝🫀؛ اگه‌مُردیم‌نیومدیم ..یه سربزن‌به نوکرات.✨️🚶🏻‍♀️`
"مـھـد۪ا۽‍ .ʍuɦda"
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شایان گفت: - خودت داری می گی مومن من که مومن نیستم . شونه ای بالا انداختم و گفتم: - می تونی باشی. لب زد: - می دونستی خیلی پرویی؟کسی جرعت نمی کنه توی روی ارباب زاده ها حرف بزنه جز چشم گفتن ولی تو خیلی راحت صاف تو چشم ادم نگاه می کنی حرف هاتو می زنی! لباس مو مرتب کردم و گفتم: - چرا مگه ارباب زاده ها کین؟من و تو رو توی قبر بزارن تو از جنس طلایی من از جنس خاک؟نه هر دومون خاک ایم خدا گفته انسان مرد با مرد زن با زن زن با مرد همه برابر ان پس دلیلی نمی بینم ارباب زاده ها رو بالا تر از خودم بدونم و مثل پادشاه جلوشون خم و راست بشم شما فقط پول تون بیشتره بقیه چون پیشتون کار می کنن و از نظر مالی زیر دستت تون ان نمی تونن جز چشم چیزی بگن. شایان به پایین تخت تکیه داد و گفت: - چطور خدا تو دوست داری وقتی این همه بدبختی برات فرستاده؟پدرت نداری مادر نداری برات موعتاده و خودت مجبور شدی زن من بشی و تازه دقیقا خودت با پای خودت بیای پیش کسی که توی قمار تو رو برنده شده! لب زدم: - مرگ حقه و همه روزی می میرن پدر و مادر من هم یکی وقت ش شده روی پای خودم وایسم برادرمم موعتاد شده چون خودش این فلاکت رو انتخاب کرده و اگر هم من اینجام کار خداست و جای شکرش باقیه می تونستم اینجا نباشم و و با شما برخورد نمی کردم شاید الان کارتون خواب شده بودم یا یه بلای بدی سرم می یومد هیچ کار خدا بی حکمت نیست ما بنده هاییم که چشم بصیرت نداریم.
"مـھـد۪ا۽‍ .ʍuɦda"
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 با حرف هام حسابی تعجب کرده بود. نمی دونست باید چه جوابی بهم بده! نمی دونم داشت به چی فکر می کرد اما عمیق توی فکر بود. وقتی دیدم حالا حالا ها از فکر در نمیاد گفتم: - می شه بیای محمد و بلند کنی بریم؟این تخت ها کثیفه مریض میشه. سری تکون داد و بلند شد. محمد و بغل کرد نگاهی به من کرد و گفت: - محمد دستمه نمی تونم کمکت کنم بیای پایین بازومو بگیر خودتو اویزون کن بیا پایین. سری تکون دادم پیراهن شو گرفتم و اروم از تخت اومدم پایین. چادر مو برداشتم و سرم کردم. خداروشکر دردش بهتر شده بود. اروم اروم پشت سر شایان راه افتادم. محمد و عقب خوابوند و منم جلو نشستم. حرکت کرد سمت ویلا اما همین که رسیدیم گفت: - شما در نیاین می ریم تهران بشینین تا من وسایل و بیارم. سری تکون دادم و پیاده شد. بعد از ۵ دقیقه اومد ساک ها رو عقب گذاشت و سوار شد. راه افتادیم و برگشتم عقب به محمد نگاه کردم که راحت خوابیده بود هوا هم خوب بود. می خواستیم از شمال بزنیم بیرون دیگه و شایان گفت: - خوراکی نمی خوای؟ فقط سری تکون دادم که خودمم معنی شو نفهمیدم. راستش از‌‌ش خجالت می کشیدم هنوز. خودش پیش یه فرودگاه وایساد و رفت خرید کرد. وسایل هایی که خرید رو توی بغلم گذاشت و حرکت کرد. خودم اول بستنی رو انتخاب کردم خواستم بخورم که تازه یادم افتاد شایان هم هست! یکی باز کردم گرفتم سمت دهن ش خواستم ازم بگیره که گفتم: - نه خطرناکه پشت فرمون نشستی. لب زد: - چیزی نمی شه بده من. دستمو عقب اوردم و گفتم: - اگه قراره خودت بگیریش نمی دم بهت. نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلو نگاه کرد و گفت: - خیلی خب! گرفتم سمت ش و گاز زد منم از مال خودم خوردم. که گوشیش زنگ خورد در اورد و جواب داد نمی دونم طرف کی بود که عصبیش کرد منم دستم همین جور جلوش مونده بود یهو نمی دونم اون پشت خط چی گفت که این عصبانیت شو روی من خالی کرد و محکم زد توی دستم که پیشش بود و بستنی افتاد روی لباسم. دستمو با اون دستم گرفتم درد بدی توش پیچید. اخ دستت بشکنه الهی. اشک تو چشام از درد جمع شد و با نعره ای که زد از جا پریدم. به محمد نگاه کردم که فقط تکون خورد و دوباره خوابید. به دستم نگاه کردم که جای انگشت هاش روش مونده بود. مثلا قبل از عقد قول داده بود مهربون باشه فقط امروز دوبار مهربونی شو به رخم کشید. با بغض به بیرون نگاه کردم و اشکام ریخت روی گونه ام. نه به شوهری که توی تصوراتم بود نه به شوهر الانم که یاد جلوی بقیه خوردم می کنه یا هم کتکم می زنه. قطع کرد و گوشی رو پرت کرد جلوش رو فرمون. پنج دقیقه ای گذشت که صدام کرد: - غزال
"مـھـد۪ا۽‍ .ʍuɦda"
- سبز 🪴🤍🫧.. .  .. ."
‌ "وَأَحْسِن کَمَآ أَحْسَنَ ٱللَّهُ إِلَیْکَ" و همان‌طور که خدا به تو نیکی کرده، نیکی کن.👒💚 | ‌‌
- آقای امام رضا ؛ ′′ اَنتَ‌فی‌قَلبي . . . 💛🌙"
Be special with hijab... با حجاب خاص باش...🫠
‹‹بِسـم‌‌ِاللّھ‌‌ِالخَلَق‌َالمَہد؎..'!𑁍››💚