eitaa logo
"مـھـد۪ا۽‍ .ʍuɦda"
1.1هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1هزار ویدیو
0 فایل
••{﷽}•• _مـھـد۪ا۽‍:آࢪامـش شــب... _ و‌خداۍ‌لبخند‌هاۍاز‌تہ‌دل:))'❤️‍🩹 _محَتوا؟ﺷِﭑِﯾَــد۪ د۪لـيٚ شرو؏ ○●۱/ ۱ /۱۴۰۳○● ڪپے‌؟!حلالہ ولے‌ فورش قشنگ تࢪه🍃 فلذآ ڪُل ڪانال ڪپے نشه! اطـݪـا؏اٺ مـھـد۪ا۽‍🔗🗒↓ @Mehdat پایانمون ؛ انشالله شهادت(:
مشاهده در ایتا
دانلود
"مـھـد۪ا۽‍ .ʍuɦda"
••{﷽}•• •💚• ∞بْسْمْ رْبْ اْلْشْهْدْاْ وْ اْلْصْدْیْقْیْنْ∞ •••شروع رمان↯ #رمان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 از تاکسی پیاده شدم و حساب کردم حتی دیگه پولی نداشتم که بخوام برگردم شهر اگه اینجا قبولم نکردن. صف بلند بالایی توی عمارت خانی به راه بود. انقدر عمارت زیبا بود که ادم نمی تونست چشم ازش بگیره و وسوسه می شد همه جا شو یا چشماش زیر نظر بگیره. با حضور این همه ادم اینجا بعید بود من قبول بشم! چادر مو جلو تر کشیدم و مرتب ش کردم یعنی کی نوبت من می شد؟ اصلا شانسی برای انتخاب من وجود داشت؟ معلومه که نه! اومدم برگردم برم تا حداقل شب نشده پیاده خودمو به شهر برسونم چون توی این روستا غریب بودم. درحالی که سمت در عمارت می رفتم صدای گریه شنیدم. صدای گریه یه پسر بچه! گوش تیز کردم از پشت درخت های عمارت می یومد صدا. سریع با قدم های تند سمت درخت ها رفتم و ازشون گذشتم. یه پسر بچه 5 ساله خوشکل روی زمین افتاده بود و زانو هاش زخمی و خونی شده بود و کره اسب روی دو تا پاش بلند شده بود تا بکوبه روی بدن پسر بچه دست هاشو که سریع دویدم و سنگ پرتاب کردم سمت ش که وحشی تر شد سریع پسر بچه رو بغل کردم که افتاد دنبالمون پام روی سنگ رفت و خوردم با ارنج زمین. سریع بلند شدم و دویدم وقتی رسیدم به حیاط اصلی بادیگارد ها سریع جلوی اسب رو گرفتن و من سمت همون عمارت اصلی رفتم خدمتکار با دیدن بچه ی تو بغلم رنگ از رخش پرید و درو باز کرد رفتم داخل. وارد سالن شدم یه پسر حدود24 ساله روی مبل نشسته بود حتما ارباب عمارته! و منتظر نفر بعدی بود که ببینه چطوره. با دیدن بچه توی بغلم و اون زانو های خونی ش سیگار شو انداخت روی زمین و فریاد ش تن من که هیچ ستون های عمارت رو لرزوند جوری که من سکته کردم و بچه ی تو بغلم از ترس دو دستی چسبید بهم. سریع از من گرفتش و گفت: - چیکار کردی با بچه ی من روزگار تو سیاه می کنم می کشمت می مدازمت جلو سگا .. همین جوری داشت بد و بیراه می گفت که بین حرف ش پریدم و گفتم: - اقای محترم من بچه اتونو از زیر دست و پای اسب کشیدم بیرون مقصر شما هستید که یه پسر بچه5 ساله رو با یه کره اسب وحشی تنها رها می کنید. خدمتکار که وسایل پانسمان اورده بود همون دم در خشکش زده بود و از ترس جلو نمی یومد. سمت ش رفتم و وسایل و از دستش گرفتم و گفتم: - بچه رو بزارید روی مبل. انقدر پریشون حال شده بود که گذاشت و رو به پسر بچه گفت: - بابایی خوبی؟قربونت برم درد داری؟بریم دکتر؟ با اسم دکتر بچه ترسید و گفت: - نه. پایین پاهاش نشستم و گفتم: - اقا کوچولو عزیزم نترس خوب من الان برات زخم هاتو می بندم تا صبح خوب خوب می شه اصلا نیاز به دکتر هم نیست خوب فقط یکم درد داره باشه گل پسر؟ سری تکون داد و با شیرین زبونی گفت: - باشه. ضدعفونی کردم براش و بعد زانو هاشو پانسمان کردم و گفتم: - تموم شد. با لحن ترسیده ای گفت: - یعنی دیگه امپول نمی خواد؟ اروم نشوندمش و گفتم: - نه گل پسر. پدرش بغل کرد و بوسیدتش. از پدرش جدا شد و گفت: - بابایی بزارم رو زمین. گذاشتش که سمتم اومد و گفت خم شم خم شدم که دستمو گرفت و گفت: - دستت خون میاد. دستمو زیر چادر پنهان کردم و گفتم: - چیزی نیست من خوبم. دستاشو دور گردنم انداخت و گفت: - بابایی من این مامانی و می خوام. چی؟مامانی؟ ازم جدا شد و جلوم وایساد دستاشو به کمرش زد و گفت: - این مامانی مهلبونه خوشکلم هست. پدرش نگاهی به من انداخت که نگاهمو به زمین انداختم و گفت: - همین جوری که نمی شه پسرم تو رو توی اتاقت یکم بخواب تا من بیینم کدوم خوبه خوب؟ جلوی باباش وایساد و گفت: - بابایی تولوخدا من اون مامانی ها رو دوست ندارم بابایی تولوخدا تولوخدا. باباش بغلش کرد و گفت: - خیلی خب باشه. پسره صورت شو بوسید و گفت: - پس مامانی منو ببره بخوابونه. باباش سمت اتاقی رفت و گفت: - شما می ری دراز می کشی تا کتاب داستان تو انتخاب کنی مامانت هم میاد خوب؟